Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
شاهنامه به نثر avatar
شاهنامه به نثر
شاهنامه به نثر avatar
شاهنامه به نثر
18.04.202511:19
۲۵۰
سواران ایران همگی به پیش آن کوه رده برکشیدند. چون هومان آن سپاه گران را با گرز و تیغ بدید که همچون شیر ژیان جوشان و خروشانند و درفش کاویانی را در پیش سپاه برافراشته اند به گودرز و توس گفت شمایان که از ایران با پیل و کوس به سوی توران به کین خواهی تاختید، اکنون چرا از پهلوانان توران به ستوه آمدید و چون نخچیری دامان کوه را برگزیدید؟
آیا از این خورد و خواب و آرامش بر کوه و سنگ شرم نمیدارید و شما را ننگ نیست؟ بدان که چون فردا آفتاب از کوه بردمد، این باروی تو را ویران سازم و تو را از آن کوه به زیر آرم و دو دستت را با خم کمند ببندم و از خورد و آرام و خواب جدایت سازم و به پیش افراسیاب بفرستمت. اکنون نمیدانی که آن چاره ای که گزیدی، خود، بیچارگی است و بر آن کوه خارا باید گریست. آنگاه هومان به شتاب فرستاده ای به پیش پیران فرستاد و او را گفت: آنچه ما در باره ایشان میاندیشیم با آنچه بدیدم دیگرگونه بود. اکنون همه آن کوه را یک سره سرنیزه و کوس می بینم و در پس گودرز و توس نیز درفش را نهاده اند. پس تو چنان کن که چون روز پاک بردمد و خورشید گیتی فروز در آسمان پدیدار شود تو با سپاهیانت در اینجا باشی و این دشت تیره به هنگام خواب سپاه را چون دریایی بدانسو راند.

《آمدن پیران از پی ایرانیان به کوه هماون》

چون خورشید از آن چادر نیلگون اندوهگین گشت و آن را بدرید و بیرون آمد و روز فرا رسید پیران سپهبد به کوه هماون رسید. از گرد آن سپاه زمین ناپدید شد.
پس پیران به هومان گفت: از این رزمگاه مَجُنب و سپاهیان را نیز از اینجا مبر تا من از اینجا به پیش سپهدار ایرانیان روم که درفش کاویانی را در پای آن کوه هماون به پا داشته و به آن کوه امیدوار است و ببینم که دیگر چه امیدی برایش مانده است؟ پس پیران با سری پر از کینه و دلی پر گناه به نزدیک سپاه ایران آمد و خروشید که:
ای توس نامبردار ای دارنده پیلان و گوپال و کوس اکنون پنج ماه است که تو همچنان به سختی و با رنج، رزم میجویی. ببین که آن گرانمایگان خاندان گودرز همگی بدون سر بر آن رزمگاه افتاده اند و تو با دلی پر از جنگ و سری پر از کینه به مانند میشی به کمرگاه آن کوه رفته ای گریزانی و سپاه توران از پس تو شتابان !
بدان که بیگمان به دام افتی! توس سرافراز گفت: دانم که دروغ میگویی و من این دروغ تو را به ریشخند میگیرم. این تو بودی که در گیتی بنیان این کینه را از برای سیاوش نهادی اکنون نیز از گفتار بیهوده شرم نمیداری. لیک من با این گفتار گرم تو به دامت نیآیم. براستی که پهلوانی چون تو در میان بزرگان روشن روان گیتی مبادا. با سوگندت سیاوش را به توران کشانیدی و آنگاه خونش را بریختی! او از برای تو بود که در توران زمین ماند و اکنون نیز از برای اوست که گیتی پر از کین گشته است. دریغ چنان شاه آزاد مردی که همه به دیدارش شاد بودند. اکنون آگاه باش که با فریب و دروغ، سخنت فروغ نگیرد و نیز بدان که در آن رزمگاه، گیاه اندک بود و از آن رو سپاه را به این کوه هماون کشاندم. اینک به کی خسرو- آن شاه گیتی- آگهی رسیده است و او ناگهان از پس ما بیآید. بزرگان سپاه نیز چون زال و رستم پیلتن بر او انجمن گشته اند.
پس چون شاه به همراه ایشان بدینجا آید، دیگر هیچ بر و بوم و روییدنی در توران زمین نخواهد ماند. اکنون که تو آمدی، پس کار مردان را ببین و بدان که دیگر روز نخیز و گاه فریب نیست.
چون پیران سخنان توس را بشنید، سپاهیان خود را از هر سو بفرستاد و راه را بر آن کوه بگرفت. سپاه توران گرد آن کوه، انجمن گشتند. و بدین سان چون راه دستیابی به گیاه برای اسپان سپاه ایران بسته شد توس سپهبد آهنگ جنگ کرد.
پیران به هومان پهلوان گفت: باید آن کوه را به زیر پا بکوبیم اکنون کاری میکنم که ایرانیان ازین پس دیگر هرگز میان به کینه نبندند. لیک هومان بدو گفت این به مانند رزم کردن با باد باشد بدان که چون راه رسیدن به گیاه بر آن سپاه بسته شد، دیگر کسی آن کوه خارا را نگاه ندارد.
پس از فرمان سالارشان سر بپیچند و یکایک به زینهار خواهی ما آیند و دیگر ازین پس پیکار ما را بجویند. و اکنون گاه بخشایش آوردن ما بر ایشان است نه هنگام پیکار و آراستن سپاه.
18.04.202509:25
۲۴۶
لیک همه آن نامداران پرخاشجوی توران بدو گفتند: چشم بدان از تو دور باد و فرجام تو در این رزم سور باشد. اکنون که همه جا تاریک گشته و بیگاه است باید که دست از جنگ برداری. پس هومانِ جنگی از آن رزمگاه به سوی پیران بازگشت. خروشی از سپاه توران برآمد و همگی او را گفتند ای رزمجوی برگوی که چون با توس روبرو گشتی چه کردی! همه ما دلهایمان پر از خون گشته بود و هیچکس جز ایزد نداند که چه بر ما گذشت. هومان شیر به آن سپاه گفت: ای سران رزم دیده و دلیر چون این شب تیره روشن شود، دیگر روز کار ما است و اختر ما گیتی افروز خواهد بود.
بدانید که اختر من آسمانی است پس شاد باشید از سوی دیگر توس نیز در آن شب تیره تا آنگاه که بانگ خروش برخاست، در میان سپاهیانش می خروشید و میگفت هومان کسی نیست، زیرا که شیر ژیان همآورد من است.

《جنگ دوم ایرانیان و تورانیان》

چون آسمان تاجی به سیاهی شبه بر سر نهاد و بر گنبد لاژوردین شمامه پراکند از هر سو دیده بانانی به بیرون فرستادند و در هر جا پاسبانانی گماردند.
چون خورشید تابان سر از آسمان بیرون آورد و گیتی همچون روی رومی، سپید گشت از هر دو سراپرده ایران و توران بانگ تبیره برآمد و همه جا پر از ناله کارنای گشت.
از فروغ آن درفشهای سرخ و سیاه و زرد و بنفش، آسمان تیره گشت. همه تیغ و گرزهای گران کشیده بودند. گویی آسمان و زمین و زمان چادری از آهن بر تن کرده بود از جوش آن سواران و از گرد و خاک خورشید تابناک در پس پرده رفت. از خروش اسپان و آوای کوس گویی آسمان بر زمین بوسه میزد.
هومان سپهدار در پیش سپاه خشت درخشانی در دست گرفته و به سپاهیان میگفت چون من خروشی برآورم و اسپ خویش از جا برانگیزم و به جوش آیم، شمایان همگی تیغ برکشید و سپرهای چینی را بر سر آورید و تنها یال اسپان و لگام را ببینید. به کمان و سرنیزه دست مبرید و چنانکه آیین رزم دلیران است، تنها با تیغ و گرز گران بجنگید.
آنگاه چون هومان آن سوار دلیر سخنانش را به سپاه بگفت، همچون شیر به پیش برادرش آمد و به پیران گفت: ای پهلوان تو از زره خویش بند بگشای و از برای جنگ افزار سپاهیان نیز در اندیشه گنج و دینار مباش و بدان که اگر امروز پیروز گردیم دیگر آنچه از اختر نیک خواهیم بیابیم.
از سوی دیگر توس سپهدار سپاه را چون چشم خروس بیاراست.
آنگاه پهلوانان بر او آفرین کردند و او را پهلوان زمین خواندند و گفتند براستی که در آن روز نبرد، پیروز بودی و با مردانگی خویش، از هومان گرد برآوردی.
توس سپهبد به گودرز کشواد گفت اگر سپاه ما به جنگ دشمن شتابند، آن سواران بدخواه توران خیره گردند. پس همگی دست به یزدان میزنیم و برتری از خویشتن میافکنیم. باشد که پروردگار دست ما را بگیرد و گرنه اختر و کار ما بد خواهد بود. اکنون شما نامداران زرینه موزه با درفش کاویانی در اینجا بمانید و از این کوهپایه مجنبید. زیرا که امروز روز درنگ و آمادگی شماست. همانا که در برابر هر یک تن از ما دویست تن یا بیشتر از آن بدخواهان هستند. گودرز بدو گفت باشد که کردگار این بد روزگار را از ما بگرداند، پس دیگر سخن از زیادی و کمی سپاهیان مگو و دل و مغز ایرانیان را با این سخنانت بد مکن.
اگر بد بود گردش آسمان
به پرهیز بیشی نگردد زمان

تو سپاه را بیارای و در اندیشه سرنوشت روان خود را فرسوده مساز. پس توس سپهدار با پیلان جنگی و مردان و کوس سپاه را بیآراست. گودرز سپهدار با بنه سپاه و پیادگان به سوی کوه رفت و در سوی راست بایستاد در سوی چپ سپاه نیز پهلوانانی چون رهام و گرگین بودند.
از ناله کوس و کارنای آسمان از جا درآمد دل آسمان چاک گشت و گام خورشید پر از خاک شد از بس از آن رزمگاه گرد برخاست، دیگر کسی روی دشت را ندید و از آن ابر تیره، الماس ببارید. از کلاهخود و تیغها آتش افروخته گشت. همه جا سرنیزه های درخشان و تیغهای بزرگان و در بالا درفش و در زیر گرز گران بود گویی آسمان از گرز و آهن و زمین یک سره از جوشن بود. همه آن دشت چون دریای خون و گیتی چون شب و تیغها به مانند چراغی گشت از بسیاری ناله کوس و کارنای کسی سر از پای نمیشناخت.
چون آسمان تیره گشت توس سپهبد به گودرز گفت: آن ستاره شناس به من گفته بود که امروز تا سه پاس از شب بگذرد، پهلوانان از شمشیرشان چون ابر سیاهی خون بر این آوردگاه برافشانند. اکنون میترسم که سرانجام، دشمن کینه ور پیروز گردد.
از سوی دیگر، چون شیدوش و رهام و گستهم و گیو و خراد و برزین و فرهاد جگر خسته و کینه خواه به میان سپاه آمدند از هر سو فریادی بسان آواز دیو در شب تار، به آسمان خاست.
18.04.202508:45
شاه گناهی از ما نخواهد دید مگر این که روی خورشید و ماه تیره گردد. پس ،شاه #گیو را پیش خواند و او را بسیار نواخت و نیکویی کرد و جامه های شاهواری بداد و بدو گفت تو در گیتی از برای من رنج بردی ولی هیچ بهره ای از گنج من نیافتی اکنون نباید که توس سپهدار بدون سگالش با تو پیل و کوس را به سوی جنگ براند او به گفتار بدگوی گیتی را بر خویش تاریک و تنگ کرد، لیک تو هرگز کاری ناچیز را با تندی سهمگین, مساز روان بهرام پهلوان روشن بادا
آنگاه شاه روزی دهان را فرا خواند و درم بسیار بداد و با توس سپهدار نیز به خوبی سخنها گفت. سپس بفرمود تا اخترشناسان، روز فرخی را بجویند تا در آن روز رفتن سپاه به جنگ نیک باشد پس از آن با کوس و پیلان به دشت رفت تا سپاه از پیش او بگذرند و به جنگ روند. چون توس سپهبد به پیش او رسید، چنانکه آیین کیان بود شاه درفش کاویانی را بدو داد و بر او آفرین کرد. پس خروشی برآمد و گیتی به زیر سم اسپان به جوش آمد از گرد سم های اسپان ابری در آسمان پدیدار شد و خروش نفیر برخاست از بسیاری جوشها و از آن درفش کاویانی همه جا یک سره بنفش گشته بود گویی خورشید در آب فرو شده و یا آسمان و ستاره به خواب رفته بود پس توس سپهبد بر یک پیل، تختی از پیروزه بنهاد و بدین گونه با سپاه برفت تا به رود شهد رسید.

《پیغام پیران به سپاه ایران》

در همان هنگام توس فرستاده سواری را چون باد دمان به پیش پیران فرستاد و او را :گفت بدان که من با گردنی افراخته به جنگ شمایان به سوی رود شهد آمدم.
چون پیران آن پیام را بشنید از این که میبایست بار دیگر به ناگاه آماده جنگ شود سخت اندوهگین گشت. پس با آن نامداران و سواران دلاور و برگزیده اش برفت تا ببیند که سپاه ایران آهنگ چه کرده اند و چه پهلوانان سرفرازی با توس بدانجا آمده اند. پس در آن سوی رود رده برکشیدند و توس سپهبد را درود فرستاد. از سوی دیگر نیز توس، آن درفش همایون و پیلان و کوس را بیآورد.
آنگاه پیران سپهدار، فرستاده ای چرب زبان را از میان ترکان به نزد توس فرستاد و او را :گفت بدان که من با فرنگیس و کیخسرو در هرجا خوبی بسیار کردم. من از درد سیاوش خروشان و چونان که بر آتش تیزم نهاده باشند جوشان بودم اکنون بار آن تریاک، زهر شد و از آنچه بکردم، بهره من تنها درد
گشت.
چون توس پیام پیران را بشنید چنان دلش پر از اندوه شد که نشان آن در چهره اش آشکار گشت پس به فرستاده گفت: به پیش پیران روشن روان برو و او را بگوی که اگر آنچه بگفتی راست است، پس مرا با تو کاری نباشد. از اینجا دور شو و این در کینه و راه زیان را ببند. بدان که اگر بدون سپاهیانت به پیش شاه ایران روی، پاداش نیکی از شاه بیابی در ایران تو را پایگاه پهلوانی دهند و افسر خسروانی بر سرت نهند. شاه نیز چون آن کردار خوب تو را به یاد آرد دلش از درد تو رنجه میگردد ،باری گودرز و گیو و دیگر سران و بزرگان سپاه نیز همین سخنان توس را بگفتند.
پس فرستاده چون باد به نزد پیران ویسه بیآمد و آنچه از توس و گودرز روشن روان بشنیده بود، به پیران پهلوان بگفت. پیران که چنین شنید بدو گفت من روز و شب به یاد توس سپهبد لب میگشایم. پس اینک با همه خویشان و هر خردمندی که پند مرا بشنود، به ایران میروم. همانا که زنده ماندن بهتر از بزرگی و تاج و تخت باشد لیک مغز پیران از آنچه که میگفت تهی بود و تنها در اندیشه یافتن روزگاری بهتر بود.

