Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
بهارِ عشق🤍🌺 avatar
بهارِ عشق🤍🌺
بهارِ عشق🤍🌺 avatar
بهارِ عشق🤍🌺
20.04.202518:21
پیشرفت تدریجی شخصیت می‌سازه،
پیشرفت یهویی، عقده.
14.04.202517:28
14.04.202517:21
-به نظرم آدم باید کنار‌گذاشتن رو تمرین کنه تا بعدا دچار مشکل برای رد‌شدن نشه..
14.04.202516:46
تو زندگیم یاد گرفتم مراقب این سه اصل باشم:
صمیمیت بیش از حد، اعتماد بیش از حد، انتظار بیش از حد.
14.04.202515:47
.

خاطرات
بمب های ساعتی هستند که به وقت دلتنگی
منفجرمی شوند .
در چشمها به راه می افتند
پلکها را زخمی می کنند ،
گونه هارا بارانی ،
تلاش فراموشی را سرکوب
وبی رحمانه می تازند ،
خواه با شنیدن کلمه ای آشنا
یا قلقلک گوشهایت با آهنگی تکراری
یا بوی عطر تلخ بجامانده ازیک رهگذر،
یاصدای پایی آشنا درکوچه
یا شنیدن سازی درپشت پنجره دریک هوای بارانی .
چنگ می اندازند گلویمان را وته مانده شان بدجور پلکهامان را می سوزاند .

ناهید_آقاطبا
14.04.202508:04
زندگی کن.
نه تضمینی به اومدنِ فرداست
نه امکانی واسه‌یِ تغییرِ هرچی گذشت.
اما، در «اکنون» می‌شه حضور داشت‌!
से पुनः पोस्ट किया:
کانال تبادلات گلبرگ🌱 avatar
کانال تبادلات گلبرگ🌱
18.04.202518:28
══ 🔻 ══ ❥
♦️ڪـانــال آرامــش
ArvmeshArvmesh
♦️مـراقـبــه آگــاهی
ManM  Hastam
🔺🔺
14.04.202517:27
#پاییزسرد
#قسمت12

