Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
کتابسرایی مطالعه‌گران📚 avatar

کتابسرایی مطالعه‌گران📚

☕️📚مهمان یک فنجان کتاب،در محفل ما 📚☕️
فرمایش هر نوع‌ کتاب‌، به طعم عاشقانه، عارفانه، فلسفی و… میزبان شما خواهیم بود.
و همچنان، شما را به فرمایشات خودتان از دکلمه‌، پاره نوشته، دلنوشته و خاطرات‌تان نیز پذیرا خواهیم بود.😊
برای دریافت کتاب: @shahab_8_S
TGlist रेटिंग
0
0
प्रकारसार्वजनिक
सत्यापन
असत्यापित
विश्वसनीयता
अविश्वसनीय
स्थान
भाषाअन्य
चैनल निर्माण की तिथिMar 18, 2025
TGlist में जोड़ा गया
Mar 18, 2025
संलग्न समूह

समूह "کتابسرایی مطالعه‌گران📚" में नवीनतम पोस्ट

طراحان حرفه‌ای بنر 🎨
ابزارهای خفن طراحی 🚀
بهترین ابزارهای بنرسازی 🎯

➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 انگیزه کنکورت
╰────► @moshaverhur
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 دوبیتی عاشقانه
╰────► @mahortarane
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 دوره پولسازی
╰────► @Maya_Mind

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 ادیت جذاب
╰────► @banner_tizer
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 آرامش ذهن
╰────► @Ravanshenasilifestyle
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 مجله پزشکی
╰────► @Dokinegin2023

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 عــشق کتاب
╰────► @book_study121
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 سخنان زیبا
╰────► @Nicequotes1400
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 راز سلامتی
╰────► @ghatrettala

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 باهم بیاموزیم
╰────► @Growthmagazines
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 ‌𝐋𝐎𝐕𝐄 عــشق
╰────► @Love_eshqh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 عشق و غزل
╰────► @Eshghghazall

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 کپشن انگیزشی
╰────► @FullAndrewP4K
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 درهم برهم
╰────► @hamchydarhamm
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 کپشن استوری
╰────► @Cafe_sheer13

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 بوسه عشق
╰────► @Booose_eshgh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 شعر و سخن
╰────► @shar_o_Sokhan
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 ایوان من
╰────► @Sh4hn4z_B4khshi

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 نبض ضربانم
╰────► @nabzehsasc
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 راز و رمز شادابی
╰────► @health4020
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 ژستهای عکآسی
╰────► @photograaphy_time

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 فال ، تکست
╰────► @magik_purple8
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 کتاب صوتی
╰────► @omidearasbaran1
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 دنیای ترفند
╰────► @tarfandnazgool

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 دوبیتی طلایی
╰────► @dobetitala
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 محفل شاعرانه
╰────► @Mahfelshaeraneh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 روزهای زندگی
╰────► @Roozhayezendegi2024

𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 نیمی‌‌از من
╰────► @sevin_06
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 دلنوشته‌های بانو
╰────► @banoo_noorani
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 صدای شعله
╰────► @beheshteroya

➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿

𓍼"جهت‌تاییدیه‌شرکت‌در‌لیست‌کلیک‌کنید💋"
در درون هر کسی
نغمه‌ای است که او را
این سو و آن سو می‌دواند
تا نی‌زنی بیاید که
نغمه‌ی او را بنوازد
و او خودش را
در نغمه‌ی خویش فراموش کند

#بیژن‌الهی

@book_study121
-
مانده ام خیره به راهی که نخواهی آمد...

