08.04.202520:16
08.04.202508:32
" همه بازار حاجی رو میشناختن.
نه به این دلیل که حاجی باشه، بلکه به خاطر همون وجههای که از خودش ساخته بود؛ مردی با کلاه مشکی همیشه روی سر و پالتوی کهنهای که در سرمای صبحگاه، دلِمَشغولیها رو در خود گم میکرد. همه روزها از خواب برخاسته، زودتر از آفتاب کنار جعبههای میوهاش مینشست. پرتقالهایی که برق میزدن، سیبهای سرخ و زردی که هنوز بوی باغ بهاری رو میدادن، گویی میوهها از دل زمین حرف میزدن.
عابران که از خرید به خانهها میرفتند، لحظهای نگاهش میکردند، در بین همهمهی بازار، صدای خشخش دستهای حاجی که میوهها رو جابهجا میکرد، مثل لالاییای بود که آرامشبخش دلهای شلوغ بود.
در کنار جعبههای میوه، سبزیهای تازهای هم گذاشته بود که عطرشون در هوا پیچیده بود؛ گشنیز و ترهفرنگی، که انگار هنوز از دل خاک میآمدن.
این عطر، نه فقط کنار حاجی، بلکه تمام بازار شهر رو در بر گرفته بود؛ بوی سبزیهای تازه و میوههای رسیده، در دل کوچههای تنگ و گذرگاهها پخش شده بود، گویی هوای شهر پر از طراوت و زندگی بود.
فلکسی سبز رنگ پر از چای تازهدم، کنار پیر مرد قرار داشت، بخارش میرفت و در هوای سرد صبحگاهی، بوی چای تازه و عطر سبزیها در هم میآمیخت.
گاهی حاجی، در سکوتی عمیق فرو میرفت؛ چنانکه گویی در دل یادهایی که از دست داده، غرق شده بود. گاهی سرش را روی دستهایش میگذاشت و در میان شلوغی بازار، تنها چیزی که باقی میماند، خاطرهای از روزهایی بود که دیگر تکرار نمیشد. خاطراتی از صدای خندهی بچهها، از بوی نون داغ و پنیر محلی، از چای توی استکان کمرباریک که وقتی در دستان آدم قرار میگرفت، گرمایی عجیب به دل میداد.
همه چیز ساده بود؛ ساده چون همان لحظاتی که شیرینی یک حبه قند در چای، دل آدم رو گرم میکرد. همه چیز، در این سادگی، پر از معنا و یادگاری از روزهایی بود که به آرامی از دست میرفتند🤍 .
نه به این دلیل که حاجی باشه، بلکه به خاطر همون وجههای که از خودش ساخته بود؛ مردی با کلاه مشکی همیشه روی سر و پالتوی کهنهای که در سرمای صبحگاه، دلِمَشغولیها رو در خود گم میکرد. همه روزها از خواب برخاسته، زودتر از آفتاب کنار جعبههای میوهاش مینشست. پرتقالهایی که برق میزدن، سیبهای سرخ و زردی که هنوز بوی باغ بهاری رو میدادن، گویی میوهها از دل زمین حرف میزدن.
عابران که از خرید به خانهها میرفتند، لحظهای نگاهش میکردند، در بین همهمهی بازار، صدای خشخش دستهای حاجی که میوهها رو جابهجا میکرد، مثل لالاییای بود که آرامشبخش دلهای شلوغ بود.
در کنار جعبههای میوه، سبزیهای تازهای هم گذاشته بود که عطرشون در هوا پیچیده بود؛ گشنیز و ترهفرنگی، که انگار هنوز از دل خاک میآمدن.
این عطر، نه فقط کنار حاجی، بلکه تمام بازار شهر رو در بر گرفته بود؛ بوی سبزیهای تازه و میوههای رسیده، در دل کوچههای تنگ و گذرگاهها پخش شده بود، گویی هوای شهر پر از طراوت و زندگی بود.
فلکسی سبز رنگ پر از چای تازهدم، کنار پیر مرد قرار داشت، بخارش میرفت و در هوای سرد صبحگاهی، بوی چای تازه و عطر سبزیها در هم میآمیخت.
گاهی حاجی، در سکوتی عمیق فرو میرفت؛ چنانکه گویی در دل یادهایی که از دست داده، غرق شده بود. گاهی سرش را روی دستهایش میگذاشت و در میان شلوغی بازار، تنها چیزی که باقی میماند، خاطرهای از روزهایی بود که دیگر تکرار نمیشد. خاطراتی از صدای خندهی بچهها، از بوی نون داغ و پنیر محلی، از چای توی استکان کمرباریک که وقتی در دستان آدم قرار میگرفت، گرمایی عجیب به دل میداد.
همه چیز ساده بود؛ ساده چون همان لحظاتی که شیرینی یک حبه قند در چای، دل آدم رو گرم میکرد. همه چیز، در این سادگی، پر از معنا و یادگاری از روزهایی بود که به آرامی از دست میرفتند🤍 .


