17.04.202518:31
🌱به فرهنگ باشد روان تندرست
🌱ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🌱فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🌱پـــــــایــنده ایــــــــــران🌱
🌳کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🌳زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🌳دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🌳مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🌳رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🌳رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌳بهترین داستانهای کوتاه جهان
🌳انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌳رمانهای صوتی بهار
🌳کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🌳حافظ // خیام ( صوتی )
🌳خوشنویسی قدما
🌳خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🌳بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🌳سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🌳شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🌳چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🌳حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🌳کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🌳بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🌳شاهنامه کودک هما
🌳مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🌳ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🌳تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🌳شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🌳گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🌳کتاب گویای ژیگ
🌳سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🌳ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🌳تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🌳کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🌳انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🌳فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🌳رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🌳آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🌳کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🌳تاریخ روایی ایران
🌳سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🌳کتاب و حکمت
🌳دکتر مهدی محبتی
🌳تاریخ میانه
🌳زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🌳خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🌳شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🌱کانال میهمان:
🌳نقش بر آب ( یادداشتهای ادبی و تاریخی دکتر حامد خاتمیپور )
🌱فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🌱
🌱هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🌱@Arash_Kamangiiir
🌱ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🌱فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🌱پـــــــایــنده ایــــــــــران🌱
🌳کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🌳زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🌳دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🌳مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🌳رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🌳رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌳بهترین داستانهای کوتاه جهان
🌳انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌳رمانهای صوتی بهار
🌳کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🌳حافظ // خیام ( صوتی )
🌳خوشنویسی قدما
🌳خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🌳بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🌳سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🌳شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🌳چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🌳حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🌳کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🌳بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🌳شاهنامه کودک هما
🌳مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🌳ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🌳تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🌳شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🌳گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🌳کتاب گویای ژیگ
🌳سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🌳ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🌳تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🌳کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🌳انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🌳فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🌳رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🌳آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🌳کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🌳تاریخ روایی ایران
🌳سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🌳کتاب و حکمت
🌳دکتر مهدی محبتی
🌳تاریخ میانه
🌳زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🌳خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🌳شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🌱کانال میهمان:
🌳نقش بر آب ( یادداشتهای ادبی و تاریخی دکتر حامد خاتمیپور )
🌱فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🌱
🌱هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🌱@Arash_Kamangiiir
27.02.202515:23
#دیالوگ
- تو چرا هیچ وقت لبخند نمیزنی مومو؟
- لبخند زدن فقط مال آدمای پولداره مسیو ابراهیم، من وسعم نمیرسه.
#اریک_امانویل_اشمیت
از داستان #مسیو_ابراهیم
@Fiction_12
- تو چرا هیچ وقت لبخند نمیزنی مومو؟
- لبخند زدن فقط مال آدمای پولداره مسیو ابراهیم، من وسعم نمیرسه.
#اریک_امانویل_اشمیت
از داستان #مسیو_ابراهیم
@Fiction_12
22.02.202505:06
مجموعه داستان کوتاه
کنسرتویی به یاد یک فرشته
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
@Fiction_12
کنسرتویی به یاد یک فرشته
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
@Fiction_12
मीडिया सामग्री तक पहुँच नहीं हो सकी
15.02.202508:30
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «قوانینِ بازی» از نویسندۀ آمریکاییِ چینیتبار «ایمی تن» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
10.04.202508:56
#داستان_کوتاه
دستان تو، داستان من
نوشتۀ #م_سرخوش
نسیمی که از لای پنجره میوزد سوز دارد. لابد پری حالا لباس گرم پوشیدهاست. دلم میخواهد پنجره باز باشد. پنجره که باز است، صدا و بوی زندگی میریزد توی اتاق. صدای مداومِ رفتوآمدِ ماشینها، صدای قارقار کلاغها از دور و جیکجیک گنجشکها از نزدیکتر، بوی نانِ تازه، صدای گُنگِ سخنرانیِ ناظمِ مدرسه - یعنی که صبح شدهاست - هیاهوی شادِ زنگ تفریح، صدای هواپیمایی که در آسمانِ آبی میدرخشد و لابد خطی سفید پشتسرش باقی میگذارد، بوی خاکِ خیس و صدای باران که گاهی نمنم و گاهی تند میشود، صدای باد که لای شاخههای در حالِ لختشدن میپیچد، بوی آبِ ماندۀ حوضِ خانۀ همسایه - همسایهای که از چند ماه پیش صدای دعواکردنشان میآمد، تا این که یک روز خانهشان ساکتِ ساکت شد و حالا از صدای قورباغهها و جیرجیرکهای حیاطشان میفهمم که غروب شدهاست - صدای خشخشِ برگها زیر پای آدمهایی که از کوچه میگذرند، بوی پوسیدنِ تدریجیِ برگهای پاییزی، صدای ترمزِ اتوبوس در ایستگاه. صدای عابری که آواز میخواند، و بینهایت بو و صدای دیگر. عجالتاً زندگیام یعنی همینها.
