Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
‌ ͏ ͏ ͏ ͏ 𝜈ꫀᥣ𑜀ᦅɑ avatar

‌ ͏ ͏ ͏ ͏ 𝜈ꫀᥣ𑜀ᦅɑ

            grace in every grey!
TGlist रेटिंग
0
0
प्रकारसार्वजनिक
सत्यापन
असत्यापित
विश्वसनीयता
अविश्वसनीय
स्थान
भाषाअन्य
चैनल निर्माण की तिथिOct 03, 2023
TGlist में जोड़ा गया
Oct 13, 2024

टेलीग्राम चैनल ‌ ͏ ͏ ͏ ͏ 𝜈ꫀᥣ𑜀ᦅɑ का आंकड़ा

सदस्य

1 187

24 घंटों
3
-0.2%सप्ताह
39
-3.2%महीना
1
-0.1%

उद्धरण सूचकांक

0

उल्लेख1चैनलों पर शेयर0चैनलों पर उल्लेख1

प्रति पोस्ट औसत दृश्य

12

12 घंटों270%24 घंटों120%48 घंटों120%

सगाई (ER)

7.69%

रिपोस्ट0टिप्पणियाँ0प्रतिक्रियाएँ0

सगाई दर (ERR)

1.01%

24 घंटों0%सप्ताह
0.31%
महीना
0.2%

प्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य

15

1 घंटा746.67%1 - 4 घंटे746.67%4 - 24 घंटे56373.33%
हमारे बॉट को चैनल में जोड़ें और इस चैनल की दर्शक संख्या जानें।
24 घंटों में कुल पोस्ट
29
डायनेमिक्स
28

समूह "‌ ͏ ͏ ͏ ͏ 𝜈ꫀᥣ𑜀ᦅɑ" में नवीनतम पोस्ट

से पुनः पोस्ट किया:
شَـࢪآبـہ خـونے مـنــ avatar
شَـࢪآبـہ خـونے مـنــ
@ourmoodr
से पुनः पोस्ट किया:
темнота ⌖ avatar
темнота ⌖
I DON’T HAVE A DIRTY MIND
(i have a SEXY imagination)
से पुनः पोस्ट किया:
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ꮪɦᥲdꪫᥙr avatar
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ꮪɦᥲdꪫᥙr
से पुनः पोस्ट किया:
𝐵𝐿𝑈𝐸 𝑀𝑂𝑂𝑁 avatar
𝐵𝐿𝑈𝐸 𝑀𝑂𝑂𝑁
هنوز هم به هنگام نیمه شب، تنهایی به سراغم می‌آید و غمی که شبیه به سوز سرما در قلبم نفوذ کرده، راه گلویم را بند می‌آورد‌.
این شب ها بدون تو،گویی تکه‌ای از وجودم را ربوده‌اند. آغوشم خالی و دلم به تنهایی می‌تپد.
دلتنگی‌ام مانند یک تکه ابر تیره بر فراز سرم معلق است‌. ابرهایی که گاهی باران اشک را بر گونه‌هایم می‌ریزند.
این غم یادآور لحظاتی‌ است که حتی فراموشی هم نمی‌تواند آن را از یاد ببرد. یادآور عشقی که در سایه‌های شب و نجواهای دلنشین گم می‌شود و گرمایش در دل خاکسترهای زمان باقی می‌ماند.
احساسی که دلم را به آتش کشید و با یادش هر روز شمعی را در وجودم خاموش کرد.
این حس شبیه به زندانی است که درون وجودم محبوس شده و با هر لحظه که می‌گذرد، غم بیشتری را به من تحمیل می‌کند‌.
غمی که مرا به سکوت وا می‌دارد. سکوتی از جنس درد و تنهایی، سکوتی که در آن هیچ کلامی برای گفتن نیست و هیچ صدایی برای شنیدن.
چرا بی صدا مانده‌ام؟ چرا نمی‌توانم بگویم احساسات و افکارم مانند پیچکی دور گلویم است و خفه‌ام می‌کند. می‌خواهم فریاد بزنم، اما هربار که لب هایم را باز میکنم، فقط صدای سکوتی عمیق به گوش می‌رسد.
من بی صدا مانده‌ام؛اما در دل شاعری هستم که با هر نفس، شعری غمگین از قصه‌های ناگفته‌ را سروده است‌.
से पुनः पोस्ट किया:
𝖑𝖔𝖘𝖙 𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 avatar
𝖑𝖔𝖘𝖙 𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑
دستش رو از پنجره ماشینش بیرون داده بود

و هوای سردی که به صورتش به خاطر گریه کردن خیس شده بود میخورد و باعث میشد احساس سرمای بیشتری بکنه
به خودش قول داده بود دیگه بعد اون روز هیچ وقت مست نکنه ولی قولش رو شکسته بود.

