05.02.202517:00
से पुनः पोस्ट किया:
𝐕𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞
03.02.202521:35
فرجامَش، از نخست هویدا بود.
شقایقی سرخ بودی، گمان میکردم گلی به تماشاییِ تو، بی آلایش است.
خیال هم نمیکردم که زهر هایت مرا به فقدان برساند.
چه با ظرافت مرا مانوسِ هلاهلات کردهای.
فرض را بر این گذاشته بودم که در میانِ ظلماتِ روحم، خورشیدِ سرخم را یافتم، انگار که طالعم، برای اولین بار لبخند زد.
چه میدانستم قرار است، مرا از پا درآوری، سپس گلبرگهایت را بر سرِ مزارم بریزی.
به من بالهایی از جنسِ طلا دادی، درحالِ پرواز کردنم، همانموقع که در اوج بودم، بالهایم را شکافتی.
هنگامِ سقوطم، مرا در قفسِ زرین و باشکوهت، حبس کردی.
اگر زخم هایم را که بخاطرِ زنجیری که به دورم بستی پدیدار شدند ، میبوسیدی.
اگر هنگامی که گرد و غبار ضریرم کرده بود، دستم را میگرفتی.
قسم به جانَت که تنها قسمِ راستم است، هیچگاه دستت را رها نمیکردم.
02.02.202516:05
80%
01.02.202521:21
01.02.202512:29
سـتٰاࢪه ڪاࢪامـلیِ چشــمٰانَـش
پنتیِ سفیدش رو از پاهای ظریف و گندمی رنگش رد کرد ، و کامل پاهاش رو با چیرگیِ پنتی سفید رنگش پوشوند ، پیرهنِ ساتن سفید با طرح ساده ای که دورِ پیرهن با چین های ظریف و بهشتی ای ترکیب شده بود ، تن بلوریش رو جلوی چشم هایِ خمار مَردش پوشوند و لبخند گرم و نرمی رویِ لباش شکل گرفت و همزمان ، لب هاش رو بینِ دندون ردیفش قرار داد و گازِ ارومی برای بی نقص بودن پَک های منظم و برجسته معشوقه اش گرفت . قدم هایِ ظریف و ارومش رو رویِ کاشیِ چوبی کلبه که صدای نرمی با گذاشتن پاهاش به گوش میرسید ، سمتِ مردش برداشت و با کمی ناز و عشوه ، بوتیِ نرمش رو رویِ پاهای معشوقه اش قرار داد و اروم ، روی پاهاش نشست
مَردش ، دستاش رو به دور کمر باریک و ظریف پسرک روی پاهاش حلقه کرد و تنش رو به تنِ خودش کوبید . چشم هایِ وحشیش رو متمرکز به رویِ چشم هایِ معصوم پسرش کرد و بلافاصله ، بوسه ای رویِ چشم هایی که ترکیب از رنگ عسلی و کاراملی بودند گذاشت و نفسِ داغش رو روی پوست گندمی و ظریفش خالی کرد .
— ستـاره ها تویِ چشم هات موج میزنند ، پسرِ کاراملیِ من .
से पुनः पोस्ट किया:
Like crazy

05.02.202517:00
❗️پاکسازی ❗️
این پیامو فور کنید ببینم کیا اینجا جویینن و چک میکنن ، کسایی که فور نکنن یعنی اینجا رو چک نمیکنن و از چنلاشون لف میدم.
02.02.202516:21
+
02.02.202505:56
02.02.202504:23
01.02.202521:21
چه ادیت خوشگلی
30.01.202522:01
03.02.202521:36
02.02.202516:20
کیر شدیم
02.02.202504:46
02.02.202504:23
بسیار زیبا
01.02.202512:44
30.01.202522:01
03.02.202521:36
چه جذاب
02.02.202516:20
ما چی خرابی
02.02.202504:46
خیلی فیوه
से पुनः पोस्ट किया:
( New post ) سـتارگـانِ مـرده؛

02.02.202504:23
در عمقِ تاریکیای که حتی نورِ بیرمقِ ستارگان هم جرئت ورود به آن ندارد، روحی تنها، در بندِ بیپایانی از پوچی معلق است.
هر نفسش، خنجری است که درونش را میدرد، و هر پلک زدنی، حکایتی است از خاطراتی که زخمهایش را عمیقتر میکنند.
در دلِ این تاریکیِ بیرحم، خاطراتش مثل خوره به جانش افتادهاند؛
تصاویری محو از دستهایی که هرگز او را در آغوش نگرفتند، صدایی که هرگز برای آرامشش نجوا نکرد، و چشمانی که هرگز نگاهش را نفهمیدند.
هر نفسش، خنجری است که درونش را میدرد، و هر پلک زدنی، حکایتی است از خاطراتی که زخمهایش را عمیقتر میکنند.
صدای شکسته شدن چیزی در سینهاش میپیچد؛ قلبی که سالها پیش ترک برداشته بود، اکنون زیر بار اندوه خرد میشود.
اشکهایی از جنسِ آتش، بر گونههای یخزدهاش میلغزند، و هر قطره، قسمتی از وجودش را با خود میبرد.
اما این اشکها هم، تسکین نیستند؛ تنها یادآورِ دردهایی هستند که هیچ پایانی ندارند.
آسمانِ بیانتها به او خیره شده، اما سکوتِ آن، سنگینتر از هر فریادی است.
گویی حتی کیهان هم از او روی برگردانده، و حالا او مانده و خلاای که هر لحظه بیشتر در وجودش رخنه میکند.
هر ستارهای که در دوردست خاموش میشود، گویی قسمتی از امیدش است که میمیرد.
در دلِ این تاریکیِ بیرحم، خاطراتش مثل خوره به جانش افتادهاند؛
تصاویری محو از دستهایی که هرگز او را در آغوش نگرفتند، صدایی که هرگز برای آرامشش نجوا نکرد، و چشمانی که هرگز نگاهش را نفهمیدند.
سردی، تمام وجودش را فراگرفته. نه سرمای جسم، بلکه سرمایی که از عمقِ جان میآید و حتی استخوانهایش را یخ میزند.شاید، در جایی که حتی ستارگان از ترس نمیدرخشند، پایانش در آغوشِ تاریکی به انتظار نشسته باشد.پایانی که نه رهایی است، نه آرامش؛ تنها محو شدن در چیزی است که هرگز پایان نمییابد.
صدها کهکشان دورش در سکوت فرو رفتهاند، اما هیچکس، هیچچیز، برای نجاتش نمیآید.
هرچه بیشتر به سوی تاریکی فرو میرود، صدای زنجیرهایی که به روحش پیچیدهاند، بلندتر میشود.
و در نهایت، هیچ چیز نمیماند.
نه نامی، نه خاطرهای، نه حتی نوری کوچک که راه بازگشتی را نشان دهد.
تنها چیزی که باقی میماند، یک سیاهیِ مطلق است؛ جایی که اشکها یخ میزنند، فریادها گم میشوند، و روح، در تنهاییِ بیپایان خود محو میشود.
01.02.202512:44
خیلی هم زیبا
30.01.202522:01
दिखाया गया 1 - 24 का 41
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।