Реальна Війна
Реальна Війна
NOTMEME Agent News
NOTMEME Agent News
І.ШО? | Новини
І.ШО? | Новини
Реальна Війна
Реальна Війна
NOTMEME Agent News
NOTMEME Agent News
І.ШО? | Новини
І.ШО? | Новини
شکۅفه‌ے مࢪودا avatar

شکۅفه‌ے مࢪودا

سطرهاے گمشده‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌
TGlist рейтингі
0
0
ТүріҚоғамдық
Растау
Расталмаған
Сенімділік
Сенімсіз
Орналасқан жері
ТілБасқа
Канал құрылған күніFeb 18, 2025
TGlist-ке қосылған күні
Mar 08, 2025

Рекордтар

30.03.202523:59
43Жазылушылар
07.03.202523:59
0Дәйексөз индексі
08.02.202520:45
601 жазбаның қамтуы
07.04.202521:39
0Жарнамалық жазбаның қамтуы
26.03.202523:59
20.00%ER
08.03.202523:59
193.55%ERR
Жазылушылар
Цитата индексі
1 хабарламаның қаралымы
Жарнамалық хабарлама қаралымы
ER
ERR
MAR '25MAR '25MAR '25MAR '25APR '25

شکۅفه‌ے مࢪودا танымал жазбалары

25.03.202500:01
خواهۍ دانست که من، ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ❀
‌ ‌ ‌ هݛگز، هݛگز از میان نݛفته‌ام.
25.03.202500:01
تو مرا به یاد خواهی آورد، در لحن مبهم ترانه‌ای که نیمی از آن را از یاد برده‌ای، در لمس سایه‌ای که از گوشه‌ی چشمت می‌گذرد، در انعکاس صدایی که در ازدحام خیابان، لحظه‌ای قلبت را می‌لرزاند.
25.03.202500:01
26.03.202521:19
اۅ ترسـۅ بود، دلـش را بـہ کلمـات نسپرد، مبادا ڪـہ رۅز ے در پیچ‌ۅخم آن‌ها سـرگردان شۅد ۅ راه بازگشـت را نیابد.
چشمانـش را از نور دزدید، مبادا ڪـہ پرتۅے حقیقت، پرده از رازهای مدفـۅنش بردارد.
ۅ عـشق را، همچون آتـشی سرڪش، از دۅر نظـاره ڪرد، بی‌آنڪـہ جرأت ڪند، حتـی براے لحظه‌ا ے، دستانش را به گرماے بی‌امـانش بسپارد.
19.03.202514:53
با او بودن همچو نشستن در آفتاب پاییز است، آنجا که روشنی هنوز بر لب بام زمانه ایستاده، اما سایه‌های سرد به آهستگی بر سنگفرش دل فرود می‌آیند. گرمایِ او را لمس می‌کنم، اما از پس فاصله‌ای نامرئی، چنان که دست‌ها در تمنای لمسِ او می‌سوزند و نمی‌رسند، چنان که نور بر پوست می‌نشیند، اما لرزشِ مبهمی در جان می‌ریزد.
او در کنارم است، همچو آفتابی که بر برگ‌های زرد و خسته می‌تابد، چون روشنی‌ای که در انتهای روز، در نگاه آخرین پرنده‌ی مهاجر جامی‌ماند.
و من، با تمام دلتنگی‌ام، با تمامِ اشتیاق‌های بی سرانجام، در میان غروب طلایی، تنها تماشا می‌کنم که چگونه زیبایی همیشه در آستانه‌ی رفتن است.
برایِ نقره، همنشینِ سیمین.
نقره در دلِ شیراز، همان‌جا که بویِ بهار نارنج با غروب‌ها در هم می‌آمیزد، میانِ سطرهای نانوشته و قاب‌های ناتمام زندگی می‌کند. صبح‌ها، در حیاطِ خانه‌ای کهن با استکانِ کمر باریکِ چای در دست، به سایه‌های درختان بر دیوار خیره می‌شود و واژه‌ها را در ذهنش به پرواز در می‌آورد. شب‌ها پشتِ دوربین، قاب‌ها را می‌چیند، بازیِ نور و سایه را می‌فهمد، و قصه‌ها را در سکوتِ تصویرها روایت می‌کند. در کوچه‌های خیس از باران، شاید ردپای سیمین را جسته باشد، یا در کتابفروشی‌های خاک‌گرفته، روی جلدی قدیمی، نامی آشنا را لمس کرده باشد. نقره می‌نویسد، می‌سازد، و میان خیال و واقعیت، در شهری که شاعرانه نفس می‌کشد، جاودانه می‌شود.
برای شیرین و آوا‌های پیانو
شیرین، پیانیست پاریس، روحی آمیخته با نغمه‌های جاودان داشت. در کوچه‌های تنگ و سنگ‌فرش‌شده‌یِ مونمارتر، انگشتانش بر روی کلیدهای پیانو می‌رقصید و آهنگ‌هایی می‌ساخت که گویی از دل تاریخ و عشق برمی‌خاست. زندگی‌اش همچون قطعه‌ای موسیقی، پر از فراز و نشیب بود؛ روزهایی که در نور خورشید غرق می‌شد و شب‌هایی که در سکوت ستارگان غوطه‌ور می‌گشت. او با موسیقی نفس می‌کشید و با هر نت، داستان عشق و رنج بشری را روایت می‌کرد. شیرین، نه تنها یک هنرمند، که نگهبان خاطرات و احساساتی بود که در قلب پاریس جاری می‌شد.
