من عاشق خانه مانم. خانه ما،بوی خانه می دهد. نمی دانم دقیقا چگونه بوی خانه را توصیف کنم،اما بو،بوی خانه است. مبل های سیاه و خاکستری نرم و راحت مان. فرش سه سال شسته نشده ی کهنه قشنگ مان. تلویزیون مدرن مان که همیشه خاموش است.مثلا آشپزخانه مان که نگاه سردش همیشه بر سینه سنگینی میکند یا آن میز که همیشه رویش یک گلدان کوچک،پر از گل های نازنین است. هیچ وقت بویی نمی داد. گل ها رو می گویم. هیچ وقت بوی گل نرگس در خانه مان نپیچید یا بوی پاستای آلفردو از فر آشپزخانه بلند نشد. درواقع خانه ما،بویِ دیگر نمی توانم از روی آن مبل نرم و راحت سیاه و خاکستری تکان بخورم را می دهد. بویِ نمی خواهم تلویزیون صد سال روشن نشده را به صدا درآورم می دهد. فکر می کنی من آسوده ترینم. درست فکر میکنی. برخی از حجم کتاب های خوانده نشده و لباس های پوشیده نشده و تکه پیتزای خورده نشده، قدم به قدم تهران را فتح کردند. به خیابان ها پناه بردند. برخی به کافه های تا دم صبح،سیگار را انتخاب کرده اند و اما من آسوده ترینم. در خانه مان که دست هایش نای بر زانو زدن را ندارد،روی صندلی مورد علاقه ام که کم مانده پایه ش بشکند،در انتظار یک فنجان کافئین گرم،نشسته ام.
من آسوده ترینم.