《سپاه فرستادن افراسیاب به نزدیک پیران》

آن شب پیران به هنگام خواب فرستاده سواری به سوی افراسیاب فرستاد و او را :گفت آگاه باش که سپاهی از ایران با توس و گیو و گودرز و شیدوش و با پیل و کوس به اینجا آمد، لیک من ایشان را پیامی بسیار فریبکارانه بفرستادم و پندهایی بدادم. پس تو اکنون سپاهی از جنگاوران و نامداران و کینه جویان برگزین. باشد که بیخ ایشان را بر کنیم و در بوم و بر ایشان آتش زنیم. و گرنه از کین سیاوش، هرگز آن شاه ایران و سپاهیانش نخواهند آسود.
چون افراسیاب آن سخنان را بشنید سران و بزرگان را فراخواند و از آنچه که پیران بگفته بود با ایشان سخن راند و گفت: اکنون باید به کین خواهی بشتابید.
پس افراسیاب چنان سپاه گرانی فراهم آورد که روی خورشید نیز تیره گشت. در روز دهم بود که آن سپاه که زمین به زیر
۲۴۳
17.04.202513:36
《بازگشتن ایرانیان به نزد خسرو》

چون خورشید درخشان سر از کوه بیرون آورد و تاج روز سپید پدیدار گشت، آن سپاه پراکنده ایران گرد آمدند و با یکدیگر به گفتگو پرداختند که آن همه از ایرانیان کشته شدند و بخت سالار سپاه برگشت و این چنین دست ترکان در جنگ بر ایرانیان چیره شد. اکنون دیگر جای درنگ سپاه نباشد و بیگمان باید به پیش شاه رویم و ببینیم که روزگار چه پیش خواهد آورد. اگر دل شاه آهنگ جنگ ندارد، پس ما نیز نباید چنین کنیم.
چه بسیار پسرها که بی پدر و چه بسیار پدرها که بی پسر گشتند و چه بسیار کسان که کشته و فراوان زندگانی که جگر خسته شدند. اگر هم شاه، ما را به جنگ فرمان دهد پس سپاهی نامدار بسازیم و با دلهایی پر از کین و جنگ بیآییم و این گیتی را بر بداندیش به تنگ آوریم.
بدین سان آن سپاه با چنین اندیشه ای همگی با دیدگانی پر خون و دل هایی در گداز ، از آن سرزمین بازگشتند.
برادر از خون برادر، پر از درد و لبهایشان از برای خویشان، پر از آه سرد بود. همگی با درودی بر آن کشتگان، به سوی کاسه‌رود رفتند.
از سوی دیگر چون پیش رو سپاه توران بدان رزمگاه بیآمد، هیچ کسی را در آنجا نیافت. پس به شتاب پیران را آگهی فرستاد که دیگر این سرزمین از ایرانیان تهی گشت. چون پیران آن سخن ، بشنید ،شتابان کارآگاهانی را به هر سو بفرستاد تا ببیند آیا آن پیام درست است یا نه. چون دریافت که برگشتن آن سرکشان ایرانی درست است، دیگر روان خود را از اندوه بشست. پگاه خود با سپاهیانش بیآمد و به گرد آن رزمگاه بگشت. همه کوه و دشت و دهار پر از سراپرده و تاژهای بیشمار بود. پس پیران بسیاری از آنچه را که از ایرانیان مانده بود] به سپاهیانش ببخشید و خودش نیز برگرفت و از کار گیتی در شگفت مانده بود:

که روزی فرازست و روزی نشیب گهی شادمانیم گهی با نهیب
همان به که با جام گیتی فروز
همی بگذرانیم روزی به روز

آنگاه پیران فرستاده ای را به هنگام خواب بفرستاد تا از آن کار به نزد افراسیاب آگهی ببرد. افراسیاب سپهدار از آن آگهی شاد گشت و دیگر از رنج آزاد شد. همه سپاهیان نیز روشن روان گشتند و بر سر راه پیران پهلوان آذین ببستند و از فراز بام و در پارچه بیآویختند و بر سرش درم ریختند. چون پیران سپهبد به نزدیکی شهر رسید؛ شاه و سپاهیانش او را پذیره شدند. افراسیاب بر او آفرین بسیار کرد و گفت:
و همانا که در میان پهلوانان ، هیچ همتایی برای تو نباشد. آنگاه دو هفته از ایوان افراسیاب، آوای چنگ و تنبور برخاست.
در هفته سوم پیران آهنگ آن کرد تا با شادمانی بازگردد پس افراسیاب چنان جامه شاهواری برای او بیاراست که اگر بخواهم برایت زیباییهای آن را برشمارم یارای شنیدنش را نداشته باشی و شتاب کنی. آنگاه از بسیاری دینار و گوهر شاهوار و کمرهای زرین گوهرنگار و اسپان تازی زرین ستام و شمشیر های هندی زرین نیام و یک تخت پر مایه از پیلسته و ساگ و گردنبندی از پیروزه و تاجی از بیچاده و کنیزان چینی و ریدکان رومی با جامهایی از پیروزه پر از مشک و شاهبوی[ عنبر ] به نزدیک پیران فرستاد سپس او را بسیار پند بداد که:
پیوسته هوشیار باش و روزگار خود با موبدان گذران و سپاه را در برابر دشمن نگاهدار باش و چند تن از کارآگاهان خردمند را نهانی به هر سو بفرست، زیرا که امروز کی خسرو کشور ایران را با داد و دهش بیآراسته و او را نژاد و بزرگی و تخت و تاج است و دیگر به چیزی نیاز ندارد.
پس تو از دشمنی که بازگشت به زینهار مباش و پیوسته از او آگهی یاب و بدان در جایی که ،رستم پهلوان باشد نباید که بیترس بخوابی! مرا جز وی هیچ اندیشه ای نباشد؛ زیرا که او را بجز کینه جُستن هیچ پیشه ای نیست. میترسم که ناگهان از جای بجوشد و سپاهی به توران آورد. پیران که سخنان او را بشنید همه پندهایش را پذیرفت زیرا که افراسیاب هم شاه بود و هم خویش او و بدین سان پیران سپهدار با سپاهش به سوی سرزمین ختن روی نهادند و پیران کارآگاهانی را از هر سو بفرستاد تا پیوسته از رستم آگهی داشته باشد.
اکنون که این داستان فرود به پایان ،آمد باید رزم کاموس شنید.
۲۴۰
17.04.202512:38
به چنگ آوریم.
پس در آن جایگاه پای بفشردند و گرز بزدند. ناموران بسیاری از دشمن کشته شدند و زمانه پیوسته بر بدی میگشت. گودرز پیر به بیژن گفت از اینجا با گرز و تیر به شتاب به سوی فریبرز برو و آن درفش کاویانی را به پیش من آور و یا این که خود فریبرز با آن درفش بیآید و روی دشمن را بنفش سازد.
چون بیژن سخنان گودرز را بشنید اسپ خود را از جای برانگیخت و همچون آذرگشسپ به نزد فریبرز آمد و او را گفت: تا به کی میخواهی در اینجا نهان مانی؟ پس بیا و چونان پهلوانان بازگرد و بیش از این در این کوه مباش. لیک اگر خودت نمی آیی، پس درفش و سواران و تیغهایت را به من بده! چون بیژن آن سخنان را به فریبرز بگفت فریبرز خِرَد را با دل خویش یار نکرد. [خردمندانه رفتار نکرد] و بانگی بر بیژن بزد که:
برو که همانا تو در کار شتاب داری و در جنگ نیز ناآزموده ای. بدان که این درفش و سپاه و تخت و کلاه پهلوانی را شاه به من داده است و این درفش از برای بیژن پسر گیو نیست و گرنه در گیتی پهلوانان بسیاری باشند.
بیژن که چنین ،شنید تیغی بنفش در دست گرفت و ناگهان بر میان درفش بزد و آن درفش کاویانی را به دو نیم کرد. آنگاه آن نیمه را برداشت و روان شد تا به نزد سپاه آید. در همان هنگام چون ترکان، آن درفش را در راه بدیدند سپاهی از جنگ جویان شیردل ایشان به سوی بیژن روی نهادند و گوپال و تیغهای بنفش بکشیدند.
هومان گفت: این همان درفش کاویانی است که نیروی ایران بدو میباشد پس ما اگر آن درفش بنفش را به چنگ آوریم دیگر گیتی را بر خسرو به تنگ خواهیم آورد. بیژن که ایشان را دید، به شتاب کمان را به زه کرد و با بارانی از تیر که بر ایشان بارید سپاه را از پیرامون خود دور کرد.
از سوی دیگر سواران گیو و گستهم به ایشان گفتند اکنون باید به میان سپاه توران رویم و تاج و تخت ایشان را برباییم. پس سران دلاور سپاه با گرزهای گران برفتند و بیش از هزار تن از تورانیان را بکشتند. بیژن نامدار نیز چون شیر ژیان با درفش کاویانی در دست به میان سپاه آمد. آن گرانمایگان سپاه چون او را بدیدند پیرامون آن درفش گِرد آمدند.
آسمان از گَرد ،سواران بنفش گشت. پس بار دیگر از جای برخاستند و در آن دشت، رزمی بپا کردند ریونیز - که پسر کهتر کاووس و چون جانش گرامی بود و فریبرز او را بسیار دوستدار بود در پیش سپاه کشته شد و سر و تاجش به خاک آمد پس آن ،ناموران جامه ها چاک کردند. آنگاه گیو خروشی برآورد که ای نامداران و پهلوانان دلیر، هیچ کسی چون او در این رزمگاه نبود. در اینجا بیهوده فرود و ریونیز نبیره و پسر کاووس شاه تباه گشتند. در گیتی چه چیزی شگفت تر از این باشد؟
اینک اگر تاج آن شهریار جوان به چنگ دشمن افتد ما را شرم میرسد. من نیز اگر از اینجا بروم به سپاه ایران شکست خواهد آمد. لیک نباید که افسر آن شهریار در این جنگ به چنگ ترکان افتد و بر آن کشته شدن ریونیز، ننگ از دست رفتن تاجش نیز افزوده گردد.
در همان هنگام پیران دلیر آن سپهبد سرافراز - آوای گیو را بشنید و بر سر آن افسر نامدار، بار دیگر جنگی در گرفت. بسیاری از هر دو سپاه کشته شدند.
بهرام پهلوان چون شیر در ایشان آویخت و با نیزه بر ایشان بتاخت و با نوک سرنیزه تاج را برگرفت. هر دو سپاه بدین کار در شگفت گشتند. سپاه ایران که چنین ،دیدند شاد شدند و هر دَم رزم ایشان تیزتر گشت و یک تن نیز روی از رزم نپیچید. پیوسته برآشوفتند و بر سر یکدیگر کوفتند. و بدانسان جنگیدند تا این که آسمان تیره گشت و دیدگان جایی را ندید.
هفت تن از گودرزیان زنده مانده بودند. بیست و پنج تن نیز از نژاد گیو که زیبنده دیهیم و گنج بودند بر جای بودند. هشتاد تن از سواران و شیران نبرد نیز از نژاد کاووس مانده بودند، بجز ریونیز آن پهلوان تاج دار از خویشان پیران نُهسد سوار در آن روز جنگ کشته شدند. سیسد تن نیز از نژاد افراسیاب از میان رفتند. لیک اختر پیران در آن روز، فروزان بود.
برای ایرانیان دیگری زوری نماند و از آن رزم جستن ایشان را زیان رسید. پس روی از آوردگاه برتافتند و آن زخمیان را به خواری رها کردند در آن هنگام که بخت از ایشان برگشت اسپ گستهم نیز کشته شد پس گستهم با جوشن و کلاهخود و نیزه ای در دست پیاده چونان مستان برفت. شب فراز آمده بود که بیژن بدو رسید و او را :گفت ای که هیچ کس در نزد من گرامی تر از تو نیست، بیا و در پس من سوار بر اسپ شو در آن شب تیره هر دو بر آن اسپ بنشستند و به سوی دامن آن کوهسار بگریختند. سواران ترکان دلشاد گشتند و از بند و اندوه رهایی یافتند پس به سوی لشگرگاه خویش بازگشتند.
خروشی از پهلوانان ایران برآمد از آن آه و ناله ها گوش کر میشد. هر یک به زاری در آن کوهسار بر خویشان خود میگریستند.
چنین است کردار این چرخ پیر
به هرچه او بگردد؛ بود ناگزیر
ابر کس به گردش و را مهر نیست
به نزدیک او دوست و دشمن یکیست
چو زافراز شد بخت را سرنشیب
سزد گر بود مرد را زآن نهیب
۲۳۶
17.04.202512:03
چون سپیده دمید گیو دلیر به سپاه بنگریست همه آن دشت را از ایرانیان پر از کشته دید. گودرز در هر سو که نگاه کرد، سپاه دشمن را دید که می افزود سپاهی چون مور و بلخ بر آن سپاه اندک بتاختند. گودرز در میان سپاه ایران ، بنگریست لیک آن پهلوانان و شیران و دلیران را ندید. درفشها دریده کوسها نگونسار و رخسار و دیدگان چون آبنوس سیاه گشته بود پدر بی پسر و پسر بی پدر گشته و همه آن سپاه نیرومند زیر و زبر شده بودند.
چنین است این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد

پس آن سپاه ایران با بیچارگی بازگشتند و آن سراپرده و تاژها را بگذاشتند. بدون کوس و سپاه و بار و بُنه با چپ و راست سپاه که همگی زخمی گشته بودند بیمایه و تار و پود به سوی کاسه رود رو نهادند. سواران ترکان نیز با روانی پر از کین و زبانی پر فسوس از پشت توس بتاختند گویی ابری از پس ایرانیان بر جوشن و کلاهخود و گبر ایشان گرز میبارید.
هیچیک از ایرانیان را در آن جنگ، پایداری نبود. پس آن پهلوانان، کوهی را باروی خویش کردند همه اسپان و مردان از جنگ فرو مانده بودند و یک تن را نیز هوش و آهنگ درنگ نبود. آنگاه سپاه ترکان که از آن رزم و راه دراز مانده گشته بودند از پای آن کوه بازگشتند. توس سپهبد چون از آن دشت خود را به کوه رسانید، دیگر از پیکار ترکان بدون اندوه گشت چه بسیار از ایرانیان که کشته گشتند. خروشی برخاسته بود بر آن زخمیان نیز که مانده بودند، میبایست گریست. نه تاج و تخت و سراپرده بر جای مانده بود و نه اسپ و مردان جنگی هیچ اندوهگساری نبود و آن کشتگان را نیز کسی خواستار نمی گشت. چه بسیار پدرها که بر پسر میگریستند و با دیدن آن ،زخمیان دلشان بریان میگشت.

چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز تیزی و از بی نیازی کند
به رنج درازیم و در چنگ آز
ندانیم ما آشکارا ز راز
ز باد آمدی، رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد

بدین سان دو بخش از سپاه ایران کشته شد و دیگران نیز زخمی گشتند لیک هیچ پزشکی بر بالین آن زخمیان نبود. همه جا پر از اندوه و سرشک خونین بود توس سپهبد از آن پیکار دیوانه گشت و خِرَد از و دور شد. گودرز نیز به پیرانه سر بدون پسر و نبیره و بوم و بر مانده بود پس پهلوانان با دلی شکسته و راهجوی به پیش او آمدند گودرز دیده بانی به سر کوه و دیده بانان دیگری در هر سو بفرستاد تا مگر آن درد را دارویی یابند. آنگاه به نامداری از سپاه ایران بفرمود تا میان را تنگ ببندد و شاه را آگهی رساند که توس آن سالار سپاه چه کرد.

"باز خواندن کی خسرو توس را"

پس آن فرستاده به نزد شاه آگهی برد که دیگر آن روزگار بهی تیره گشت چون شاه دلیر آن سخنان او را بشنید، بجوشید و دلش از اندوه، بردمید. کیخسرو از کار برادرش آزرده بود. اینک درد آن سپاهیان نیز بر دردش افزود پس آن شب تیره را تا آنگاه که بانگ خروس برخاست، زبان به نفرین توس بگشود.
آنگاه دبیری خردمند را پیش خواند و همه آنچه را که در دل بیآکنده بود برفشاند و با چشمی گریان و با درد و خشم از سوگ برادر نامه ای به سوی فریبرز - پسر -کاووس و بزرگان سپاه نویساند.
در آغاز ،نامه نخست پروردگار زمین و زمان را آفرین کرد: به نام خداوند خورشید و ماه او که ما را بر نیک و بد دستگاه بداد، او که هم پیروزی و هم شکست و هم دسترسی به نیک و بد از اوست، او که گیهان و زمین و زمان را آفرید همو که پی مور و کوه گران را آفرید او که خرد و جان و تن زورمند و بزرگی و دیهیم و تخت بلند را بداد. هیچ سری از بند او رهایی نیابد یکی را از فر و شکوه خویش میبخشد و دیگری را شوربختی و نیاز و اندوه و درد و سختی میدهد، همانا که من از خورشید درخشنده تا خاک تیره از یزدان پاک داد میبینم توس را با درفش کاویانی و چهل مرد زرینه کفش از سپاهیان با سپاهی به توران فرستادم پیش از همه این برادرم بود که به کینه تباه گشت. برادری که هیچ مهتر و سالار سپاهی در ایران چون او نبود. دریغ آن فرود جوان و گرامی، آن سر نامداران و پشت پهلوانان.
پیش از اینها چندی از کار پدرم زار و بریان و گریان بودم. اکنون باید بر برادر بگریم. نمیدانم دوست و دشمن من کیست؟ به توس :گفتم به راه چرم و کلات و سپدکوه ،مرو زیرا که فرود آن پهلوان نامدار و باگوهر- به همراه مادرش در آنجاست و نمیداند که این سپاه ما چه کسانی هستند و از چه رو از ایران بدانجا آمده اند.
پس بی گمان از آن کوه بر شمایان جنگ آورد و بسیاری کشته گردند. دریغ آن پهلوان خسرونژاد که توس فرومایه، او را بر باد داد. اگر
پیش از این ،توس سپهبد بود براستی که این کاووس شاه بوده که بد اختر بوده است. سپهبدی که در رزم نیز خوابش می آید و به میگساری
۲۳۳
18.04.202511:08
《گرد کردن توران سپاه کوه هماون را》

چون خورشید تابنده تاج خود بنمود و بر آن تخت ،پیلسته همه جا را به سپیدی و روشنی کافور کرد سپاه ایران، ده پرسنگ راه را رفته بودند و دشمن بداندیش هنوز خفته بود. بدین سان چندین روز و شب با دلی پر از اندوه و داغ و دیدگانی خونبار و روانی رنجور، بی آنکه چیزی خورده باشند، برفتند.
چون نزدیک کوه هماون رسیدند سپاه را بر دامنه آن کوه جای دادند پس توس سپهبد به گیو گفت: ای پهلوان نامبردار و خردمند، سه روز است تا بدین سان راه رفته ای و نه خوابیده ای و نه چیزی خورده ای. اینک بیا و آرامش گزین و بیآسای و چیزی بخور زیرا که من میاندیشم بی گمان پیران بیدرنگ از پس ما به جنگ آید. پس تو خودت به بالای کوه برو و آنان را که آسوده ترند با بیژن در اینجا بگذار گیو که از جانش سیر گشته و از گیتی به ستوه آمده بود با آن خستگان به سوی کوه رفت و ایشان را به سوی آن در برد. آنگاه سپاهی از آسودگان برگزید و گفت سر این کوه را خانه خویش پندارید و پاسدار آن باشید. سپس دیده بانی از کوه به دشت آمد تا کسی بر ایشان نگذرد. از فریاد دیده بانان و آوای زنگ گویی کوه و سنگ به جوش آمده بود.
چون آفتاب از کوه برآمد دیده بان به سوی رود رفت. چنان خروشی از درگاه پیران برآمد که گویی خاک به جوش آمد.
پیران سپهدار سپاه توران را چون آتش به سوی رزمگاه آورد و به هومان گفت: امروز در جنگ درنگ بسیاری نکنیم؛ زیرا که همه سواران ایران یا کشته شده اند و یا زخمی! پس کوس بزد و فریادی از دشت برخاست پیران در پیش آن سپاه به پیش میرفت چون پهلوانان توران بدان رزمگاه رسیدند، همه رزمگاه را پر از سراپردههایی بدون سپاه یافتند. پس مژده خواهی به نزد پیران رفت و او را گفت: دیگر هیچکسی از سپاه ایران در اینجا نیست. خروشی شادمانانه از سپاه برآمد. آنگاه همگی به فرمان پیران گوش نهادند. پیران سپهبد به خردمندان سپاه گفت: ای موبدان نامور و نژاده اکنون که دشمن از اینجا برفته است چه گویید و چه اندیشید؟ پس همه سواران سپاه از پیر و جوان به پیران پهلوان گفتند: اکنون که سپاه ایران از پیش ما گریزان شد و بر آن دشمنان بداندیش ما شکست آمد و این رزمگاه پر از خون و خاک گشته، دیگر هنگام ترس از ایشان نیست و باید که به شتاب از پی آن دشمنان روان گردیم و درنگ نکنیم. لیک پیران گفت اکنون سپاهی چون دریا به پیش افراسیاب انجمن گشته اند. پس ما نیز درنگ میکنیم تا آن سپاه گران بدینجا آیند. آنگاه دیگر کسی را در ایران زنده نگذاریم.
هومان که چنین شنید بدو گفت: ای پهلوان از برای این کار روان خویش را این چنین رنجه مدار سپاهیان ما همگی پهلوان و سوار و کمند افکن و دشنه گذارند.
اکنون که این همه تاژ و سراپرده و تخت برجای مانده و خود ایشان بگریخته اند، تو نیز این رفتن و یکباره پشت نمودن ایشان به ما را نشانه بیچارگی آنها بدان پس اگر اکنون درنگ کنیم تا ایشان به نزد خسرو روند بار دیگر سپاهی نو گرد خواهند آورد و رستم نیز از زابلستان با سپاهی به جنگ ما خواهد آمد. پس اکنون باید بتازیم و چون گودرز و توس سپهدار و آن درفش همایون و پیلان و کوس را به چنگ آوریم، بهتر از این باشد که در اینجا درنگ کنیم.
پیران پهلوان بدو گفت: بیدار دل و روشن روان باشی همچنان کن که به نیکی و نیک اختری میاندیشی که براستی آسمان نیز به زیر بالای توست. پس پیران سپهدار با سپاهیانش از پی سپاه ایران روان شدند پیران به لهاک فرمود: اکنون درنگ مکن و با دویست سوار برو و بند از میان مگشای تا ببینی که ایرانیان در کجا هستند؟ لهاک بسان باد برفت و هیچ از خورد و خواب یاد نکرد چون نیمی از شب تیره بگذشت، دیده بان سپاه ایران او را در آن دشت تاریک بدید پس خروش و آوای زنگ از کوه برخاست لهاک دیگر هیچ جای درنگ ندید. پس به نزدیک پیران آمد و در راه او را از سپاه ایران آگاه کرد و گفت ایشان در کوه هماون هستند و راه هر گزندی را بر خود بسته اند. پیران به هومان گفت: زود چندین پهلوان سوار و دلیر و گردنکش و نامدار را با خودت ببر زیرا که ایرانیان با درفش و سپاه در آن کوه هماون پناه گرفته اند و از چنین رزمی ما را رنج رسد. پس خردمندانه چاره ای بجوی بدان که اگر آن درفش کاویانی را بیابی دیگر روز را بر ایشان تیره خواهی کرد. پس اگر به آن درفش دست یافتی، آن را با شمشير تيز، ريز ريز كن. من نیز چون باد از پی شما بیایم و درنگ نکنم. پس هومان سی هزار سوار تورانی سپردار و شمشیرزن برگزید.
چون خورشید تابنده تاج خود بنمود بر تخت پیلسته آسمان، همه جا را چون کافور سپید و روشن کرد و روز فرا رسید، گرد سپاه توران از دور پدیدار شد. پس فریاد دیده بان برخاست که سپاهی از ترکان بیآمد که گرد آن تا به ابر رسیده است.
چون توس آن سخن بشنید جوشن بپوشید و بانگ نفیر و آوای کوس برخاست.
۲۴۹
18.04.202509:13
چون پهلوانان سپاه توران او را پیاده در آن رزمگاه دیدند اسپی برایش ببردند هومان بر آن زین توزی نشست و تیغی هندی در دست گرفت.
۲۴۵
18.04.202508:25
رستم رفتند و او را گفتند بدان که هیچیک از ما آهنگ جنگ با فرود نداشتیم. آنگاه که پسر توس و نیز دامادش ریونیز- کشته شدند، بخت بد بود که بر ما تاخته بود و هیچکس از ما نام و نشان فرود را نمیدانستیم که بخواهیم دل شاه را از درد او بیآزاریم. اینک تو بیا و به نزد شاه، خواهشگری کن زیرا که او جوان است و شاید که سر از کین سپاه بپیچد و مگر نه این که -ریونیز فرزند کی کاووس- که پسر کهتر او و پرخاش جوی و ماهروی بود و کاووس را به دیدارش سخت نیاز بود نیز به زاری در آن جنگ کشته شد؟
چنین است انجام و فرجام جنگ
یکی تاج یابد، یکی گور تنگ

《آمرزش کردن خسرو، ایرانیان را》

چون خورشید زرد سر از کوه برآورد و شب لاژورد را به خم کمند خود افکند، خروشی از بارگاه برخاست و تهمتن به نزد شاه آمد و بدو گفت: ای مهتر با آفرین که تخت و تاج و نگین شاهی به تو شادمان است اگر چه از توس و این سپاه آزرده گشتی، لیک اینک ایشان را هر چند که گناهکار باشند به من ببخش. بدان که توس چون فرزند و داماد خود را کشته دید، دیگر خِرد از مغز و دلش ناپدید گشت. او هم تند و بی خرد است و هم این که براستی جان پسر نیز ناچیز نباشد. پس چون ریونیز و زراسپ آن سوار سرافراز در پیش چشم او کشته شدند، برافروختن او کاری شگفت نبوده است. پس شاه نباید کینه ای از او به دل گیرد و دیگر این که سپاه از آن رو بدگمان گشت که آن برادر فرُخت به پیش تو نیامد. اینک اگر چه برادر فرخت کشته گشت، لیک اندوه از دل بیرون کن و بدان که هیچکس بی آنکه روزگارش بسر آمده باشد، نمرده است.

چه بیرون شود جان چه بیرون کنند
نماند وگر سیصد افسون کنند
خسرو که چنین شنید به رستم :گفت ای پهلوان دلم از برای آن جوان پر از درد گشته بود. لیک اگر چه دلم از آن درد، پیچان بود اکنون پند تو داروی جانم گشت.
پس توس سپهدار سرکش- که از بیم شاه، چاپلوس گشته بود به پوزش بیآمد و خسرو نیز او را ببخشود .
آنگاه چون خورشید به شتاب سر در نشیب آورد و شب فرا رسید و ماه که تنش چون لعل درخشان بود پدیدار شد، توس سپهبد با گیو و پهلوانان سپاه ایران به نزد شاه آمد او را آفرین خواند و گفت: تا روزگار بر جاست، انوشه بزی زمین، پایه تاج و تختت و آسمان، مایه فر و بخت تو بادا بدان که دل من از آن کاری که کردم پر از اندوه است و جگر خسته ام. جانم پر از شرم شاه و زبانم پر از پوزش و دلم پر از گناه است. از اندیشه فرود و زراسپ که شادی جانم بودند پیوسته چون آذرگشسپ برافروخته میگردم.
اگر من در میان این انجمن گناهکارم اکنون از آن کرده خویش و بویژه از آنچه که بر بهرام و ریونیز ،آمد پیوسته به خود میپیچم براستی که دیگر جانم به پشیزی نیز نمی ارزد. لیک اینک اگر شاه از من و این بزرگان خشنود گردد، بروم و کینه این ننگ را بازآورم و رنج سپاه را بر تن خویش نهم و یا جان بستانم و یا جان دهم. از این پس دیگر به تخت و کلاه و بزرگی ننگرم و سرم بجز کلاهخود چینی نبیند. پس شهریار که چنین شنید، از گفتار او شاد گشت و دلش چون گلهای بهاری تازه شد و آن شب را با تهمتن و آن نامداران و دلیران در آن باره سگالش کرد.

《فرستادن خسرو توس را به توران》

چون خورشید تابنده پدیدار گشت و سپیده از خم کمان بردمید، توس سپهبد به همراه بزرگان سپاه ایران، شتابان به نزد شاه آمد. شاه به ایشان گفت: بدانید که هرگز پی کینه نهان نگردد و بار دیگر از سلم و تور و آن کینه دیرین و کهن، سخن به میان آید. تا کنون چنین ننگی بر شاه ایران نبود و زمین پر از خون دلیران نگشته بود. اکنون کوه نیز از خون گودرزیان کُستی ِ خونین [ به زبان پهلوی kustik ] به میان ببندد.
(کُستی یا کُست یا کُستیک یا کُشتی یا بند دین عبارت از بند سفید و باریک و بلندی بوده، که از هفتاد و دو نخ پشم سفید گوسفند بافته می‌شده، هر فرد زرتشتی پس از سن پانزده سالگی ناگزیر بوده آن را به دور کمر ببندد.)

