زمانی میرسد که دنیای رنگین کودکی، مانند تکههای شیشه شکسته، به زمین میافتد و یادآوریاش تنها درد را به همراه دارد. شبها در سکوتی سرد و تنها، سایههای غم و اندوه، مانند غمهای قدیمی بر دوش تو نشستهاند و زخمهایی عمیق و ناپیدا بر دل و جانت میزنند.
خوابهای شیرین به کابوسهایی مبدل میشوند، آرامش تبدیل به واژه ای غریب میگردد.
هر بار که به آسمان نگاه میکنی، ستارهها بدل به چشمان بیروح میگردند که فقط به تو زل زدهاند، گویی قرار است راز دردهای ناگفتهات را بشنوند ولی هیچگاه نمیتوانند تسکینی بر زخمهای تو باشند.
سکوت عمیق، دیواری بلند، بین تو و دیگران میکشد و هر بار که میخواهی به آنها نزدیک شوی، این دیوار بلندتر و ضخیمتر میشود. گویی نفرت و کینه همچون موریانه، به آرامی در درخت به وجود تو نفوذ کرده و درخت را از درون پوک میکند.
در این دنیای سرد، پر از خاطرات تلخ و آرزوهای ناگزیر، حتی صدای تپش قلبت دیگر نمیتواند یادآور زندگی باشد؛ چرا که تبدیل به آوای دلشکستهای شده است که در لابهلای چهره بیروحت، پنهان میشود.
چگونه میتوانی در مقابل آینه به چشمان خود نگاه کنی؟ چهرهای که روزگاری با نور کودکی روشن بود، اکنون در زنگار غم پوشیده شده و تنها آثاری از آن درخشش برایت باقی مانده است. آرزوهایی که زمانی با شوق در دل میپروراندی، حالا همانند پرندگانی در قفس، سرشار از افسردگی و اندوهی عمیق هستند، بدون امید به پرواز دوباره.
زندگی، تو را به گوشهای کشانده که در آن حتی بوی زندگی نیز احساس نمیشود. غم، همچون خاکستری غلیظ بر روی قلبت نشسته و تو را به انزوا میکشاند. گاهی، در این تاریکی، تنها چیزی که در نهایت باقی میماند، احساس غربت و غم است؛ غمی که همچون سایهای بیانتها، هرگز تو را رها نخواهد کرد.