Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
انشا و نويسندگی avatar

انشا و نويسندگی

💎کانال «انشا و نویسندگی» زیرمجموعهٔ ماهنامهٔ «انشا و نویسندگی» است.
📩ارسال مطلب:
@kavir_sky7
TGlist रेटिंग
0
0
प्रकारसार्वजनिक
सत्यापन
असत्यापित
विश्वसनीयता
अविश्वसनीय
स्थान
भाषाअन्य
चैनल निर्माण की तिथिJan 29, 2025
TGlist में जोड़ा गया
Dec 06, 2024
संलग्न समूह

समूह "انشا و نويسندگی" में नवीनतम पोस्ट

سلام بر همراهان «انشا و نویسندگی»
دیروز که یکُم اردیبهشت بود، دستِ‌کم سه مناسبت ادبی قرین هم شده بودند:

ــ روز سعدی (آغاز نگارش گلستان)
ــ سال‌روز درگذشت محمدتقی بهار
ــ سال‌روز درگذشت سهراب سپهری

برای بزرگ‌داشت واقعی و عملی این بزرگان، در هفتۀ جاری هر بیت و مصراع یا شعری از این بزرگان را که بیش‌تر دوست دارید در بخش کامنت همین پست بنویسید و بگویید که چرا آن را دوست دارید.

هم‌چنین هر خاطرۀ خاصی که از مواجهه با آثار این بزرگان دارید را می‌توانید بنویسید.

به‌امید آشنایی و انس هرچه بیش‌تر با ادبیات فارسی!
سوادِ خودآمده شایانِ‌اعتماد نیست!


آن‌چه مردم اصطلاحاً «سواد» می‌نامند، در اصلْ روگرفتی شتاب‌زده از خوانده‌ها و شنیده‌های انباشته‌شان طی سال‌هاست که ای‌بسا به یاد نمی‌آورند هر کدام را در کجا و از که دریافت کرده‌اند.

افزون بر این انباشته‌های خودآگاه، اطلاعاتِ ناخودآگاهی را که ناخواسته وارد ذهنشان کرده‌اند هم باید در نظر گرفت.

مثلاً در متنی می‌خوانند «دست‌گیری از تنگ‌دستان کاری خداپسندانه است» و به خاطر می‌سپارند که واژهٔ «دست‌گیری» به‌‌معنای «کمک‌کردن» هم هست؛ اما فراموش می‌کنند که واژهٔ دست‌گیری به‌تنهایی در ‌معنای کمک‌کردن نیامده بوده است، بلکه عبارت «دست‌گیری از» چنین معنایی می‌داده است.

مثلاً از کسی می‌شنوند که «زمان الغای قرارداد ترکمنچای فرارسیده» و چون واژهٔ «الغا» را فقط شنیده‌اند و املای آن را ندیده‌اند و از زبان عربی هم بویی نبرده‌اند، خودبه‌خود املای آن را به‌صورت همان چیزی که قبلاً دیده‌اند تلقی می‌کنند و آن را اشتباهاً با «ق» و به‌صورت «القا» می‌نویسند.

حالتِ نامتعارفِ دیگری هم هست که بسیار هم متواتر است و آن این‌ است که واژه در متن اصلاً در معنایی اشتباه یا با املایی اشتباه به کار رفته است.

این خطا در رسانه‌ها به‌وفور رخ می‌دهد و چون فراگیر می‌شود، روی عدهٔ زیادی اثر منفی می‌گذارد و آن غلط را همه‌گیر می‌کند.

برای همین، با وجود این‌که واژه‌ای غلط به کار می‌رود، مخاطبْ متوجه غلط‌بودن آن نمی‌شود و او هم به دوام کاربرد این غلط دامن می‌زند.

جمیع این موارد است که سبب می‌شود ذهن مخاطب قدرت تشخیص درست از نادرست را از دست بدهد و قلم مخاطب خودبه‌خود به خطا برود؛ پس سوادِ خودآمده شایان اعتماد نیست و نمی‌باید و نمی‌شود به آن بسنده کرد. اما چه باید کرد؟

دو راه پیشِ روست:

راه اول آن‌ است که بر سیستم زبان تسلط یابیم و از چم‌وخم صرف‌ونحو زبان فارسی و نیز از آداب واژگانی زبان عربی و انگلیسی که بیش‌وکم وارد مکاتبات و مکالمات ما شده‌اند، به‌قدر لازم و کافی سر دربیاوریم. این راهِ اول و آخر است؛ ولی درعین‌حال دشوار و زمان‌بَر است.

راه دوم آن است که به هیچ چیز اعتماد نکنیم، در همه چیز شک کنیم، لغت‌نامه را کنار دستمان بگذاریم و دم‌به‌دم از آن مشورت بگیریم.

بسیاری از اوقات، واژه‌ای را می‌شنویم و معنایش را در آن ترکیب می‌فهمیم ولی اگر بخواهیم از آن استفاده کنیم، مطلقاً به یادش نمی‌آوریم؛ چون همیشه آن را هم‌نشین واژهٔ دیگری دیده‌ایم و به همان ترکیب خو کرده‌ایم.

مثلاً عبارت «زادِ سفر» را می‌شنویم و می‌فهمیم که به‌‌معنای «توشه» است؛ اما هم وقتی می‌پرسند «زاد» چندتا معنا دارد در این معنا به یادش نمی‌آوریم، هم وقتی می‌خواهیم از واژه‌ای با معنای توشه استفاده کنیم آن را در این معنا به خاطر نمی‌آوریم.

در این مواقع، رجوع به لغت‌نامه و مرور معانی مختلف واژهٔ موردنظر کارساز است؛ اما از یک طرف این کار کافی نیست و از طرف دیگر موضوع به این سادگی نیست.


معین پایدار
https://t.me/+4q4HcS23okYxYWI0

برای پیوستن به گروه گفت‌وگو
در کانال انشا و نویسندگی
روی لینک بالا بزنید.

