Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
الف‌نویس__ avatar
الف‌نویس__
الف‌نویس__ avatar
الف‌نویس__
07.05.202511:21
۵۷۹

پانصدوهفتادونهم_


برق رفته بود که از خانه زدم بیرون. چهار طبقه پله! یادم می‌آید چند سال پیش به دوستی که دعوتم کرده بود خانه‌اش به شوخی گفتم «آسانسور دارین؟ من خونهٔ خودم هم نمی‌رم اگه آسانسور نداشته باشه!» و حالا مدام باید این چهار طبقه را بالا و پایین بروم.

دست دندانپزشک تا آرنج توی دهان من است که برق می‌رود. منشی پله‌ها را دوتایکی می‌دود پایین که موتور برق را روشن کند. دکتر می‌گوید «تا می‌تونی دهنت رو نبند، می‌تونی؟» خب گرامی اول دستت را دربیاور، تا بعد ببینم می‌توانم یا نمی‌توانم! چشم برهم می‌گذارم که یعنی می‌توانم و اصلاً چاره‌ای هم ندارم!
انگار یادش آمده باشد، دستش را از دهانم بیرون می‌آورد و زل می‌زند به چنار بلندی که شاخه‌هایش از پنجره پیداست:
«عجب مملکتی شد!»

به خلیج فارس فکر می‌کنم. به وجه‌المصالحه بودن. به کارمان که به کجا خواهد کشید و به اینکه همیشه یک چیزی داریم که از دست بدهیم...

دکتر می‌گوید «درد داری؟ گریه می‌کنی؟»



هفدهِ اردیبهشتِ صفرچهار
۵۷۵



شادی شما همان اندوهِ بی‌نقاب شماست.
هرچه اندوهْ درون شما را بیشتر بکاود، جای شادی در وجود شما بیشتر می‌شود.
این دو از یکدیگر جدا نیستند...


پیامبر و دیوانه، جبران‌خلیل جبران
ترجمه نجف دریابندری




🌙
03.05.202519:36
۵۷۳

پانصدوهفتادوسوم_


بخشی از زندگی من در شب می‌گذرد. بخشی در شب گذشت. شاید درست باشد بگویم که شب می‌تواند زندگی مرا دونیم کند. شب بر سر هر کلمه که بیاید می‌تواند روح تاریکی را به مفهومی بیفزاید؛ می‌تواند تنهایی و اندوه را نیز با خود بیاورد اما شب همه تاریکی نیست. می‌توان ناگفته‌ای را در شب به زبان آورد یا خواند که هیچ‌گاه دیده نشود.
بامداد جمعه ششم مهر است. صدای اذان می‌آید... یکی دو ساعت خوابیدم. بیدار شدم و تتمه کتاب‌های مسابقه بنیاد را خواندم. خوابم نمی‌برد. پشت میزم و می‌خواهم یک کتاب، در واقع یک تکه از کتابی را بخوانم که حالم را تا طلوع جا بیاورد... صدای گنجشک‌ها می آید...
صدای گنجشک‌ها می‌آید.


من هم سعدی انباشته شده در خیالم را به همین شکل که در کتاب‌ها و رسانه‌ها تزریق می‌شد می‌دیدم و باز تا همین پاییز گذشته.
زود و خیلی زود این سعدی پاییزی زرد شد و به زمین ریخت و آن سعدی ماند که پریشانم می‌کرد، شیدا و شوریده و واله...
درختی نپوشیده در برگ‌های سبز درختی با شاخه‌های بسیار که بهاران بسیار دیده بود و عریان مانده بود؛ اسکلتی که در بهار سبز می‌شد و آن سعدی نبود که تا آن زمان می‌شناختم. بایستی تکیه به تنه تناورش می‌دادم، گوش به ساقه‌هایش می‌سپردم و می‌شنیدم آنچه از آوندها می‌گذرد، گذشته است و کلمات را پیدا می‌کردم‌. به غزلیاتش رسیده بودم. به نیمه‌شبی در شهرم.
هنگامی که چراغ‌ها و نورافکن‌ها در میدان نقش جهان خاموش می‌شوند و فقط سکوت است و شب. حالا سایه‌ها و تاریکیْ نماها را در سایه‌روشن‌های کورسوی چراغ‌های خیابان‌های پشتی می‌سازند. حجم‌ها را باید حدس زد، آنها مناره‌ها هستند. آن گنبد است و آن دیگری ایوان کاخ است. چشمم را که می‌بندم این چشمخانه آذین می‌شود و من عبور از آوندها، پیدا شدن کلمات، و کلمات را می‌بینم.
شاید بهتر باشد برای آشنایی با غزلیاتی که گاهی زیر و رویم کرده به همان میدان بازگردم. می‌خوانم، بارها نشستم و تماشا کردم و حالا همه رفته‌اند و نیمه‌شب است و با ماه تنهایم...