سرم می کنم و از اتاق بیرون می زنم. با خنده ی ریز پدر و
مادر،
روانه ی آشپزخانه می شوم. به چار چوب در تکیه می دهم و به
سبزی پاک کردن دو کفتر عاشق چشم می دوزم. نمی دانم
پدر
چی زیر گوش مادر می گوید؛ که تا بناگوش قرمز می شود. 
خیرهبه چشم های هم دیگر می شوند که پدر به سمت لب
های مادر
خم می شود. با شوق گوشی ام را از جیب مانتو کوتاهم بیرون
می کشم و از صحنه ی عاشقانه ای که هر بار یواشکی رخ می
داد و ثبت کردنش با شکست مواجه می شد، فیلم می گیرم.
پدر
:سرش را عقب می کشد که با جیغ می گویم
!ـ وای ماکان بیا ببین چه صحنه ای رو شکار کردم
پدر می خندد و پدر سوخته ای زیر لب می گوید. مادر هم باخجالت سرش را خم می کند و می خندد که به طرف شان می
روم و دو ماچ محکم از گونه هایشان می گیرم. روی صندلی رو
به روی مادر می نشینم و با ذوق به صحنه ی عاشقانه شان زل
می زنم. مادر سر تربی به سمتم پرت می کند و بی حیایی زیر
:لب می گوید. می خندم و با چشمک می گویم
ـ حیا رو دیدی سالمش رو برسون مامان جونم! جون عجب
لبی
!گرفتی بابایی
:پدر قهقه ای می زند و رو به مادر می گوید
!ـ از بس که مامانت خوشمزه س.با سوت کشیدن ماکان،
چشمم را به او می دهم
!ـ چه خبر اینجا؟! بابا به ما مجردا رحم کنید
.خنده ای می کنم و صفحه ی گوشی را جلویش می گیرم
.ـ ببین چی شکار کردم
مادر سر ترب دیگری به سمتم پرتاب می کند که جا خالی میدهم. ماکان می خندد و گوشی را از دستم می گیرد. روی
:صندلی می نشیند و می گوید
ـ عجب چیزی شکار کردی کلک. بذارم پیجم، ببینم چند تا
!الیک می خوره
هر سه به سمتش خیز بر می داریم و من گوشی را زودتر از
دستش بیرون می کشم. ماکان دست هایش را به نشانه ی
.تسلیم باال می برد
.ـ شوخی کردم بابا. بی جنبه ها
مادر و پدر چپ چپ نگاهش می کنند و بر می خیزند. مادر
:دستوری می گوید.ـ همه رو تمیز می کنی
.ـ وای نه مامان. من از سبزی پاک کردن متنفرم
!ـ خوب به خاطر همین می گم پاک کن
...ـ جون مریم نه. بابا
:پدر خنده ای می کند و می گوید
.ـ تا تو باشی یاد بگیری، وارد حریم خصوصی کسی نشی ماکان با خنده می گوید
ـ خوب این بیچاره از کجا می دونست بابا، مامانش حریم
عمومی
!رو کردن خصوصی
:پدر خنده اش را پشت لب هایش پنهان می کند و می گوید
ـ آها، که اینطور. پس تو هم می شینی تا آخر کمک می کنی
تا
.یاد بگیری دخالت بیجا دیگه نکنی
با نه ای که از دهان ماکان خارج می شود پیروز مندانه بسته ی
سبزی را به سمتش هل می دهم. با غیظ نگاهم می کند که
پدردست مادر را می گیرد و با خنده بیرون می روند. ماکان
خنده ی
:ریزی می کند و می گوید
.ـ رفتن ادامه ی فیلم رو اجرا کنن
بی ادب شنیدم چی گفتی
"با صدای توبیخ پدر که می خندیم و با وسواس مشغول پاک کردن می شویم. البته
بماند
که قسمت بیشترش روانه ی آشغال هایش شد و مقدار کمی
.مورد پاک کردن واقع گردید
بعد ثبت نام دانشگاه از ستاره خداحافظی می کنم و به سمت
خانه راه می افتم. با یاد آوری گذشته، لبخند روی لب هایم می
.نشیند
با دیدن اسم خودم در سامانه جیغ بلندی می کشم و ستاره را
.که شوک زده به صندلی چسبیده بود به آغوش می کشم
ـ وای باورم نمی شه ستاره! یعنی بیدارم؟! دوباره به صفحه ی
لپ تاپ و اسمم که رتبه ی دهم رشته ی هنر قبول شده بودم،
خیره می شوم و جیغ دیگری می کشم. ستاره حرصی کنارم
می
:زند و می گوید.ـ ای کووفت برو بیرون ببینم. پرده ی گوشم رو
داغون کردی :بوسه ای روی گونه اش می نشانم و می گویم
.ـ فدای اون گوشت برم که عاشقتم
.ـ خوب حاال کمتر زبون بریز چخان
.ـ کووفت. بی لیاقتی دیگه عشقم
همانطور که اسم خودش را جستجو می کرد، می خندد و با
آرنج
به پهلویم می کوبد. با دیدن اسمش بی اراده جیغ بلندی می
کشم که دستش را روی سینه اش می گذارد و با ضرب بلند
می
:شود. همانطور که از اتاقش بیرونم می کند، می گوید
.ـ گم شو بیرون تا دکتر آینده مملکتو کر نکردی
تک خنده ای می کنم که با خشم هلم می دهد و در را محکم
می
:کوبد. با مشت به در می کوبم و می گویم
.ـ خیلی بیشعوری دکتر آینده ی مملکت ولی تبریک جیغی می کشم و با عجله از ساختمان شان خارج می شوم
مسافتی را روی لبه ی ریل راه می روم، با شوق می پرم و به
سمت خانه می دوم. با دیدن ماکان و پسری کنارش قدم هایم
را
.آرام تر بر می دارم. صدای مشاجره شان را می شنوم
ـ به چه حقی اومدی اینجا؟ مگه نگفتم تا دو سه روز دیگه
بقیش اش رو بهت می دم؟
.ـ من این چیزها حالیم نمی شه، همین االن می خوامش
ماکان رو از پسر می گیرد و همانطور که وارد حیاط می شود،
می
:گوید
.ـ االن ندارم... دو روز دیگه می دم
پسر شانه ی ماکان را می گیرد و با خشم به طرف خودش
برش
می گرداند.