#فریدون_مشیری

@book_study121
آرام باش،
بی‌تفاوت باش،
شادی چیزی نیست
جز داشتن تنی سالم
و روحیه‌ای شاداب...♧

@book_study121
دعای روز 18 ماه مبارک رمضان

@book_study121
اشعار_ناب#

@book_study121
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_18


ای گپیو اعصاب مر بهم ریخت مم بدون ازیکه جوابیو بدم طرف خونه رفتم

محمد: به تو میگم مهتاب چری جوابمه نمیدی؟؟
_ببینم نی که تو از مه خجالت میکشی؟؟

با عجله رو خو داور دادم

مه: چی ربطی داره؟
محمد: خجالت میکشی درسته؟؟
مه: مه...؟ خجالت...! از کی...؟ اوهم از تو..؟😳

"ای مثلیکه او روی خبیث مه از یادیو رفته یا هم ایکه خیلی به خو مغروره فکر میکنه با دیدن جزابیتیو دست و پا خو گم می‌کنم😏"

محمد بعد از خنده بلندی که کرد گفت

محمد: خب از روزی که آمادم میبینم.....
مه: مه از کسی خجالت نمیکشم ای هم که از او روزا سر و سنگین بودم بخاطر اخلاق خوب دخترانه منه
محمد: خوووو پس دختر خوش اخلاق! حالی بگو چری چادر نمیکنی؟؟
مه: ای به خود مه ربط داره
محمد: مه خودی تو شوخی ندارم
مه: خب مه هم شوخی ندارم کاملاََ جدی میگم! ای... به....توو...مر...بوط....نه...می...شه!!!
_حالی هم‌اگه کدام کار دگه نداری مه میرم که مادر پریشون نشن

تا خواستم به راه بزنم با عصبانیت کامل در حالی که انگشت اشاره خو طرفم گرفته بود..

محمد: روزی بعدی تور بدون چادر نبینم از مه گفتن بود!
مه: بروو بابا به یک روز به تو چادر از کجا کنم؟
محمد: ای دگه به خود تو ربط داره از هر جا پیدا میکنی پیدا کن خدافظ

بعد ازیکه آخرین هشدار خور داد از سرا بیرون شد

_ای دگه به خود تو ربط داره از هر جا که پیدا میکنی یه یه یه یه

_یک هم تو بموندی که به امرا تو گوش به فرمان باشم!

کفشا خو بیرون‌کرده به جا کفشی گذاشتم و داخل خونه شدم

مه: سلااام
مادز: از کدو صبحه که مه به تو در وا کردم؟ کجا بودی چری دیر امادی؟؟
مه: به ته سرا بودم دست و رو خو میشوشتم

بی ازو محمد عصاب مه به اندازه کافی خراب کرده بود باز حوصله توضیحات به مادره نداشتم که اگه گپی چادر پوشیدن بالا شه مادر هم از خدا خواسته دوباره به گیر دادن شروع میکنن
بعد ازی‌ که لباسا خو عوض کردم مشغول پختن دیگ چاشت شدم


* * *

با چشمان خواب آلود از خواب خیزتم و مثل همیشه با عجله مانتو پوشیدم و حی دنبال جرابا خو میگشتم بعد از پالیدن زیاد یادم آماد که شسته و سر ریجه به باد کرده بودم هنوز آفتاب بیرون نزده بود مادر هم به دهلیز قرانشریف میخوندن ازونا خدافظی کرده و به قصد مکتب از خونه بیرون شدم هنوز به سر کوچه نرسیدم که یکی از پشت مر صدا زد

_آهااای کجااا

مه هم به فکر مزاحم های خیابانی بی تفاوت به راه خو ادامه دادم که ای بار به اسم مر صدا زد

_مهتاب صبر!

