Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
عقل آبی | صدیق قطبی avatar

عقل آبی | صدیق قطبی

یادداشت‌ها و شعرها
«به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند
نه به خاطر شاه‌راه‌های دوردست»
__ احمد شاملو

@sedigh_63

ابتدای کانال:
https://t.me/sedigh_63/9
TGlist रेटिंग
0
0
प्रकारसार्वजनिक
सत्यापन
असत्यापित
विश्वसनीयता
अविश्वसनीय
स्थान
भाषाअन्य
चैनल निर्माण की तिथिГруд 03, 2016
TGlist में जोड़ा गया
Бер 21, 2025

रिकॉर्ड

19.04.202523:59
10.9Kसदस्य
29.03.202523:59
200उद्धरण सूचकांक
20.03.202503:51
1.6Kप्रति पोस्ट औसत दृश्य
21.03.202515:27
1.7Kप्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य
03.02.202523:59
8.42%ER
21.03.202500:45
14.45%ERR

विकास

सदस्य
उद्धरण सूचकांक
एक पोस्ट का औसत दृश्य
एक विज्ञापन पोस्ट का औसत दृश्य
ER
ERR
ЛЮТ '25БЕР '25КВІТ '25

عقل آبی | صدیق قطبی के लोकप्रिय पोस्ट

18.04.202507:35
۵۳ قطعه از شهرام ناظری

@sedigh_63
17.04.202520:11
کی‌ این در بسته بود؟


«طلب کنید تا شما را عطا کنند؛ بجویید تا بیابید؛ در بکوبید تا بر شما در بگشایند. چه آن که طلب کند عطا گیرد؛ آن که بجوید بیابد؛ و بر آن که در بکوبد در بگشایند.»
(انجیل مَتّی: ۷: ۷-۸)

گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری
(مثنوی، ۳: ۴۷۸۴)

مَمشاد دینَوَری گفت که: «شصت سال است تا در می‌کوبم، تا چه پاسخ آید که کیست ور در؟»
(طبقات الصوفیه، تصحیح محمدسرور مولایی، ص۳۰۲)

گفت پیغمبر: رکوع است و سجود
بر درِ حق کوفتن حلقه‌یْ وجود
حلقه‌ٔ آن در هر آن‌کاو می‌زند
بهر او دولت سری بیرون کند
(مثنوی، ۵: ۲۰۴۸_۲۰۴۹)

بی‌خودی می‌گفت در پیشِ خدای
کای خدا آخر دری بر من گشای!
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت «ای غافل کی این در بسته بود؟»
(منطق الطیر، ابیات ۳۳۵۶-۳۳۵۷)

صالح مُرّی، رضی‌الله عنه، بسی گفتی که «هر کسی که دری می‌زند زود بوَد که باز شود.» یک‌ بار رابعه حاضر بود و گفت: «تا کی گویی این در بسته است بازخواهند گشادن؟ هرگز کی بسته بود تا بازگشایند؟»
(تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۸۵)

مپندار از ان در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست
(بوستان سعدی، ۱۰: ۳۹۰۶)

@sedigh_63
15.04.202505:10
احتیاج ما و اشتیاق او

«... وأسألُكَ لذَّةَ النظرِ إلى وجهِكَ، والشوْقَ إلى لقائِكَ»
«خداوندا از تو لذت نظارهٔ چهره‌ات را مسألت دارم و اشتیاق به ملاقاتت را خواهانم.»
أخرجه النسائي (۱۳۰۵)، وأحمد (۱۸۳۵۱)


این دعای زیبا که از پیامبر اسلام نقل شده است در بیان شوق‌ است. اینجا خواستهٔ او علاوه بر ملاقات خداوند، شوق‌ به ملاقات اوست. شوق دیدار دوست را داشتن موهبتی است که پیامبر به دعا طلب می‌کرد. طلب می‌کرد تا از زمرهٔ مشتاقان باشد. دعا می‌کرد دلش یکپارچه اشتیاق باشد. شوق و اشتیاق، حلاوت و طراوت ایمان است. محبت، همواره با اشتیاق توأم است. و ایمان ورزیدن در حقیقت شوق‌ ورزیدن است.