🍁 ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸
14.04.202517:10
آیا تا به حال متوجه شده‌اید که ما گاه خود را وادار به تحمل کسانی می‌کنیم که هر نامی می‌توان به آنها نهاد جز دوست!؟
آنچه مهم است این است که این افراد برای ما حاصلی جز احساس بی‌اعتمادی، ناامنی، سرخوردگی، درد و رنج ندارند، چرا که یا همواره ما را در مواقع نیاز تنها گذاشته‌اند یا اعتماد به نفس ما را خدشه‌دار کرده‌اند، گاه حس می‌کنیم با ما در رقابت یا حسادتی پنهان هستند.
لیلیان گلاس
📘آدم‌های سمی
و چقدر حق٪
#کنج_دنج
ماه ها اگر ساز بودن ♥️🎶
18.04.202517:31
14.04.202517:27
#پاییزسرد
#قسمت11

می گم کی ثبت نام می کنید؟
.ـ فردا
ماکان سرش را باز به تنه ی درخت تکیه می دهد و پلک
هایش
.را می بندد
ـ من و ماکان که عرضه نداشتیم ولی مطمئنم تو و ستاره باعث
.افتخار محلمون می شید
:ماکان با آرنج به پهلویش می کوبد و زیر لب می گوید
ـ منو قاطی به عرضگی های خودت نکن! من خودم نخوندم
ولی
.تو قبول نشدی
:مانی با اخم مصنوعی می گویدـ داشتیم؟
ـ اوهوم. حاال هم هیس. بذار یکم منم مثل ستاره از این هوا
.فیض ببرم
نگاهم را از ماکان می گیرم و به مانی که مثل من چهار زانو
زده
است، می دهم و لبخند محوی می زنم. چشم از همدیگر می
گیریم. چند دقیقه ای به سکوت می گذرد که به ستاره و نفس
های آرامش نگاه می کنم. کیفش را که کنارش بود آهسته جلو
می کشم و سرش را نرم روی آن می گذارم. با کمترین صدا
بلند
می شوم. به ماکان که همچنان پلک هایش روی هم است، نگاه
می کنم و به مانی که نگاهم می کرد با دست اشاره می کنم،
دنبالم بیاید. کمی از آن ها فاصله می گیرم که مانی رو به رویم
:می ایستد و می گوید
ـ چیه؟
:نگاهی به ماکان می اندازم و می گویم
ـ قضیه گیتار چی بود گفتی؟ .ـ هیچی بابامی خواهد بر گردد که بازویش را می گیرم. سر
می چرخاند و به
:دستم نگاه می کند که عقب می کشم و می گویم
.ـ بگو دیگه
.پوفی می کشد
!ـ وای از دست تو! گیر بدی ول کن نیستی ها؟
دست هایم را دست به سینه بغل می کنم و منتظر نگاهش می
.کنم که تک خنده ای می کند
.ـ چیزی نیست فقط یه مقدار دیگه به احسان بدهکار
ـ چقد؟
.قدمی به سمتم بر می دارد و لب هایش کشیده می شود
!ـ تو نمی خواد به این چیزا فکر کنی جوجه
...ـ آخه
:صورتش را کمی جلو می کشد و خیره در چشم هایم می گوید ـ آخه بی آخه جوجهنگاهم قفل چشم هایش می شود که با
صدای ماکان چشم از
.همدیگر می گیریم
ـ چی شده؟
:با قدم هایی تند به سمتش می روم و می گویم
.ـ هیچی
صدای قدم های مانی را می شنوم. گیتارم را بر می دارم که
ستاره هم بلند می شود و دست هایش را در هم گره می زند و
.می کشد
.ـ عجب خوابی رفتم
.ـ از بس تنبل و خواب آلودی
:با غیض چشم از ماکان می گیرد و می گوید
ـ اصال هم اینطور نیست. این کوچه با این درخت ها، با این
هوا،
...با این پاییز، جادویی هست، هر کی رواشاره به ماکان می کند و ادامه می دهد
.ـ جادو می کنهماکان آرام می خندد. ستاره راست می گفت
این کوچه فصل
:پاییز مثل رویاست. ماکان بلند می شود و می گوید
.ـ خب بریم
سر می چرخانم که نگاهم در نگاه مانی گره می خورد. نمی
دانم
چرا چشم هایم را از او می دزدم و جلوتر از آن ها راه می افتم.
گیتار را روی شانه ام جای می دهم و لبخندی بی اراده مهمان
.لب هایم می شود
وارد اتاقم می شوم و کلید را در قفل می چرخانم. گیتار را کنار
دیوار می گذارم و چهار زانو روی تخت می نشینم. با یاد آوری
چشم هایش خودم را رها می کنم و خیره به سقف اتاق پلک
هایم را می بندم. تپش قلبم از ریتم خارج می شود. شال را از