@aznevisandegi
جمعه - چخوف - داستان کوتاه «همسر»

یکی از آن جمعه‌های ابری‌ست. همه چیز مهیاست که داستانی از چخوف بخوانم. کتابش را می‌گشایم و به میانه‌ی داستان «همسر» می‌رسم. می‌آیم اول داستان و شروع به خواندن می‌کنم.

آقای نویسنده، مثل همیشه، کوتاه می‌نویسد و مجمل. پنداری جمع‌وجور بودن هیکل چخوف، روی سبک نوشتنش هم اثر گذاشته و او را به سبکی ایجازگون رهنمون شده است.

از بین قصه‌هایی که از چخوف خوانده‌ام، «همسر»، یکی از تأسف‌انگیزترین‌هاست. البته کار به تأسف‌برانگیزی ختم نمی‌شود، یکی از متداول‌ترین‌ها هم هست.

طرف در دوران دانشجویی با انبوهی از امید و آرزو، پا به دنیای پزشکی یا هر شغل دیگری می‌گذارد. پول‌وپله‌ای گرد می‌آورد. خانه‌وزندگی دست‌وپا می‌کند. دختری را وارد زندگی‌اش می‌کند به این امید که خوش‌بخت شوند.

ته ماجرا برای بسیاری، همین چیزی‌ست که چخوف با چند واژه پیش چشم‌مان می‌گذارد. این رویداد ممکن است برای زن یا مرد رخ دهد. مسئله این است که این ماجرا تازه نیست و دامان آدم‌های مختلفی را گرفته و بعد از این هم می‌گیرد.

آدم‌های سردرگم، کارشان به تباهی کشاندن عمر است. ول نمی‌کنند بروند. می‌مانند تا آخرین قطره‌های شهد جوانی‌ات را بمکند و وقتی امید و شور زندگی‌ات ته کشید، تازه یادشان می‌افتد که جوانی‌شان را پایت ریخته‌اند و زندگی با تو سیاه‌بخت‌شان کرده است.

گاهی طرف دیگر رابطه، به سردرگمی شریک زندگی‌اش پی می‌برد و به او پیشنهاد می‌دهد که به‌ گونه‌ای تمامش کنند و بروند پی کارشان؛ این‌جاست که مزایای بودن در رابطه، در خاطر دوست سردرگم‌مان نقش می‌بندد و اعلام می‌کند که نمی‌خواهد برود و در زندگی می‌ماند.

در چنین بزنگاه‌هایی چه می‌توان کرد؟ یکبار که آدم بیشتر زندگی نمی‌کند. چخوف که راهی جلوی پایمان نمی‌گذارد در قصه‌اش. باید خودمان راهی بیابیم. گاهی آن آدم سردرگم را دوست داریم. می‌گویید این دوست داشتن، بیمارگونه است؟ خُب باشد. جدایی به همین سادگی‌ و راحتی نیست.

بالاخره هر سادیستی برای تخلیه‌ی روانی‌اش به یک مازوخیست نیاز دارد. می‌بینید؟ زندگی پیچیده‌تر از چیزی‌ست که بخواهیم به نیکلاسِ داستان همسر بگوییم، زنت را بنداز بیرون و تمامش کن. هزار مشکل روانی و بندهای اجتماعی می‌پیچد به دست‌وپای آدم و نمی‌گذارد نیکلاس‌ها از بند اُلگاها رهایی یابد.

چه‌مایه قوی و شجاع باید باشد آن‌ کس که بی‌ترس‌وواهمه، یکبار دست‌به‌کار می‌شود، شریک را از زندگی‌اش اخراج می‌کند و به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. نمی‌گویم آسان است؛ ولی باشکوه است؛ مسئولانه است. شاید بعدش سال‌ها تنهایی باشد؛ ولی بهتر از غوطه خوردن در اندوه، پشیمانی، رنج و نکبت است. چه بسیار کسانی که این اقدام شجاعانه، یکسر به سودشان تمام شده.

۳۰ فروردین ۱۴۰۴
جلال شایان
#دنیای_نوشتن (۱۱۳)

اگر نویسنده اشک نریزد، خواننده نیز اشک نخواهد ریخت. اگر نویسنده شگفت‌زده نشود، خواننده نیز شگفت‌زده نخواهد شد.

رابرت فراست

@aznevisandegi
ماهیت دروغین


به‌زعم من، زندگی را ذاتاً معنایی نبود؛ چراکه پیشیِ ماهیت بر وجود، آدمی را محدود و تغییرناپذیر می‌کند؛ ولو زیستن، در پسِ دیاری نامحصور زاده شده باشد. زندگانی، برون از اذهان ما «به‌کمال» تعریف می‌شود؛ گرچه در فکر من، هستی را تعریفی نیست و معنای آن مبتنی بر درکْ دگرگون می‌شود. از تشددِ گستردگی و ابهامات و عمقش، بی‌شمار وجه دارد.

در فرجامِ ره‌جویی، آن وجهی را پیش روی خودت هویدا می‌کنی که تدابیرت ایجاب کرده‌اند و ردپایی که بر جای می‌ماند، اندک‌اندک منشت را پدید می‌آورد. سر برمی‌گردانی و آنچه باقی نهادی را، سهمِ اثربخشت را، می‌نگری و به‌یاریِ اندیشه، وجه دلخواه را برمی‌گزینی. اما چنان‌که تو را سرشتی بود، ردپاها از پیش مقدر شده‌اند. تنها می‌بایست پابرهنه، قدم بر ردپاهایی نهی که خالقش دگری بوده، نه خودِ تو!

زان‌گاه که عمیقاً دریافتی، حتی قدرِ برگزیدنِ قدم‌هایت را نداری، بی‌اعتنا می‌شوی. دگر گذر از کلوخ را ملالی نیست؛ از برای زخم‌ها علاجی نیست. آدمی را مقدر شده، قراری نیست. بدان سبب که «وجودِ انسانی، وجودی‌ست که خود را می‌سازد.» پنداری شیوه‌ای ترسیمی برمی‌گزینی و پیروِ آن، در مصافِ هر آنچه نظر افکنی، به نگارگری‌اش می‌پردازی.