سعی میکنم پری را در خیالم مجسم کنم. میدانم نباید این را بگویم، اما حقیقت این است که بعد از این مدت، تصویرش هر روز دارد کمرنگتر میشود. دیروز میگفت موهایش را رنگِ خرماییِ تیره کرده است. تا جایی که یادم مانده، همیشه از رنگهای روشن استفاده میکرد. حالا میگوید تیره روی سفیدیها را بهتر میپوشاند و سنش را کمتر نشان میدهد. سر همین قضیه کمی با هم بحث کردیم. گفتم کاش به من نمیگفتی. گفتم تا وقتی کوتاهشان نکنی برایم فرقی نمیکند، ولی حالا که گفتی، تصویرت خراب میشود.
توقع ندارم درک کند. همین باز گذاشتنِ پنجره را هم گرچه بارها برایش گفتهام، هنوز خوب نفهمیده است. حالا هم که شروع کرده به لجبازی و میگوید اینها را نمینویسد. میگوید نباید من را قاطیِ داستانت بکنی، خوب نمیشود، اصلاً این که داستان نیست.
جواب میدهم داستان بودن یا نبودنش به خودم مربوط است. دوست دارم همینها را بنویسم، تو هم اگر هنوز سرِ قولت هستی، باید بنویسی.
گریه میکند. تقصیر خودش است. نباید سربهسرم بگذارد. دلم میخواهد همین کلماتِ خودم را بنویسم. بگذار دیگران بگویند داستان نیست. من به نظرِ دیگران چهکار دارم؟ مگر آنها توی دنیای من زندگی میکنند که بخواهند بفهمند این داستان یعنی چه؟
بالاخره راضی میشود که ادامه بدهیم، به شرطی که پنجره بسته باشد. میگوید سردش است و دستهایش وقتِ نوشتن میلرزد. موقتاً قبول میکنم. فقط تا وقتی که کارِ نوشتن تمام شود. میگویم خب، حالا بنویس که چهار سال و دو ماه و پنج روز قبل، من و پری داشتیم از مسافرت برمیگشتیم. من خسته بودم و پری چون عجله داشت که به عروسیِ دخترداییاش برسد...
صدایش را میشنوم؛ بهجای نوشتن دوباره دارد گریه میکند. سکوت میکنم. میگوید آخر چرا عذابم میدهی؟
ولی نمیخواهم عذابش بدهم. فقط میخواهم داستانم را بنویسم، همین! میگویم پری جان، پریِ مهربانم، اشتباه نکن. قصدم آزردن وجدان تو نیست. گمان نکنی تو را مقصر میدانم. این همه تروخشکم کردی و هرچه گفتم نوشتی، از بس صدای فکر کردنم را شنیدهای همیشه احساس میکنم پیش تو سر تا پا لختم. یک عمر با چشمها و دستهای خودم داستانِ دیگران را نوشتم، حالا مجبورم با چشمها و دستهای تو داستانِ خودم را بنویسم، لطفاً جا نزن. بنویس جانم، بنویس.
بینیاش را بالا میکشد. میخندد و میگوید حالا بینی بالا کشیدن من را هم حتماً باید بیاوری توی داستانت؟
میگویم صداها، وقتی نتوانی منبعشان را ببینی، شکل و معنای دیگری پیدا میکنند.
میگوید میخواهی بقیه را خودم بنویسم؟
سکوت میکنم. میفهمد. میگوید ببخشید، خودت بگو... بگو دیگر، ناز نکن.
ادامه میدهم: بنویس که پری میخواست زودتر به عروسی برسد و مجبورم کرد شبانه بزنیم به جاده. هر چه گفتم چشمهایم در شب تار میبیند، به خرجَش نرفت و راه افتادیم. چه کنم که خاطرش عزیز بود و هنوز هم هست. بعد هم آن جادۀ دوطرفۀ باریک و نور شدیدِ چراغ کامیون و خوابآلودگی و دره و کما و آخرِ داستان هم فلج از گردن به پایین و نابیناییِ کاملِ من، و شکستنِ دستِ پری.
خودکار را روی دفتر میاندازد و بلند میشود. بغلم میکند. موهایش صورتم را نوازش میکند؛ همان موهای بوری که حالا باید تصور کنم با رنگ تیره چه شکلی شدهاست! صورتم را که میبوسد، غرق در اشکهایش میشوم. تصویرش شاید کمکم رنگ ببازد، اما بوی تن و عطر نفسهایش هنوز همان است که بود؛ البته تازگیها متوجه شدهام که هر دومان کمی بوی پیری گرفتهایم...