بعد اینکه رسید به خونش
خودش رو روی تختی که سه سال بود ازش متنفر بود پرت کرد.
همونطور که دراز کشیده بود گوشیش رو از جیبش در اورد و روشنش کرد.

چندین تا زنگ..یه عالمه پیام
همشونم از طرف فلیکس و هیون و هان بود.

گوشیش رو خاموش کرد و پرت کرد پشت سرش.

حدود ساعت های یک نصفه شب بود.
اون همه نوشیدنی خوردن هیچ اثری نداشت.
هنوزم که هنوزه بیدار بود.
تصمیم گرفت بره پیاده روی.
اون فقط میخواست بره پیاده روی.
حداقل فکر میکرد میخواست بره پیاده روی..
نه اینکه جلوی در خونه مینهو ظاهر بشه.

نمیدونست جدی مست بود یا ناخودآگاه اومده بود اینجا.
مینهو مطمئنا ازش متنفره
اگه دوباره جلوی در وقتی که بازم مسته ببینتش این دفعه دیگه قطعا باریکه امیدی که تو رابطه اون و مینهو وجود داره هم ناپدید میشه.

چند دقیقه ای بدون هیچ حرکتی به زنگ در خیره موند.
نفسی عمیق کشید و سرش رو پایین انداخت
دستاش رو کرد تو جیبش و پشت به در کرد .
اون دیگه هیچ نقشی تو زندگی لینو نداشت
خودش این انتخاب رو کرده بود.

'فکر میکردم گردن گیرت بهتر باشه'

صدایی که از پشت سرش توی گوشاش پیچید
باعث شد قلبش از جاش کنده بشه و لایه نازکی از اشک روی چشماش جمع شه

با تردید سرش رو برگردوند
و با دیدن چهره نه چندان خوشحال لینو اشکاش سرازیر شدن.
خواست چیزی بگه ولی دهنش بیهوده باز میشد.

'چیه؟... اینجا چیکار داری؟'

"مینهو..."
بغضش باعث میشد صداش بلرزه
"حرفتو بز-

چان بدون اینکه فرصت حرف زدن برای لینو بده اونو بغل کرد.
مینهو چند دقیقه ای هم بدون اینکه بغلش کنه و چیزی بگه اونجا وایساد.
'خب..گذاشتم بغلمم کنی..حالا باید بری.'

چان سرش رو همون‌طور که بغلش کرده بود به معنی نه تکون داد
"مینهو..من نمیخوام برم.مشکل اینه من نمیخوام برم..من اون روز..اون روز نمیدونستم به چی فکر میکردم من بدون اجازه یه کار بدی کردم من یه هیولام من ترسیدم ازم متنفر بشی
من واقعا متاسفم من واقعا اینو نمی‌خواستم"

دیگه نتونست ادامه بده و دوباره بغضش ترکید لینو چان رو از خودش جدا کرد و گفت:
'چان..حرفات منطقی نیست..
تو فکر کردی اون شب ..کاری که کردی !..
من اگه نمی‌خواستم میتونستی اون کار رو کنی لعنتی؟'
"چی؟.."
'چان..منم دوست داشتم ...نفهمیدی؟'
چرا فکر کردی باعث میشه ازت متنفر شم؟'
چان از حرفی که شنیده بود شکه شده بود.
"داری میگی..هنوز دوسم داری؟"

'..اره ...ولی
دلیل نمیشه که ازت متنفر نباش-'

چان چیز دیگه ای نمی‌خواست بشنوه
همونجا به خاطر دلی که دلتنگ شده بود.
شروع کرد به بوسیدن مینهو.

مینهو هنوزم از دستش عصبانی بود و اینو نمیخواست چون اونم شکسته شده بود..اونم تنها شده بود.
اون صبح بیدار شده بود و چان رو ندیده بود..
ازش متنفر بود
ولی...وقتی فهمید چان چقدر احمقه.
با خودش گفت منم دلتنگتم..

اون دوتا همونطور که همو میبوسیدن وارد اتاق شدن
کم کم هوا داشت گرم میشد.
چان و لینو از هم جدا شدن و کمی نفس گرفتن
چان نفس نفس زنان گفت" بیا ادامه ند-"
'خفه شو عوضی'
و دوباره شروع کرد به بوسیدن چان
لینو دستاش رو پشت گردن چان قفل کرد
چان هم سرش رو داخل گردن لینو فرو کرد
و برش گردوند و انداختش رو تخت

'صبح که نمیزاری بری؟'
چان خنده ای کرد و گفت: دیگه حتی یه ثانیه هم از جلو چشمات دور نمیشم
....