جهانِ تو ترسیمِ توست؛ و غایتْ اثری‌ست که در خلالِ این نگارها یافت می‌شود. در آغاز، خود را هویدا کن، که چگونگیِ نگارگر بر آنچه می‌آفریند مرتبط است و ارجحیت دارد. خود را به مقصدی مقرر پرت مکن؛ مبادا در قعرِ آن عاجز بمانی و سرنوشتِ نیک یا شومی که متصورش بودی، ناگه طردت کند.


آوا ملک‌پور، دورۀ اول متوسطۀ فرزانگان ۱ اهواز
همراهان عزیز «انشا و نویسندگی»، می‌توانید متنی در ارتباط با تصویر حاضر بنویسید. می‌توانید مکالمه‌ای بین آن دو ترتیب دهید.

لطفاً متنتان را در بخش «کامنت» همین پست منتشر کنید. ما حتماً می‌خوانیم و بازخورد می‌دهیم.
से पुनः पोस्ट किया:
گفت و چای | فهیم عطار avatar
گفت و چای | فهیم عطار
مراد جباری هندسه‌ی فضایی درس می‌داد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم می‌زد. یک بار سر کلاسش خمیازه‌کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آن‌قدر کشید تا مبحث منشور‌های فضایی را تمام کرد. من هندسه‌ی فضایی را درک نمی‌کردم. برای همین خمیازه‌ام می‌گرفت. هیچ‌وقت درک درستی از مسائل سه‌بعدی نداشتم. مثلا می‌پرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحه‌ی فضایی که با زاویه سی درجه آن را قطع کرده‌اند، چقدر است؟ تا می‌آمدم تصورش کنم، فشارم می‌افتاد. رسیدیم به امتحان آخر سال. تمام سال، من و مراد جباری تلاش کردیم لااقل نوکِ میخِ هندسه را در سنگِ مغزم فرو کنیم. اما نشد. تمام سال با اضطراب گذشت. با یک جنگ دا‌ئمی برای قبول شدن. صبح امتحان، مادرم یک صبحانه مفصل داد که بخورم تا شاید درِ رحمت باز شود. اما کدام سمندی با سوخت موشک توانسته پرواز کند؟

برگه‌ی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع می‌کردم. عرق می‌کردم. سوال‌ها را می‌خواندم و هیچ نمی‌فهمیدم. ساعت را نگاه‌می‌کردم. قلبم آمده بود حوالی لوزه‌ام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم می‌پرید. کف دست‌هایم لیز شده بود و سوخت موشک می‌خواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همین‌طور گذشت. از برگه‌ی سوال‌ها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرام‌ترین لحظه‌ی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظه‌ی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگ‌هایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌هایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرام‌ترین حالت ممکن بود.

می‌دانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه می‌شود و برمی‌گردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیه‌ی شیرین وجود دارد که توپ بی‌حرکت توی هوا می‌ایستد و راه آمده را نگاه می‌کند. من همان یک ثانیه‌ی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیه‌ی تسلیم.

هندسه‌ی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانه‌ی ما فعلی جنایی محسوب می‌شد. بار گناه و عقاب آن هم‌وزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمده‌فروشی هرویین بود. همه‌ی‌تفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز می‌کنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش می‌کرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمی‌شناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطراب‌تر بود. اما این وسط ثانیه‌ی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیه‌ی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ می‌دهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری می‌دادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیه‌ی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظه‌ی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.
#فهیم_عطار
@fahimattar
نویسنده که باشی، تلاش می‌کنی به آنچه دیگران بر زبان نمی‌آورند گوش فرادهی و دربارهٔ سکوت بنویسی.

ترجمهٔ فاطمه مدیحی
#دنیای_نوشتن (۱۱۲)

من امروز به این دلیل تنها هستم که دیروز به اندازۀ کافی ننوشتم. وقتی نمی‌‌نویسم رشتۀ آگاهی‌ام را از دست می‌دهم. ردپای خودم را گم می‌کنم.
این آگاهی خودم است که دلم برایش تنگ می‌شود.

جولیا کامرون/ حق نوشتن

@aznevisandegi
से पुनः पोस्ट किया:
Ekarimi_HR avatar
Ekarimi_HR
مرز باریک میان خواستن و شدن

همه‌ی انسان‌ها رؤیا دارند
همه، امیدی در دل می‌پرورانند
همه، روزی خود را در جایگاهی می‌بینند که سرشار از افتخار و موفقیت است
اما تنها عده‌ای اندک، جرئت عبور از مرز آرزو به سمت عمل را دارند

زندگی، میدان انتخاب‌هاست
و هر انتخاب، مرزی دارد که میان عادت‌های گذشته و جسارت آینده کشیده شده است
مردم عادی، رویای پرواز دارند، اما ترس از افتادن پاهایشان را به زمین میخکوب می‌کند
افراد موفق، سقوط را نه شکست، بلکه بخشی از مسیر می‌پذیرند

آنچه ما را در لحظه‌ی تصمیم‌گیری از گام برداشتن بازمی‌دارد
نه ناتوانی است، نه تقدیر، نه شرایط
بلکه صدای ضعیف اما سرسختی‌ست که از درون نجوا می‌کند:

اگر شکست خوردی چه؟ اگر دیگران قضاوتت کردند چه؟ اگر به اندازه‌ی کافی خوب نبودی چه؟

و درست در همین لحظه، تفاوت شکل می‌گیرد
انسان‌های موفق، این صدا را خاموش نمی‌کنند
بلکه آن را می‌شنوند، اما اجازه نمی‌دهند که فرمان حرکت را در دست بگیرد
آن‌ها می‌دانند که ترس، طبیعی‌ست، اما تسلیم شدن در برابر آن، انتخابی‌ست

رؤیاها به خودی خود تحقق نمی‌یابند
آن‌ها تنها زمانی جان می‌گیرند که در لحظه‌ی تصمیم‌گیری، به‌جای عقب‌نشینی، قدم اول را برداری حتی اگر مطمئن نباشی که قدم دوم کجاست

این همان مرزی‌ست که میان عادی بودن و خارق‌العاده شدن کشیده شده است
و تنها آن‌هایی که شهامت عبور دارند
طعم واقعی موفقیت، شادکامی و رشد را خواهند چشید.