میگویم بنویس پری جانم، همینها را هم بنویس، بنویس که وقتِ زیادی نداریم.
پایان.
@Fiction_12
دستان تو، داستان من
نوشتۀ #م_سرخوش
نسیمی که از لای پنجره میوزد سوز دارد. لابد پری حالا لباس گرم پوشیدهاست. دلم میخواهد پنجره باز باشد. پنجره که باز است، صدا و بوی زندگی میریزد توی اتاق. صدای مداومِ رفتوآمدِ ماشینها، صدای قارقار کلاغها از دور و جیکجیک گنجشکها از نزدیکتر، بوی نانِ تازه، صدای گُنگِ سخنرانیِ ناظمِ مدرسه - یعنی که صبح شدهاست - هیاهوی شادِ زنگ تفریح، صدای هواپیمایی که در آسمانِ آبی میدرخشد و لابد خطی سفید پشتسرش باقی میگذارد، بوی خاکِ خیس و صدای باران که گاهی نمنم و گاهی تند میشود، صدای باد که لای شاخههای در حالِ لختشدن میپیچد، بوی آبِ ماندۀ حوضِ خانۀ همسایه - همسایهای که از چند ماه پیش صدای دعواکردنشان میآمد، تا این که یک روز خانهشان ساکتِ ساکت شد و حالا از صدای قورباغهها و جیرجیرکهای حیاطشان میفهمم که غروب شدهاست - صدای خشخشِ برگها زیر پای آدمهایی که از کوچه میگذرند، بوی پوسیدنِ تدریجیِ برگهای پاییزی، صدای ترمزِ اتوبوس در ایستگاه. صدای عابری که آواز میخواند، و بینهایت بو و صدای دیگر. عجالتاً زندگیام یعنی همینها.
سعی میکنم پری را در خیالم مجسم کنم. میدانم نباید این را بگویم، اما حقیقت این است که بعد از این مدت، تصویرش هر روز دارد کمرنگتر میشود. دیروز میگفت موهایش را رنگِ خرماییِ تیره کرده است. تا جایی که یادم مانده، همیشه از رنگهای روشن استفاده میکرد. حالا میگوید تیره روی سفیدیها را بهتر میپوشاند و سنش را کمتر نشان میدهد. سر همین قضیه کمی با هم بحث کردیم. گفتم کاش به من نمیگفتی. گفتم تا وقتی کوتاهشان نکنی برایم فرقی نمیکند، ولی حالا که گفتی، تصویرت خراب میشود.
توقع ندارم درک کند. همین باز گذاشتنِ پنجره را هم گرچه بارها برایش گفتهام، هنوز خوب نفهمیده است. حالا هم که شروع کرده به لجبازی و میگوید اینها را نمینویسد. میگوید نباید من را قاطیِ داستانت بکنی، خوب نمیشود، اصلاً این که داستان نیست.
جواب میدهم داستان بودن یا نبودنش به خودم مربوط است. دوست دارم همینها را بنویسم، تو هم اگر هنوز سرِ قولت هستی، باید بنویسی.
گریه میکند. تقصیر خودش است. نباید سربهسرم بگذارد. دلم میخواهد همین کلماتِ خودم را بنویسم. بگذار دیگران بگویند داستان نیست. من به نظرِ دیگران چهکار دارم؟ مگر آنها توی دنیای من زندگی میکنند که بخواهند بفهمند این داستان یعنی چه؟
بالاخره راضی میشود که ادامه بدهیم، به شرطی که پنجره بسته باشد. میگوید سردش است و دستهایش وقتِ نوشتن میلرزد. موقتاً قبول میکنم. فقط تا وقتی که کارِ نوشتن تمام شود. میگویم خب، حالا بنویس که چهار سال و دو ماه و پنج روز قبل، من و پری داشتیم از مسافرت برمیگشتیم. من خسته بودم و پری چون عجله داشت که به عروسیِ دخترداییاش برسد...
صدایش را میشنوم؛ بهجای نوشتن دوباره دارد گریه میکند. سکوت میکنم. میگوید آخر چرا عذابم میدهی؟
ولی نمیخواهم عذابش بدهم. فقط میخواهم داستانم را بنویسم، همین! میگویم پری جان، پریِ مهربانم، اشتباه نکن. قصدم آزردن وجدان تو نیست. گمان نکنی تو را مقصر میدانم. این همه تروخشکم کردی و هرچه گفتم نوشتی، از بس صدای فکر کردنم را شنیدهای همیشه احساس میکنم پیش تو سر تا پا لختم. یک عمر با چشمها و دستهای خودم داستانِ دیگران را نوشتم، حالا مجبورم با چشمها و دستهای تو داستانِ خودم را بنویسم، لطفاً جا نزن. بنویس جانم، بنویس.