بوعثمان حیری گفته است:
«شوق‌ ثمرهٔ محبت است. هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدا و لقای خدا بوَد.»
(تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۰۳)


در قرآن کریم آمده است موسی(ع) برای نیایش و دیدار خدا شتاب ورزید و از قوم خود پیشی گرفت و خداوند از او پرسید چرا پیش از قوم خود به میقات آمدی و موسی پاسخ داد: «تا تو خرسند باشی.»

«وَمَا أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يَا مُوسَى قَالَ هُمْ أُولَاءِ عَلَى أَثَرِي وَعَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضَى
»(طه: ۸۳-۸۴)
«و ای موسی، چه چیز تو را (دور) از قوم خودت، به شتاب واداشته است؟ گفت: اینان در پی منند، و من_اى پروردگارم_، به سویت شتافتم تا خشنود شوی.»
.


عارفان این ماجرا را ذیلِ شوق به خداوند فهمیده‌اند:

🍃 از استاد ابوعلی شنیدم اندر تفسیر این آیه «وَعَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضَى(و من به تو شتابیدم خداوند من، تا بپسندی و خشنود باشی)»(طه: ۸۴)؛ [گفت:] «مُراد آن بود [که] گفت به‌ تو شتافتم از آرزوی تو. به لفظ رضا بپوشید.»(ترجمهٔ رسالهٔ قشیریه، نشر هرمس، ص۴۸۰)

🍃 و [جنید بغدادی] گفت: «صوفی آن است که... شوقِ او شوق‌ موسی است در وقتِ مناجات.»(تذکرة‌الاولیاء، ص۴۵۶)

دربارهٔ این شوق، دو نکته گفتنی است. یکی اینکه اشتیاق به خدا در عینِ سوز و دردی که همراه دارد، مایهٔ عیش و تنعّم است:

🍃 «اهل محبت در آتش شوقی که به محبوب دارند تنعّم می‌کنند، بیشتر و خوشتر از تنعم اهل بهشت.»(ابوالحسن علی الصّایغ: تذکرة‌الاولیاء، ص۷۹۳)

و دیگر اینکه این شوق و اشتیاق، متقابل و دوطرفه است. خداوند نیز مشتاق است. حافظ می‌گفت: «ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود»

🍃 و [رسول-ص-] گفت: خدای-تعالی- می‌گوید: «طالَ شوقُ الابرارِ إلی لِقائی وإنّی الی لِقائهم لأشدُّ شوقاً، دراز شد آرزوی نیکمردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان به من.»
(کیمیای سعادت، تصحیح خدیو جم، جلد دوم، ص۶۰۴)

🍃 خداوند تعالی وحی فرستاد به داود که: جوانان بنی‌اسرائیل را بگوی که چرا خویشتن [را] به غیر من مشغول دارید و (در حالی که) من مشتاق شمایم؟ [لِمَ تَشٔغَلونَ أنْفُسَکَم بِغَیری و أنا مُشتاقٌ إلیْکُم؟]
(ترجمهٔ رسالهٔ قشیریه، ص۴۸۲)

🍃 نقلست که [ابوالحسن خرقانی] یک شب حق تعالی را به خواب دید گفت: «الهی! شصت سال است تا در امید دوستی تو می‌گذارم و در شوق تو باشم» حق، تعالی، گفت: «تو به سالی شصت طلب‌ کرده‌ای ما در ازل‌ الآزال بی‌علّتی در قِدَم دعوی دوستی کرده‌ایم تو را.»(تذکرة‌الاولیاء، ۷۷۲)

سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق، چه شد؟
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود
➖حافظ

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
01.04.202520:39
یارِ نیک بِهْ از کار نیک

«یارِ نیک به از کار نیک. کارِ نیک تو را به عُجب آرد و یارِ نیک تو را به عذر آرد. نیکا معصیتا که تو را به عذر آرد، شوما طاعتا که تو را به عجب آرد.»(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۰۱)