لباس هاشون روی زمین افتاده بود
چان رد هایی از طریق بوسه هاش روی بدن مینهو میذاشت و امادش میکرد.
'..زو..زود باش دیگه'

چان اخرین بوسه رو دوباره روی لب های کبود پسر کوچیک کاشت
و چند دقیقه بعد پسر کوچیک تر حس اشنایی از سه سال پیش رو تجربه کرد ..ناله هاش کل اتاق رو پر کرده بود.

"خوبی؟"
پسر کوچیک سرش رو به عقب برگردوند و به معنی اره تکون داد.

پسر کوچیک دستش رو روی موهای چان گذاشت و گفت: مثل دفعه قبل...

"دفعه قبلی وجود نداره همیشه جوری هستش که انگار دفعه اولمونه."

دیر وقت بود
از پنجره فشفشه های رنگی که افراد کنار ساحل روشن کرده بودن دیده میشد.
و محو شدن اونها توی اسمون شب باعث دیده شدن دوباره ستاره ها میشد
ولی اون دو تا پسر هیچ اهمیتی به اتفاقاتی که میفته نمیدادن

(کیش کیش همینقدر هم زیادی بود از خجالت مردم)
से पुनः पोस्ट किया:
𝑀𝑖3𝑒𝑟𝑦 🖤 avatar
𝑀𝑖3𝑒𝑟𝑦 🖤
Hongjoong by the sea
से पुनः पोस्ट किया:
𝑀𝑖3𝑒𝑟𝑦 🖤 avatar
𝑀𝑖3𝑒𝑟𝑦 🖤
St
Gn

रिकॉर्ड

02.02.202509:40
1.4Kसदस्य
16.11.202423:59
300उद्धरण सूचकांक
13.10.202423:59
137प्रति पोस्ट औसत दृश्य
16.03.202523:59
227प्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य
06.02.202523:59
10.87%ER
13.10.202423:59
10.82%ERR

विकास

सदस्य
उद्धरण सूचकांक
एक पोस्ट का औसत दृश्य
एक विज्ञापन पोस्ट का औसत दृश्य
ER
ERR
NOV '24DEC '24JAN '25FEB '25MAR '25APR '25

‌ ͏ ͏ ͏ ͏ 𝜈ꫀᥣ𑜀ᦅɑ के लोकप्रिय पोस्ट

30.03.202512:37
31.03.202501:35
"سرنوشت گمشده"

قصر، باشکوه و ساکت، زیر نور ماه می‌درخشید. تالارهای طویل، دیوارهایی با حکاکی‌های کهن، باغ‌هایی که عطر یاس در آن‌ها پیچیده بود همه چیز به نظر بی‌نقص می‌آمد، جز قلب شاهزاده‌ای که میان این شکوه، گرفتار عشقی ممنوعه بود.
جیمین کنار پنجره ایستاده بود. عشق در نگاهش مثل شعله‌ای بود که آرام آرام در سرمای حقیقت خاموش می‌شد. عشق به کسی که نباید… به فرمانده‌ای که در میدان جنگ بی‌رحم بود، اما در پنهان‌ترین گوشه‌های قلبش، جیمین را دوست داشت.
صدای دیالوگ‌های گذشته در ذهنش پیچید.

«جونگ کوک… تو هیچ‌وقت از چیزی نمی‌ترسی؟»

فرمانده با همان نگاه سرد و قاطع همیشگی‌اش جواب داده بود:
«ترس؟ از چه؟ احساسات؟ عشق؟ این‌ها برای کسانی است که در قصرهایشان در امنیت نشسته‌اند، نه برای جنگجویانی که هر روز با مرگ روبه‌رو می‌شوند.»
آن کلمات، جیمین را لرزانده بود. شور و اشتیاقی که برای این عشق داشت، کم‌کم رنگ می‌باخت. اما نتوانسته بود سکوت کند.
«و اگر جنگی درون من باشد؟ اگر کسی باشم که در برابرش باید بایستی؟»
لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، نگاه جونگ کوک شکست. چیزی در چشم‌هایش لرزید، اما بلافاصله خاموش شد.
«شما شاهزاده‌اید. و من فقط یک فرمانده. عشق شما… سرنوشتی نیست که برای امثال من نوشته شده باشد.»
جیمین چشمانش را بست. انگشتانش روی نرده‌های سرد پنجره لغزید.
«اما سرنوشت… هرگز از من نپرسید که چه می‌خواهم.»
20.04.202519:44
03.04.202509:11
She felt like love wasn't meant for someone like her. Maybe she was only made to love and not be love at least, that is what she believed. I could see it in her the loneliness and how it wrapped itself around her smile. She couldn't help how she felt: a stranger in her own skin, a soul out of place, wishing someone would call her home.