بینیاش را بالا میکشد. میخندد و میگوید حالا بینی بالا کشیدن من را هم حتماً باید بیاوری توی داستانت؟
میگویم صداها، وقتی نتوانی منبعشان را ببینی، شکل و معنای دیگری پیدا میکنند.
میگوید میخواهی بقیه را خودم بنویسم؟
سکوت میکنم. میفهمد. میگوید ببخشید، خودت بگو... بگو دیگر، ناز نکن.
ادامه میدهم: بنویس که پری میخواست زودتر به عروسی برسد و مجبورم کرد شبانه بزنیم به جاده. هر چه گفتم چشمهایم در شب تار میبیند، به خرجَش نرفت و راه افتادیم. چه کنم که خاطرش عزیز بود و هنوز هم هست. بعد هم آن جادۀ دوطرفۀ باریک و نور شدیدِ چراغ کامیون و خوابآلودگی و دره و کما و آخرِ داستان هم فلج از گردن به پایین و نابیناییِ کاملِ من، و شکستنِ دستِ پری.
خودکار را روی دفتر میاندازد و بلند میشود. بغلم میکند. موهایش صورتم را نوازش میکند؛ همان موهای بوری که حالا باید تصور کنم با رنگ تیره چه شکلی شدهاست! صورتم را که میبوسد، غرق در اشکهایش میشوم. تصویرش شاید کمکم رنگ ببازد، اما بوی تن و عطر نفسهایش هنوز همان است که بود؛ البته تازگیها متوجه شدهام که هر دومان کمی بوی پیری گرفتهایم...
میگویم بنویس پری جانم، همینها را هم بنویس، بنویس که وقتِ زیادی نداریم.
پایان.
@Fiction_12
01.03.202505:59
#داستان_کوتاه (صوتی)
📚 #قلب_افشاگر
✍ #ادگار_آلن_پو
🎙 #آزیتا
اگر از شنیدن این داستانِ صوتی راضی بودید، برای شنیدن داستانها و رمانهای بیشتر، میتوانید در این کانال عضو شوید: 👇
@AziNilooreadbooks
📚 #قلب_افشاگر
✍ #ادگار_آلن_پو
🎙 #آزیتا
اگر از شنیدن این داستانِ صوتی راضی بودید، برای شنیدن داستانها و رمانهای بیشتر، میتوانید در این کانال عضو شوید: 👇
@AziNilooreadbooks
26.02.202519:01
#یادداشتهای_روزمره
م.سرخوش
به آدمها که نگاه میکنم، میبینم چقدر تنها هستند. البته اغلب نمیدانند و این تنهاییِ عمیق را حس نمیکنند. فکر میکنند چون ازدواج کردهاند، چون بچههایی دارند، چون پدر و مادر و خواهر و برادر و فامیل و دوست و آشنا و... دارند، تنها نیستند. از همه غمانگیزتر اینکه بعضیها فکر میکنند چون پول و امنیت مالی دارند و میتوانند هر زمان خواستند با پولشان آدمها را اطراف خودشان جمع کنند، تنها نیستند. حتی دلم میگیرد از دیدن کسانی که خودشان را اهلِ یک چیز خاص میدانند - مثلاً اهل کتاب، اهل موسیقی، اهل طبیعتگردی، اهل ورزش و غیره - و به واسطۀ همین اهلِ چیزی بودن و عضویت در گروههای همفکر و همسلیقه، تنهاییشان را نمیبینند. میدانم این خودش نعمت بزرگیست؛ همین ندانستن. تصور کن اگر همه این را میدانستیم، دنیا چه جای وحشتناکی میشد؛ صادقانه وحشتناک. کاش میتوانستم خودم را به ندیدن، به ندانستن، به نفهمیدن بزنم. کاش میشد من هم خودم را به چیزی، به جایی، به کسی بچسبانم و خیال کنم دیگر تنها نیستم. اما سایۀ غلیظی همیشه دنبالم است - نیرویی قدرتمندتر از هر آن چه میشناسم و میتوانم تصور کنم - که مدام من را مثلِ سیاهچالهای بیانتها به سمت خودش میکشاند و از آدمها و دنیا و دلمشغولیهاشان دور میکند. آدمها میبینند که لبخند میزنم، راه میروم، صحبت و شوخی میکنم، اما چیزی که شیرۀ جانم را میمکد، نمیبینند. کاش من هم نمیدیدم که آن چیز دارد همزمان شیرۀ جان همهمان را میمکد. منصفانه نیست، این تنهاییِ شفاف و هولناک را آدم فقط باید در دقایق پایانیِ زندگیاش حس کند، اما انگار من از همان کودکیام در چند دقیقه مانده به مرگ، ساکن بودهام.
