Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
✍ رد پـای 🖌 قـلــم ✍ avatar

✍ رد پـای 🖌 قـلــم ✍

https://telegram.me/joinchat/Bg1CHT3CfCMsHSRmYnGJXw
اینجا با یاد تو هر غنچه ای گل می شود.
مریم اُلنگـی
https://instagram.com/stories/mrym_bano0o/294466
282130278353?utm_source=ig_story_item_share&igshid=MDJmNzVkMjY=

@Olangi
ارتباط با مدیــرڪانال
TGlist рейтингі
0
0
ТүріҚоғамдық
Растау
Расталмаған
Сенімділік
Сенімсіз
Орналасқан жері
ТілБасқа
Канал құрылған күніMar 11, 2016
TGlist-ке қосылған күні
Mar 31, 2025
Қосылған топ

Рекордтар

20.04.202523:59
420Жазылушылар
31.03.202514:59
33Дәйексөз индексі
31.03.202514:59
1161 жазбаның қамтуы
28.02.202514:59
177Жарнамалық жазбаның қамтуы
30.03.202523:59
20.00%ER
31.03.202514:59
29.22%ERR
Жазылушылар
Цитата индексі
1 хабарламаның қаралымы
Жарнамалық хабарлама қаралымы
ER
ERR
30 MAR '2506 APR '2513 APR '2520 APR '25

✍ رد پـای 🖌 قـلــم ✍ танымал жазбалары

*

به پاهایــم گره خرده
تمام حس خوب تــو
ڪجا رفتی ڪ طاقت نیست
دگــر من گام بردارم...!!


#بداهه
#تصویرے
#مریم_النگــے



*
30.03.202504:23
سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته‌تر از موی تو رفتیم

بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم


#سیمین_بهبهانی

‌‌
پاینده باشی وطنم
زیباترین وطن
زیباو چشم نواز
#جزیره_هرمز

*
17.04.202513:19
*

درسینــه ے هـرڪَس خدایـی ست

ڪه نامـش وجـدان است.


✍فرناندز


*
30.03.202508:07
*

همیشه جوان و سلامت بمانید.
راهڪارهایی براے اینڪه گرفتار روزهاے
سخت نشیم.
به سلامتی خودمون اهمیت بدهیم.

#سلامت_باشیدوبرقرار🤲☺️



#دعوتید_به_ 👈 👇👇

@sepidesob

*
02.04.202517:30
‌📚

📪 #پستچی
✍#چیستا_یثربی

📖 #فصل_22




🔹سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم. همین‌جا بود. پلاک سه. یک آپارتمان قدیمی. آن‌قدر ساکت که انگار عکس یک کتاب کودک بود. از آن خانه کسی بیرون نمی‌آمد! قلبم انگار در زد و در باز شد. اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.
از آن زن قد بلند مو طلایی، موجودی دردمند و مچاله مانده بود. چادر سفیدی بر سر، به جای گیسوان بور، فرق سرش می درخشید. ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد می‌کشد.
دلم آتش گرفت. خواستم بروم استخوان‌های دردمندش را ببوسم. علی روی مادرش را با پتو پوشاند، همان پیک الهی بود. فرقی نکرده بود. شاید کمی آفتاب سوخته و چهارشانه‌تر. بوی گندم‌زار موهایش کوچه را پر کرد. اما رنج عظیمی که می‌کشید، کلاغ‌ها را به فریاد واداشت.
پشت خانه‌ای پناه گرفتم. مطمئن نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد. خدایا کاش مرا نمی‌دید و رد می‌شد اما دید!
یک لحظه ایستاد. می‌خواست نفسش را آزاد کند. حالش از من بهتر نبود. دیگر برای گریز دیر شده بود.
سلام دادم. اول به مادرش و بعد به او. مادرش با دیدن من ناله کرد. حتی جان نداشت فریاد بزند. بی‌قرار شد. پتو از روی پایش افتاد. علی خم شد. آهسته به مادرش گفت: فقط یه دقیقه!
مادرش را در پتو پوشاند و به سمت من آمد. ضد نور ایستاده بود. نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود. چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم چه بگوییم. ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟ دستش را جلو آورد. روی دستش جای سوختگی بود. دستم را گرفت. گرم و پر محبت. اما سریع رها کرد.
گفت: خیلی دیر فهمیدم بهت دروغ گفتن! با حاجی دعوام شد. گفت اگه نمی‌گفتیم دختره ول‌کن نبود، میومد بوسنی. واسه این‌که کنارت باشه، خودشو به کشتن می‌داد! حاجی از سرسختیت می‌ترسید. دروغ مصلحتی گفت که جونتو نجات بده.
گفتم: اون تو رو می‌خواست. نه منو کنار تو!
گفت: فکر می‌کردم باهام قهری. وسط عملیات بودم. نمی‌تونستم برگردم. هر شب برات نامه می‌دادم. ولی..