‌‌‌‌░⃟⃟🌸
14.04.202516:50
چقدر آشناست، نه؟
ما بلد شدیم حرفامونو تو زرورقِ خیرخواهی بپیچیم،
ولی اون تهِ تهش…
یه چیزی هست که می‌دونیم نباید می‌گفتیم.
همین جمله‌ها رو می‌گیم تا خیال خودمون راحت شه.
تا قضاوت‌هامون،
دخالت‌هامون،
یا زخم‌ زبون‌هامون،
محترمانه‌تر شنیده بشه.

یه بار با خنده گفتیم،
یه بار با دلسوزی،
یه بارم با نقابِ بی‌تفاوتی.
اما تهش چی؟ تهش یکی حالش بد شد.
و ما؟
گفتیم: فقط گفتم دیگه…
بد برداشت کردی!

ما همیشه بلدیم پشت «فقط» قایم بشیم.
پشت جمله‌هایی که هیچ‌وقت فقط یه جمله نبودن…
#علي_قاضي_نظام
14.04.202516:45
چقدر این اهنگ را دوست دارم دلی را زیر پا گذاشتی که قبل تو شکستگی داشت حال من عاشق به کی به جز تو بستکی داشت..
14.04.202509:17
بچین ریحون، بچین دستاتو قربون ♥️
{ #فرزانه_فقیهی }
۲۵ فروردین #روز_عطار_نیشابوری، شاعر و عارف اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است.

او که داروسازی را در بغداد آموخته بود و عطاری داشت به عرفان روی آورد و آثار مهمی خلق کرد و در جریان حمله مغول اسیر و کشته شد.

۱۴ آوریل #روز_جهانی_لحظه_خنده‌دار است.

این روز با هدف خنداندن یکدیگر و به یاد آوردن خاطرات خوبی نام‌گذاری شده که لبخند به روی لب‌ها می‌آورد. یکی از کار‌های معمول در این روز مرور لحظات خوشایند زندگی‌‌ و به اشتراک گذاشتن آن با دیگران است.

۱۴ آوریل #روز_جهانی_دروازه‌بان است.

روزی برای به اشتراک گذاشتن تجربیات فوتبالی پیشکسوتان به جوان‌ترها و نام بردن از دروازه‌بان‌های محبوبتان

۱۴ آوریل #روز_دلفین است.

این حیوانات دوست‌ داشتنی که معمولا برای سرگرم کردن ما انسا‌ن‌‌ها اسیر می‌شوند و در اسارت نیز جان خود را از دست می‌‌دهند. یکی از اهداف این روز آزاد سازی آنها در طبیعت است.