@Fiction_12
م.سرخوش
به آدمها که نگاه میکنم، میبینم چقدر تنها هستند. البته اغلب نمیدانند و این تنهاییِ عمیق را حس نمیکنند. فکر میکنند چون ازدواج کردهاند، چون بچههایی دارند، چون پدر و مادر و خواهر و برادر و فامیل و دوست و آشنا و... دارند، تنها نیستند. از همه غمانگیزتر اینکه بعضیها فکر میکنند چون پول و امنیت مالی دارند و میتوانند هر زمان خواستند با پولشان آدمها را اطراف خودشان جمع کنند، تنها نیستند. حتی دلم میگیرد از دیدن کسانی که خودشان را اهلِ یک چیز خاص میدانند - مثلاً اهل کتاب، اهل موسیقی، اهل طبیعتگردی، اهل ورزش و غیره - و به واسطۀ همین اهلِ چیزی بودن و عضویت در گروههای همفکر و همسلیقه، تنهاییشان را نمیبینند. میدانم این خودش نعمت بزرگیست؛ همین ندانستن. تصور کن اگر همه این را میدانستیم، دنیا چه جای وحشتناکی میشد؛ صادقانه وحشتناک. کاش میتوانستم خودم را به ندیدن، به ندانستن، به نفهمیدن بزنم. کاش میشد من هم خودم را به چیزی، به جایی، به کسی بچسبانم و خیال کنم دیگر تنها نیستم. اما سایۀ غلیظی همیشه دنبالم است - نیرویی قدرتمندتر از هر آن چه میشناسم و میتوانم تصور کنم - که مدام من را مثلِ سیاهچالهای بیانتها به سمت خودش میکشاند و از آدمها و دنیا و دلمشغولیهاشان دور میکند. آدمها میبینند که لبخند میزنم، راه میروم، صحبت و شوخی میکنم، اما چیزی که شیرۀ جانم را میمکد، نمیبینند. کاش من هم نمیدیدم که آن چیز دارد همزمان شیرۀ جان همهمان را میمکد. منصفانه نیست، این تنهاییِ شفاف و هولناک را آدم فقط باید در دقایق پایانیِ زندگیاش حس کند، اما انگار من از همان کودکیام در چند دقیقه مانده به مرگ، ساکن بودهام.
@Fiction_12
से पुनः पोस्ट किया:
کاغذِ خطخطی (داستان-رمان)

21.02.202512:14
مادرم که عاشق شد، پدرش فریاد زد: «زبانت را گاز بگیر دختر».
این است که در زبان مادری من، همیشه واژۀ عشق با لکنت ادا میشود ــ اگر بشود...
#م_سرخوش
@Fiction_12
مادرم که عاشق شد، پدرش فریاد زد: «زبانت را گاز بگیر دختر».
این است که در زبان مادری من، همیشه واژۀ عشق با لکنت ادا میشود ــ اگر بشود...
#م_سرخوش
@Fiction_12
08.02.202509:31
مجموعه داستان کوتاه
تجاوز قانونی
نویسنده: کوبو آبه
@Fiction_12
تجاوز قانونی
نویسنده: کوبو آبه
@Fiction_12


01.02.202506:49
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «ماجرای کوگلماس» از نویسندۀ آمریکایی #وودی_آلن را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
10.04.202508:56
داستان کوتاه #صوتی
✒️ @Fiction_12
تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
🎙 @AziNilooreadbooks
✒️ @Fiction_12
تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
🎙 @AziNilooreadbooks
हटा दिया गया01.03.202512:32
से पुनः पोस्ट किया:
کانال همبستگی

23.02.202518:33
١٠١ فیلم برتری که باید دید...
🔴 @honar7modiran
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزما TED
🔴 @BUSINESSTRICK
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🔴 @behboud_music
از کانالهایی که باید داشته باشی
🔴 @Robot_tele
برنامههای پولی رایگان شده اندروید
🔴 @APPZ_KAMYAB
« نگاهی " سبز " به زندگی »
🔴 @majallezendegii
گرامر، لغت، داستانهای انگلیسی
🔴 @ehbgroup504
گلچین کتابهای صوتی و PDF
🔴 @ketabegoia
تیکههای ناب کتاب
🔴 @DeyrBook
حقوق برای همه
🔴 @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🔴 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🔴 @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🔴 @baghesabzeshgh
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🔴 @novinenglish_new
اصولِ نویسندگی
🔴 @ErnestMillerHemingway
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🔴 @anjomanenevisandegan_ir
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🔴 @dr_eftekhari_english
کتاب صوتی (رایگان)
🔴 @parshangbook
انگلیسی پایه و مقدماتی
🔴 @Englishwithmima
نظریههای جامعه شناسی
🔴 @sociologyat1glance
تمرکز روی خودم!!!