زندگی، به کسانی پاداش می‌دهد که تصمیم‌های کوچک اما شجاعانه می‌گیرند
به کسانی که وقتی صدای تردید بلند می‌شود
صدای باورشان را بلندتر می‌کنند

#دکتر اسلام ـ کریمی
دکترای مدیریت منابع انسانی
#دنیای_نوشتن (۱۱۱)

نوشتن مثل نگاه‌کردن به قطب‌نمای درونی است. ما آن را نگاه می‌کنیم و راهمان را پیدا می‌کنیم.

جولیا کامرون/ حق نوشتن

@aznevisandegi
تکرار را تکراری تکرار نکنید


اگر حوصله نداریم متنمان را حداقل ده بار منتقدانه بخوانیم، حق نداریم از دیگران توقع داشته باشیم که حتی یک بار ولو سرسری متنمان را بخوانند.

مطمئنم که هر کس این جمله را می‌خواند، سرِ تصدیق تکان می‌دهد و چه‌بسا در تأیید و تکمیلِ آن هم جمله‌ای تجربه‌ای نقل‌قولی چیزی اضافه می‌کند؛ اما همان کس وقتی نوبت به متن خودش می‌رسد، به سه بار نکشیده، از تکرارِ خواندن و بازخواندنِ متنش ملول می‌شود و در ضرورت و اهمیتِ این کار شک می‌کند.

اما چرا؟ چرا تکرار این‌قدر بی‌ثمر و ملال‌آور و حوصله‌سربَر به نظر می‌رسد؟

مهم‌ترین علتش این است که تکرار را تکراری تکرار می‌کنیم، یعنی به‌جای این‌که در هر بار تکرار متن را از جنبهٔ خاصی بازبینی و تکرار کنیم، هر بار آن را از همان جنبه تکرار می‌کنیم و چون نتیجه‌ای نصیبمان نمی‌شود، تکرار را کاری بی‌ثمر و ملال‌آور و حوصله‌سربر می‌پنداریم.

اما بیایید متنمان را هر بار بدون تکرار بازبینی و تکرار کنیم؛ مثلاً یک بار از نگاه درستی املایی، یک بار از دیدگاه یک‌دستی حروف‌چینی، یک بار از لحاظ خوش‌آوایی و روان‌خوانی، یک بار به‌لحاظ دقت و تنوع واژه‌ها، یک بار از نظر درستی جمله‌ها، یک بار از منظر چفت‌وبست پاراگراف‌ها، یک بار از حیث تناسب با ابزار انتشار، یک بار از چشم مخاطب موردانتظار و... .

می‌بینید؟ اگر این‌طور تکرار کنیم، نه‌تنها از تکرار ملول نمی‌شویم، بلکه با هر بار تکرار سر شوق هم می‌آییم. این نوع تکرار نه ملالت‌بار که سرشار از ابتکار است و ماجراخیز و هیجان‌انگیز می‌نماید.

اما تنوع در تکرار نمودِ بسیار دارد.

در نگاه من، نوشتنِ صد متنِ جورواجور فقط ذهن تنوع‌طلب می‌خواهد؛ ولی نوشتنِ یک متن به صد جور، ذهن نبوغ‌آمیز و هنرمند و آفریننده می‌طلبد.

ترسیدید نه؟ ترسیدید از تکرارِ صدباره ملول شوید و از پسش برنیایید؟ سخت در اشتباهید! تا جانِ ملال را به آغوش نکشید، تا جامِ ملال را لاجرعه سر نکشید، باید هم‌چنان از احوالِ پرملال رنج بکشید.

در جهانِ نوشتن، ذهنِ پُرملال کارخانهٔ هیجان‌سازی است. در خلال و روالِ همان ملال و استیصال، متونِ ایده‌آل و بی‌همال شکل می‌گیرند. برخلاف تصور، تکرار مهیج است، حتی تکرار ملالت‌بار.


و اینک، چند توصیهٔ تکراری!

بسیاری‌مان تصور می‌کنیم عالَم و آدم آکنده از هیجان و این‌پاوآن‌‌پاکنان، منتظرند که متنمان هرچه زودتر منتشر شود تا حریصانه بخوانند و مخلصانه جار بزنند.

اما هیچ این‌طور نیست.
هیچ جای تعجیل نیست.
دور فلک شتاب ندارد، درنگ کن!

صبور باش. بگذار این شورِ انتشار از صافیِ غور و پندار بگذرد و نم‌نمک از روزنِ بازخوانی بتراود.

به متنت امان بده. صبر کن تا در اسیدِ زمان خیس بخورد و زنگار بتکاند. تأنی کن تا زیر پتکِ محک جان به‌در برَد و استخوان بترکاند. تأمل کن تا با داسِ هرس شاخهٔ بی‌ثمر از شاخ‌سارش بستُرد و شهدِ اندیشه در بار و بَرش بچکد.


معین پایدار
نمی‌دانم کتاب شازده کوچولو را خوانده‌ای یا نه؛ اما من که خوانده‌ام، در حیرت این کتابم. اگر خوانده باشی، می‌دانی که شازده کوچولو از رفتار آدم‌بزرگ‌ها خوشش نمی‌آمد. خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم حق داشت. می‌‌بینی؟ نورپز در راه است اما من هیچ شوقی ندارم. حس می‌کنم به جمع آدم‌بزرگ‌ها پیوسته‌ام. انگار هرچه بزرگ‌تر می‌شوم، روزها و روزگار و حتی نوروزگار بیش‌تر برایم تکراری می‌شود.