۱۴ آوریل #روز_آگاهی_از_بیماری_شاگاس نام‌گذاری شده است. شاگاس یک بیماری انگلی استوایی است و هدف از این روز افزایش آگاهی، پیشگیری و درمان این بیماری است.
से पुनः पोस्ट किया:
کانال تبادلات گلبرگ🌱 avatar
کانال تبادلات گلبرگ🌱
14.04.202518:28
══ ❤️ ══ ❥
♦️در بــاب ِحــضــورِ دل
Hozuredel369
♦️ سفــر به سرزمیــن غیــب
Unsee  L@ndss
🔺🔺
14.04.202517:27
#پاییزسرد
#قسمت10
دیگه تصمیم با خودت ولی اینو یادت باشه قبول نکردی بازم
مثل قبل مخالفت می کنم و از تصمیمم به هیچ عنوان بر نمی
.گردم
:صندلی را عقب می کشد و رو به من می گوید
.ـ دنبالم بیا
به سمت در خروجی می رود که زیر نگاه برنده ی رویا بر می
خیزم. با خارج شدنم از ساختمان سوز شدیدی در بدنم
میپیچد. آراد منتظر نگاهم می کند که با اخم کنارش می
ایستم. به
سمت ساختمان ته باغ راه می افتد که من هم دنبالش حرکت
می کنم. از کنار درخت هایی که غرق برگ خشکیده بودند،
می
گذریم. دو مرد کنار ساختمان ایستاده بودند که با دیدن ما در
را باز می کنند. آراد کنار می رود و اشاره می کند داخل بروم. 
مردد
:نگاهش می کنم که زیر لب می گوید
.ـ حاال خیلی زوده بخوام بهت آسیب بزنم
:اخمی میان ابروهایم می اندازم و مثل خودش می گویم
.ـ و برا من خیلی دیر
وارد اتاق می شوم که با دیدن مانی به سمتش می دوم. با
چهره
ای رنگ پریده و زخمی به صندلی بسته شده بود. کنارش زانو
می زنم که پلک های سنگینش را آرام باز می کند. لبخند
محوی
می زند که ترک های لب هایش باز می شود و کمی خون
ازشان
بیرون می زند. دستم به قصد باز کردن گره ی طناب می رود
که دست آراد مانع می شود. با خشم بلندم می کند و می گوید
.ـ بار آخرت باشه جلوی کسی زانو می زنی.ـ بازش کن
.ـ حاال حاالها با معشوقه ی سابق زنم کار دارم
!ـ زنت؟
به سمت مانی سر می چرخانم. آراد قدمی به سمتش بر می
دارد
.و کفشش را روی صندلی می گذارد
.ـ آره زنم
خیره در چشم هایم باز حرفش را تکرار می کند. گویی آراد و
صدایش را نمی بیند و نمی شنود. آراد با خشم لگدی به پایه
ی
.صندلی می کوبد که با دستم مانع افتادنش می شوم
!ـ چی می گه این؟
.بی اراده قطره ی اشکی روی گونه ام می غلتد
ـ تو این مدت متوجه شدم خیلی چیزا رو می شه خواست ولی نمی شه داشت. همه چیز از دور قشنگ ولی نزدیکش که می
شی می بینی سراب محض! سرابی که خیالی بیش نبوده! 
خیالیکه سراسر از رویایی واهی و پوچه. پوچی که از پایه هیچ
بود.
.مثل قلب من و تو
.قطره ی دیگری روی گونه ام می چکد
.ـ مریم سراب شد تا ابد
چشم از نگاه اشکی اش می گیرم و از هوای سنگین اتاق می
.گریزم
با هر قدمی که بر می دارم خش خش برگ هایی که روزی
شاعرانه ترین موسیقی زندگی ام بود، خنجری به قلبم فرو می
.رود و تا مرگ خاطره هایم می کشاند
یک سال قبل؛
با هر قدمی که بر می دارم بهترین سمفونی عمرم را می شنوم.
دست هایم را داخل جیب هایم می کنم و چرخی می زنم. پلک هایم را می بندم و صدای خش خش برگ هایی که با آواز
پرندگان یکی شده بودند را می بلعم. گیتارم را از روی شانه
امپایین می آورم و زیر درختی می نشینم. از کاورش بیرون می
آورم و شروع به نواختن قطعه ی جدیدی که به تازگی یاد
گرفته
بودم، می کنم. پلک هایم را می بندم و با تمام احساسم سر
انگشتانم را روی تارهایش می زنم. با تمام شدن قطعه پلک
هایم
را باز می کنم که با دیدن ستاره و مانی که مشغول گرفتن
فیلم
با گوشی اشان بودند و ماکان که کنارم نشسته بود، جیغی می
.کشم و خودم را در آغوشش می اندازم
.با صدای ستاره و مانی از آغوش همدیگر بیرون می آییم
!ـ بسه بابا دلمون خواست کنار ماکان می نشیند. ستاره هم با اخم کنار من نشسته و می
:گوید
ـ هیچ وقت جلو دو تا تک فرزند، اینجوری به همدیگه عشق
!نورزین دو قلو ها
انگشت اشاره اش را تهدید وار به طرفمان بلند می کند و ادامه
:می دهدـ باشه؟
با چشمانی گرد من و ماکان به همدیگر نگاه می کنیم که مانی
یک دفعه زیر خنده می زند و ما هم با او می خندیم. ستاره
انگشتش را پایین می آورد و با اخمی مصنوعی گیتار را بر می
دارد. دستش روی تارها می نشیند که همگی با هم می گوییم:
!اه، نزن بابا
می خندد و باز سر انگشت هایش را محکم روی تارها می کشد.
آن را از دستش بیرون می کشم و در کاورش قرار می دهم. 
روی برگ های خشک چهار زانو می زنم و به درخت های سر به
فلک
کشیده ی عریان چشم می دوزم. ستاره دراز می کشد و سرش
را روی زانویم می گذارد. پلک هایم را روی هم می گذارم و
هوای
سرد پاییزی را با تمام وجودم لمس می کنم. چند دقیقه ای
می
.گذرد که صدای آرام مانی را می شنوم
ـ ماکان؟
ـ هوم؟ـ پول گیتار رو چکار کردی؟ دیروز احسان زنگ زد
گفت هنوز
...یه
با قطع شدن صدای مانی به سمت آن ها بر می گردم. ماکان به
سمتش بر گشته است و مانی سر در گم نگاهش می کرد که با
:دیدن من لبخند محوی می زند و می گوید