مرغ و ماهی نیز در دریا و جویبار به زاری بر ایشان بگرید همه آن دشت توران پر از سر و دست و پا و پشت و میان ایرانیان است.
لیک اینک شمایان با شادمانی بدانجا روید و آن کینه بخواهید.
آن دلیران چون رهام و گرگین و گودرز و توس و خراد و زنگه شاوران و بیژن و گیو و دیگر پهلوانان همگی در پیش آن شاه خورشیدفش دستها را به کش کرده، زمین را ببوسیدند و گفتند: ای شاه نیک اختر شیردل که با شمشیرت دل از شیران نیز می ربایی، ما همگی در پیش تو بنده ایم و از شرم تو سرافکنده اینک اگر ما را به جنگ فرمان میدهی همه در کارزار جان فشانیم و از این پس دیگر هرگز
۲۴۲
17.04.202513:24
۲۳۹
کشتن گیو تژاو را به کین بهرام
چون خورشید تابنده پشت بنمود و شب فرا رسید گیو پر از اندیشه برادر گشت و به بیژن گفت ای دلگشای برادرم بازنگشت. باید که برویم و ببینیم چه بر سرش آمده و کار به جایی نرسد که بر آن رفته، بگرییم. پس آن دو دلیر به شتاب بدان جایگاه نبرد برفتند. همه جا پر از کشته و زخمی بود و ایشان بهرام را می جستند.
ناگهان او را دیدند که به خواری با دستی ،بریده بر خاک و خون افتاده و بخت از و برگشته بود پس با دیدگانی که خون میگریست و با دلی پر خون بسویش شتافتند بهرام از آن وای وای گفتن و مویه کردن ایشان بر خود بجنبید و بغلتید و به هوش آمد و به گیو گفت: ای نامجوی چون مرا در گاسونه ،نهادی کین برادرت را از تژاو .بخواه چون پیران مرا ،دید کینه ،نجست زیرا که با من درست پیمان بود. آن سواران و پهلوانان نامدار چین نیز که با او بودند در آغاز با من کین نجستند. لیک این تژاو ناراستکار بود که تن مرا زخم بزد و هیچ از نژاد، یاری نکرد. چون بهرام پهلوان آن سخنان را یاد کرد گیو اشک از دیدگان .ببارید. آنگاه سوگند خورد که به دادار دارنده و به خورشید و روز و به شب لاژوردین که کلاهخود رومی از سر برندارم مگر این که کین بهرام را بازجسته باشم پس گیو پر از درد و ،کینه تیغی هندی در دست گرفت و به شتاب بر اسپ سوار گشت.
از سوی دیگر چون شب فرا رسید، تژاو از پیش سپاه بیآمد. گیو دلیر که او را بدید خاموش ماند. لیک چون دانست که تژاو از سپاه بگذشت و از آن پهلوانان گردنکش دور گشت، خم کمندش را از فتراک بگشود و ناگهان میان تژاو را به بند آورد و با زور، او را از پشت زین برگرفت و به خواری بر زمینش افکند. آنگاه از اسپ فرود آمد و دستان تژاو را ببست و خود، سوار بر اسپ شد و او را کشان کشان به مانند بیهوشان از پس خود ببرد تژاو که چنین ،دید گیو را به خواهش :گفت ای ،دلیر دیگر با من هیچ توانی نمانده است آیا من چه کردم که از میان این سپاه بیشمار در این شب تیره تنها به من روی کردی؟ لیک گیو دویست تازیانه بر سر تژاو زد و گفت اکنون دیگر جای هیچ گفتاری نیست ای بدتن ،شوربخت آیا نمیدانی که در باغ ،کینه بار دیگر درختی بکاشتی که سر آن به آسمان ساید و تنش خون و میوه اش دشنه باشد؟ اکنون که بهرام را در جنگ، شکار خویش یافتی رزم نهنگ را ببینی. تژاو جنگی گفت: براستی که تو چون دالمنی و من همچون چکاوکی هستم لیک بدان که من هرگز گمانی بد به بهرام نبردم و روزگار او بدست من سر نیآمد زیرا که چون من به پیش او رسیدم، سواران چین در آن دشت ،کین او را کشته بودند اکنون از درد آن بدکرداری ایشان که به بهرام ،رسید دل تو این چنین پیچان شده است. گیو دلیر که سخنان تژاو را بشنید او را کشان کشان به پیش آن بهرام شیر جگر خسته بیآورد و بدو گفت اکنون سر بی ارزش تو را به کیفر آن ناراستکاریی که کردی از تنت جدا سازم پروردگار گیهان آفرین را سپاس که چندان از ،روزگار زمان یافتم تا روان بداندیش تیره ات را از تنت جدا سازم تژاو که چنین ،دید گیو را خواهش بسیار کرد تا از کشتن او روی بتابد و به گیو گفت اگر هم آنچه میگویی بوده است، اکنون از این که سرم را به دشنه ببُری ، تو را چه سودی میرسد؟ من از این پس روان تو را بنده میگردم و دودمانت را پرستش میکنم. در همان هنگام بهرام پهلوان که چنین دید به گیو :گفت بدان که هر که زاییده شد، سرانجام باید از این گیتی در گذرد. اینک اگر از تژاو بر تنم بد رسیده است لیک او نباید زهر مرگ را بچشد. سر پر گناه او را از تن جدا مساز و بگذار تا پیوسته در گیتی به یاد من باشد. ولی گیو چون برادرش را آن چنان زخمی و تژاو ناراستکار را در بند دید، ناگهان برخروشید و ریش تژاو را بگرفت و چون چکاوکی سر از تنش جدا کرد. و در همان هنگام بهرام پهلوان جان .بداد آری ساز و نهاد گیتی چنین است.
عنان بزرگی هر آن کس که جست نخستش بباید به خون دست شست
اگر خود کشد یا کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد
گیو بر بالین بهرام برخروشید و خاک سیاه بر سر ریخت آنگاه پیکر بهرام را بر اسپ تژاو ببست و به بیژن سپرد و خود سوار بر اسپ شد. و بدین سان بهرام را از آن جایگاه نبرد بیآورد و به آیین ایرانیان برایش دخمهای ساخت و سرش را به مشک و خوشبوی بیآگند و تنش را با پرنیان چینی بپوشید و بسان شاهان او را بر تخت پیلسته بخواباند و تاجی از برش بیآویخت. آنگاه در دخمه را ببستند. گویی هرگز بهرام نبود. سپاه نامور ایران نیز از برای بهرام و آن گردش روزگار سوگوار گشتند.
17.04.202512:25
۲۳۵
گرگی سترگ به مرز ما آمد و بدون هیچ ،ترسی خُرد و بزرگ را بکشت. چه بسیار که گشت و با خود ببرد بد و نیک این سرزمین را یکسان شمرد.
اکنون شمایان اگر چه به ناگهان بدینجا شتافتید لیک کیفر این بد را یافتید اینک اگر تو پهلوان آن سپاهی آنچه که سزاوار است از
من بخواه. اگر یک ماه درنگ میخواهی پس هیچ سواری به جنگ نیآید. اگر هم جنگ میجویی من نیز جنگ خواهم.
پس سپاه را بیآرای
لیک شما را بگویم که چون یک ماه بگذرد سپاهتان را از این سرزمین توران به سوی سرزمین خویش ببرید و گرنه بار دیگر به جنگتان می آیم و دیگر هیچ درنگی نخواهم کرد. آنگاه پیران، جامه ای شاهوار برای رهام بیآراست و بدو داد. پس رهام پهلوان همچنانکه نامه ای برده بود، نامه ای از سوی پیران برای فریبرز بیآورد. چون فریبرز آن یک ماه درنگ را بیافت پس همچون شیر به هر سو چنگ یازید. سر همیانها را برگشادند و سرنیزه و کمان و کمند فراهم آوردند و از هر جا مردان را فراخواندند و سپاه را بیآراستند.

《شکسته شدن ایرانیان به جنگ ترکان》

چون یک ماه بگذشت و هنگام جنگ فرا رسید از پیمان و نام و ننگ بازنگشتند. پس از هر سو خروش سپاه برآمد و همگی به سوی رزمگاه برفتند از بسیاری ناله کوس و نفیر و درای آسمان نیز از جا درآمد. همه جا یال اسپان و دست و لگام و گوپال و تیر و کمان و سرنیزه بود. از بس در هرجا پهلوان و گرز و کمند و تبر بود پشه را نیز یارای گذر نبود. گویی گیتی در دَم اژدهایی بود و یا آسمان به زمین آمده بود. "اِشکش تیز -چنگ" که به هنگام جنگ در دریایی از خون میراند - در سوی چپ سپاه بود. گیو پسر گودرز - که مهتر و موبد سرزمین بود- در سوی راست سپاه بود. فریبرز - پسر کاووس شاه با پهلوانان و درفشی در پشت ،خود در دل سپاه بودند.
پس فریبرز به سپاه خویش گفت: یک امروز را چون شیر بجنگیم و گیتی را بر بد اندیش به تنگ آوریم. زیرا که از این ننگ، تا جاودان، گرز و کلاهخود رومی نیز بر سپاه ما بخندد. پس همچون باد خزانی که بر درختی بگذرد تیربارانی سخت کردند. از آن تیر و گرز و گرد سپاهیان، مرغ پرنده نیز جای گذر نداشت در هر سو تیغهای ،الماسگون چون آتش می درخشیدند. گویی زمین همچون روی زنگی گشته و دل آن مردان جنگی چون ستاره شده بود.
از بسیاریِ نیزه و گرز و شمشیر تیز، رستاخیزی بپا گشت. گیو با نامداران خاندان گودرز، از دل سپاه، خروشان و کف بر لب آورده به پیش سپاه آمد پس با تیر و نیزه، بهم بر آویختند و از آن ،آهنها آتش فرو ریختند. گودرز و پیران رزمی سخت بکردند و گودرز نُهسَد تن از نژاد پیران را بکشت. چون لهاک و فرشیدورد بدیدند که از آن سپاه نیرومند توران گرد برخاست، به سوی گیو و آن گُرزداران و دلاوران تاختند و بر آن نامداران و جوشنوران تیر بباریدند. از بس در همه جا کشتگان افتاده بودند دیگر کسی روی زمین را ندید.
یکی از دیگری روی بر نمیداشت و آن پایگاهی را که داشت رها نمیکرد. هومان به فرشیدورد :گفت باید تا دل سپاه ایران نبرد کنیم و بتازیم تا فریبرز از دل آن سپاه گریزان شود و به پشت سپاه رود. آنگاه دیگر جنگ با سوی راست سپاه آسان باشد و همه بنه سپاه را به چنگ آوریم. پس به جنگ فریبرز- پسر کاووس شاه تا دل سپاه برفتند. فریبرز پهلوان از برابر هومان بگریخت و آن رزم پهلوانان را شکست آمد.
یکایک گردنکشان ایرانی جای خویش را به دشمن سپردند و پایداری نکردند چون آن دلیران دیگر کوس و درفش را بر جای ندیدند، به دشمن پشت کردند و از آن کار باد در مُشت ایشان آمد. کوس و درفش و سرنیزه ها نگونسار شد زیرا که یکباره دلشان برگشته بود. همه کوه و دشت به خون آغشته بود. چون دشمن از هر سو انبوه گشت، فریبرز به دامن کوه رفت. از ایرانیان نیز آنان که زنده ماندند، بدانجا گریختند ؛ گرچه براستی که بر آن زندگی میبایست گریست.
لیک گودرز و گیو و تنی چند از آن پهلوانان نامدار بر جای بودند. چون گودرز گشواد، درفش فریبرز - پسر کاووس شاه را با آن پهلوانان در دل سپاه ندید دلش چون آتش بردمید و راه گریز در پیش گرفت. دیگر در میان گودرزیان رستاخیزی بپاشد. گیو بدو :گفت ای سپهدار ،پیر اگر تو که گرز و گوپال و تیر بسیار دیده ای بخواهی از برابر پیران بگریزی، پس من دیگر باید خاک بر سر کنم. پس چون هیچکسی در گیتی زنده نخواهد ماند و من و تو را از مردن، گریزی نیست اینک که این روزگار سخت پیش آمده است؛ بهتر آن باشد که بجای پشت کردنِ تو، رویت را ببینند. پس سر از جنگ نپیچیم و بر خاک گشواد، ننگ نیآوریم. مگر این گفته باستان را از دانایان نشنیده ای که اگر دو برادر پشت به پشت یکدیگر نهند کوه نیز در برابر ،ایشان چون مشتی خاک باشد. اینک تو با هفتاد پسر جنگاور و چه بسیار پیلان و شیران نر از دودمانت هستی پس با دشنه هامان دل دشمنان را بشکنیم و اگر کوه نیز باشد، آن را از جا برگنیم
17.04.202511:53
آگاهی شدن افراسیاب از توس و سپاه او