🔴 @shine41
انگلیسی کاربردی با فیلم
🔴 @englishlearningvideo
《اشعار ناب و ماندگار》
🔴 @delaviztarin_sher_jahan
یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🔴 @english_ielts_garden
رازهای درون
🔴 @razhaye_darun
کتاب PDF رایگان
🔴 @PARSHANGBOOK_PDF
در مسیر دانایی
🔴 @romanceword
"رادیو نبض"، صدای ناشنیدهی فیلم و کتاب
🔴 @Radioo_Nabz
ورزش روزانه
🔴 @MaryamTeam
آموزش (فن بیان+گویندگی)
🔴 @amoozeshegooyandegi
شعر معاصر
🔴 @sheradabemoaser
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
🔴 @ThemeMood
زمهریر (اشعار مریم فیروزیان)
🔴 @Official_zamharir
اقتصاد و بازار
🔴 @AghaeBazar
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🔴 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🔴 @selmuly
هماهنگکنندۀ تبادل؛
⚫️ @TlTANIOM
حافظ - خیام // صوتی //
🔴 @GHAZALAK1
// داستانهای کوتاه //
🔴 @FICTION_12
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🔴 @FILMRAVANKAVI
شناخت دنیای درون با روانکاوی
🔴 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید...
🔴 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🔴 @ECONVIEWS
حقایق عجیب و کاربردی!
🔴 @ajibtok
🔴 @honar7modiran
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزما TED
🔴 @BUSINESSTRICK
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🔴 @behboud_music
از کانالهایی که باید داشته باشی
🔴 @Robot_tele
برنامههای پولی رایگان شده اندروید
🔴 @APPZ_KAMYAB
« نگاهی " سبز " به زندگی »
🔴 @majallezendegii
گرامر، لغت، داستانهای انگلیسی
🔴 @ehbgroup504
گلچین کتابهای صوتی و PDF
🔴 @ketabegoia
تیکههای ناب کتاب
🔴 @DeyrBook
حقوق برای همه
🔴 @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🔴 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🔴 @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🔴 @baghesabzeshgh
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🔴 @novinenglish_new
اصولِ نویسندگی
🔴 @ErnestMillerHemingway
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🔴 @anjomanenevisandegan_ir
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
🔴 @dr_eftekhari_english
کتاب صوتی (رایگان)
🔴 @parshangbook
انگلیسی پایه و مقدماتی
🔴 @Englishwithmima
نظریههای جامعه شناسی
🔴 @sociologyat1glance
تمرکز روی خودم!!!
🔴 @shine41
انگلیسی کاربردی با فیلم
🔴 @englishlearningvideo
《اشعار ناب و ماندگار》
🔴 @delaviztarin_sher_jahan
یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🔴 @english_ielts_garden
رازهای درون
🔴 @razhaye_darun
کتاب PDF رایگان
🔴 @PARSHANGBOOK_PDF
در مسیر دانایی
🔴 @romanceword
"رادیو نبض"، صدای ناشنیدهی فیلم و کتاب
🔴 @Radioo_Nabz
ورزش روزانه
🔴 @MaryamTeam
آموزش (فن بیان+گویندگی)
🔴 @amoozeshegooyandegi
شعر معاصر
🔴 @sheradabemoaser
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
🔴 @ThemeMood
زمهریر (اشعار مریم فیروزیان)
🔴 @Official_zamharir
اقتصاد و بازار
🔴 @AghaeBazar
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🔴 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🔴 @selmuly
هماهنگکنندۀ تبادل؛
⚫️ @TlTANIOM
حافظ - خیام // صوتی //
🔴 @GHAZALAK1
// داستانهای کوتاه //
🔴 @FICTION_12
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🔴 @FILMRAVANKAVI
شناخت دنیای درون با روانکاوی
🔴 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید...
🔴 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🔴 @ECONVIEWS
حقایق عجیب و کاربردی!