نیما یوشیج در تولد یک‌سالگی فرزندش چه زیبا نوشت: «فرزندم، اکنون یک بهار، یک تابستان، یک‌ پاییز و یک زمستان را دیدی؛ از این پس همه‌چیز تکراری‌ست جز مهربانی»

اما این روزها مهربانی یک پدیدهٔ نادر است.
آری، اگر در روزگار ما سرو‌کلهٔ یک شازده کوچولو پیدا شود، یقیناً از ما می‌گریزد؛ چراکه هرکداممان از نظر او یک آدم بزرگ تمام‌معنا هستیم. کاری کنیم در این نفس‌های آخر سال، مهر و مهربانی برایمان در سال جدید تکراری شود تا اگر روزی باز هم شازده کوچولو تصمیم گرفت سفری به زمین داشته باشد، از هیچ آدم‌بزرگی در زمین اثری نباشد. آدم‌بزرگ‌بودن بدجوری اسباب دردسر و آفت دل‌خوشی‌هایمان شده.


آسمان کاویاری

रिकॉर्ड

25.12.202423:57
2.3Kसदस्य
28.02.202520:00
50उद्धरण सूचकांक
24.01.202523:59
250प्रति पोस्ट औसत दृश्य
24.01.202523:57
250प्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य
06.02.202519:55
11.32%ER
24.01.202523:59
10.86%ERR

विकास

सदस्य
उद्धरण सूचकांक
एक पोस्ट का औसत दृश्य
एक विज्ञापन पोस्ट का औसत दृश्य
ER
ERR
FEB '25MAR '25APR '25

انشا و نويسندگی के लोकप्रिय पोस्ट

22.04.202515:02
سلام بر همراهان «انشا و نویسندگی»
دیروز که یکُم اردیبهشت بود، دستِ‌کم سه مناسبت ادبی قرین هم شده بودند:

ــ روز سعدی (آغاز نگارش گلستان)
ــ سال‌روز درگذشت محمدتقی بهار
ــ سال‌روز درگذشت سهراب سپهری

برای بزرگ‌داشت واقعی و عملی این بزرگان، در هفتۀ جاری هر بیت و مصراع یا شعری از این بزرگان را که بیش‌تر دوست دارید در بخش کامنت همین پست بنویسید و بگویید که چرا آن را دوست دارید.

هم‌چنین هر خاطرۀ خاصی که از مواجهه با آثار این بزرگان دارید را می‌توانید بنویسید.

به‌امید آشنایی و انس هرچه بیش‌تر با ادبیات فارسی!
همراهان عزیز «انشا و نویسندگی»، می‌توانید متنی در ارتباط با تصویر حاضر بنویسید. می‌توانید مکالمه‌ای بین آن دو ترتیب دهید.

لطفاً متنتان را در بخش «کامنت» همین پست منتشر کنید. ما حتماً می‌خوانیم و بازخورد می‌دهیم.
21.04.202509:06
سوادِ خودآمده شایانِ‌اعتماد نیست!


آن‌چه مردم اصطلاحاً «سواد» می‌نامند، در اصلْ روگرفتی شتاب‌زده از خوانده‌ها و شنیده‌های انباشته‌شان طی سال‌هاست که ای‌بسا به یاد نمی‌آورند هر کدام را در کجا و از که دریافت کرده‌اند.

افزون بر این انباشته‌های خودآگاه، اطلاعاتِ ناخودآگاهی را که ناخواسته وارد ذهنشان کرده‌اند هم باید در نظر گرفت.

مثلاً در متنی می‌خوانند «دست‌گیری از تنگ‌دستان کاری خداپسندانه است» و به خاطر می‌سپارند که واژهٔ «دست‌گیری» به‌‌معنای «کمک‌کردن» هم هست؛ اما فراموش می‌کنند که واژهٔ دست‌گیری به‌تنهایی در ‌معنای کمک‌کردن نیامده بوده است، بلکه عبارت «دست‌گیری از» چنین معنایی می‌داده است.

مثلاً از کسی می‌شنوند که «زمان الغای قرارداد ترکمنچای فرارسیده» و چون واژهٔ «الغا» را فقط شنیده‌اند و املای آن را ندیده‌اند و از زبان عربی هم بویی نبرده‌اند، خودبه‌خود املای آن را به‌صورت همان چیزی که قبلاً دیده‌اند تلقی می‌کنند و آن را اشتباهاً با «ق» و به‌صورت «القا» می‌نویسند.

حالتِ نامتعارفِ دیگری هم هست که بسیار هم متواتر است و آن این‌ است که واژه در متن اصلاً در معنایی اشتباه یا با املایی اشتباه به کار رفته است.

این خطا در رسانه‌ها به‌وفور رخ می‌دهد و چون فراگیر می‌شود، روی عدهٔ زیادی اثر منفی می‌گذارد و آن غلط را همه‌گیر می‌کند.

برای همین، با وجود این‌که واژه‌ای غلط به کار می‌رود، مخاطبْ متوجه غلط‌بودن آن نمی‌شود و او هم به دوام کاربرد این غلط دامن می‌زند.

جمیع این موارد است که سبب می‌شود ذهن مخاطب قدرت تشخیص درست از نادرست را از دست بدهد و قلم مخاطب خودبه‌خود به خطا برود؛ پس سوادِ خودآمده شایان اعتماد نیست و نمی‌باید و نمی‌شود به آن بسنده کرد. اما چه باید کرد؟

دو راه پیشِ روست:

راه اول آن‌ است که بر سیستم زبان تسلط یابیم و از چم‌وخم صرف‌ونحو زبان فارسی و نیز از آداب واژگانی زبان عربی و انگلیسی که بیش‌وکم وارد مکاتبات و مکالمات ما شده‌اند، به‌قدر لازم و کافی سر دربیاوریم. این راهِ اول و آخر است؛ ولی درعین‌حال دشوار و زمان‌بَر است.