تژاو که از اندوه میگریست به نزد افراسیاب آمد و او را :گفت بدان که توس سپهدار سپاهی با پیل و کوس بدینجا آورد و سر پلاشان و آن مردان نامدار ما را با درد به خاک آورد . همه آن سرزمین را به آتش کشیدند و اسپان را بربودند چون افرسیاب آن سخنان را بشنید اندوهگین گشت و آهنگ چاره ای کرد پس به پیران ویسه گفت تو را گفتم که از هر سو سپاه بیآور لیک تو از سستی و پیری و نادانی و تنبلی درنگ کردی تا این که بسیاری از خویشان و نزدیکان ما را بردند و بزرگانمان را بیآزردند. اکنون دیگر جای درنگ نیست و گیتی بر ما به تنگ آمده است.
پس پیران سپهدار به شتاب از پیش افراسیاب بیرون آمد و از هرجا مردان جنگی را بخواند و ایشان را جنگ افزار و درم بداد و سپاه را براند. چون پیران پهلوان با آن سپاه از شهر به بیرون آمد، جای پهلوانان را در سپاه برشمرد بارمان و تژاو را با سوارانی که همآورد پیل بودند، در سوی راست سپاه گذاشت نستهین پهلوان را که شیر نیز در جنگ با او چون بره ای بود در چپ سپاه گذارد. همه جا پر از ناله کارنای و کوس و درای هندی گشت آسمان از بسیاری و گوناگونی نیزه ها و درفشها یک سره زرد و سرخ و بنفش شد. سد هزار سپاهی از جنگاوران به سوی کارزار روی نهادند.
از بسیاری اسپ و پیل و شتر و سپاه، از دریا تا دریا، راهی نبود. پیران در رفتن شتاب میکرد. افراسیاب از ایوان به دشت آمد و همه سپاهیان را بر شمرد تا بدانست آن جنگاوران سرافراز و پهلوان چند تن هستند. آنگاه چون آن همه سپاهی را بدید، چنان شادمان و روشن روان گشت که بر پیران پهلوان آفرین خواند و گفت: پیروز بروی و شاد بازگردی و هرگز چشمانت، بدی نبینند.
پس آن سپاهیان گروه گروه برفتند و دیگر دشت و دریا و کوه پیدا نبود پیران به ایشان بفرمود :که از اینجا از سوی این راه کوتاه و بیراهه بروید، زیرا نباید که ایرانیان از آمدن ما آگاه گردند. باشد که ناگهان این سپاه نیرومند را چون کوهی بر سر ایشان فرود آورم. آنگاه پیران کارآگهان سپاه را بفرستاد تا برای او آگهی آورند پس ایشان به تندی به سوی گروگرد رفتند و از ایرانیان آگهی بیافتند و به پیش پیران بازگشتند و او را بگفتند که توس سپهدار در جایی نشسته است و آوای کوس از سپاه بر نمیخیزد زیرا که همه ایشان میگسار و مست هستند و شب و روز جام می بدست دارند.
هیچ سوار دیده بانی نز در راه ندیدیم و گویی به سپاه توران نمیاندیشند. چون پیران آن سخنان ایشان را بشنید پهلوانان را فرا خواند و چندی با ایشان از آن سپاه سخن راند و گفت هرگز چنین سپاهی از ایران این چنین به چنگ ما نیافتاده است.
شبیخون کردن پیران بر ایرانیان
آنگاه پیران سی هزار سوار شمشیرزن را از میان آن سپاهیان نامدار برگزید پس چون نیمی از شب ،بگذشت بی آنکه بانگ تبیره و نفیر و هیاهویی برخیزد، آن سپاه روان شدند و هفت پرسنگ براندند نخست به پیش گله هایی رسیدند که در آن دشت توران رها بودند. پس بسیاری از آنها را بگرفتند و کشتند. چه بسیار گله داران و چوپانان که کشته گشتند. دیگر بخت ایرانیان از ایشان برگشت. آنگاه از آنجا چون گردی سیاه به سوی سپاه ایران رو نهادند همه ایرانیان مست بودند و گروهی از ایشان با کمرهایی بگشوده بنشسته بودند گیو در درون سراپرده، بیدار بود و گودرز سپهدار نیز هوشیار بود ناگهان خروش و بانگ زخم تبر برخاست گیو پرخاشگر سرآسیمه گشت در پیش آن سراپرده اسپی زین کرده با برگستوانی بر آن، بایستاده بود. گیو از سراپرده به جنگ شتافت لیک از بس مست بود، بر زمین افتاد. پس چون پلنگی بر خویشتن برآشفت و از آن مستی و کار خودش ننگش آمد و با خود گفت:
آیا چه شد که امشب مغزم از پیکار پر از دود گشت؟ پس بار دیگر بیآمد و بر اسپ سوار گشت و چون باد از جا جهید. آسمان را از گرد سپاه و شب تیره تاریک دید.
چون به سراپرده توس سپهبد رسید، بدو گفت: برخیز که سپاه آمد و این دلیران شاه در خوابند. آنگاه از آنجا به شتاب با گرز گاوسار در دست، به نزد پدر رفت. بدین سان گیو چون دود به گرد سپاه میگشت و هوشیاران را از جا بر می انگیخت. پس بر بیژن پرخاش کرد که آیا این هنگام جنگ است یا میگساری؟ ناگهان در میان آن گرد سیاه سپاه توران برسید و بانگی از آن رزمگاه برخاست.
مستان از آن هیاهو سرآسیمه گشتند. بارانی از تیر بر ایرانیان باریدن گرفت. به زیر سر آن مستان، بالین نرم بود و بر روی ایشان تیر و
شمشیر و گوپال گرم
۲۳۲
18.04.202510:59
فزونیش یک روز بگزایدت
به بودن زمانی نیفزایدت

پس بار دیگر بانگ کارنای و خروش زنگ و درای هندی برخاست. از بانگ آن سواران پرخاشخر و از درخشیدن تیغها و زخم تیر و از آن پیکار و گرز و ژوپین و تیر، زمین همچون دریای کرف گشت.
سر و دستهای بسیاری بدون تن بر آن دشت افتاده و گوشهای فراوانی پر از زخم گوپال گشته بود دلیران سپاه ایران به جنگ پشت کردند. لیک پهلوانانی چون توس و گودرز و گیو دلیر و شیدوش و بیژن و رهام شیر، همگی از جان گذشته در پیش سپاه جویای رزم شدند. توس نیز با نامداران و مرزبانانی می جنگید. خونهای بسیاری ریخته شد، ولی پهلوانان از پشت سر بگریختند. سرانجام موبدی از میان سپاه ایران توس پهلوان را بخواند و بدو گفت
ببین که در پشت سر تو هیچ سپاهی نمانده است. پس نباید که تورانیان تو را در میان خود گیرند و سپهبد سپاه ما را زیانی آورند. توس به گیو دلیر گفت: براستی که این سپاهیان را خرد در سر نیست که در چنین روزی ما را بدین گونه رها کردند و رفتند.
اینک تو برو و آن سپاه را از سرزنش دشمن و شرم شاه بیآگاهان و بازگرد.
گیو برفت و همه آن سپاهیان را بازگرداند. لیک همه آن دشت را پر از کشته یافتند توس سپهبد به بزرگان سپاه گفت: اکنون که شب فرا رسیده و همه جا چون دریایی از خون گشته، باید اگر بتوانیم در جایی آرامش گزینیم.

《رفتن ایرانیان به کوه هماون》
پس همگی جگر خسته از درد خویشان و سرافکنده از آن درد بازگشتند. در همان هنگام ماه چونان شاه پیروزی که بر تختی از پیروزه بنشیند، سر از کوه برآورد پیران سپهدار سپاهیان خود را بخواند و گفت هنوز بسیاری از ایرانیان زنده مانده اند پس چون خورشید به مانند دریایی از یاکند زرد بر آسمان لاژوردین آبخیز کند و روز فرا رسد همه آنهایی را که زنده مانده اند بکشیم و با این کار، دل شاه ایشان را پیچان کنیم. پس تورانیان با شادمانی برفتند و در پیش سراپرده بنشستند و همه آن شب را به شنیدن آوای چنگ و تنبور پرداختند و نخوابیدند.

از سوی دیگر، سپاهیان ایران همگی مستمند بودند و پدرها بر پسرانشان سوگوار و نژند گشته بودند. همه آن دشت پر از زخمی و کشته بود و زمین با خون بزرگان شسته شده بود از بس در چپ و راست آن ،آوردگاه دست و پا افتاده بود کسی را یارای پا گذاردن بر آنجا نبود. همه آن شب را به برداشتن زخمیان گذراندند.
لیک چون زخمیان تورانی را می یافتند به خواری رهایشان میکردند. در کنار کشتگان آتش سوزاندند و زخمهای زخمیان را ببستند بسیاری از گودرزیان کشته و زخمی و در بند شده بودند. چون گودرز از آن کار آگاه شد، خروشی بر زد. بزرگان نیز همگی جامه ها چاک کردند و زمین به زیر سم اسپان به جوش آمد. گودرز خاک بر سر ریخت و میگفت: هیچکس در گیتی این بدی را که اکنون در پیری به من رسیده ندیده است. دیگر چرا باید اینک که با پیرانه سر چندین پسرم بر خاک افتاده اند، من زنده بمانم؟
از آن هنگام که زاده شده ام هرگز کمر از گبر خود نگشوده ام. پیوسته در جنگ با پهلوانان و سواران آن پسران و نبیره هایم یار من بودند. از آن جنگ نخستین در توران زمین بود که -پسرم -بهرام کشته شد و گویی به یکباره خورشید ما نابود گشت. سرانجام هم اینک میبینم که چندین پسر از من در پیش چشمانم کشته افتاده اند.
چون توس از کار گودرز آگاه شد رخسارش به زردی سندروس گشت و خون از دیدگانش ببارید و به زاری برخروشید که اگر آن نوذر پاک تن، پی و بیخ مرا در چمن این گیتی نمی کاشت اکنون رنج و درد و اندوه این جنگ و کشتگان را نمیداشتم.
همانا که از این پس اگر زنده مانده باشم لیک پیوسته دلخسته ام. اکنون تن این کشتگان را در گودالی به زیر خاک نهید و سرهای بریده را نیز در کنار تنهایشان بگذارید. آنگاه بنه سپاه را به سوی کوه هماون ببرید همه سپاه را با سراپرده و تاژ به سوی آن کوه برانیم. من نیز فرستاده ای به نزد شاه میفرستم تا مگر دلش برافروخته گردد و سپاهی به یاریمان بفرستد. پیش از این نیز سواری از برای این کار فرستاده ام و او را آگاه ساخته ام. باشد که رستم زال را با سپاهی به سوی ما بدین رزمگاه بفرستد و بدین سان توس سپاه را روانه کرد و بنه را برنهاد و از آن کشتگان بسیار یاد بکرد.
۲۴۸
18.04.202509:13
گودرز کشوادگان کجایند؟
تو اگر سپهبدی پس از چه رو خود، از دل سپاه به این رزمگاه آمده ای؟ که با این کار، خردمندان، بیگانه ات خوانند
و هوشیاران، دیوانه!
اکنون برو و آن درفش کاویانی را نگاهدار زیرا که سپهبد به جنگ نیآید. پس بنگر که شاه از میان آن پهلوانان به چه کسی جامه شاهوار بداد و چه کسی از میان ایشان، نگین و کلاه میجوید. آنگاه به ایشان بفرمای تا به جنگ بشتابند؛ زیرا اگر تو به دست من کشته گردی، به این سپاهیان نامدارت بد رسد و کشته گردند و اگر هم زنده مانند پیچان شوند و دیگر این که تو را سخنی راست بگویم که همانا روان و دلم بر زبانم گواه باشد. بدان که دلم پر از درد میشود از این که ببینم در روز نبرد، مردان مرد به جنگم میآیند. من پس از رستم- پسر زال پسر سام سوار- یک نامدار نیز چون تو نمیشناسم. همه پدرانت نامبردار و شاه بوده اند. پس چون تو به جنگ آیی، دیگر سپاه از برای چه باشد؟ اینک برو تا یک نامجوی از میان سپاهیانت به جنگ من آید.
توس که چنین شنید بدو گفت:
ای مرد سزاوار، من هم سپهبدم و هم یک سوار جنگاور ولی تو نیز در میان سپاه توران نامدار هستی پس چرا به این کینه گاه آمدی؟ اکنون اگر دلت پند مرا بپذیرد با این کار، پیوند مرا خواهی جست. بیا و با پیران- آن پهلوان نامور سپاه به نزد شاه ایران برو؛ زیرا از برای این کینه تا یک تن هم زنده مانده باشد، سپاه ایران اندکی نیز نخواهد آسود. پس با خیره سری، خویشتن را به باد مده و کاری مکن که در آینده این پند من به یادت آید. بگذار تا هر که از ایشان سزاوار کشته شدن هستند به این کینه دست بیازند؛ زیرا که هیچ مرد گناهکاری از این کینه رهایی نیابد. پس به هوش باش و بدان که شاه ایران به من پند داد و مرا :گفت نباید هیچ گزندی به پیران رسد، زیرا که او یگانه پرورنده من و دوستدار من است. پس با خیره سری با او به بیداد مکوش و بدان که او نیز به پند تو گوش میسپارد.
هومان گفت: بدان که اگر شاه به بیداد یا داد فرمان دهد باید دل به آن فرمان سپرد و با بیچارگی رفت جنگ پیران نیز خواست او نباشد زیرا که او راد و آزاده و نیکخواه است.
توس سرگرم گفتگوی با هومان بود که ناگهان روی گیو چون سندروس گشت. پس همچون باد از میان سپاه بیآمد و گفت: ای توس فرخ نژاد، تُرکی فریبکار در میان دو رده سپاه، این چنین کف به لب آورده و بیآمده و اکنون از چه رو با تو این همه سخن به راز میگوید؟ چرا در میان دو رده سپاه این گفتگو باید دراز گردد؟ پس تو با او جز به شمشیر سخن مگوی و هیچ راه آشتی مجوی.
چون هومان سخنان گیو را بشنید، سخت برآشفت و به گیو بیدار بخت گفت:
براستی که گم باد آن گودرز کشوادگان. ای گم کرده بخت، بیگمان مرا با تیغ هندی در دست در آوردگاه لادن دیده ای هیچکس از نژاد کشواد جنگی نمانده که زخم تیغ مرا نخورده باشد. بخت تو نیز اینک به سیاهی روی اهریمن گشته است و از این پس تا جاودان در خاندانت شیون بپا باشد و اگر هم من به دست توس کشته گردم، بدان که جنگ به پایان نخواهد رسید و پیران و افراسیاب برجای هستند و بی درنگ، کین مرا خواهند خواست. لیک اگر توس به دست من تباه گردد، هیچکس از ایرانیان پناهی نیابند تو اکنون از چه رو با توس نوذر پیکار می کنی برو و از درد برادرت گریه سر ده .
لیک توس به هومان :گفت این چه آشفتنی است؟ تو در این دشت با من پیکار میکنی. پس بیا تا ابروان خویش پر از چین سازیم و به جنگ یکدیگر شتابیم.
هومان گفت براستی که مرگ داد است سری زیر تاج میمیرد و سری زیر کلاهخود پس همان بهتر که مرگ آدمی در آوردگاه به دست یک سپهبد و پهلوان پرخاشخر و سواری پر هنر رسد.
پس هر دو گرز گران در دست گرفتند و به یکدیگر بتاختند زمین میچرخید و روز تار گشته بود از آن جنگ ایشان ابری بر فراز کارزار بسته شد. گویی ناگهان خورشید گیتی فروز نهان گشت و روز ایشان شب شد از آن چکاچاک گرزهای گران سرهای ایشان چون سندان آهنگران گشته بود. بانگ آن گرزهای پولادینشان تا به ابر خاست و باد آن جنگ تا دریای شهد برآمد. سرانجام آن گرزهای گران آهنین رومی چون کمان چاچی خم گشت. گویی به زیر کلاهخودهای ایشان بجای سر، سنگ بود. روی مرگ نیز در پیش چشم ایشان سیاه شد. پس به شمشیر هندی دست بردند و دیگر از پولاد و سنگ آتش فرو ریخت تا این که از نیروی آن گردنکشان تیغ تیز هم خم آورد و ریز ریز شد. چون دهانشان خشک و سرشان پر از خاک گشت هر دو دوال کمر یکدیگر را گرفتند لیک سر یکی از آن دو نیز به خاک نیآمد. ناگهان کمربند هومان بگسست ولی در همان هنگام او بجست و بر اسپی آسوده سوار شد. توس سپهبد دست به ترکش برد و کمان را به زه کرد و بر آن هومان ،نامور بارانی از تیر خدنگ ببارید و آفتاب را در پیش چشمان او سیاه کرد چون دو پاس از شب بگذشت همه جا همچون الماس شد. سرانجام از آن تیرهای خدنگ زخمی به اسپ هومان رسید و آن اسپ بر خاک افتاد پس هومان در برابر گرز توس، سپر را بر سر آورد.
18.04.202508:15
۲۴۱
داستان کاموس کشانی
آغاز داستان

به نام خداوند خورشید و ماه که خرد ، دل را به نام او راه نمود. خداوند هستی و راستی که از تو کژی و کاستی نمیخواهد. خداوند کیوان و بهرام و خورشید که از و شادیم و بدو امیدوار ندانم او را چگونه ستودن؟ همانا که از اندیشه بدو جان خود بر میفشانم زمین و زمان از او بود که پیدا گشت پی مور نیز نشانی از هستی اوست.
همه از خورشید گردنده تا خاک تیره و باد و آتش و آب ،پاک گواهی بر هستی یزدان پاک میباشند و روان تو را آشنایی میدهند. لیک بدان که تو راهی به سوی آفریننده بی نیاز نیابی پس در این راه متاز او که از دستور و گنجور و تاج و تخت و از کمی و بیشی و ناکامی و بخت بی نیاز است و این ماییم که بنده ایم و سر به فرمان و خواست او افکنده زیرا که او بی گمان آفریننده این جهان و خرد ما و برآورنده آسمان و ستاره است پس جز او را کردگار بلند مخوان زیرا که تنها از اوست که شادیم و از او نیز مستمند او که شب و روز و سپهر گردان و خور و خواب و تندی و مهر را بیآفرید.

چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد

بدان که در گیتی شگفتیهای بسیار از رستم است و در دل هر کس داستانی از اوست. او که در مردانگی و جنگاوری و خردمندی و دانش و سنگ ، نمونه است. در خشکی به مانند پیل و در دریا چون نهنگ است و جنگاوری خردمند و بیدار دل است.
اکنون داستان رزم کاموس را از آن نامه به گفتار خویش آوریم. اینک به گفتار دهگان بازگرد و بنگر تا مرد کارآزموده چه گوید.

"خوار کردن خسرو، توس را"

باری، فریبرز با گودرز و گیو لشگرشکن و سپاهیان، همگی سوگوار و گریان از توران به سوی ایران روی نهادند. چون به راه چرم بیآمدند و کلات در بالا و رود میم نیز در سوی پایین ایشان ،بود همگی با پشیمانی و درد به یاد فرود افتادند و بدین سان با دلی پر از درد و گناه و چشمانی که از بیم شاه خون می گریست شرمگین و جگر خسته و گناهکار به پیش شاه آمدند.
برادرش را به بیگناهی کشته و نگین و کلاه را به دشمن سپرده بودند. پس با داغی بر دل دستها به کش کرده ، پرستارفش به پیش شاه رفتند.
خسرو با خشم در ایشان بنگریست. دلش پر از درد و چشمانش پر از خون بود.
پس به درگاه یزدان چنین گفت :که ای ،دادگر این تو بودی که مرا تخت و بخت و هنر بدادی اکنون من از تو شرمگینم لیک تو بی گمان از چند و چون این کار آگاهتری
و گرنه میفرمودم تا هزار تن از ایشان را بر این سرزمین بی ارزش به دار کشند. توس و هر که را با او کمر بدان کار بسته بود نیز به دار میکشیدم من از کین پدر، خروشان بودم و دلی پر از اندوه و درد و جوش داشتم لیک اکنون کینه #فرود نیز بدان افزوده گشت. براستی که باید سر توس نوذر را از تن جدا ساخت. او را گفتم اگر بر سرت درم نیز ریزند هرگز به سوی کلات و چرم مرو زیرا که فرود کی نژاد و دلاور با مادرش در آنجاست و نمیداند که توس فرومایه کیست و این سپاه آراسته از برای چیست! پس بیگمان از آن کوه به جنگتان می آید و بسیاری کشته میگردند. لیک توس این نامرد ناهوشیار، سپاه را به شتاب به سوی آن دژ ببرد. اکنون نیز بناگزیر کردگار سپهر از توس و سپاهیان مهر خود برید . این بد که به گودرزیان رسید از توس بود که بر او و پیل و کوس او نفرین بادا. آن همه جامه های شاهوار و پندش دادم و به جنگ برادر خودم فرستادمش هیچ پهلوانی چون پسر نوذر مبادا
دریغ آن -فرود- پسر سیاوش که نیرومند و دلیر و با گرز و تیغ بود. او نیز بسان پدر، به بیگناهی، بدست سپهدار من و سپاهیانم کشته شد. همانا که در گیتی هیچ کسی را کمتر از توس نبینم و تنها سزاوار دار زدن و بند کردن است نه در سرش مغز است و نه در تنش رگ و براستی که توس فرومایه در پیش من با سگی برابر است.

کیخسرو از خون برادر و کین ،پدرش پیچان و جگر خسته بود پس همه آن سپاه را خوار کرد و از پیش خود براند و خون بگریست. هیچ کسی را به پیش خود بار نداد و روان خود را به درد برادر زخم بزد. از سوی دیگر، آن بزرگان ایران، ماتم زده و به پوزش خواهی به نزد
17.04.202513:20
۲۳۸
《کشته شدن بهرام بر دست تژاو》

چون سپاه توران به پیش پیران پهلوان بیآمدند او را از کار آن جوان و جنگ با او آگاه کردند و گفتند: اینت شیردلی که پیاده نیز از جنگ، سیر نگردد. پیران گفت: آیا او کیست و نامش چیست؟ کسی گفت او بهرام شیراوژن است که سپاه بدو روشن است. پیران به رویین گفت: برخیز زیرا که بهرام را جای گریز نباشد مگر او را زنده به چنگ آوری و زمانه از جنگ برآساید.
از میان سپاه نیز هرکه را میخواهی به جنگ آن نامدار پرخاشخر ببر رویین که چندان نیز بداندیش نبود چون سخنان پیران را بشنید؛ بشتافت. از سوی دیگر، چون بهرام شیر بدید که سپاهی از راه بیآمد و از گرد ،ایشان روی خورشید و ماه ناپدید گشت، سپر را بر سر گرفت و بر ایشان چنان بارانی از تیر ببارید که ماه تابنده نیز چونان لاژورد گشت و دست و پای بسیاری از آن پهلوانان توران گنده شد. رویین که چنان دید با مانده پهلوانانش به سستی و با روانی تیره و پر درد، به پیش پیران پهلوان آمد چون پیران از آن کار آگه شد، سخت اندوهگین گشت و بسان شاخ درختی بلرزید. پس بر اسپی جنگی سوار گشت و با جنگاورانی بسیار به سوی بهرام تاخت چون به پیش او رسید بدو گفت ای نامدار، چرا پیاده جنگ میجویی؟ مگر نه این که تو با سیاوش در توران بودی؟ من نیز با تو نان و نمک خورده ام و در کنارت بنشسته ام و به تو مهری دارم. پس نباید که با این نژاد و هنرهای بسیار و بدین شیرمردی سرت به خاک آید و دودمان و کشورت بر تو بگریند! اینک بیا تا به هرچه که میپسندی سوگند بخوریم و با یکدیگر پیمانی ببندیم. آنگاه دیگر من با تو خویش گردم و نیکی کنم و بدان که تو را پیاده با این سپاه نامدار، توان جنگ نباشد، پس گزند بر جان خویش میاور.
بهرام که چنین ،شنید بدو گفت ای پهلوان خردمند و بینا و ،روشن روان سه روز است که بی آنکه چیزی خورده باشم، روز و شب جنگیده ام. اینک تنها از تو آرزو دارم که به من اسپی دهی تا مرا به سوی ایرانیان و به پیش گودرز کشوادگان ببرد و گرنه بیدرنگ با تو جنگ بسازم.
لیک پیران بدو گفت: ای نامجوی مگر نمیدانی که این راه چاره نیست و آنچه تو را گفتم برای تو بهتر باشد؟ پس ای دلیر، به خیره سری، تندی مکن. به سپاه ما بنگر و ببین که چندین تن از بزرگان و دیهیم داران و جنگاوران ما به پیکان تو کشته و زخمی گشتند. آیا چگونه سواران ما چنین ننگی بر خویشتن روا دارند و بگذارند که تو به سوی ایران روی ؟
لیک ای جوان بدان که اگر من از افراسیاب هراسی در دل نداشتم به تو اسپی میدادم تا تو را به پیش گودرز پهلوان رساند. پیران این بگفت و با دلی پر از مهر و سری پر از اندیشه به جای خود بازگشت.
آنگاه تژاو کینه جو از میان سپاه به پیش پیران آمد و از او درباره بهرام بپرسید.
پیران گفت: همانا که بهرام را هیچ همتایی از پهلوانان نباشد او را با مهربانی و ،نیکی پندهای بسیاری بدادم و راهی بدو نمودم لیک سخنانم را بر دلش هیچ راهی نبود و پیوسته آهنگ رفتن به سوی سپاه ایران دارد. تژاو جنگی که چنین شنید، به پیران گفت:
اینک من پیاده به جنگ او میروم و او را به چنگ می آورم. پس تژاو شتابان بدان رزمگاهی که بهرام پهلوان بی هیچ سپاهی بر آن بایستاده بود، آمد. چون بهرام را با نیزه ای در دست بدید، چون پیل مست برخروشید و بدو گفت: در این جنگ، از این سپاه رهایی نخواهی یافت. اینک که سرهای بسیاری را از تن جدا ،ساختی میخواهی با سرفرازی به ایران روی ؟ در اینجا بمان زیرا که در همینجا است که روزگارت بسر آید و سر از تنت جدا گردد.
پس تژاو به یارانش فرمود: همگی با تیر و ژوپین و گرز بر او بتازید. ناگهان سپاهی از سران توران به گِرد بهرام انجمن گشتند.
بهرام پهلوان کمان را به زه کرد و بارانی از تیر بر ایشان ببارید که همه جا را بر ایشان تیره ساخت چون تیرها به پایان رسیدند، دست به نیزه برد و همه آن کوه و دشت را چون دریایی از خون ساخت. نیزه نیز دو نیم ،گشت با گرز و تیغ همچون ابری، خون چکانید. چون پیوسته بدین سان رزم کرد دیگر خسته و بی زور و توان گشت.
پس در همان هنگام تژاو از پشت سر او بیآمد و تیغی بر دوش او بزد.
بهرام دلیر بر خاک افتاد و دست دشنه گذارش از تن جدا شد. دیگر بهرام از جنگ فرو ماند و کار برگشت چنان شد که دل تژاو ستمکار نیز بر او بسوخت و رخسارش چون آتش برافروخته گشت. پس پر از درد و شرم روی از بهرام بپیچید و خون در جگرش به جوش آمد
17.04.202512:25
و
چون گودرز آن گفتار گیو را بشنید و سر و کلاه خودهای خویشان پهلوان خود را بدید؛ از اندیشه خویش پشیمان گشت و بر آن جایگاه خود پای فشرد.
آنگاه گرازه و گستهم و برته و زنگه پهلوان بیآمدند و سوگندهای سختی بخوردند که هیچیک را توان شکستن آن پیمانها نبود. سوگند بخوردند که اگر از گرزها جوی خون نیز روان گردد؛ از این رزمگاه روی برنتابیم و همگی پشت به پشت هم دهیم تا مگر آن نام رفته را
17.04.202511:42
گفت بدان که من دلیرم و چنگال شیر دارم و نژادم به پهلوانان و شیران ایران میرسد اکنون نیز من نگین بزرگان و داماد شاه و مرزبان این سرزمینم. گیو که چنین شنید بدو گفت این سخن را هرگز مگوی زیرا که آبرویت با گفتن این سخن میرود.
آیا چه کسی از ایرانیان در توران جای میگزیند مگر این که خوراکش خون باشد یا کَبَست (میوه تلخ) ؟ و اگر هم که مرزبان و داماد شاه هستی پس چرا سپاهی بیش از این نداری؟ پس اکنون با این سپاهیانت در پیش دلیران تندی و تیزی مکن زیرا من که پر هنر و نامدار و دلیرم، سر مرزبانان را به زیر آورم اگر هم با سپاهیانت به فرمان ما درآیی و به ایران به نزد شاه بیایی و هم اکنون به پیش توس سپهبد روی و گفتار او را بشنوی، من نیز از او برایت جامه شاهوار و خواسته و کنیز و اسپ آراسته خواهم گرفت. ای رادمرد هر آنچه تو را گفتم راست باشد، اینک بگو تا چه کنم در این روز جنگ و نبرد.
تژاو فریبکار که چنین شنید، گفت: ای دلیر بدان که هیچ کس درفش مرا به زیر نیآورد. اکنون مرا نگین و تخت و اسپ و گوسپند و سپاه هست و شاهی نیز چون افراسیاب دارم و کنیزان و گله های اسپانم در دشت گروگرد هستند و در ایران کسی اینها را به خواب هم نبیند. پس تو این سپاه اندک مرا منگر و مرا با گرز بر پشت زین .ببین امروز من با این سپاه چنان کنم که از آمدن به اینجا پشیمان گردید. بیژن که آن سخنان تژاو را بشنید به پدر فرخش :گفت ای پهلوان نامور پرخاشخر ای سرافراز و بیدار دل تو اکنون به گاه پیری، آن نیستی که در جوانی بودی از چه رو این همه به تژاو پند میدهی و با او مهر و پیوند داری؟ بر تو بایسته است که گرز و دشنه بکشی و دل و مغز ایشان را بردری
پس بیژن اسپ را از جای برانگیخت و خروشی برآمد و گوپال و دشنه را بر دوش نهادند. چنان گرد تیره ای از میان برخاست که خورشید نیز ناپدید شد. همه جا چون ابر بهمن سیاه گشت و ستاره و ماه را ندیدند گیو پهلوان در دل ،سپاه روشنایی آسمان را ببرد. بیژن تیز چنگ نیز که هرگز در کاری درنگ نمیکرد در پیش سپاه بود از سوی دیگر تژاو تاج بر سر آن همآورد شیر درنده - و پهلوانانش چون ارژنگ و مردوی که هرگز از جنگ سیر نمیگشتند با ایرانیان میجنگیدند چندی بر این نگذشت که ارژنگ از جنگ سیر گشت. دو بخش از سپاه توران کشته شدند و بخت آن کینه ور از و برگشت تژاو دلیر بگریخت و بیژن نامبردار شیر از پس او بتاخت سرانجام نیزه ای بر میان تژاو زد که دیگر هیچ توانی با تژاو نماند . از آن زخم بیژن، زره رومی تژاو بر تنش بجنبید، لیک بند گره او از هم گشود و نزدیک بود که تژاو بگریزد. چون بیژن بدید که آن ،بدگمان خود را از دست او برهانید نیزه از دست بر زمین انداخت و همچون پلنگی که در کوه بر میشی دست یازد، چنگ بر او بگشود. آنگاه چون کرکسی که چکاوکی را برباید آن تاج گرانمایه تژاو را که افراسیاب بر سرش نهاده و او را بیدار و فرخ نژاد خوانده بود ربود.
تژاو همچنان تا در دژ بتاخت و بیژن نیز چون آذرگشسپ از پس او روان بود.
چون به نزدیکی در دژ ، رسید اسپنوی خروشان و گریان بیآمد و گفت ای تژاو آن سپاه و زور و توانت چه شد؟ تو که بر من پشت کردی و مرا به خواری در این دژ بگذاشتی اکنون سزاوار است که مرا در پس خود بر اسپ بنشانی و در پیش دشمن رها نسازی دل تژاو سرافراز بر او بسوخت و رخسارش چون آتش برافروخته گشت.
با اسپنوی چون گرد بتاخت و بیژن جنگجوی نامور نیز از پس ایشان روان گشت.
چون آن اسپ تژاو چندی بدوید، دیگر هیچ توانی با تژاو و اسپش نماند . پس تژاو به آن کنیز گفت: ای نیک جفت، دیگر کار دشوار گشت. این اسپ جنگی از کار فروماند و آن بدسگال از پس ما برسید و در پیش رویمان نیز دهاری باشد. اینک اگر بیژن به من برسد، همانا که دیگر به دام دشمن بداندیش افتاده ام لیک او با تو چندان دشمن نباشد پس دیگر با من نمان تا بتوانم این اسپ را برانم. و بدین سان اسپنوی از پشت اسپ فرود آمد تژاو از اندوه او میگریست چون اسپ سبک ،گشت تندی گرفت بیژن که بدانجا رسید و آن اسپنوی ماهرخ را بدید که گیسوان مشکینش را تا به پای فروهشته ،بود گند گشت و آن خوبرخ را با ناز برگرفت و در پس خویش بر اسپ سوار کرد و به سوی سپاه توس پهلوان بازگشت. آنگاه با شادی به درگاه توس آمد و آوای کوس از درگاه برخاست که آن مرد بیدار ،دل آن سوار جنگی با شکار از آن کارزار .بیآمد آنگاه توس سپهدار و آن پهلوانان پرخاش ،جوی آن دژ را ویران کردند و سپس به سوی آن گله های اسپان که در دشت توران رها بودند، رفتند و هر یک کمانی به دست گرفتند و سر آن اسپان را به دام آوردند. آنگاه سپاه را بیآراستند و سواران ایران پر از زور و خشم بر
جایگاه تژاو بنشستند.
۲۳۱
18.04.202509:35
۲۴۷
از دیگر سو، هومان سپاهیانش را چون کوهی بیآورد از بسیاری گرز و گوپال و تیغ و سرنیزه هیچ چیز پیدا نبود. آنگاه هر یک از آن
مردان برای خود همآوردی بجستند تا در آن دشت نبرد جای گیرند. گرازه آن بزرگ خاندان گیو با نهل همآورد گشت و رهام گودرز با فرشیدورد و شیدوش با لهاک . بیژن پهلوان نیز با کلباد برابر شد تا آتش و باد را بر هم زنند و گیو با شیطرخ گودرز و هومان و پیران و توس نیز برابر هم بایستادند پس هومان به سپاهیانش :گفت جنگ امروز نباید که چون روز گذشته باشد. باید که زمین را از ایشان تهی سازید و نباید که دیگر از این پس ایشان به این کین دست بیازند. توس سپهدار نیز با پیادگان و پیلان و کوس به پیش سپاه آمد. سپرداران و ژوپین داران و نیزه داران در پیش سواران رده برکشیدند. آنگاه توس به ایشان گفت هیچ از جای مجنبید و سپر و سرنیزه را در پیش رو دارید تا ببینیم این سران جنگاور چگونه دست به گرز گران میبرند.