نزدیکِ داستان، علی خدایی




🌙

سیزدهِ اردیبهشتِ صفرچهار
02.05.202509:38
01.05.202517:10


♡︎♫︎


برای این شب‌های بلند
و
بی‌خوابی‌ها...



💚
🤍
❤️‍🩹
17.04.202506:34
۵۵۵

پانصدوپنجاه‌وپنجم_

پرسید سریال پایتخت را دیده‌ام یا نه. اصلاً نمی‌دانستم پخش می‌شود! و حالا چه می‌خواهی بگویی؟
گفت دست به دامان معصوم شده‌اند که اشک بگیرند و باز هم که پول اصلاً مهم نیست و فدای سرمان که اینقدر فلک‌زده‌ایم با این کشور ثروتمند. گفتم خب چرا می‌نشینی و می‌بینی که بعد حرص بخوری؟ خودش هم نمی‌دانست.
خودش نسبت خودش را با خیلی چیزها نمی‌داند. به عدد نفوس خلایق راه هست برای تفریح و سرگرمی و خندیدن؛ راهِ دیگری را باید انتخاب کند یا اگر نشست و دید دلخوش باشد که هنوز ورِ ساده‌دلِ قلبش زنده است و زندگی هنوز آنقدرها هم سخت نشده.
اما نشستن و دیدن و بعد هم فاز غر و نقد برداشتن، راهی است که دیگر الآن و این روزها برای من قابل پذیرش نیست؛ این‌ها را بهش گفتم و خوشحالم که حتی نمی‌دانستم چنین سریالی وجود خارجی هم دارد :)))



بیست‌وهشتِ فروردینِ صفرچهار
06.05.202519:33




خداوندا، چرا دور ایستاده‌ای؟
چرا خود را در زمان‌های تنگی پنهان می‌کنی؟
مرا همچون مردمک چشم خود نگاه‌ دار؛
و در سایهٔ بال‌هایت پنهانم کن...
روی خود را بر خدمتگزارت تابان ساز،
و در محبتت مرا نجات بخش!


عهد عتیق، مزامیر



✨🌙
04.05.202514:49


♡︎♫︎


چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم...



🕊
02.05.202518:25


♡︎♫︎

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمی‌آید




🌙
۵۶۹'



حاصل همکاری مشترک من و چت جی‌پی‌تی :)))

البته بیش از این‌ها ازش توقع داشتم...



🌱
01.05.202516:02



روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست
مِنّت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب‌نظرانند آری
سِرّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست

اشک غَماز من ار سرخ برآمد چه عجب؟
خجل از کرده خود پرده‌دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گَردی
سیل‌خیز از نظرم ره‌گذری نیست که نیست

تا دم از شام سَر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست...


بله، اصلاً هر چی حضرت شما بفرماید حافظ جان :)))

خلاصه که:

خبری نیست که نیست

خطری نیست که نیست

اثری نیست که نیست
...




✨🌙
16.04.202517:09



دل، در گروِ چند هنر داشتم، این شد...
ای بی سپران! من که سپر داشتم این شد!

رودی که به سَد خورد، زِ اندوه ورم کرد...
یعنی عطشِ سیر و سفر داشتم این شد!