There were beautiful gardens growing inside of her. And there were graveyards too, filled with everyone who said they loved her and lied. I often wondered how she could go on, but then I remembered what she told me on a cold winter night:

"Many have tried and failed in breaking my spirit. But I know what a warrior's blood tastes like, for it flows through my veins."
20.04.202516:55
واووو قشنگ ترین ادیتی که دیده بودم🫠
خیلی کارت درسته
03.04.202509:11
melodia 🍨

𝑴𝒚 𝒔𝒘𝒆𝒆𝒕 𝒍𝒆𝒎𝒐𝒏𝒔, 𝑰 𝒊𝒏𝒗𝒊𝒕𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒔𝒕𝒆𝒏 𝒕𝒐 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒐𝒔𝒕 𝒅𝒆𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕𝒇𝒖𝒍 𝒎𝒆𝒍𝒐𝒅𝒊𝒆𝒔.
𝑾𝒊𝒕𝒉 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒑𝒓𝒆𝒔𝒆𝒏𝒄𝒆, 𝒃𝒓𝒊𝒏𝒈 𝒔𝒘𝒆𝒆𝒕𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒕𝒐 𝒕𝒉𝒆 𝒍𝒆𝒎𝒐𝒏-𝒄𝒐𝒍𝒐𝒓𝒆𝒅 𝒈𝒂𝒓𝒅𝒆𝒏.
"جیمین گربه‌ی مشکی رنگی را دنبال می‌کند
تا اینکه مقابل ویرانه‌های یک قلعه‌ی خاموش می‌ایستد؛ هوا سنگین است، مه بین سنگ‌های شکسته می‌خزد، و در تاریکی، انگار چیزی پشت پنجره‌های خالی تکان می‌خورد...

Name: Roseveil Cat

    Genre: Dark, Classic, Romance
        Couple: Yoonmin
              Part 2
𝃜rꫀᥲɗ ȶɦꫀ ꮪȶᦅrყ𝂅
astrid
ㅤ   ┈┈─┈─┈┈─┈─┈┈─
ㅤㅤㅤㅤㅤㅤ🫧🐈‍⬛
~𝑬𝒍 𝒎𝒖𝒄𝒉𝒂𝒄𝒉𝒐 𝒅𝒆 𝒍𝒐𝒔 𝒐𝒋𝒐𝒔 𝒕𝒓𝒊𝒔𝒕𝒆𝒔
𝑽𝒊𝒗𝒆 𝒔𝒐𝒍𝒐 𝒚 𝒏𝒆𝒄𝒆𝒔𝒊𝒕𝒂 𝒂𝒎𝒐𝒓
𝑪𝒐𝒎𝒐 𝒆𝒍 𝒂𝒊𝒓𝒆, 𝒏𝒆𝒄𝒆𝒔𝒊𝒕𝒂 𝒗𝒆𝒓𝒎𝒆
𝑪𝒐𝒎𝒐 𝒂𝒍 𝒔𝒐𝒍, 𝒍𝒐 𝒏𝒆𝒄𝒆𝒔𝒊𝒕𝒐 𝒚𝒐
11.04.202513:38
I FEELL
IN LOVE
WITH HOPE

Lancali
30.03.202516:40
فور کنید + id براتون وایب درست کنم
ترجیحاً اونایی که همو نمیشناسیم یا تا حالا براتون وایب نزدم فور کنن
05.04.202508:45
لنگوئج هم بلدم اما خب برای اون ایده ندارم
05.04.202508:45
تم سخته حمایت نکنید میخوره تو ذوقم😭
10.04.202523:52
اولین برگ از دفترچه‌ای که شاید قرار بود پر از امید باشد، اما…

امروز حس عجیبی داشتم. از آن حس‌هایی که انگار دنیا ساکت شده، اما نه از آرامش، از خالی بودن. انگار همه چیز باید به دست خودم پیش برود. نه دستی هست، نه شانه‌ای، نه نگاهی که بگوید "من هستم". عشق؟ نه… دیگر باورش ندارم. یا شاید هیچ‌وقت سهم من نبوده. شاید چیزی شبیه شانس است، یا طلسمی قدیمی که سال‌ها پیش روی قلبم افتاده… اما هرچه هست، من ندارمش.

امروز با خودم فکر می‌کردم، زندگی مثل راه رفتن در مه است. هر قدم را تنها برمی‌دارم، بی‌آن‌که بدانم راه درست کدام است. گاهی صدایم در دل این مه گم می‌شود، گاهی حتی خودم را نمی‌یابم. اما عجیب است، هنوز می‌روم، هنوز ادامه می‌دهم، مثل جادویی قدیمی که مرا به پیش می‌کشد، بی‌آنکه دلیلش را بدانم.

دنیا، ساکت است. من، ساکت‌تر. شاید این دفتر، تنها جایی باشد که صدایم را می‌شنود. اینجا، دست‌نوشته‌هایم گواهی می‌دهند که هنوز هستم… هرچند فقط برای خودم.
20.04.202521:06
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।