《جادوی کردن تورانیان بر سپاه ایران》
در میان آن ترکان، افسونگری به نام بازور بود که هم کری و جادو آموخته بود و هم چینی و پهلوی میدانست. پس پیران به آن افسون پژوه گفت: از اینجا به سر آن کوه برو و بیدرنگ برف و سرما و بادی سخت بر ایشان پدیدآور در آن هنگام تیرماه بود و آسمان تیره گشته و ابر سیاهی بر فراز آن کوه پدیدار بود. چون بازور به آن کوه رفت ناگهان چنان باد و برف سختی برآمد که دست نیزه گذاران از کار فرو ماند. در آن رستاخیز و زمهریر پهلوانان میخروشیدند و باران تیر میبارید پس پیران به سپاهیان خود بفرمود تا به سپاه ایران بتازند. چون از سرما نیزه در دستهایشان یخ زد دیگر نیرویی برای کسی نماند. پس هومان فریادی بزد و بسان دیوی بتاخت.
چندان از ایرانیان بکشتند که دریای خون روان شد سواران ایران بر خاک افتادند و همه دشت پر از برف و خون گشت. دیگر از آن همه کشته، جایی برای کشتن در جنگ نبود و از آن کشتگان و برفها همه جا پر شده بود.
در هر جای آن دشت، شمشیر و دستی افتاده بود و سپاهیان بسان مستان به رو افتاده بودند. هیچ جای گردش در آن روزگار نمانده و دست سپاهیان از سرما سیاه گشته بود.
پس در آن هنگام توس سپهدار و پهلوانان به زاری سر به سوی آسمان بلند کرده و گفتند ای برتر از دانش و هوش و اندیشه و جای ما همه بندگان گناهکار تو هستیم و به بیچارگی در پیشگاه تو داد خواهیم. پس تو در این بیچارگی دستگیر ما باش و از همه ما این زمهریر را دور کن در این سرمای سخت تو فریاد رس ما باش، زیرا که هیچ کس را جز تو فریادرس نخواهیم.
در همان هنگام مردی دانش پژوه بیآمد و با انگشت، کوهی را که جای بازور نستوه بود و در آن بالا به افسون و جادو سرگرم بود به رهام نشان داد پس رهام از آن رزمگاه، اسپ خود را بدانسوی تاخت. آنگاه دامان زره خود را بر کمر بزد و پیاده تا به سر کوه رفت چون آن جادوگر او را بدید با گرزی از پولاد چینی به جنگش شتافت. رهام که نزدیک آن جادوگر رسید شتابان تیغ کین از میان برکشید و دست آن جادوگر را با شمشیر تیز از تن جدا ساخت. ناگهان بادی چون رستاخیز برخاست و آن ابر تیره را از آسمان ببرد. پس رهام پهلوان که آن دست بازور جادوگر را برداشته بود، از کوه فرود و به دشت آمد و بر اسپ سوار گشت آسمان همچنان گشت که پیش از آن بود. بر آسمان کبود، خورشید فروزنده درخشیدن گرفت. آنگاه رهام به پدرش گفت که آن جادوگر چه کرد و در آن روز نبرد بر ایشان چه آورد. پس دلیران ایران بدیدند که آوردگاه چون دریایی از خون گشته است. همه دشت یک سره پر از تن های بی سر و سرهای بی تن ایرانیان بود.
گودرز به توس روی کرد و گفت دیگر نه پیل میخواهیم و نه کوس همگی تیغها را بر میکشیم و جوشان به جنگ میشتابیم و یا می کشیم و یا کشته میگردیم. همانا که دیگر زمان ما بسر آمد و دیگر هنگام کمند و تیر و کمان نیست. توس که چنین شنید، بدو گفت: ای پیر کارآزموده اکنون که آسمان از آن زمهریر پاک گشت و پروردگار فریادرس ما را فره و زور بداد دیگر چرا باید سر خود را به باد دهیم؟ پس تو در این جنگ پیش دستی مکن و بگذار تا خود آنان آهنگ ما کنند.
ز بهر زمانه پذیره مشو
به نزدیک بدخواه خیره مشو
تو در دل سپاه با درفش کاویانی بمان و تیغ بنفش در دست گیر. گیو و بیژن نیز با هم به سوی راست و گستهم به سوی چپ سپاه روند. رهام و شیدوش و گرازه نیز در پیش سپاه جای گیرند اگر من در این رزمگاه کشته شدم تو سپاه را به سوی شاه ایران بازگردان. همانا
برای من مرگ نامی تر از این باشد که در هر جای سرزنش دشمن بدکنش را بشنوم.
چنین است گیتی پر آزار و درد
از و تا توان گرد ِ بیشی مگرد
18.04.202508:58
آن ناپدید گشته بود، به پیش پیران رسید. چون سپاه چندی بیآسودند، پیران روزی ایشان را بداد و بنه برنهاد و هیچ یادی از آن پیمانی که بسته بود نکرد و شتابان بر لب رود شهد تاخت.
در همان هنگام دیده بان سپاه ایران به نزد توس آمد و گفت کوس بر کوهه پیل ببند، زیرا که پیران آن دم که کار بر او تنگ آید، سخنی جز فریب نداند.
اکنون درفش آن ناراستکار پدیدار گشت و سپاهیانش بر لب رود رده بر کشیدند پس توس کارآزموده، سپاهیان را بیاراست و سپاه و کوس را به سوی دشت کشیدند.
از دو سو سپاهیان ایران و ترکان چون کوهی بایستادند. از گرد آن سپاهیان چنان تیرگیای پدیدار گشت که چشم آفتاب نیز به خواب رفت از درخشش تیغ و ژوپین و خشت گویی شب در آن آسمان لاله بکاشت از بسیاری کلاهخود و کمر و سپر زرین ، گویی ابری به زردی سندروس برآمد آسمان و ستاره پر از آوای کوس گشت سرِ بزرگان به زیر گرزهای گران همچون سندانی در زیر پتک آهنگران شد گویی زمین از ،خون چون میستان و آسمان از آن نیزه ها چون نیستان گشته بود چه بسیار سرها که گرفتار خم کمند شد و چه تنهای ارجمندی که خوار گشت جوشن، نساجامه و خاک و خون بستر ایشان شد و تن نازدیدهشان با شمشیر چاک گشت. زمین به سرخی ارغوان و رخسارها به زردی سندروس بود و آسمان از گرد سواران به سیاهی آبنوس شد.
کشتن توس ارژنگ را
اگر تاج یابد جهانجوی مرد
وگر خاک آرد و خون نبرد
از ایدر همی رفت خواهی ز دهر
چه زو بهره تریاک یابی چه زهر
ندانم سرنجام و انجام چیست
بدین رفتن اکنون بباید گریست

[ در میان تورانیان] نامداری به نام ارژنگ بود که در جنگاوری، نامش به ابر خاسته بود، پس بدان دشت نبرد آمد و گرد برانگیخت و جنگ با ایرانیان را جویا شد چون توس سپهبد او را از دور بدید بغرید و تیغ از میان برکشید و به آن پسر زره :گفت برگوی که نامت چیست و چه کسی از جنگاوران ترک در این جنگ با تو یار است ارژنگ بدو گفت: من ارژنگ جنگیم. آن شیر سرافراز و استوار که اکنون در این آوردگاه خاک را از تو جوشان میکنم چون گفتار آن پسر زره به پایان رسید و توس سپهدار بشنید دیگر هیچ جای پاسخی ندید. پس همان تیغ آبداری را که در دست داشت چنان بر سر و کلاهخود آن نامدار بزد که گویی تنش هرگز سری نداشته است.
پیران و سپاه توران که چنین دیدند، اندوهگین گشتند. لیک چون آن آوردگاه از پهلوانان تهی ماند ، همه آن دلیران و پهلوانان و شیران نر توران شمشیر و گرزهای گران کشیدند و به آواز بلند :گفتند اکنون همگی بکوشیم و با جنگ خود، گیتی را بر دل توس به تنگ آوریم. هومان :گفت امروز با ایشان جنگ کنیم و دلهای خود را تنگ نداریم اگر ناموری از میان ایشان به جنگ ما بیآید، ما نیز پهلوانی را به جنگ او فرستیم و ببینیم تا روزگار چه پیش خواهد آورد. لیک امروز به تندی با ایشان جنگ نکنیم و درنگ داریم ولی چون [ شب فرا رسد] و بانگ تبیره از سراپرده ایشان برخیزد و سپاهیان از جای بجنبند همگی گرز و دشنه میکشیم و بدانسوی رود میرویم و اگر پروردگار گیهاندار و بخت، یارمان باشد، رزمی سخت میکنیم.

《جنگ هومان با توس》
پس هومان بر اسپی بادپای چون #دالمن سوار گشت و بتاخت. گویی آن اسپ از آهن و خود هومان، کوه البرز بود که درون جوشن رفته بود. بدین سان هومان با خشت درخشانی در دست به پیش سپاه آمد. توس سپهبد از جای بجنبید همه جا پر از ناله کارنای گشت. توس به هومان گفت ای شوربخت همانا که در پالیز ِکینه، درخت کی برآید. پیش از این به ارژنگ که پهلوان نامبرداری از شمایان بود، نیروی خود را نمودم. اکنون تو نیز با خشتی در دست و سوار بر اسپ، بار دیگر به کینه خواهی آمدی. پس سوگند به جان و سر شاه سپاه ایران که بدون جوشن و گرز و کلاهخود رومی بسان پلنگی که در کوه بر نخچیری چنگ می یازد، به جنگ تو می آیم.
آنگاه چون در این دشت نبرد، جنگ کنم کار مردان را خواهی دید.
هومان که چنین شنید، بدو گفت بدان که بیشی خوب نباشد پس تو نیز آن را مجوی. اگر یک بار کار این چنین شد که روزگار بیچاره ای به دست تو سرآید، دیگر چنین گمانی مبر. آن ارژنگ به گاه جنگ، در پیش من خود را مرد نمی پنداشت. لیک آیا دلیران سپاه تو شرم نمیدارند و خون در تن یکی از ایشان نیز به جوش نمیآید چون ببینند که سپهبدشان بجای ایشان میجنگد؟ آیا آن بیژن و گیو و
۲۴۴
17.04.202512:42
بازگشتن بهرام به جستن تازیانه به رزمگاه