و [بایزید بسطامی] گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)

«الهی! این چیست که دوستان خود را کردی؟ که هر که ایشان را جست ترا یافت، و تا ترا ندید ایشان را نشناخت.»
(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، ص۳۴۵)

شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «در هر کاری که بوَد یار باید ودرین راه یاران بایند چنانک تو را به حق دلیلی[=راهنمایی] می‌کنند و هر کجا که فرومانی یاریت دهند.»(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۲۹۸)

شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار بوَد.»(همان، ص۲۸۴)

[ابوسعید ابوالخیر گفت:] «همکاران ما آنند که ایشان را اندر دو جهان هیچ کار نیست.»(همان، ص۲۹۸)

«اعظمِ مجاهدات، آمیختن است با یارانی که روی به حق آورده‌اند و از این عالَم اِعراض کرده‌اند. هیچ مجاهده‌ای سخت تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گُدازش و اِفنای آن نفس است. و از این است که می‌گویند: «چون مار، چهل سال آدمی نبیند اژدها شود!». یعنی کسی را نمی‌بیند که سبب گدازش شرّ و شومی او شود.»(فیه مافیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱۷)

 «لاشک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخْسیتگی[=پژمردگی، افسردگی] در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَمِ خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندنْ دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)

گر اناری می‌خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه‌یْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحب‌دل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل‌ مده الّا به مهرِ دل‌خوشان
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
(مثنوی، ۱: ۷۲۵ـ۷۲۸-۷۲۹-۷۳۰-۷۳۳)

همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرْشان کیمیایی خود کجاست؟
(مثنوی، ۱: ۲۶۹۶)

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایه‌یْ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
(مثنوی، ۲: ۲۲-۲۳)

کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صدهزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
(مثنوی، ۲: ۳۳ـ۳۴)

@sedigh_63
«وقت عارف چون روزگار بهار است: رعد می‌غرّد و ابر می‌بارد و برق می‌سوزد و باد می‌وزد و شکوفه می‌شکفد و مرغان بانگ می‌کنند. حال عارف همچنین است: به چشم می‌گرید و به لب می‌خندد و به دل می‌سوزد و به سر می‌نازد و نام دوست می‌گوید و بر درِ او می‌گردد.»

ابوبکر شبلی؛
تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۸۳

(توضیح مصحح: شاید «بِسِرّ می‌نازد» قابل توجیه‌تر باشد، یعنی قلباً احساس شادمانی و سرور می‌کند.)

خروشیدن چون رعد، باریدن چون باران، سوختن چون برق، وزیدن چون باد، شکفتن چون شکوفه، و تکرار نام دوست چون پرنده.

.
04.04.202514:31
سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تو


و گفت: «یک شب جبرئیل را، علیه‌السلام، به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفه‌ای در دست. سؤال کردم که «چه خواهی کرد؟» گفت: «نام دوستان حق می‌نویسم.» گفتم: «نامِ من بنویس» گفت: «تو از ایشان نیستی.» گفتم: «دوستارِ دوستانِ حقّم.» ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: «فرمان رسید که اوّل همه نامِ او را ثبت کن که با امید در این راه از نومیدی پدیدار آید.»
(ابراهیم بن ادهم: تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۲۳-۱۲۴)

و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، می‌گفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت می‌کردم اهلِ طاعت تو را دوست می‌داشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: همان، ص۲۸۶)

شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «سر درین سخن جنبانید تا روز قیامت از شما سؤال کنند که شما کیستید؟ گویید: سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تویم تا به‌نقدِ نیک از شما بردارند.»
(اسرار التوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۳۰۳)

@sedigh_63
29.03.202520:40
.