خاکسترِ گردوبُنِ پیری به چناری،
میگفت که بسیار ثمر داشتم این شد!

با خاکِ سیه، جمجمه ی خالیِ جمشید،
فرمود زِ افلاک خبر داشتم این شد!

نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست...
نالید که من بارِ شِکَر داشتم این شد!!*

حسین جنتی
••

*رسم‌الخط شاعر حفظ شده است.



🌙

بیست‌وهفتِ فروردینِ صفرچهار
06.05.202516:01


♡︎♫︎

رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی



🌙
04.05.202514:28
۵۷۴

پانصدوهفتادوچهارم_


بعد از «صبحانه با زرافه‌ها»، حالا نوبت «رها» است. می‌گوید برو ببین. اصلاً ساخته برای تو، تم انتقادی، تلخ و مناسب برای زار زدن توی تاریکی سینما!
«دستت درد نکنه واقعاً با این پیشنهادهات! همه به حال خوب حواله می‌دن، تو به زار زدن!»
هر دو ایموجی خنده می‌گذاریم.
چند بار دیگر باید پیشنهاد بدهد و من به شوخی برگذار کنم و باز بی‌خیال نشود؟ چند بار دیگر باید دلسوزی‌های آدم‌های مهربانِ اطرافم را بگذارم روی قلبم، ببوسم و بگذارم سر طاقچه؟
از نگاهِ دیگری انگار لج کرده‌ام به خودم. به قول سارا بعضی کارها خودتخریبی است بیشتر...
اما خودم می‌دانم که این‌ها نیست. «نتوانستن» است. نمی‌توانم خودم را راضی کنم... به قول قدیمی‌ها دلم رضا نمی‌دهد.
این سال‌ها بیش از همیشه تهران را پیاده گز کرده‌ام و به آدم‌ها نگاه کرده‌ام. چهار فصل خانه‌ها و باغ‌ها و کاخ‌ها را دیده‌ام؛ حیاتِ بهاری‌شان را، زوالِ پاییزی‌شان را.
این سال‌ها تفریحی لذتبخش‌تر از این نداشته‌ام در تهران؛ تفریحی غیر از این نخواسته‌ام... انزوا و راه رفتن و راه رفتن و راه رفتن...
باقی باشد برای وقتی دیگر و روزهایی قشنگ‌تر؛ روزهای رهایی «رها»ها.

خلاصه که
گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را
و از این حرف‌ها...



🕊
02.05.202515:15
۵۷۲


برای غمگین‌ترین غروبِ جمعهٔ بندرعباس
و برای دل خودمان...

حرف منت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود




🖤
۵۷۰



دیشب گله زلفش با باد همی کردم...

اما خب

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
...


صبح است ساقیا...



☀️
🌊
01.05.202505:15


♡︎♫︎

چون دل جانا بنشین بنشین
چون جان بی‌جا بنشین بنشین

عمری گشتی همچون کشتی
اندر دریا بنشین بنشین...


صبح است ساقیا...



☀️
🌱

یازدهِ اردیبهشتِ صفرچهار
15.04.202518:40



جیب‌هایم را می‌گردند
سرم را می‌گردند
من اما
تمام سال ۶۷ را
در زانوی چپم پنهان کرده‌ام
و برای همین است که می‌لنگم!


بُرشی از شعر، گروس عبدالملکیان



🌙
06.05.202505:23
۵۷۸'