🔴 @ajibtok
हटा दिया गया24.02.202516:20
20.02.202518:32
🌳به فرهنگ باشد روان تندرست
🌳ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🌳فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🌳پـــــــایــنده ایــــــــــران🌳
🌲کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🌲زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🌲دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🌲مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🌲رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🌲رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌲بهترین داستانهای کوتاه جهان
🌲انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌲رمانهای صوتی بهار
🌲حافظ // خیام ( صوتی )
🌲خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🌲بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🌲سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🌲شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🌲چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🌲حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🌲کتابخانه متون و مطالعات زردشتی
🌲بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🌲شاهنامه کودک هما
🌲مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🌲ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🌲تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🌲شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🌲گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🌲کتاب گویای ژیگ
🌲سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🌲ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🌲تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🌲کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🌲انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🌲فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🌲رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🌲آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🌲تاریخ روایی ایران
🌲سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🌲کتاب و حکمت
🌲تاریخ میانه
🌲زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🌲خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🌲شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🌳کانال میهمان:
🌲کانال دکتر اصغر دادبه
🌳فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🌳
🌳هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🌳@Arash_Kamangiiir
🌳ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🌳فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🌳پـــــــایــنده ایــــــــــران🌳
🌲کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🌲زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🌲دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🌲مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🌲رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🌲رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌲بهترین داستانهای کوتاه جهان
🌲انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌲رمانهای صوتی بهار
🌲حافظ // خیام ( صوتی )
🌲خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🌲بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🌲سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🌲شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🌲چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🌲حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🌲کتابخانه متون و مطالعات زردشتی
🌲بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🌲شاهنامه کودک هما
🌲مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🌲ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🌲تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🌲شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🌲گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🌲کتاب گویای ژیگ
🌲سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🌲ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🌲تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🌲کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🌲انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🌲فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🌲رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🌲آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🌲تاریخ روایی ایران
🌲سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🌲کتاب و حکمت
🌲تاریخ میانه
🌲زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🌲خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🌲شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🌳کانال میهمان:
🌲کانال دکتر اصغر دادبه
🌳فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🌳
🌳هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🌳@Arash_Kamangiiir
08.02.202509:31
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «تجاوز قانونی» از نویسندۀ ژاپنی «کوبو آبه» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
29.01.202512:46
دخترخالهها
(بخش دهم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«شیکاگو، ایلینوی»
۲۳ سپتامبر ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛
حیرت کردم که اینقدر به من نزدیک بودی و با من حرف نزدی. همچنین دربارۀ چیزهایی که برایم تعریف کردی؛ آنچه در ۱۳ سالگی بر سرت آمد. نمیدانم چه بگویم؛ واقعاً مبهوت شدهام. عصبانی و آزردهام. نه از دست تو، که از دست خودم عصبانیام. تلاش کردم به تو تلفن کنم. در دفتر راهنمای تلفنِ لیک ورت نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. البته خودت به من گفته بودی که چیزی به نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. آخر چرا هیچوقت نام فامیل شوهرت را به من نگفتی؟ چرا اینقدر کمرو و خجالتی هستی؟ چرا آنقدر بازی درمیآوری؟! من از بازی متنفرم و اصلاً وقتش را ندارم. بله، از دست تو عصبانیام. هم ناراحتم، هم عصبانی که تو حالت خوش نیست. آیا باید حرفت را دربارۀ «ژاکوب شوارد» باور کنم؟ به این نتیجه میرسیم که زشتترین و محالترین چیزها هم ممکن است درست باشند. در خاطراتم این طوری نیست. وقتی کتاب را نوشتم، فقط متنی بود نوشته شده از واژههایی که برای «تأثیرگذاری» بر مردم انتخاب شده بود. واقعیتهای درستی هم در بازگشت از مرگ هست. ولی واقعیات اگر توضیح داده نشود، صحت ندارد. من میدانم چهطور دست روی نقاطِ حساسِ آدمها بگذارم. در خاطرات، درد و تحقیرشدنِ راوی جدی گرفته نشده است. درست است، من احساس نمیکردم که یکی از آنها هستم که باید بمیرد. خیلی جوان بودم، و در مقایسه با بقیۀ اعضای خانواده خیلی سالم. الزبیتا، خواهرِ بزرگِ موطلاییام که همه تحسینش میکردند، خیلی زود موهایش را از دست داد و خون بالا آورد. بعدها فهمیدم که لئون هم زیرِ مشت و لگد جان سپرده. چیزهایی که دربارۀ مادرم، سارا مورگن اشترن گفتم فقط قسمت اولش صحت دارد. مادرم خائن نبود، فقط قصد داشت با همکاری با نازیها به خانوادهاش کمک کند. گردانندۀ خیلی خوبی بود، و خیلی قابل اعتماد بود. ولی هیچوقت مثل چیزهایی که در خاطراتم نوشتهام قوی نبود. مادرم آن حرفهای خیلی ظالمانه را نزده بود؛ اصلاً به غیر از هوارهایی که مسئولانِ کمپ بر سر ما میکشیدند چیز دیگری از گفتههای دیگران به یاد ندارم. ولی کتابِ خاطرات باید گفتار داشته باشد.