به درختان نگاه می‌کنم که در کمال سکوتند. و در کمالِ سکوت، دعوتگرند به چیزی نادیدنی. نگاه‌شان می‌کنی و آنها در سکوت خویش تو را به سمت چیزی پنهان فرامی‌خوانند. انگار که بگویند: به من خیره مشو، به آن نیروی والا بنگر و روی و دل خود به جانب او آور. آن نیروی دوست‌داشتنی و بی‌نهایت که همه‌ساله به من برگ و بار و شکوفه می‌دهد. آن حقیقت والای سرمدی که در من می‌دمد و بیدارباش او مرا به سوی زندگی می‌جنباند. به یُمنِ حضور پیوستهٔ اوست که بهار، بهاری می‌کند و نسیم می‌وزد و جوش و خروش حیات در تنه و ساقه‌های من می‌دود. به برکت آن شورِ پایندهٔ خلاق است که توانسته‌ام سبز شوم و خاک را تعبیری تازه کنم. تازگیِ من، قدرت روحانی و گیرای من از آنجا آب می‌خورد. از من عبور کن و به آن سرچشمهٔ لطف که از چشم‌ها نهان است دل بدوز. در من متوقف نشو. من در سکوت جلیل خود، با سکوت جلیل خود، تو را به سوی آن نادیدنی فرامی‌خوانم‌. آنجا خانهٔ توست. خانهٔ تو و من.

صدّیق

.
24.03.202520:31
موعظهٔ مولانا (۳)

نکته‌ای کآن جَست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جَست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سَیلی را ز‌ سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبوَد شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنی‌ست
وآن موالیدش به حُکمِ خلق نیست
۱: ۱۶۶۶-۱۶۶۹

ای زبان، تو بس‌ زیانی بر وَری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان، هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان، هم گنجِ بی‌پایان تویی
ای زبان، هم رنجِ بی‌درمان تویی
۱: ۱۷۰۷-۱۷۰۸

دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده بهْ از خفتگی
اندر این ره می‌تراش و می‌خراش
تا دمِ آخر، دمی فارغ مباش
تا دمِ آخِر، دمی آخِر بوَد
که عنایت با تو صاحب‌سِر بوَد
۱: ۱۸۲۷/۱۸۳۰-۱۸۳۱

گفت طوطی کاو به فعلم پند داد
که «رها کن لطفِ آواز و گشاد
زآن‌که آوازت تو را در بند کرد»
خویشتن مرده پی‌ این پند کرد
یعنی «ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص»
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکَنند
دانه پنهان کن، بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو
هر که داد او حُسنِ خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشم‌ها و خشم‌ها و رشک‌ها
بر سرش ریزد چو آب از مَشک‌ها
دشمنان او را ز غیرت می‌درند
دوستان هم روزگارش می‌بَرند
در پناه لطفِ حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
۱: ۱۸۳۸-۱۸۴۵/۱۸۴۷

لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌ای‌ست
کمترش خور، کآن پرآتش لقمه‌ای‌ست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دودِ او ظاهر شود پایانِ کار
۱: ۱۸۶۳-۱۸۶۴

تا توانی بنده شو، سلطان مباش
زخم‌کَش چون گویْ شو، چوگان مباش
نفْس از بس مدح‌ها فرعون شد
کُن ذَلیل‌َالنَّفْسِ هَوْناً لاتَسُد
۱: ۱۸۷۶، ۱۸۷۵

ای برادر، عقل یک‌دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ را سبز و ترّ و تازه بین
پر ز غنچه و وَرد و سرو و یاسمین
بوی گل دیدی که آنجا گل‌ نبود؟
جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
می‌بَرَد تا خُلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد ز‌ بویی دیدهٔ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
پیشِ یوسف نازِش و خوبی مکن
جز نیاز و آهِ یعقوبی مکن
۱: ۱۹۰۴-۱۹۰۵/۱۹۰۸-۱۹۱۲/۱۹۱۶

معنیِ مردن ز طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دمِ عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
۱: ۱۹۱۷-۱۹۱۸

از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سال‌ها تو سنگ بودی دل‌خراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش
۱: ۱۹۱۹-۱۹۲۰

گفت پیغامبر که نَفْحَت‌های حق
اندرین ایام می‌آرد سَبَق
گوش و هُش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجه‌تاش!
۱: ۱۹۵۹-۱۹۶۲

