
͏ ͏ ͏ ͏ 𝜈ꫀᥣ𑜀ᦅɑ
grace in every grey!
TGlist रेटिंग
0
0
प्रकारसार्वजनिक
सत्यापन
असत्यापितविश्वसनीयता
अविश्वसनीयस्थान
भाषाअन्य
चैनल निर्माण की तिथिOct 03, 2023
TGlist में जोड़ा गया
Oct 13, 2024सदस्य
1 187
24 घंटों
3-0.2%सप्ताह
39-3.2%महीना
1-0.1%
उद्धरण सूचकांक
0
उल्लेख1चैनलों पर शेयर0चैनलों पर उल्लेख1
प्रति पोस्ट औसत दृश्य
12
12 घंटों270%24 घंटों120%48 घंटों120%
सगाई (ER)
7.69%
रिपोस्ट0टिप्पणियाँ0प्रतिक्रियाएँ0
सगाई दर (ERR)
1.01%
24 घंटों0%सप्ताह
0.31%महीना
0.2%
प्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य
15
1 घंटा746.67%1 - 4 घंटे746.67%4 - 24 घंटे56373.33%
समूह " ͏ ͏ ͏ ͏ 𝜈ꫀᥣ𑜀ᦅɑ" में नवीनतम पोस्ट
27.04.202516:03
@ourmoodr




27.04.202516:01
से पुनः पोस्ट किया:
𝐵𝐿𝑈𝐸 𝑀𝑂𝑂𝑁

27.04.202516:01
هنوز هم به هنگام نیمه شب، تنهایی به سراغم میآید و غمی که شبیه به سوز سرما در قلبم نفوذ کرده، راه گلویم را بند میآورد.
این شب ها بدون تو،گویی تکهای از وجودم را ربودهاند. آغوشم خالی و دلم به تنهایی میتپد.
دلتنگیام مانند یک تکه ابر تیره بر فراز سرم معلق است. ابرهایی که گاهی باران اشک را بر گونههایم میریزند.
این غم یادآور لحظاتی است که حتی فراموشی هم نمیتواند آن را از یاد ببرد. یادآور عشقی که در سایههای شب و نجواهای دلنشین گم میشود و گرمایش در دل خاکسترهای زمان باقی میماند.
احساسی که دلم را به آتش کشید و با یادش هر روز شمعی را در وجودم خاموش کرد.
این حس شبیه به زندانی است که درون وجودم محبوس شده و با هر لحظه که میگذرد، غم بیشتری را به من تحمیل میکند.
غمی که مرا به سکوت وا میدارد. سکوتی از جنس درد و تنهایی، سکوتی که در آن هیچ کلامی برای گفتن نیست و هیچ صدایی برای شنیدن.
چرا بی صدا ماندهام؟ چرا نمیتوانم بگویم احساسات و افکارم مانند پیچکی دور گلویم است و خفهام میکند. میخواهم فریاد بزنم، اما هربار که لب هایم را باز میکنم، فقط صدای سکوتی عمیق به گوش میرسد.
من بی صدا ماندهام؛اما در دل شاعری هستم که با هر نفس، شعری غمگین از قصههای ناگفته را سروده است.
این شب ها بدون تو،گویی تکهای از وجودم را ربودهاند. آغوشم خالی و دلم به تنهایی میتپد.
دلتنگیام مانند یک تکه ابر تیره بر فراز سرم معلق است. ابرهایی که گاهی باران اشک را بر گونههایم میریزند.
این غم یادآور لحظاتی است که حتی فراموشی هم نمیتواند آن را از یاد ببرد. یادآور عشقی که در سایههای شب و نجواهای دلنشین گم میشود و گرمایش در دل خاکسترهای زمان باقی میماند.
احساسی که دلم را به آتش کشید و با یادش هر روز شمعی را در وجودم خاموش کرد.
این حس شبیه به زندانی است که درون وجودم محبوس شده و با هر لحظه که میگذرد، غم بیشتری را به من تحمیل میکند.
غمی که مرا به سکوت وا میدارد. سکوتی از جنس درد و تنهایی، سکوتی که در آن هیچ کلامی برای گفتن نیست و هیچ صدایی برای شنیدن.
چرا بی صدا ماندهام؟ چرا نمیتوانم بگویم احساسات و افکارم مانند پیچکی دور گلویم است و خفهام میکند. میخواهم فریاد بزنم، اما هربار که لب هایم را باز میکنم، فقط صدای سکوتی عمیق به گوش میرسد.
من بی صدا ماندهام؛اما در دل شاعری هستم که با هر نفس، شعری غمگین از قصههای ناگفته را سروده است.
27.04.202515:59
से पुनः पोस्ट किया:
𝖑𝖔𝖘𝖙 𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑

27.04.202515:59
دستش رو از پنجره ماشینش بیرون داده بود
و هوای سردی که به صورتش به خاطر گریه کردن خیس شده بود میخورد و باعث میشد احساس سرمای بیشتری بکنه
به خودش قول داده بود دیگه بعد اون روز هیچ وقت مست نکنه ولی قولش رو شکسته بود.
بعد اینکه رسید به خونش
خودش رو روی تختی که سه سال بود ازش متنفر بود پرت کرد.
همونطور که دراز کشیده بود گوشیش رو از جیبش در اورد و روشنش کرد.
چندین تا زنگ..یه عالمه پیام
همشونم از طرف فلیکس و هیون و هان بود.
گوشیش رو خاموش کرد و پرت کرد پشت سرش.
حدود ساعت های یک نصفه شب بود.
اون همه نوشیدنی خوردن هیچ اثری نداشت.
هنوزم که هنوزه بیدار بود.
تصمیم گرفت بره پیاده روی.
اون فقط میخواست بره پیاده روی.
حداقل فکر میکرد میخواست بره پیاده روی..
نه اینکه جلوی در خونه مینهو ظاهر بشه.
نمیدونست جدی مست بود یا ناخودآگاه اومده بود اینجا.
مینهو مطمئنا ازش متنفره
اگه دوباره جلوی در وقتی که بازم مسته ببینتش این دفعه دیگه قطعا باریکه امیدی که تو رابطه اون و مینهو وجود داره هم ناپدید میشه.
چند دقیقه ای بدون هیچ حرکتی به زنگ در خیره موند.
نفسی عمیق کشید و سرش رو پایین انداخت
دستاش رو کرد تو جیبش و پشت به در کرد .
اون دیگه هیچ نقشی تو زندگی لینو نداشت
خودش این انتخاب رو کرده بود.
'فکر میکردم گردن گیرت بهتر باشه'
صدایی که از پشت سرش توی گوشاش پیچید
باعث شد قلبش از جاش کنده بشه و لایه نازکی از اشک روی چشماش جمع شه
با تردید سرش رو برگردوند
و با دیدن چهره نه چندان خوشحال لینو اشکاش سرازیر شدن.
خواست چیزی بگه ولی دهنش بیهوده باز میشد.
'چیه؟... اینجا چیکار داری؟'
"مینهو..."
بغضش باعث میشد صداش بلرزه
"حرفتو بز-
چان بدون اینکه فرصت حرف زدن برای لینو بده اونو بغل کرد.
مینهو چند دقیقه ای هم بدون اینکه بغلش کنه و چیزی بگه اونجا وایساد.
'خب..گذاشتم بغلمم کنی..حالا باید بری.'
چان سرش رو همونطور که بغلش کرده بود به معنی نه تکون داد
"مینهو..من نمیخوام برم.مشکل اینه من نمیخوام برم..من اون روز..اون روز نمیدونستم به چی فکر میکردم من بدون اجازه یه کار بدی کردم من یه هیولام من ترسیدم ازم متنفر بشی
من واقعا متاسفم من واقعا اینو نمیخواستم"
دیگه نتونست ادامه بده و دوباره بغضش ترکید لینو چان رو از خودش جدا کرد و گفت:
'چان..حرفات منطقی نیست..
تو فکر کردی اون شب ..کاری که کردی !..
من اگه نمیخواستم میتونستی اون کار رو کنی لعنتی؟'
"چی؟.."
'چان..منم دوست داشتم ...نفهمیدی؟'
چرا فکر کردی باعث میشه ازت متنفر شم؟'
چان از حرفی که شنیده بود شکه شده بود.
"داری میگی..هنوز دوسم داری؟"
'..اره ...ولی
دلیل نمیشه که ازت متنفر نباش-'
چان چیز دیگه ای نمیخواست بشنوه
همونجا به خاطر دلی که دلتنگ شده بود.
شروع کرد به بوسیدن مینهو.
مینهو هنوزم از دستش عصبانی بود و اینو نمیخواست چون اونم شکسته شده بود..اونم تنها شده بود.
اون صبح بیدار شده بود و چان رو ندیده بود..
ازش متنفر بود
ولی...وقتی فهمید چان چقدر احمقه.
با خودش گفت منم دلتنگتم..
اون دوتا همونطور که همو میبوسیدن وارد اتاق شدن
کم کم هوا داشت گرم میشد.
چان و لینو از هم جدا شدن و کمی نفس گرفتن
چان نفس نفس زنان گفت" بیا ادامه ند-"
'خفه شو عوضی'
و دوباره شروع کرد به بوسیدن چان
لینو دستاش رو پشت گردن چان قفل کرد
چان هم سرش رو داخل گردن لینو فرو کرد
و برش گردوند و انداختش رو تخت
'صبح که نمیزاری بری؟'
چان خنده ای کرد و گفت: دیگه حتی یه ثانیه هم از جلو چشمات دور نمیشم
....
لباس هاشون روی زمین افتاده بود
چان رد هایی از طریق بوسه هاش روی بدن مینهو میذاشت و امادش میکرد.
'..زو..زود باش دیگه'
چان اخرین بوسه رو دوباره روی لب های کبود پسر کوچیک کاشت
و چند دقیقه بعد پسر کوچیک تر حس اشنایی از سه سال پیش رو تجربه کرد ..ناله هاش کل اتاق رو پر کرده بود.
"خوبی؟"
پسر کوچیک سرش رو به عقب برگردوند و به معنی اره تکون داد.
پسر کوچیک دستش رو روی موهای چان گذاشت و گفت: مثل دفعه قبل...
"دفعه قبلی وجود نداره همیشه جوری هستش که انگار دفعه اولمونه."
دیر وقت بود
از پنجره فشفشه های رنگی که افراد کنار ساحل روشن کرده بودن دیده میشد.
و محو شدن اونها توی اسمون شب باعث دیده شدن دوباره ستاره ها میشد
ولی اون دو تا پسر هیچ اهمیتی به اتفاقاتی که میفته نمیدادن
(کیش کیش همینقدر هم زیادی بود از خجالت مردم)
27.04.202515:57
St
26.04.202518:37
26.04.202518:37
Gn
26.04.202518:17
26.04.202517:50
रिकॉर्ड
02.02.202509:40
1.4Kसदस्य16.11.202423:59
300उद्धरण सूचकांक13.10.202423:59
137प्रति पोस्ट औसत दृश्य16.03.202523:59
227प्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य06.02.202523:59
10.87%ER13.10.202423:59
10.82%ERRअधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।