همه فرهنگ‌ها نظام اعتقادی یا قصهٔ غالبی دربارهٔ خصلت‌های انسانی ارزشمند دارند. در فرهنگ غرب و در این برهه از تاریخ، نظام باورهای غالب بر خویشتن‌داری، خودبسندگی و زندگی موفقیت‌آمیز و مفید تأکید می‌کند. این باورها عمدتاً همبستگی را فدای استقلال می‌کنند. اینها ارزش‌های فرهنگی خاصی هستند، ولی چنان به ما عرضه می‌شوند که گویی ویژگی‌هایی جهانی، درست و انسانی‌اند و باید برای رسیدن به آنها سخت تلاش کنیم. بعضی از ما در پیروی از این هنجارهای فرهنگی موفقیت قابل قبولی داریم و به خوبی می‌توانیم به دیگران نشان بدهیم فردی متعادل، نسبتاً مستقل و عمدتاً مفید هستیم. اگر چنین تصویری را به دیگران نشان دهیم، دیگران ما را انسانی عادی فرض می‌کنند و در نتیجه خودمان را ارزشمند می‌دانیم.
اما این دستاورد همیشه هم آسان به دست نمی‌آید. هنگام تلاش برای پیروی از الگوی انسان واقعی در فرهنگ امروزی، ما مدام خودمان را با انبوهی از استانداردها و هنجارها مقایسه می‌کنیم. به خودمان امتیاز می‌دهیم که چقدر عادی یا غیرعادی، سالم یا ناسالم، مقبول یا نامقبول، کارآمد یا ناکارآمد و ... هستیم... دلیل گسترش سریع پدیدهٔ احساس شکست فردی در دهه‌های اخیر و افزایش امکان تجربهٔ چنین شکست‌هایی هم همین است.

خیلی‌هامان در واکنش به قرارگرفتن در نقطهٔ اشتباه نمودار، سخت تلاش می‌کنیم تا زندگی‌مان را مطابق انتظارات دیگران تغییر دهیم و به شکل مطلوب آنها دربیاوریم.
همان‌طور که دنیس توصیف کرد، چنین سفری می‌تواند خیلی فرساینده باشد، به‌ویژه وقتی چنین توقعاتی ربطی به توقعات اخلاقی ندارند؛ توقعات اخلاقی مثل آسیب نرساندن به دیگران، دانستن قدر و ارزش کسانی که به ما محبت کرده‌اند، دوست خوبی بودن، و امثال این‌ها.

دنیای عادی سرشار از بی‌عدالتی‌های فاحش است و خشونت روزمره در بسیاری از خانه‌ها و خانواده‌ها وجود دارد. جنبه‌های زیادی از فرهنگ عامهٔ عادی وجود دارند که شاید بخواهیم از آنها فاصله بگیریم، چون معتقدیم عادلانه نیستند. در این مرحله شاید بخواهیم از بعضی توقعات ناشی از هنجارها دست بکشیم. حالا می‌توانیم با انرژی و زمانی که این استعفا در اختیارمان قرار داده، سه کنش همبستگی را، که برایمان اولویت دارند، جایگزین توقع‌ها کنیم.
کنش همبستگی یعنی کنشی عدالت‌خواهانه یا مراقبت از خودمان، دیگران یا طبیعت.


قصه‌ای که انتخاب می‌کنیم، دیوید دنبورو



📚
04.05.202504:25



همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی

همکاری سعدیِ عزیز در مصرع اول و مولانای جان و جهان در مصرع دوم :)))

صبح است ساقیا...




🌱

چهاردهِ اردیبهشتِ صفرچهار
02.05.202509:43
۵۷۱


گفتگویی با یکی از همراهان گرامی الف‌نویس__ شکل گرفته که بخشی از این گفتگو رو با شما به اشتراک می‌ذارم.
از باب تأمل و دمی درنگ؛
که این صرفاً دریافت منه و می‌تونه درست یا نادرست باشه، به‌ویژه در اجزا.
اگر دوست داشتید شما هم نظرتون رو بگید :)