برای پریِ افسانه‌ای
پری جنگلی در قلب افسانه‌ها نفس می‌کشید، در میانِ درختانی که زمزمه‌های کهن را در گوش‌هایش نجوا می‌کنند. گیسوانش با مهِ صبحگاهی در هم می‌‌آمیخت و ردپایش جز بر خزه‌های نرم حک نمی‌شد.هیچ انسانی چشمانش را ندیده، جز در رویاهای سرگردان، جز در انعکاس چشمه‌های خاموش. او دور از دسترس است همچون مهتابی که بر سطح رودخانه می‌لغزد، همچون رازی که تنها بادهای بیقرارِ جنگل از آن خبر دارند.
07.03.202520:04
و او هنوز، در رؤیایِ آن روزِ محال، دستانِ کوچکش را به سوی آفتابِ بی‌غروبِ کودکی دراز کرده بود.
برایِ الما و کتاب‌هایش
المـا، دخترکی که عطرِ کاغذ و جوهر در جانش بوسه نشانده بود، در کنجِ کتابخانه‌ای قدیمی در اصفهان، میان قفسه‌های چوبیِ بلند، روزهایش را می‌گذراند. ردِ انگشتانش رویِ کتاب‌های کهنه، همچون نوازشی بود بر خاطراتی که میان صفحات زردرنگ در جریان بودند. هر صبح‌اش را پیش از آنکه نخستین رهگذر از کنار زاینده‌رود بگذرد به گشودنِ کتاب‌خانه مشغول می‌شد. نورِ ملایم از پنجره‌های رنگی به داخل می‌تابید و گردِ نشسته بر عطف کتاب‌ها در هوا می‌رقصیدند و الما نیز با آنها همراه می‌گشت. الما، در سکوت میان خطوط به قصه‌هایی گوش می‌سپرد که کسی جز او صدایشان را نمی‌شنید.
ظهرها، میان صفحات باز، چای بهار نارنجش را می‌نوشید و به شهری فکر می‌کرد که هر روز در گذر تاریخ، چند برگ از خود را از دست می‌داد. و شب‌ها، وقتی که آخرین چراغ خاموش می‌شد سایه‌اش به روی دیوارهای کتابخانه کش می‌آمد، شبیه به دخترکی رقصان که خود را میانِ قصه‌هایِ جادویی جا گذاشته و دیگر راهی برای برگشت نداشت.
برایِ الف، محافظِ جنگل
در دل سبزینه‌ای که نور طلایی خورشید را بر برگ‌هایش می‌پاشد، الفی زندگی می‌کند که تنفسش با عطر گل‌های وحشی درآمیخته است. خانه‌اش از پیچک‌های درهم تنیده ساخته شده و فرش زمینش را مخمل نرمی از چمن‌های خیس بوسه زده‌اند.هر بامداد، با زمزمه‌ی رود و نوازش نسیم، چشمان زمردینش را می‌گشاید و در میان شکوفه‌ها قدم برمی‌دارد، گویی بخشی از خودِ جنگل است. شب‌ها، ستاره‌ها را میان گلبرگ‌ها پنهان می‌کند تا بامداد، نسیم بیدارشان کند. هیچ مسافری بی‌اجازه پای به حریمش نمی‌گذارد، مگر آنکه دلش با طبیعت یکی شده باشد.
برای ورونیکا و گل‌هایش
ورونیکا، دختری که دستانش بوی رنگ و گل می‌دهد. در آتلیه‌ی کوچک و آفتاب‌گیرش در پاریس، بوم‌ها را کنار گلدان‌های وحشی می‌چیند و هر صبح، پیش از آن‌که اولین نور روز بر سنگفرش خیابان‌ها بلغزد، گل‌های تازه می‌چیند و طرحی نو بر جهان می‌زند. عصرها، میان عطر اسطوخودوس و رزهای سفید، با انگشتانی که هنوز ردِ رنگ بر آن‌هاست، فنجان چای را دور لب‌هایش می‌چرخاند و در سکوت، شهر را به تماشا می‌نشیند. او هنرش را با گل‌ها درهم تنیده، گویی که هر تابلو، لحظه‌ای از بهار است که در قاب جاودان شده.
برایِ شهرزادِ قصه‌هایِ پاریس
شهرزاد، در کافه‌ای کوچک و پُر از نور در گوشه‌ای از پاریس، روز را با صدای قل‌قل قهوه آغاز می‌کند. بخار داغ، عطر شیرین اسپرسو را در هوا می‌پراکند و دستانش، که به گرمای فنجان‌ها خو گرفته‌اند با ظرافت، کف شیر را روی لاته‌ای می‌ریزد. پشت شیشه‌یِ مه‌گرفته، خیابان‌های خیس از باران را نگاه می‌کند، رهگذرانی را که بی‌اعتنا از کنار پنجره عبور می‌کنند. هرکدامشان داستانی دارند که او نخواهد دانست. او فقط نام‌هایشان را روی لیوان‌ها می‌نویسد، قهوه‌هایشان را با دقت آماده می‌کند و لبخندهایی به گرمیِ قهوه‌هایش به آن‌ها می‌زند که شاید کسی روزی، به خاطر بیاورد.

13.03.202509:32
زندگی، گویی پیرزنی خمیده‌پشت شده که دیگر حتی برای فریب و دلخوشیِ فرزنداش هم لبخند نمی‌زند. انگار روزها کش آمده‌اند، بی‌هیچ حادثه‌ای جز تکرارِ فرساینده‌ی خستگی.
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.