راه دوم آن است که به هیچ چیز اعتماد نکنیم، در همه چیز شک کنیم، لغت‌نامه را کنار دستمان بگذاریم و دم‌به‌دم از آن مشورت بگیریم.

بسیاری از اوقات، واژه‌ای را می‌شنویم و معنایش را در آن ترکیب می‌فهمیم ولی اگر بخواهیم از آن استفاده کنیم، مطلقاً به یادش نمی‌آوریم؛ چون همیشه آن را هم‌نشین واژهٔ دیگری دیده‌ایم و به همان ترکیب خو کرده‌ایم.

مثلاً عبارت «زادِ سفر» را می‌شنویم و می‌فهمیم که به‌‌معنای «توشه» است؛ اما هم وقتی می‌پرسند «زاد» چندتا معنا دارد در این معنا به یادش نمی‌آوریم، هم وقتی می‌خواهیم از واژه‌ای با معنای توشه استفاده کنیم آن را در این معنا به خاطر نمی‌آوریم.

در این مواقع، رجوع به لغت‌نامه و مرور معانی مختلف واژهٔ موردنظر کارساز است؛ اما از یک طرف این کار کافی نیست و از طرف دیگر موضوع به این سادگی نیست.


معین پایدار
نویسنده که باشی، تلاش می‌کنی به آنچه دیگران بر زبان نمی‌آورند گوش فرادهی و دربارهٔ سکوت بنویسی.

ترجمهٔ فاطمه مدیحی
19.04.202505:02
#دنیای_نوشتن (۱۱۳)

اگر نویسنده اشک نریزد، خواننده نیز اشک نخواهد ریخت. اگر نویسنده شگفت‌زده نشود، خواننده نیز شگفت‌زده نخواهد شد.

رابرت فراست

@aznevisandegi
26.03.202510:34
نمی‌دانم کتاب شازده کوچولو را خوانده‌ای یا نه؛ اما من که خوانده‌ام، در حیرت این کتابم. اگر خوانده باشی، می‌دانی که شازده کوچولو از رفتار آدم‌بزرگ‌ها خوشش نمی‌آمد. خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم حق داشت. می‌‌بینی؟ نورپز در راه است اما من هیچ شوقی ندارم. حس می‌کنم به جمع آدم‌بزرگ‌ها پیوسته‌ام. انگار هرچه بزرگ‌تر می‌شوم، روزها و روزگار و حتی نوروزگار بیش‌تر برایم تکراری می‌شود.

نیما یوشیج در تولد یک‌سالگی فرزندش چه زیبا نوشت: «فرزندم، اکنون یک بهار، یک تابستان، یک‌ پاییز و یک زمستان را دیدی؛ از این پس همه‌چیز تکراری‌ست جز مهربانی»

اما این روزها مهربانی یک پدیدهٔ نادر است.
آری، اگر در روزگار ما سرو‌کلهٔ یک شازده کوچولو پیدا شود، یقیناً از ما می‌گریزد؛ چراکه هرکداممان از نظر او یک آدم بزرگ تمام‌معنا هستیم. کاری کنیم در این نفس‌های آخر سال، مهر و مهربانی برایمان در سال جدید تکراری شود تا اگر روزی باز هم شازده کوچولو تصمیم گرفت سفری به زمین داشته باشد، از هیچ آدم‌بزرگی در زمین اثری نباشد. آدم‌بزرگ‌بودن بدجوری اسباب دردسر و آفت دل‌خوشی‌هایمان شده.


آسمان کاویاری
11.04.202506:30
#دنیای_نوشتن (۱۱۲)

من امروز به این دلیل تنها هستم که دیروز به اندازۀ کافی ننوشتم. وقتی نمی‌‌نویسم رشتۀ آگاهی‌ام را از دست می‌دهم. ردپای خودم را گم می‌کنم.
این آگاهی خودم است که دلم برایش تنگ می‌شود.

جولیا کامرون/ حق نوشتن

@aznevisandegi
से पुनः पोस्ट किया:
گفت و چای | فهیم عطار avatar
گفت و چای | فهیم عطار
16.04.202521:50
مراد جباری هندسه‌ی فضایی درس می‌داد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم می‌زد. یک بار سر کلاسش خمیازه‌کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آن‌قدر کشید تا مبحث منشور‌های فضایی را تمام کرد. من هندسه‌ی فضایی را درک نمی‌کردم. برای همین خمیازه‌ام می‌گرفت. هیچ‌وقت درک درستی از مسائل سه‌بعدی نداشتم. مثلا می‌پرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحه‌ی فضایی که با زاویه سی درجه آن را قطع کرده‌اند، چقدر است؟ تا می‌آمدم تصورش کنم، فشارم می‌افتاد. رسیدیم به امتحان آخر سال. تمام سال، من و مراد جباری تلاش کردیم لااقل نوکِ میخِ هندسه را در سنگِ مغزم فرو کنیم. اما نشد. تمام سال با اضطراب گذشت. با یک جنگ دا‌ئمی برای قبول شدن. صبح امتحان، مادرم یک صبحانه مفصل داد که بخورم تا شاید درِ رحمت باز شود. اما کدام سمندی با سوخت موشک توانسته پرواز کند؟

برگه‌ی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع می‌کردم. عرق می‌کردم. سوال‌ها را می‌خواندم و هیچ نمی‌فهمیدم. ساعت را نگاه‌می‌کردم. قلبم آمده بود حوالی لوزه‌ام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم می‌پرید. کف دست‌هایم لیز شده بود و سوخت موشک می‌خواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همین‌طور گذشت. از برگه‌ی سوال‌ها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرام‌ترین لحظه‌ی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظه‌ی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگ‌هایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌هایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرام‌ترین حالت ممکن بود.

می‌دانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه می‌شود و برمی‌گردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیه‌ی شیرین وجود دارد که توپ بی‌حرکت توی هوا می‌ایستد و راه آمده را نگاه می‌کند. من همان یک ثانیه‌ی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیه‌ی تسلیم.

