بهـار را میدانـم عـاشق میداری؛
ولی نگاهـت، ماننـد شکوفـههـای این فصـل،
درخشـانتر و پرمهـرتر از آفتـاب است.
دلم بیاختیـار به سوی باغچـهی یـادهایم پـرواز میکند،
که در آن، عطر گلها و صـدای پـرندگان
نـاگهان یـاد تو را زنـده میکند.
وقتیکه نسیم ملایـم میوزد،
این قلبـم، گویی در آغـوش بـارشی لطیف،
رقص زنـدگی را آغـاز میکنـد،
و انوار خورشیـد، شـوق را بر درختـان سبـز میپـاشند.
دستهـای افکـارم، در انتظـار لمس تو،
به بـاغی پر از خاطـرات مینگـرند
که در آن عشـق، بهـاری همیشگی است.
چشمهـایم را میبنـدم؛
تجسـم چهـرهی معصـوم و پـر از نـور تو،
همچـون گلهـای سرخ دلپذیـر،
بزم جانـم را سرشـار میکند.
با چتر عاشقـانهام،
دلم را از بـارانهای غمگیـن دور میسـازم
و با شـوق، به دیـدارت میشتـابم؛
چـراکه در این بهـار،
تنهـا تـویی که میتـوانی روزهـایم را روشـن کنی.