مجبوراََ رو خو داور دادم چشم مه به محمد افتاد که با یک بارزو و بلیز آستین کوتاه که معلوم میشد به سپورت میره ایستاده بود

"وااای بی شعور حتی با لباس سپورتی هم جذابه"

محمد: کجا بخیر؟
مه: یعنی چی که کجا مکتب میرم دگه
محمد: او خو ها! منظور مه ای است که باز چری بدون چادر از خونه بیرون زدی؟؟

."بابا ای دگه کی بوده مه فکر کردم از یادیو رفته باشه"

مه: یعنی ای وقت صبح بخاطر گفتن همی گپ از خو بیدار شدی؟؟
_چری چادر پوشیدن مه به تو تا ای حد مهمه؟؟
محمد: مهتاب بیش ازی مر عصبانی نکن برو خونه
مه: چی‌میگی تو؟ بی ازو سرم ناوقت شده مه باید برم که قید میشم

تا خواستم دوباره حرکت کنم محمد از بازو مه کشیده و به زور مر داخل سرای خود انداخت

مه: اااه چیکار میکنی تو ایله کن مر🤯
محمد: تیززز خونه رفته از افسانه چادر میگیری بعد ازو هر جا که خواستی میتونی بری

@book_study121
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_17


"محمد"


ساعت های 5 عصر بود ته سرا بیرون شدم و روی تخت شیشته و به دیوار تکیه دادم تمام حواس مه طرف درخت توت بود
با دیدن ای درخت به فکر گذشته شدم که با منصور توت میتکاندیم
با قطرات آبی که به رو مه پاشیده شد از فکر کردن دست کشیدم

_به ای روز آفتابی و آسمان صاف بارش از کجا شد؟🧐

به دنبال منشا آب میگشتم که زیادتر شد و پیراهن مه به تری گشت با عجله خیسته و از دیوار فاصله گرفتم که متوجه شدم از خانه کاکا جمیل کسی آب میپاشه از دروازه کوچک داخل سرا کاکا جمیل رفتم که دیدم مهتاب مصروف آبیاری در و دیواره حاجی بی بی هم گوشه از سرا شیشته بودن و چای مینوشیدن هنوز متوجه حضور مه نشده بودن

مه: یک وقتی مردم زمینه آو پاشی میکردن اولین باره میبینم کسی درو دیواره آو پاشی که چی بگم میشوره!

با گپیمه مهتاب رو خو و شلینگ آبه کُلاََ طرف مه داور داد و تمام لباسه مر تر ساخت

مه: حی...حی.‌‌.. چیکار میکنی؟؟😰
مهتاب: ب...ب...بخشین نافهمیده شد!

از عذر خواهیی که کرد جداََ حیران شدم اولین باره ایرقم بعد از خرابکاری که کرده معذرت خواست

_ولاااا جای تعجبه!
حاجی بی بی : وووی ننه تو کی آمادی؟
مه: همودمی که مهتاب به لباسم گند زد
حاجی بی بی : مهتاب هوش تو کجا بود تمام لباسیو تر کردی
مهتاب: خیره دو دیقه باد بخوره خشک میشه

"جاااان، عجب پرروییه ای"

مه: هااا بی ازو حالی خشک میشه
حاجی بی بی: بیا بشین چای بخور
مه: چای خوردم نوش جان

رفتم‌و نزد حاجی بی بی شیشتم مهتابم بعد از ای که آوه بسته کرد داخل خونه رفت
قبلنا هر جایی که میرفتم جوجه مرغاوی ها واری از پشت پشت مه میاماد و سر عصاب مه راه میرفت خیلی جالبه او مهتاب با ای مهتاب زمین تا آسمان تفاوت کرده، عجب!
تا آذان شام با حاجی بی بی و کاکا جمیل هم که بعدنا آمادن گرم اختلاط بودیم لحظه آزان همه ما به قصد خواندن نماز طرف خونه ها خود رفتیم

* * *

صبح بعد از ایکه از نونوایی نون گرفتم از دوکان یک مجله هم خریدم تا بلکم بتونم کدام کاری از ای طریق به خو پیدا کنم از خانه شیشتن بیخی خسته شدم حدوداََ یک ماهِ از برگشتن مه میشد که تمام مصروفیت مه فقط خوردن و خوابیدن شده بود بعد از صبحانه خوردن به چند جایی از تلیفون خونه زنگ زدم بعد از تماسای که گرفتم به جاهایی که قرار بود طبق تحصیله که داشتم به مه وظیفه بدن سر زدم
چون مه فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه هند بودم خوشبختانه کمی زودتر و بدون مشکل وظیفه پیدا شد بعد از چند ساعتی گشت و گذار داخل شهر راهی خونه شدم