هندسه‌ی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانه‌ی ما فعلی جنایی محسوب می‌شد. بار گناه و عقاب آن هم‌وزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمده‌فروشی هرویین بود. همه‌ی‌تفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز می‌کنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش می‌کرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمی‌شناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطراب‌تر بود. اما این وسط ثانیه‌ی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیه‌ی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ می‌دهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری می‌دادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیه‌ی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظه‌ی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.
#فهیم_عطار
@fahimattar
से पुनः पोस्ट किया:
Ekarimi_HR avatar
Ekarimi_HR
29.03.202506:55
مرز باریک میان خواستن و شدن

همه‌ی انسان‌ها رؤیا دارند
همه، امیدی در دل می‌پرورانند
همه، روزی خود را در جایگاهی می‌بینند که سرشار از افتخار و موفقیت است
اما تنها عده‌ای اندک، جرئت عبور از مرز آرزو به سمت عمل را دارند

زندگی، میدان انتخاب‌هاست
و هر انتخاب، مرزی دارد که میان عادت‌های گذشته و جسارت آینده کشیده شده است
مردم عادی، رویای پرواز دارند، اما ترس از افتادن پاهایشان را به زمین میخکوب می‌کند
افراد موفق، سقوط را نه شکست، بلکه بخشی از مسیر می‌پذیرند

آنچه ما را در لحظه‌ی تصمیم‌گیری از گام برداشتن بازمی‌دارد
نه ناتوانی است، نه تقدیر، نه شرایط
بلکه صدای ضعیف اما سرسختی‌ست که از درون نجوا می‌کند:

اگر شکست خوردی چه؟ اگر دیگران قضاوتت کردند چه؟ اگر به اندازه‌ی کافی خوب نبودی چه؟

و درست در همین لحظه، تفاوت شکل می‌گیرد
انسان‌های موفق، این صدا را خاموش نمی‌کنند
بلکه آن را می‌شنوند، اما اجازه نمی‌دهند که فرمان حرکت را در دست بگیرد
آن‌ها می‌دانند که ترس، طبیعی‌ست، اما تسلیم شدن در برابر آن، انتخابی‌ست

رؤیاها به خودی خود تحقق نمی‌یابند
آن‌ها تنها زمانی جان می‌گیرند که در لحظه‌ی تصمیم‌گیری، به‌جای عقب‌نشینی، قدم اول را برداری حتی اگر مطمئن نباشی که قدم دوم کجاست

این همان مرزی‌ست که میان عادی بودن و خارق‌العاده شدن کشیده شده است
و تنها آن‌هایی که شهامت عبور دارند
طعم واقعی موفقیت، شادکامی و رشد را خواهند چشید.

زندگی، به کسانی پاداش می‌دهد که تصمیم‌های کوچک اما شجاعانه می‌گیرند
به کسانی که وقتی صدای تردید بلند می‌شود
صدای باورشان را بلندتر می‌کنند

#دکتر اسلام ـ کریمی
دکترای مدیریت منابع انسانی
🔹عجب خانه‌ای!

پیش از این‌که متن را بخوانید نگاهی به تصویر این خانه بیندازید. چیزی فراتر از خانه است. همه جای آن خانه قشنگ است، ظاهرش که به دل آدم می‌نشیند. مطمئنا داخلش هم باید خوب باشد. سازنده  این خونه به قدری دقیق کارکرده، گویی خط‌کش گذاشته و دیوارها، پنجره‌ها و ...را چیده. قدمت این خانه به نظرم بیش از پنجاه سال باشد. شاید هم بیشتر. رنگ آجرها طوری است که انگار چند سالی بیشتر از عمرشان نمی‌گذرد. معمار، مهندس و یا هر کسی که طراحی این خانه را انجام داده آدم خوش ذوقی بوده. الهام از طبیعت و جان دادن به این بنای قشنگ به صورت طبیعی و غیرطبیعی در نمای ظاهری خانه مشهود است.

گلدان‌های عریض پر از گل به پنجره‌های طبقات دوم و سوم چه جلوه قشنگی داده. در ورودی هم با سلیقه آهن‌گر به یک گل مزین شده. روشنایی‌های مشرف به راه پله‌ها هم باید محل خودنمایی گل باشد. فکرش را هم کرده‌اند. با دو تا پنجره کوچک به‌راحتی بالای سر گلدان‌ها می‌روید و به آن‌ها می‌رسد. این خانه آن‌قدر محکم و استوار است که بالاخانه یا به قول امروزی‌ها پنت‌هاوس هم به‌ آن اضافه کرده‌اند.

@Mardomshenasitasvir
18.04.202511:43
ماهیت دروغین


به‌زعم من، زندگی را ذاتاً معنایی نبود؛ چراکه پیشیِ ماهیت بر وجود، آدمی را محدود و تغییرناپذیر می‌کند؛ ولو زیستن، در پسِ دیاری نامحصور زاده شده باشد. زندگانی، برون از اذهان ما «به‌کمال» تعریف می‌شود؛ گرچه در فکر من، هستی را تعریفی نیست و معنای آن مبتنی بر درکْ دگرگون می‌شود. از تشددِ گستردگی و ابهامات و عمقش، بی‌شمار وجه دارد.

در فرجامِ ره‌جویی، آن وجهی را پیش روی خودت هویدا می‌کنی که تدابیرت ایجاب کرده‌اند و ردپایی که بر جای می‌ماند، اندک‌اندک منشت را پدید می‌آورد. سر برمی‌گردانی و آنچه باقی نهادی را، سهمِ اثربخشت را، می‌نگری و به‌یاریِ اندیشه، وجه دلخواه را برمی‌گزینی. اما چنان‌که تو را سرشتی بود، ردپاها از پیش مقدر شده‌اند. تنها می‌بایست پابرهنه، قدم بر ردپاهایی نهی که خالقش دگری بوده، نه خودِ تو!