07.04.202511:01
خداکند که فقط این عشق از سرم برود...!
05.04.202520:40
با من واقعی باشید یا مرا تنها بگذارید.
09.04.202513:54
#پروفایل_دخترانه🌸
08.04.202516:15
تا زمانی که آدما از احساساتشون خیلی واضح صحبت نکردن، هیچ قصه ای توی سرمون نسازیم.


08.04.202508:32
06.04.202520:30
دیگه مثل تو پیدا نمیکنم؟!
عزیزم من گوه بخورم دنبال یکی مثل تو باشم.
عزیزم من گوه بخورم دنبال یکی مثل تو باشم.
Қайта жіберілді:
•صبر•

06.04.202512:48
وقتی جهان گِردِ مدارِ ظلم میگردد
پشتِ زمستانِ زمین، فصلِ بهاری نیست.
پشتِ زمستانِ زمین، فصلِ بهاری نیست.
معصومه شفیعی
05.04.202517:44
مبادا به سبب یک غم هزاران نعمت را فراموش کنی :)
09.04.202507:51
فکت:
پسری که سعی نمیکنه مختو بزنه، مختو میزنه.
پسری که سعی نمیکنه مختو بزنه، مختو میزنه.
08.04.202513:17
دوباره فکر زیاد باز منو دیوونه کرد🩶🥀
N̸e̸w̸
07.04.202520:32
به شخصیتت برنمیخوره همه میتونن داشته باشنت؟
Қайта жіберілді:
𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖

06.04.202519:33
بهتر است نتوانند شما را درک كنند و بميريد تا اين كه زندگىتان را به توضيح دادن بگذرانيد.
ويليام شكسپير
ويليام شكسپير
06.04.202508:16
05.04.202512:56
اون لحظه که دیگه چِکِش نمیکنی و دیگه برات مهم نیست>>>>>>>
08.04.202520:30
بخت و اقبالت که سیاهه، حداقل با یه دختر خوشگل و نازنازی مثل من بگذرونش🎀
Қайта жіберілді:
«قلمگاه»

08.04.202508:48
زمان میگذره و یاد میگیری نه به آدمها عادت کنی و نه به وجود نصفه نیمهشون..
07.04.202517:08
کَلکَل با اونی که دوسش داری>>>>لاس زدن باهاش.
Қайта жіберілді:
𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖

06.04.202519:32
او نمی داند چگونه کمک بخواهد.
او فقط ناپدید می شود و وقتی بهتر شد برمی گردد.
او فقط ناپدید می شود و وقتی بهتر شد برمی گردد.
06.04.202508:12
واقعیت این بود که: هدف لاو بود؛ ولی طرف گاو بود...!
05.04.202508:28
N̸e̸w🦋🎶
Көрсетілген 1 - 24 арасынан 88
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.