‌‌‌‌░⃟⃟🌸
14.04.202516:47
❤️بالاخره عشق
يكبار
يك روز
يك جايى
سراغ آدم مى آيد
اصيل كه باشى
جنس متعهد بودن را خوب مى دانى
عالم و آدم هم كه بيايند
فقط دلت مى خواهد
براى يك نفر باشى...

#امیر_وجود
14.04.202516:23
فاضل_نظرى


آره دلم برات تنگ شده...

ﺣﻠّﺎﺝ ﺷﺪﻡ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﮐﻔﺮﻡ ﺳﻮﮔﻨﺪ،
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻧﺪ



.
14.04.202508:44
#زادروز 🌱

#محمد_حجازی (ملقب به #مطیع‌الدوله)
(۲۵ فروردین ۱۲۸۰ - ۱۰ بهمن ۱۳۵۲ #تهران)
نویسنده، مترجم، رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، روزنامه‌نگار و سیاستمدار.
داستان #زیبا و نمایشنامه‌ی #میهن_ما از آثار اوست.

#حسن_شهیدنورایی
(۲۵ فروردین ۱۲۹۱ ؟ - ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ پاریس)
نویسنده، مترجم و استاد دانشگاه.


#عبدالرحمان_شرفکندی
(۲۵ فروردین ۱۳۰۰ #مهاباد - ۲ اسفند ۱۳۶۹ #کرج)
(متخلص به هژار)
شاعر، نویسنده، مترجم، پژوهشگر، فرهنگ‌نویس، واژه‌شناس، اسلام‌شناس و

#فرهاد_عابدینی
(۲۵ فروردین ۱۳۲۱ #ابهر زنجان)
شاعر، نویسنده و منتقد ادبی.


#کامران_فانی
(۲۵ فروردین ۱۳۲۳ #قزوین)
نویسنده، مترجم، کتابدار، نسخه‌پژوه، عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی و عضو هیئت علمی دانشنامه تشیع.


#ایرج_تیمورتاش (ملک‌ایرج تیمورتاش)
(۱۳۰۶ #مشهد - ۲۵ فروردین ۱۳۶۷ #تهران)
ترانه‌سرا، معلم و روزنامه‌نگار.
شعر قطعه «رقص درو» با صدای #بنان  و «خدانگهدار» با صدای #ویگن از آثار اوست.

#محمدجواد_مشکور

(اسفند ۱۲۹۷ - ۲۵ فروردین ۱۳۷۴ #تهران)
استاد دانشگاه، پژوهشگر، مترجم، نویسنده تاریخ ایران باستان، ادیب و زبان‌شناس.

#ایوان_آلکساندر_گالامیان

(۱۵ بهمن ۱۲۸۱ #تبریز - ۲۵ فروردین ۱۳۶۰ آمریکا)
مدرس موسیقی، استاد دانشگاه و یکی از تاثیرگذارترین معلم‌های ویولن در قرن بیستم میلادی.

#حشمت_الله_کامرانی
(۷ خرداد ۱۳۲۰ #نهاوند - ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ #تهران)
مترجم و نویسنده.
14.04.202506:32
.
#بیکلام

ای کاش آسمان بودم
حتی اگر تنها , یک پرنده در من
پر می زد.

#علیرضا_راهب

#آرامش_صبح
दिखाया गया 1 - 24 का 266
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।