زان‌گاه که عمیقاً دریافتی، حتی قدرِ برگزیدنِ قدم‌هایت را نداری، بی‌اعتنا می‌شوی. دگر گذر از کلوخ را ملالی نیست؛ از برای زخم‌ها علاجی نیست. آدمی را مقدر شده، قراری نیست. بدان سبب که «وجودِ انسانی، وجودی‌ست که خود را می‌سازد.» پنداری شیوه‌ای ترسیمی برمی‌گزینی و پیروِ آن، در مصافِ هر آنچه نظر افکنی، به نگارگری‌اش می‌پردازی.

جهانِ تو ترسیمِ توست؛ و غایتْ اثری‌ست که در خلالِ این نگارها یافت می‌شود. در آغاز، خود را هویدا کن، که چگونگیِ نگارگر بر آنچه می‌آفریند مرتبط است و ارجحیت دارد. خود را به مقصدی مقرر پرت مکن؛ مبادا در قعرِ آن عاجز بمانی و سرنوشتِ نیک یا شومی که متصورش بودی، ناگه طردت کند.


آوا ملک‌پور، دورۀ اول متوسطۀ فرزانگان ۱ اهواز
27.03.202508:03
تکرار را تکراری تکرار نکنید


اگر حوصله نداریم متنمان را حداقل ده بار منتقدانه بخوانیم، حق نداریم از دیگران توقع داشته باشیم که حتی یک بار ولو سرسری متنمان را بخوانند.

مطمئنم که هر کس این جمله را می‌خواند، سرِ تصدیق تکان می‌دهد و چه‌بسا در تأیید و تکمیلِ آن هم جمله‌ای تجربه‌ای نقل‌قولی چیزی اضافه می‌کند؛ اما همان کس وقتی نوبت به متن خودش می‌رسد، به سه بار نکشیده، از تکرارِ خواندن و بازخواندنِ متنش ملول می‌شود و در ضرورت و اهمیتِ این کار شک می‌کند.

اما چرا؟ چرا تکرار این‌قدر بی‌ثمر و ملال‌آور و حوصله‌سربَر به نظر می‌رسد؟

مهم‌ترین علتش این است که تکرار را تکراری تکرار می‌کنیم، یعنی به‌جای این‌که در هر بار تکرار متن را از جنبهٔ خاصی بازبینی و تکرار کنیم، هر بار آن را از همان جنبه تکرار می‌کنیم و چون نتیجه‌ای نصیبمان نمی‌شود، تکرار را کاری بی‌ثمر و ملال‌آور و حوصله‌سربر می‌پنداریم.

اما بیایید متنمان را هر بار بدون تکرار بازبینی و تکرار کنیم؛ مثلاً یک بار از نگاه درستی املایی، یک بار از دیدگاه یک‌دستی حروف‌چینی، یک بار از لحاظ خوش‌آوایی و روان‌خوانی، یک بار به‌لحاظ دقت و تنوع واژه‌ها، یک بار از نظر درستی جمله‌ها، یک بار از منظر چفت‌وبست پاراگراف‌ها، یک بار از حیث تناسب با ابزار انتشار، یک بار از چشم مخاطب موردانتظار و... .

می‌بینید؟ اگر این‌طور تکرار کنیم، نه‌تنها از تکرار ملول نمی‌شویم، بلکه با هر بار تکرار سر شوق هم می‌آییم. این نوع تکرار نه ملالت‌بار که سرشار از ابتکار است و ماجراخیز و هیجان‌انگیز می‌نماید.

اما تنوع در تکرار نمودِ بسیار دارد.

در نگاه من، نوشتنِ صد متنِ جورواجور فقط ذهن تنوع‌طلب می‌خواهد؛ ولی نوشتنِ یک متن به صد جور، ذهن نبوغ‌آمیز و هنرمند و آفریننده می‌طلبد.

ترسیدید نه؟ ترسیدید از تکرارِ صدباره ملول شوید و از پسش برنیایید؟ سخت در اشتباهید! تا جانِ ملال را به آغوش نکشید، تا جامِ ملال را لاجرعه سر نکشید، باید هم‌چنان از احوالِ پرملال رنج بکشید.

در جهانِ نوشتن، ذهنِ پُرملال کارخانهٔ هیجان‌سازی است. در خلال و روالِ همان ملال و استیصال، متونِ ایده‌آل و بی‌همال شکل می‌گیرند. برخلاف تصور، تکرار مهیج است، حتی تکرار ملالت‌بار.


و اینک، چند توصیهٔ تکراری!

بسیاری‌مان تصور می‌کنیم عالَم و آدم آکنده از هیجان و این‌پاوآن‌‌پاکنان، منتظرند که متنمان هرچه زودتر منتشر شود تا حریصانه بخوانند و مخلصانه جار بزنند.

اما هیچ این‌طور نیست.
هیچ جای تعجیل نیست.
دور فلک شتاب ندارد، درنگ کن!

صبور باش. بگذار این شورِ انتشار از صافیِ غور و پندار بگذرد و نم‌نمک از روزنِ بازخوانی بتراود.

به متنت امان بده. صبر کن تا در اسیدِ زمان خیس بخورد و زنگار بتکاند. تأنی کن تا زیر پتکِ محک جان به‌در برَد و استخوان بترکاند. تأمل کن تا با داسِ هرس شاخهٔ بی‌ثمر از شاخ‌سارش بستُرد و شهدِ اندیشه در بار و بَرش بچکد.


معین پایدار
28.03.202518:24
#دنیای_نوشتن (۱۱۱)

نوشتن مثل نگاه‌کردن به قطب‌نمای درونی است. ما آن را نگاه می‌کنیم و راهمان را پیدا می‌کنیم.

جولیا کامرون/ حق نوشتن

@aznevisandegi
19.04.202517:24
https://t.me/+4q4HcS23okYxYWI0

برای پیوستن به گروه گفت‌وگو
در کانال انشا و نویسندگی
روی لینک بالا بزنید.

@aznevisandegi
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।