@ketabkhaniye_telegram

گفتم: گذشته رو ول کن علی جان. یه عمر وقت داریم راجع بهش حرف بزنیم. الان دیگه هیچی و هیچکس تو دنیا نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه. خودم کنیزی مادرتو می‌کنم. مثل مادر خودم دوسش دارم. اکبر که نشونیتو بهم داد گفتم: ای علی گریز پا، بهترین جنگجو هم که باشی، این بار من از تو بهترم!
به دیوار تکیه داد، ناله‌های مادرش به گریه رسیده بود. گفت: می‌بینی. همه چی عوض شده! دارم از دستش می‌دم! تقصیر منه. جوونیشو برام گذاشت. عروسی نکرد، تنهاش گذاشتم...
چشم‌هایش پر از اشک بود، به من نگاه نمی‌کرد. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
لرزید. گفت: باید حرف بزنیم عزیزم. عصر سرِ قبر محسن.
گفتم: خیر باشه.
گفت: ماه پیشونی تنوری. چقدر دلم برات تنگه. چقدررررر...
اگه می‌دونستی!...


#ادامه_دارد ...

#باماباشیدشبهادرساعت21


#دعوتید_به_ 👈 👇👇

@sepidesob

📪📨
30.03.202504:23
تا قبل از در آغوش گرفتنش
گمان می‌کردم...
زندگی
فقط زنده بودن است..!



#سیدعلی_صالحی
30.03.202518:29
*


چشمانت شعاری ست ڪه
فریاد می زند هر لحظه
این منِ خسته را
و باز به خود می خواند
شده اے همسفر
لحظه ے تنهایی ها
و نگاهی ڪه ،
حال دل
خسته ے مرا خوب می داند.

#مریم_الـنگــے


*
17.04.202512:45
*

با تصاویرزیباے بهارے
چشــم هامون رو به
زیبایی دعوت ڪنیم

یڪ حال خوب، عصـرے زیبا
درڪنار عزیزانتان آرزوے من براے شما.

#عصرتـــــ_برمدارآرامش
#حاال_دلتون_خووب☕️🍪😊


*
30.03.202518:37
*

🌷تووعشق(پریشون)♥️🍃
🌷این آهنگ عااالیست👌
🌷#بانوهایــده


#اوقات_شماخالےازدلتنگــے

#دعوتید_به_ 👈 👇👇

@sepidesob


🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖
🎶🪅🎶🪅🎶🪅🎶🪅
30.03.202517:30
📚

📪 #پستچی
✍#چیستا_یثربی

📖 #فصل_19



🔹زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون! ازکنار گورستانی گذشتم که آن‌جا با هم وضو گرفته بودیم. شیر آب، همان بود. چقدر طول می‌کشد که یک دختر بیست و یک‌ساله؛ هفت بار از سرِ گیشا تا بالای تپه‌های آخر را بدود و یاعلی فریاد کند؟
تپه‌های گیشا، آن‌زمان به یک تیمارستان می‌رسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله‌ها با من گریه می‌کردند. بی‌آن‌که بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می‌آيد و می‌رود!
صدای گریه من و بیماران در تپه‌ها پیچیده بود. کلاغ‌ها و سگ‌های ولگرد هم همراهمان شدند. همه از عمق فاجعه خبر داشتیم. پس علی رفت! پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟
صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده می‌شد: پس اگه صداتو ضبط نمی‌کنی، همه چی تمومه‌ها! نه تماس، نه پرس‌و‌جو و نه تلاش برای این‌که بری اون‌جا. هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم! فراموشش کن دختر. برای ابد!
- حاجی! تا حالا عاشق شده‌ای؟ تاحالا نگاه یک‌نفر دنیا را برایت زیباتر کرده است؟ نه حاجی! تو نمی‌دانی وقتی نفست از سینه بیرون نمی‌آید یعنی چه؟
@ketabkhaniye_telegram

همان‌جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یک‌روز همه چیز را بنویسم. خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی؟ که کمی در بغلت آرامش کنی؟
دادم را که سر تپه ها کشیدم، به خانه برگشتم. پدر می‌دانست. در سکوت، مرا مثل کودکی‌ام در آغوش گرفت. در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل، کتاب‌ها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم. به پدر گفتم بسوزانشان. پدر در حیاط، همه را آتش زد.
شعله‌ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم. دو هفته‌ای مریض بودم. بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم. انگار می‌خواستم انتقام دل شکسته‌ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.
هر شب یک قصه! دویدن و دویدن در کوچه‌هایی که پر از مردان مو تیره بود! دیگر رنگ آفتاب هم چرکین بود. طلایی نبود. می‌خواستم فراموش کنم. ولی مگر می‌شود؟
هر شب تا صبح صدای علی در خوابم بود. هر چی تو بگی خانمم! اما حرف دلت باشه.
مگه می‌شه آدمی که داره با یه کماندوی صرب ازدواج می‌کنه، هنوز این‌جور عاشقانه بهم بگه خانمم؟
چرا در کاست، حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.
باید مادرش را می دیدم. با خشونت در را باز کرد. چهره‌اش بیمار به نظر می‌رسید.
گفت: کارتو کردی نه! اگه اون‌شب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی‌اومد. من فقط می‌خواستم بره سربازی. حالا همه عمر سربازه!
حرفشو نفهمیدم.
گفت: دیگه نه مال منه، نه مال تو. چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟ یه تک تیرانداز عالی! برو. نبینمت!

و رفتم. سه سال گذشت. تا يک‌روز...


#ادامه_دارد ...

#باماباشیدشبهادرساعت21

#دعوتید_به_ 👈 👇👇

@sepidesob

📪📨
30.03.202517:39
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.