آنگاه چون هر دو سپاه آرمیدند و پاسی از شب بگذشت بهرام دوان به پیش پدر رفت و او را :گفت ای پهلوان همه گیتی، آنگاه که من آن تاج ریونیز را برداشتم و با نیزه به بالا بردم تازیانه ای از من گم شد اکنون اگر آن را آن ترکان بیمایه بیابند و در دست گیرند، بهرام فرخنده را فسوس کنند و گیتی به پیش چشم او چون ،آبنوس سیاه گردد بر آن ،چرم نام من نوشته شده پس نباید که سپهدار ترکان، آن را بدست گیرد. اینک به شتاب بروم و اگر چه رنجی دراز ،بینم آن تازیانه را بازآورم گودرز پیر که چنین ،شنید بدو گفت: ای پسر، با این کار، بخت را بر خویش بسر خواهی آورد میخواهی از برای یک دوال به دَم دشمن بدسگال شتابی. لیک بهرام :گفت من از این دودمان و این گروه، برتر نیستم و بدان که در جایی توان مرد که زمان بر آدمی بسر ،آید پس چرا باید گمانی به کژی .بری گیو بدو گفت: ای برادر، مرو. من تازیانه های نوی بسیاری دارم یکی از آنها با دسته ای از سیم و زر است که دوالش پر از مروارید و گوهر میباشد آنگاه که فرنگیس آن گنج را برگشاد و مرا آن همه زره و کمر بداد، من این زره و تازیانه را برداشتم و آن چیزهای دیگر را در توران گذاشتم.
یک تازیانه دیگر نیز کاووس شاه به من بخشیده است که از بس گوهر در آن نشانده اند چون ماه فروزنده است پنج تازیانه دیگر نیز دارم که همه آنها زرنگارند و گوهرهای شاهوار بر آنها بافته شده است من آن هفت تازیانه را به تو میبخشم پس از اینجا مرو و به خیره سری بار دیگر جنگ مکن لیک بهرام پهلوان بدو گفت این ننگ را ناچیز نتوان شمرد شما پیوسته از رنگ و نگار تازیانه میگویید لیک من از آن میگویم که نامم ننگین گشته است. پس میروم و میکوشم و یا تازیانه را باز میآورم و یا سر خویش را میدهم.
برو رای یزدان دگرگونه بود
همه گردش چرخ واژونه بود
هر آنگه که بخت اندر آید به خواب به کوشش نیآید سخنها بر آب
پس بهرام بر اسپ سوار گشت و بدان رزمگاه آمد همه جا از فروغ ،ماه درخشان بود بهرام بر کشتگان و بخت برگشتگان به زاری بگریست تن ریونیز در خاک و خون فرو شده و گبر او چاک چاک بود بهرام شیر بر او زار بگریست و گفت ای سوار جوان و دلیر، اکنون که کشته گشتی با یک مشت خاک برابر شدی در این هنگام بزرگان در کاخند و تو در این مغاک.
آنگاه بهرام به گرد برادرانش که همگی بر آن دشت افتاده بودند بگشت یکی از آن نامداران را دید که با شمشیر زخمی شده، لیکن هنوز زنده بود. او بهرام را بشناخت و بنالید بهرام نامش را از او بپرسید آن زخمی گفت ای ،شیر من زنده هستم ولی در کنار این کشتگان افتاده ام. اینک سه روز است تا آرزوی نان و آب و جامه ای .دارم پس بهرام با مهربانی به پیش او برفت و در کنارش بنشست و بگریست. آنگاه پیراهن خویش را درید و زخم او را ببست و بدو گفت اندو ،مدار زیرا که تنها زخمی گشته ای و کسی زخمت را نبسته است اکنون که آن را بستم و به سوی سپاه بازگشتی بزودی بهتر شوی
یکی را ز گمراهی آورد باز
ز گمراهی خود ندانست باز
بهرام به آن زخمی گفت ای جوان در اینجا بمان تا زود به پیشت بازگردم تازیانه ای از من که به دنبال تاج شاه بودم، در این رزمگاه گم شد. چون آن تازیانه را بیابم، به پیش تو بازگردم و تو را به سوی سپاه رسانم.
بهرام این بگفت و به سوی دل سپاه بتاخت و گشت تا این که سرانجام تازیانه را در میان انبوهی از زخمیان یافت که خاک و خون بسیاری بر آن ریخته شده بود پس از اسپ فرود آمد و آن را برگرفت. ناگاه خروشی از اسپان بپاشد چون اسپ ،بهرام خروش مادیان بشنید، همچون آذرگشسپ بجوشید و به شتاب به سوی مادیان روی نهاد بهرام اندوهگین گشت و از پس او برفت تا این که سرانجام با کلاهخود و گبری خیس بدو رسید. چون او را بگرفت، بر او نشست و تیغی هندی در دست گرفت. لیک چون ران بیفشرد، آن اسپ از جای نجنبید. تن بهرام و اسپ پر از خاک و خوی گشته بود بهرام یکباره چنان تنگ دل شد که شمشیری بر سر اسپ زد آنگاه از آنجا تا بدان رزمگاه را چون باد، پیاده بپیمود. همه دشت را پر از کشته و زمین را به مانند گل ارغوان سرخ یافت. پس با خود گفت اکنون در این دشت، چگونه بدون اسپ راهجوی بروم؟ ناگهان در آن هنگام سرکشان ترکان از او آگهی یافتند و سد تن از سوارانشان از دل سپاه به سوی او تاختند تا او را بگیرند و به پیش پهلوان سپاه ببرند بهرام شیر که چنین دید کمان را به زه کرد و بر ایشان تیر ببارید تا یک تیر را در کمان میراند ، کسی را از پای می افکند . بدین سان پیاده بسیاری از ایشان را بکشت و زخمی ،کرد لیک پشت ننمود تا این که آن سواران از پیش او به نزد پیران بازگشتند. چون آن پهلوانان از پیش بهرام ،برفتند بهرام از هر سو تیرهای بسیاری گرد آورد.
۲۳۷
17.04.202512:13
می نشیند؛ هیچ هنری ندارد.
چنان جان تاریکی هرگز مباد. پس چون این نامه را بخوانی به ،شتاب خورد و خواب و آرام را از خویش دور ساز و زود توس را بدینجا بازگردان و از فرمان من مگرد و هیچ سخنی مگوی از این پس تو سپهدار و سالار زرینه کفش باشی و درفش کاویانی با تو باشد.
گودرز سرافراز نیز در هر کاری سگالشگر تو باشد. هیچ در جنگ جُستن شتاب مکن و از مِی دور باش و زیاد مخواب. هرگز از همان آغاز کار به تندی جنگ مکن و بگذار تا دشمن خسته گردد.
پیش رو سپاهت نیز گیو باشد که او را فر و برز و چنگ پلنگ است. پس از هر سو ساز و برگ رزم فراهم آور و بر تو مباد که آهنگ بزم کنی. آنگاه چون مُهر شاه بر آن نامه نهاده شد، شاه به فرستاده گفت: روان شو و شب و روز هرگز از رفتن میاسای و در هر ایستگاهی بر اسپی دیگر سوار شو.
بدین سان آن فرستاده به نزدیک -فریبرز آن پهلوان -نامور بیآمد و نامه را بداد.
بزرگان از آن نامه شاد گشتند. آنگاه فریبرز، توس و گیو و گودرز و سواران و پهلوانان را فرا خواند و از کار گذشته، بسیار سخن راند. چون آن نامه شهریار را در پیش ایشان بخواند درختی نو در گیتی ببار نشست. آن بزرگان و شیران ایران زمین، همگی بر شاه آفرین خواندند. توس آن درفش گرامی را با کوس و پیلان و زرینه کفش بیآورد و به دست فریبرز داد و گفت: اکنون آنچه سزاوارت بود یافتی، پیوسته بخت تو پیروز و روزگارت نوروز بادا.
توس این بگفت و از آنجا برفت و هر که از آن سواران جنگاور را که از نژاد نوذر بود با خود ببرد در راه هیچگونه درنگ نکرد و از آن دشت جنگ به نزد شاه آمد و در پیش شاه زمین را ببوسید.
خسرو هیچ در او ننگریست و لب به دشنام بگشود و توس را در پیش آن ،انجمن خوار بکرد. آنگاه بدو گفت ای بد نشان ، نامت از میان گردنکشان گم بادا
آیا از پروردگار گیهاندار پاک نمیترسی و از این پهلوانان شرم و باک نداری؟ تو را گفتم به راه چرم مرو لیک تو رفتی و اندوه بر دلم افکندی پیش از هر چیز به کین من آراستی و نژاد سیاوخش را بکاستی. برادر سرافرازم آن فرود -جنگی را که هیچکس چون او در زمانه نبود و روزگار، سپاهی چون او میخواست بکُشتی آنگاه چون بدان رزمگاه رفتی تنها به آرامش و بزم پرداختی. همانا که جایگاه تو در شهر نباشد و برای تو بهتر باشد که در بیمارستان به بند آیی.
تو را که خردی در سر نداری در پیش ایرانیان کاری نباشد. همانا که نژاد منوچهر و ریش سفیدت تو را زنده نگاهداشت و گرنه میفرمودم تا سرت را از تن جدا بسازند برو که تا ،جاودان خانه برایت چون زندانی باشد و آن نژاد بدت، نگاهبانت گردد و بدین سان کیخسرو او را از پیش خود راند و بفرمود تا به بندش آورند.

《درنگ خواستن فریبرز از پیران در جنگ》
پس فریبرز که هم پهلوان بود و هم پسر شاه کلاه بر سر نهاد آنگاه به رُهام بفرمود تا با آن کاری که میکند گوهر و نام بجوید و از آن کوه به نزدیک پیران رود و با او فراوان سخن بگوید. فریبرز بدو گفت به نزد پیران برو و او را پیامی خوب ببر!
او را بگوی که کار سپهر گردان همیشه چنین بوده است که گاهی جنگ است و گاه، مهر

یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند

لیک مردان پهلوان و دلیر و جنگجوی و گراینده گرز، هرگز شبیخون نمیکنند.
اینک اگر تو آهنگ درنگ کرده ای ما نیز درنگ کنیم اگر هم جنگ می خواهی چنین کنیم. ولی یک ماه باید درنگ تا زخمیان ما توان
جنگ بیابند.
پس رهام پهلوان از پیش فریبرز بیرون رفت و آن پیغام و نامه را ببرد. دیده بان سپاه توران به سر راه او آمد و از نام و جایگاهش بپرسید. رهام بدو گفت من رهام ،جنگیم آن هنرمند و بیدار و استوار اکنون به نام فریبرز - پسر کاووس شاه پیامی برای پیران آورده ام. پس از پیش آن دیده بان سواری به شتاب به نزد پیران آمد و گفت که رهام - پسر گودرز از آن رزمگاه به پیش -پیران پهلوان سپاه آمده است.
پیران بفرمود تا رهام را با گشاده دلی و تازه رویی به پیش او آورند رهام که از نهان بداندیش پیران میترسید، به پیش او آمد. چون پیران او را بدید بنواخت و از او بپرسید و او را بر تخت بنشاند. آنگاه رهام آن راز را نهان ساخت و پیام فریبرز را با او بگفت. پیران به آن رهام پهلوان گفت این کار را ناچیز نتوان شمرد این شما بودید که در جنگ پیش دستی کردید و ما هرگز خرد و درنگ از توس ندیدیم. او چونان
۲۳۴
17.04.202511:37
توس سپهبد که چنین شنید، بدو گفت: همانا که آذرگشسپ نیز از زراسپ جنگی، نام آورتر نبود. فرود نیز به بی گناهی کشته نشد، که
این سرنوشت او بود و همان نیز شد. در میان سپاهیان بنگر و بگو آیا کدامین کس را به مردی و دیدار و توانگری ریونیز میبینی؟ جوانی خردمند و آهسته بود که دل من بدو شاد بود لیک اکنون دیگر از گذشته یاد نکنیم و نیز از این که آیا او به بیداد کشته شد یا به داد چون گیو پسر گودرز از شاه جامه شاهوار گرفت تا آن کوه هیزم را در راه بسوزاند پس اکنون هنگام آن سوختن است و باید که آسمان را نیز به آتش برافروزد. باشد که راه سپاه گشوده گردد و بتوانند از آن بگذرند.
گیو که چنین شنید به توس :گفت این کار برای من رنج نباشد اگر هم رنجی ،باشد پس بیگمان بدون گنج نباشد. لیک بیژن از آن کار، اندوهگین گشت و گفت: من بر این کار با تو همداستان نباشم تو مرا با رنج و سختی بپروردی و هرگز مرا با گفتارت نیآزردی. اکنون من که جوانم نباید بنشینم و تو با پیری به این کار کمر ببندی ولی گیو بدو گفت من خود این کار را خواستم پس اکنون ای پسر، گاه آرایش رزم است، نه هنگام پیری و آسایش. تو نیز از رفتن من هیچ اندوهگین مشو، زیرا که من کوه خارا را نیز به دم بسوزانم.
بدین سان گیو در هنگامی که همه جا را یخ و برف فرا گرفته بود به سختی از کاسه رود بگذشت چون خود را به فراز آن کوه هیزم رسانید بالا و پهنای آن را از هم باز نشناخت پس با پیکان تیرش آتشی برافروخت و آن آتش را بدان کوه افکند و هیزمها را بسوخت. سه هفته از زبانه آن آتش و باد و دود آن نتوانستند بگذرند. در هفته چهارم آن آب و آتش، آرام گرفت و سپاه برگذشت.
گرفتن بهرام کبوده را
باری، چون سپاه توس بر او گرد شد از پس آن آتش به راه گروگرد روان شد.
سپاهیان چنانکه سزاوار بود بیآمدند و بر همه دشت و دهار سراپرده زدند و دیده بانان را در هر سو بتاختند گروگرد نشستنگاه تژاو بود
که همآورد شیران بود.
اسپان تژاو در آنجا نگاهداری میشد پس به او آگهی رسید که سپاه ایران بیآمد و باید آن گله های اسپان را به گوشه ای ببرد. تژاو به شتاب پهلوانی را به نزدیک شبان افراسیاب فرستاد نام آن شبان شایسته کبوده بود بدو :گفت چون شب فرا رسد تو از اینجا برو و روی خود به کسی منمای آنگاه ببین که سپاهیان ایران چند تن هستند و در میان پهلوانانشان چه کسی کلاه و درفش دارد پس از آن ما از اینجا بر ایشان شبیخون کنیم و در جنگ ،خود کوه را نیز هامون سازیم.
پس چون شب تیره فرا رسید کبوده همچون دیوی سیاه به نزدیک سپاه ایران آمد از سوی سپاه ایران بهرام که کمند او سر پیل را نیز به دام میآورد - دیده بان بود ناگهان اسپ کبوده برخروشید و بهرام گوش سپرد پس کمان را به زه کرد و ران بیفشرد و آن اسپ گران را از جا برانگیخت. در آن شب تیره کبوده پیدا نبود لیک بهرام بی هیچ سخنی چنان تیری بر کمربند آن چوپان شاه بزد که رنگ کبوده سیاه گشت و از اسپ به زیر افتاد و از بهرام زینهار خواست بهرام بدو :گفت راست بگوی که چه کسی تو را بدینجا فرستاد و آهنگ تو چه بود؟ چوپان به بهرام گفت: اگر مرا زینهار ،دهی هر آنچه پرسی به تو بگویم بدان که تژاو شاه من است و من به نزد او ریدکی هستم و او مرا بدینجا فرستاده است. اینک مرا مکش تا تو را به جایگاه او راهنما .گردم بهرام که چنین ،شنید بدو گفت جنگ تژاو با من همچون چنگ گاو است با شیری درنده . پس بهرام سر کبوده را با دشنه ببرید و آن سر را به فتراک زین کیانی خویش بست و به لشگرگاه آورد و به خواری بر زمین
افکند
از سوی دیگر چون خروش خروس و چکاوک برآمد و کبوده به نزد تژاو ،بازنگشت تژاو پرخاش جوی اندوهگین گشت و بدانست که بر کبوده بد رسید پس سپاهیانش را فرا خواند و به شتاب از آنجا برفت.

رزم ایرانیان با تژاو
چون روز فرا رسید، تژاو سپهبد با سپاهیانش روان شد. از دیده گاه ایرانیان خروشی برآمد که سپاهی از توران به جنگ ما آمد که سپهبد
آن چون نهنگی است که درفشی به چنگ دارد. پس گیو از میان گردنکشان ایران با تنی چند از پهلوانان به پیش او رفت و برآشفته، نامش را
از او بپرسید و بدو گفت: ای مرد پرخاشجوی، با این سپاهیانت که به جنگ آمدی، همانا که خود، به چنگ نهنگ شتافتی. تژاو دلیر بدو
۲۳۰
दिखाया गया 1 - 24 का 49
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।