دࢪخشیـدنِ پنهانـیِ مـاه از پشـت ابـࢪ ؛
__بگذار از نگاهی دوخته شده به چشمانت بگویم و از بوسیدنِ آن دو لبانِ اغشتهِ به اقبال، که گویی تمام جهان و هستیِ من شده بودند.
اخ ای پریزادی که خاطراتت آغشته به عطرِ شیرینِ یاس بنفش است و وجودت چراغی برای راهِ من، به من بگو که چگونه میتوانم انهارا از یاد ببرم آن هم زمانی که رایحهیِ تمام خاطراتت در همین نزدیکی ها پرسه میزنند و مرا مسحورِ خود میکنند.
حال حضورِ نام محبوبت در میان تمامِ ناتمام های زندگیام دربَیان است، آنگونه که رعدِ غمی شیرین و فریبنده ای را در دلم زنده میکند و قلبم را در خاکستری ترین نقطه وجودم به پرواز در میآورد، این عشق تنها یک عشقی مریض بود که از خط به خطِ تمام این روزهایی که بین ما در جریان بود میتوان تجربه گرفت که درمان عاشق همان زخم خوردن است، حال بزن زخم که این مرهم مااست.
گویا در همین حوالی با زخمانی باز، چشمانم درخشش چشمانت را میپرستد و چه جانانه، با چشمانی که خیره به توست و با دستانی آغشته به خون برایت سازِ جنون را مینوازم و در لحظهای رقصیدنِ قطرهای سرخ را که تنیده شده از عشقت است، در قلبم احساس میکنم که بیدارگرِ چشمانی خفته در سکوتی پراز تاریکیها است.
چه اهمیتی دارد که خواستم از رنجش و درد این زخم ها دوری بگویم، اما همانجا بود که به یاد و خاطرم آمد؛
عشق با آزاراست که زنده میماند.