با احترام و سپاس،
الف‌نویس__



🕊
02.05.202503:19
۵۶۹

پانصدوشصت‌ونهم_


بچه‌ها را رسانده بودم مدرسه و همان‌جا منتظر بودم امتحان‌شان را بدهند و برگردیم. آخرین دانش‌آموزان هم بدو‌بدو رفتند داخل مدرسه و در بزرگ مدرسه را بستند. سکوت بود با پسِ زیبایی از صدای گنجشک‌ها و کلاغ‌ها و آن پرندهٔ خوش‌صدا که آخرش نفهمیدم از کدام گونه است.
نگاهم چرخید روی درخت به دنبال آن سنجاب قشنگ. خبری نبود ازش. نور بود که از لای برگ‌های سوزنی افتاده بود روی شیشهٔ ماشین و چشمم را می‌زد. نگاه کردم به سردر مدرسه. نور بود که افتاده بود روی پرچم‌ها؛ پرچم‌ها در باد رقصان... انگار امید بود که در رفت‌‌وآمد بود.
یک چیزهایی در درون من/ما شکسته است. دهباشی توی کافه تاریخش قابی دارد از سیر تحول پرچم ایران. هرچه نگاه می‌کردم نمی‌دانستم کدام یکی پرچم ایرانی است که من عاشقش هستم...

کار سختی است معلم خوب بودن، خیلی سخت. سیستم‌ها چرخه‌ها را می‌سازند و چرخه‌ها ضامن حیات و بقای سیستم‌ها هستند. و این یعنی اگر بخواهی از چرخه‌ای ناکارآمد بزنی بیرون، آن هم وقتی توی سیستمی، حتماً دشواری‌های زیادی را به‌جان خریده‌ای. بعید است که بشود اصلاً...
و برای همین است که معلم‌های خوب‌مان را هرگز فراموش نمی‌کنیم؛ آن‌ها که طرحی نو درانداخته‌اند.

نگاهم روی پرچم مانده، اما ذهنم خیلی سیال، در رفت‌وآمد است؛ میان روزهای مدرسه و دانشگاه و بعد از آن. خانم شریعتی همیشه می‌گفت «بعضیا درس همه را بیست می‌گیرن، به درس من که می‌رسن، می‌شن نوزده‌وهفتاد‌وپنج! خب حواستا جمع کن دختر!» اشاره داشت به بی‌دقتی‌های بی‌پایان من در درس ریاضی. ناگهان یاد دکتر صادق‌زاده می‌افتم و نمی‌توانم نخندم. مدیر گروه بود و همهٔ واحدهای درس فسلفهٔ صدرایی مُلک بی‌چون‌ و چرای خودش. از بس سؤال می‌کردم فکر می‌کرد می‌خواهم دستش بیندازم :)))
یک ترم کاملِ سه واحدی دربارهٔ «عدم و احکامش» می‌خواندیم. ملاصدرا و از پس او علامه، فصل مفصلی در باب عدم گشوده بودند و من نمی‌دانستم وقتی هستی با این عظمتش را نمی‌توان شناخت، شناخت نیستی دیگر چه صیغه‌ای است! اما خب تُعرَفُ الاشیاءِ بأضدادِها... یک بار به صادق‌زاده گفتم «عدم ضد وجود است یا نقیضش؟» خندهٔ تلخی کرد و رفت. باز هم فکر کرد می‌خواهم دستش بیندازم :)))

به قول آدام گرانت معلم‌های خوب اندیشه‌های جدید را می‌آموزند و معلم‌های فوق‌العاده شیوه‌های جدید اندیشیدن را؛
روز و روزگار معلم‌های خوب و معلم‌های فوق‌العاده مبارک!

به قول فاضل نظری:

نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می‌ ناب گرفت




دوازدهِ اردیبهشتِ صفرسه
17.04.202506:52


♡︎♫︎

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند؟

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستم‌دیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند...



🕊
14.04.202512:02
۵۵۳

پانصدوپنجاه‌وسوم_

دکتر مردیهای عزیز در پایان کلماتی با عنوان نیمی اصول نیمی ادا گفته است:

البته آنچه‌ گفتم ابداً ناامیدی نیست. در شرایط بسیار بهتری نسبت به سال‌های اخیر قرار داریم. کسانی که عمری نقش ترساندن را بازی می‌کردند الان دارند دیالوگ‌های نقش ترسیده را تند تند و هول‌هولکی از بر می‌کنند. تا حدی که تراژدی را به کمدی بدل کرده‌اند. همین خوب است؛ خوب‌تر هم می‌شود.

دیدم چقدر با این چند خط موافقم و دلخوشیِ این روزهای من است :)))



🕊
Көрсетілген 1 - 24 арасынан 53
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.