گفت پیغامبر: «ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران، زینهار
زآن‌که با جانِ شما آن می‌کند
کآن بهاران با درختان می‌کند
لیک بگْریزید از سردِ خزان
کآن کند کاو کرد با باغ و رَزان»
راویان این را به ظاهر برده‌اند
هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند
بی‌خبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزدِ خدا نفْس و هواست
عقل و جان عینِ بهار است و بقاست
پس به تأویل این بوَد کانفاسِ پاک
چون بهار است و حیاتِ برگ و تاک
از حدیثِ اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زآن‌که دینت راسْت پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجْهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگی‌ست
مایهٔ صدق و یقین و بندگی‌ست
۱: ۲۰۵۵-۲۰۶۰/۲۰۶۳-۲۰۶۶

تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کارِ جهان بی‌کار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز‌ کار
۱: ۲۱۲۹-۲۱۳۰

هست هشیاری ز‌ یاد مامَضی
ماضی و مُستقبلت پرده‌یْ خدا
آتش اندر زن به هر دو، تا به کی
پرگِره باشی از این هر دو، چو نی؟
تا گِره با نی‌ بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
۱: ۲۲۱۰-۲۲۱۲

ای خبرهات از خبردهْ بی‌خبر
توبهٔ تو از گناهِ تو بتر
ای تو از حالِ گذشته توبه‌جو
کی‌ کنی توبه از این توبه؟ بگو!
۱: ۲۲۱۴-۲۲۱۵

از پیِ این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکارِ بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشیدِ جهان جانباز باش
جان‌ فشان ای آفتابِ معنوی
مر جهانِ کهنه را بنما نَوی
در وجودِ آدمی جان و روان
می‌رسد از غیب چون آبِ روان
۱: ۲۲۲۷-۲۲۲۸/۲۲۳۰-۲۲۳۱

نان دهی از بهرِ حق، نانت دهند
جان دهی از بهرِ حق، جانت دهند
گر بریزد برگ‌های این چنار
برگِ بی‌برگیش بخشد کردگار
گر نمانْد از جود در دستِ تو مال
کی‌ کند فضل اِلاهت پایمال؟
جانِ شورِ تلخ پیشِ تیغ بَر
جانِ چون دریای شیرین را بخر
۱: ۲۲۴۵-۲۲۴۷/۲۲۵۱

این همه غم‌ها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گَردِ باد و بودِ ماست
۱: ۲۳۰۵

#موعظه_مولانا
@sedigh_63
17.04.202519:29
بت‌ها مختلف‌اند

بُتانِ تازه تراشیده‌ای، دریغ از تو
درون خویش نکاویده‌ای، دریغ از تو
--
گفتمش: در دلِ من لات و مَنات است بسی
گفت: این بت‌کده را زیر و زبر باید کرد
◽️اقبال لاهوری
لات و منات: بت‌های مشهور پیش از اسلام


هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
◽️سعدی
[معنی بیت: در عالَم بت‌پرستی در هر زمان بتی تازه و قبله‌ای تازه روی می‌نماید. یکتاپرستی را بر ما آشکار کن تا بت‌های دیگر را بشکنیم و از بت‌پرستی رهایی یابیم/ شرح غزلیات سعدی، فرح نیازکار، ص۲۳۹)


و سخن اوست که گفت: «اصنام[=بت‌ها] مختلف‌اند. بعضی را از خلق بُت او نَفْسِ اوست و بعضی را فرزندِ او و بعضی را مالِ او و بعضی را زنِ او و بعضی را حِرفت[=حِرفه] و بعضی را نماز و زکاتِ او و روزهٔ او و حالِ او. و بت او بسیار است. هر کسی از خلق بستهٔ بتی‌اند، از بتان، و بیزاری از این بتان هیچ [کس را] نیست. مگر آن را که نبیند نَفْسِ خویش را حالی و محلّی. و هیچ اعتمادش نبوَد بر افعالِ خویش و از حالتِ خویش شکر نگوید بلکه چنان باید که هرچه ازو ظاهر شود از خیر و شرّ بدان از نَفْسِ خویش‌ راضی‌ نبوَد و ملامت‌کنندهٔ خویش بوَد.»
◽️(شیخ ممشاد دینَوَری: تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۶۴)


