یادمه که یبار بهم گفته بودی که اگه من برم ، دیگه هیچ دلیلی برای دوست داشتن زندگیت نداری. الان من اینجام و هیچی سرجاش نیست . نه من اونجایی هستم که باید باشم و نه تو. از آخرین باری که باهم صحبت کردیم چقدر گذشته ؟ حتی نمیتونم به یاد بیارمش. ما اخرین حرفامونو بهم زدیم و حتی نمیدونستیم که اونا اخرین کلماتین که ما میتونستیم بهم بزنیم ،میخوام بگم اگه یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی من نیستم ، نیومدم ، نبودم ، ازت میخوام با خودت مهربون‌تر باشی. حواسم به دستِ باندپیچی‌ شده‌ت بود ، چرا مراقب نبودی ؟ میخوام که به خاطر هرباری که اشکم رو دراوردی، خودت رو سرزنش نکنی. حسرت ثانیه هایی که میشد با حرف زدنمون بگذره اما نخواستی رو نخوری. به فکر خاطره هایی که نیومدی تا بسازیم، نباشی. اگه یه روز من نبودم ازت میخوام نذاری تموم دوسِت دارم هایی که بهم نگفتی، توی گلوت جمع بشن و جلوی نفست رو بگیرن. ازت میخوام هرجایی که قدم گذاشتی، هرباری که موفق شدی، به فکر این نیوفتی که اگه من پیشت بودم خوشحال‌تر بودی. میخوام لذت زندگیت رو ببری، با اینکه فقط شاید چندبار خنده‌های از تهِ دلتو دیدم. تو زندگی کن و بذار من همون پسری که توی رویاهای ناآرومت پرسه میزنه و چهرشو بهت نشون نمیده ، باقی بمونم. هرچند تو هربار از خواب میپری و انکار میکنی که دلت برام تنگ شده.

بومگیو مدت‌هاست که همسایه‌ی مرموزش، یونجون، رو از دور زیر نظر داره و استاکش میکنه، اما وقتی متوجه میشه که به طرز عجیبی هک شده، همه چی بهم میریزه.

یونجون برای یک ماموریت به زندگی بومگیو نزدیک می‌شود، اما هرچه بیشتر با او وقت می‌گذراند، متوجه می‌شود که همه چیز پیچیده‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کرد. حالا باید تصمیم بگیرد که می‌تواند از چیزی که پیدا کرده محافظت کند یا همه چیز را از دست خواهد داد؟