"مهتاب"

با ساناز از مکتب طرف خونه میرفتم بعد از خداحافظی وارد کوچه شدم و تا خواستم زنگ دروازه سرا بزنم دروازه خونه کاکا جواد باز شد و محمد از سرا بیرون شد مه هم سلام کوتاهی کردم و داخل خونه شدم تا دروازه پیش میکردم محمد از لای در صدا زد

محمد: مهتاب!
مه: بلی؟
محمد: تو با ای..وضعیت.. مکتب رفته بودی؟؟

سر تا پا خو نگاهی انداختم که خیلی منظم بودم لباسا مه هم خاکی و چرک نبود سر بلند کرده گفتم

مه: ها چری؟
محمد: کو چادر نماز تو؟؟

"اییته میگه کو چادر نماز تو فقط یک 60 سال سن داشته باشم خوب به تو چی، یکی نیه بگه تو که سر لق از خونه بیرون میشی مه به تو گپ زدم"

محمد: چییششت! خودی تونوم!
مه: مه چادر نماز نمیکنم!
محمد: او وقت میشه بپرسم چری؟

شونه بالا انداختم

مه: چون خوش ندارم

پیشانی خو تُرش کرده با همو عصبانیتی که فکر میکردم بعد از 5 سال از بین رفته گفت

محمد: خوش ندارم دلیل نمیشه که تو چادر نکنی، حاجی نه نه و بابا تا حالی چیرقم به تو اجازه دادن همیرقم بیرون بری؟؟

@book_study121
-

گل پاسخ داد:
ابله! گمان می کنی شکوفا شدن من،
برای دیده شدن است؟!
من برای خود می شکفم،
و نه برای سایر افراد...
شکوفایی، مرا خوشحال می کند.
منشأ شادی من،
در وجود و شکوفایی خودم است...

👤اروين دیالوم
@book_study121
کاش به جز دست‌ها و چشم‌ها و قلبم
چیز دیگری برای ازدست‌دادن داشتم
برای باد

#سهراب‌سپهری


@book_study121
#یک_عاشقانه_آرام

تو جانِ منی وداعِ جان آسان نیست

@book_study121
से पुनः पोस्ट किया:
-
💓 عید نوروز همگی پیشاپیش مبارک 💐

𓍼 ترفند های کاربردی بروز | 🔥 🍷|
╰─➡️ @tarfandnazgool

𓍼 ترفند های کاربردی بروز | 🔥 🍷|
╰─➡️ @tarfandnazgool
#یک_جرعه_کتاب☕️

روح یک زن خانه دار، باهمه لطافت و ضعفهایش، زیر بار هرنوع سختی و خشونت طاقت می آورد، هر ناملایمی را با کمال شکیبایی تحمل میکند جز شکست در عشق را ...


@book_study121
#شعر

راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!

تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است

@book_study121

रिकॉर्ड

18.03.202523:59
1Kसदस्य
17.03.202506:44
11उद्धरण सूचकांक
11.03.202506:44
42प्रति पोस्ट औसत दृश्य
11.03.202506:44
42प्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य
11.03.202506:44
16.67%ER
17.03.202506:44
4.09%ERR

विकास

सदस्य
उद्धरण सूचकांक
एक पोस्ट का औसत दृश्य
एक विज्ञापन पोस्ट का औसत दृश्य
ER
ERR
MAR '25MAR '25APR '25APR '25APR '25

کتابسرایی مطالعه‌گران📚 के लोकप्रिय पोस्ट

अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।