«ای درویش! یک بُتِ بزرگ است، و باقی بتان کوچک‌اند، و این بت کوچک از آن بت بزرگ است، و آن بت بزرگ بعضی را مال است، و بعضی را جاه است، و بعضی را قبول خلق است. باز ازین بتان بزرگ قبول خلق از همه بزرگتر است، و جاه بزرگتر از مال است... و کسی باشد که چندین سال بت‌پرست بود، و همه روز عیب بت‌پرستان کند. و نداند که همه روز بت می‌پرستد.»
◽️(الانسان‌ الکامل، عزیزالدین نَسَفی، تصحیح ماریژان موله، ص۱۸۱)

@sedigh_63
16.04.202506:36
.

ــ شباهنگام
در سکوتی ژرف
به خواب می‌روند
و سحرگاه
در سکوتی ژرف‌تر
بیدار می‌شوند
درختان بهار

ــ نه،
بی‌وقفه بیدارند
و از تماشای آسمان
لحظه‌ای چشم برنمی‌دارند
درختان بهار

و هیچ می‌دانی که این سکوت
این سکوت صبور
برای نغمه‌های بی‌تابی که پرندگان
در دامن صبح می‌ریزند
چقدر لازم است؟

#صدیق_قطبی

.
10.04.202519:50
دل زنده، نَفْسِ مُرده

و گفت: «دل هرگز زنده نشود تا نَفْس بنمیرد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)

کسی گفت: «مرا وصیتی کن.» گفت: «بمیران نَفْس را تا زنده گردانندش.»
(احمد خضرویه: ص۳۶۲)

و گفت: «زندگانی نیست مگر در مرگِ نَفْس.» یعنی حیاتِ دل در مرگِ نَفْس است.
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)

و گفت: «تصوف آن بوَد که تو را خداوند از تو بمیراند و به خود زنده گرداند.»
(جنید بغدادی: ص۴۵۶)

و گفت: «هر که را وحشت بود از نَفْس خویش انس گرفته باشد دلِ او در موافقتِ خداوندِ خویش.»
(ابوحمزه خراسانی: ص۶۰۰)

و گفت: «تصوف ترکِ جمله نصیب‌های نَفْس است برای نصیبِ حق.»
(ابوالحسن نوری: ص۴۹۲)

و گفت: «هیچ ستوری سرکش، به لگام سخت، اولی‌تر نیست از نفس تو، در دنیا.»
(حسن بصری: ص۴۳)

و گفت: «سخت‌ترین حجاب‌ها نَفْس دیدن است.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۸)

 و گفت: «خدای، عزوجل، عزیز نکند بنده را به عزّی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواریِ نَفْسِ او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آن که او را از خواریِ نَفْسِ او محجوب کند تا ذُلِّ نَفْسِ خویش نبیند.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۹)

گفت: «با خدای یار باش در خصمیِ نَفْسِ خویش نه با نَفْس یار باش در خصمیِ خدای.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۶)

و گفت: «کمال معرفتِ نَفْس گمان بد بردن است بدو و هرگز گمان نیکو نابردن.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۷)

گفت: «مدتی نَفْس را به درگاه می‌بردم و او می‌گریست. چون مدد حق در رسید نَفْس مرا می‌برد و می‌خندید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۶۸)

و گفت: «هر که به ترکِ هوا بگفت به حق رسید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۱)

و گفت: «فراموشی نَفْس یادکردگیِ کردگار است.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۳)

و گفت: «نَفْس را به خدای خواندم. اجابت نکرد. به ترک او گفتم و تنها به حضرت رفتم.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۶)

و گفت: «هر که بر نَفْس خویش مالک گشت [عزیز شد و هر که نَفْسِ او بر او مالک گشت] ذلیل شد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)

و گفت: «خدای را هیچ عبادت نکنند فاضل‌تر از مخالفت هوای نَفْس.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)

