«هر کاری میکنم نمیتونم مرگ رو دوست داشته باشم، ولی دیگه ازش نمیترسم.
وقتی مریض شدم توقع داشتم همه حواسشون فقط به من باشه، ولی بعد فهمیدم آدمها باید زندگی خودشون رو بکنن و اگه شد و دوست داشتن گاهی کنارم باشن.
کنارم باشن و بیحوصله باشن، کنارم باشن و دعوا کنن، کنارم باشن و شاد باشن، کنارم باشن و زندگیِ معمولیشون رو بکنن، کنارم باشن، همین که گاهی باشن بسه.
بعد از من، آسا و بهمن و نیلوفر و حمید و فرخ و رضا و احسان و بقیه زندگی میکنن.
بعد از اونا آدمای دیگه زندگی میکنن، بعد آدمای دیگه، بعد آدمای دیگه؛ بعد آدمای دیگه.
اولین باری که میخواستم خونه اجاره کنم یکم پول قرض کردم، موقعی که میخواستم پس بدم دوستم نگرفت؛ گفت این قرض توئه به نفر بعدی.
الان دارم فکر میکنم من توی زندگیم چیزی به بعدیها دادم؟ کاش داده باشم بعد برم. اونوقت یه گوشه میشینم و از اونجا به آدمها نگاه میکنم.
نگاه میکنم و گاهی گریه میکنم،
گاهی هم میخندم. »