و گفت: «قوی‌ترین قوّتی آن است که بر نَفْسِ خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادبِ نَفْسِ خویش، از ادب کردن غیری عاجزتر بود هزار بار.»
(سری سقطی: ص۳۴۳)

و گفت: «هر که نَفْس خویش را نشناسد، او در دینِ خویش در غرور بوَد.»
(احمد حواری: ص۳۵۴)

و گفت: «هرکه خدای را دوست دارد نَفْس را دشمن دارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۵)

و گفت: «راجی‌ترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناک‌تر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناک‌تر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمن‌تر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)

و گفت: «نَفَس‌های خود را در راه هوای نَفْسِ خود صرف مکن بعد از آن برای هرکه خواهی از موجودات صرف می‌کن.»
(ابن‌عطا: ص ۵۱۹)

و نقل است که بدو گفتند که «فلان کس بر سر آب می‌رود.» گفت: «آن که خدای تعالی او را توفیق دهد که مخالفتِ هوای خود کند بزرگتر از آن که بر هوا بپرّد.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)

و ازو پرسیدند که «به‌چه چیز بنده دوستیِ خدای را تواند حاصل کرد؟» گفت: «به دشمنیِ آنچه خدای تعالی دشمن گرفته است و آن دنیا است و نَفْس.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)

نقل است که یکی بیامد که «از دورجایی آمده‌ام نزدیک تو.» استاد گفت: «این حدیث به قطعِ مسافت نباشد. از نَفْس خویش گامی فراتر نه و همه مقصودها حاصل است.»
(ابوعلی دقّاق: ص۷۰۳)

و گفت: «گمان نیکو بردن به خدای، غایتِ معرفت بوَد. و گمانِ بد بردن به نَفْس، اصلِ معرفت بود به نَفْس.»
(ابوعلی جوزجانی: ص۶۱۲)

و گفت: «هر که سایهٔ نفس خویش از خویش برگیرد عیشِ جمله خلق در سایهٔ او بوَد.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۹)

و گفت: «فاضل‌ترین وقت‌های تو آن است که از خواطر و وسواسِ نَفْس رسته باشی و مردمان از ظنِّ بدِ تو رسته باشند.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۸)

و گفت: «نعمتِ عظیم‌تر از نَفْس بیرون آمدن است، زیرا که عظیم‌تر حجابی میانِ تو و خدای نَفْس است. پس حقیقت نیست مگر در مرگِ نَفْسِ تو.»
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)

«من با خلق خدای صلح کردم که هرگز جنگ نکنم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکنم.»
(ابوالحسن خرقانی: ص۷۴۰)

◽️(تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)

@sedigh_63
18.04.202516:25
دریا


دریا شبی تا عمقِ چشمانم شنا می‌کرد
تنهایی‌اش را زیر نور ماه وا می‌کرد

مشت می‌کوبید، یعنی درد دارم، درد
ناگفته‌ها را در میان آه جا می‌کرد

می‌آمد و می‌رفت، نه، از خویش سر می‌رفت
انگار خود را در تمنایی فنا می‌کرد

در پیچ و تاب موج، مرغی بانگ برمی‌داشت
قلب مرا از بند فرداها رها می‌کرد

دریا صدامی‌زد: بیا، هم‌سرنوشت من!
دریا مرا با چشم‌هایش مبتلا می‌کرد

پشت خروش و خشم او رؤیای گرمی بود
گویی مرا با ‌قصه‌‌هایش آشنا می‌کرد

پر می‌گرفتم تا به بام سال‌های دور
هر موج، عمر بی تو بودن را قضا می‌کرد

باران گرفت و شوق در شن‌ها نفس می‌زد
باران غمی از خاطر دریا جدا می‌کرد

دست‌هایم را گشودم، شعر می‌بارید
گویی خدا در خواب‌هایم چشم وا می‌کرد

آن‌وقت دیدم آسمان را غوطه‌ور در عشق
لبخند آبی‌رنگِ دریا را صدا می‌کرد

#صدیق_قطبی
.
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।