این روزها خیلی معروف شدهام، معروفِ رسوا و بدنام. در فرانسه این ماه کتابِ من از پرفروشترین کتابهای جدید شده است. در انگلیس، که مردم بهطرزی آشکار ضدیهودی هستند، باز هم کتابم فروش دارد. ربکا، باید با تو صحبت کنم. شمارۀ تلفنام را ضمیمه میکنم. منتظر تلفنات هستم. شبها بعد از ساعت ده خیلی عالی است؛ من خیلی هم سرد و جدی و بداخلاق نیستم.
دخترخالهات؛
فریدا
پی نوشت: شیمیدرمانی میکنی؟ الآن در چه وضعیتی هستی؟ لطفاً جواب بده.
...........
«لیک ورت، فلوریدا»
هشتم اکتبر
فریدای عزیز؛
از دست من عصبانی نباش. خیلی دلم میخواست به تو تلفن کنم، ولی به دلایل زیادی نتوانستم. شاید بهزودی دوباره سرحال شوم و قول میدهم که تلفن بزنم. خیلی برایم مهم بود که ببینمت، و صدایت را بشنوم. خیلی به تو افتخار میکنم. خیلی زجر میکشم وقتی میبینم که دربارۀ خودت آنقدر بیرحمانه حرف میزنی. امیدوارم که دیگر این کار را نکنی. «به هر دومان رحم کن». نیمی از اوقات را در رؤیا بهسر میبرم، و خیلی خوشحالم. یادم میآید که چهقدر منتظرت بودم که از آنطرفِ اقیانوس بیایی. دو تا عروسک داشتم؛ مگی که قشنگترین عروسک بود مال تو بود، و عروسک من، مینی، ساده و پاره پوره بود ولی من خیلی دوستش داشتم. برادرم عروسکها را در زبالهدانیِ ملبورن پیدا کرده بود. خیلی چیزهایِ بهدردبخور در زبالهدانی پیدا میکردیم. ساعتها با مگی و مینی و تو، فریدا، بازی میکردم. همۀ ما با هم وراجی میکردیم. برادرهایم به من میخندیدند. دیشب خواب عروسکها را دیدم؛ آنقدر روشن و سرزنده که انگار نه انگار پنجاه و هفت سال است که حتی نگاهی هم به آنها نینداختهام. ولی خیلی عجیب بود. فریدا، تو در خوابم نبودی. خودم هم نبودم. بعداً باز هم برایت نامه مینویسم. دوستت دارم.
دخترخالهات؛
ربکا
............
«شیکاگو، ایلینوی»
دوازدهم اکتبر
ربکای عزیز؛
حالا دیگر من عصبانی هستم. تو نه به من تلفن کردهای، نه شماره تلفنت را به من دادهای. آخر من چهطور میتوانم پیدایت کنم؟ من از تو فقط اسمِ خیابان و نامِ «ربکا شوارد» را دارم. سرم خیلی شلوغ است، در موقعیتِ بدی هستم. انگار که سرم با پتک خرد شده است. وای دخترخاله، خیلی از دستت عصبانی هستم. بااینهمه فکر میکنم باید به لیکورت بیایم و تو را ببینم.
واقعاً بیایم.
پایان.
@Fiction_12
(بخش دهم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«شیکاگو، ایلینوی»
۲۳ سپتامبر ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛
حیرت کردم که اینقدر به من نزدیک بودی و با من حرف نزدی. همچنین دربارۀ چیزهایی که برایم تعریف کردی؛ آنچه در ۱۳ سالگی بر سرت آمد. نمیدانم چه بگویم؛ واقعاً مبهوت شدهام. عصبانی و آزردهام. نه از دست تو، که از دست خودم عصبانیام. تلاش کردم به تو تلفن کنم. در دفتر راهنمای تلفنِ لیک ورت نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. البته خودت به من گفته بودی که چیزی به نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. آخر چرا هیچوقت نام فامیل شوهرت را به من نگفتی؟ چرا اینقدر کمرو و خجالتی هستی؟ چرا آنقدر بازی درمیآوری؟! من از بازی متنفرم و اصلاً وقتش را ندارم. بله، از دست تو عصبانیام. هم ناراحتم، هم عصبانی که تو حالت خوش نیست. آیا باید حرفت را دربارۀ «ژاکوب شوارد» باور کنم؟ به این نتیجه میرسیم که زشتترین و محالترین چیزها هم ممکن است درست باشند. در خاطراتم این طوری نیست. وقتی کتاب را نوشتم، فقط متنی بود نوشته شده از واژههایی که برای «تأثیرگذاری» بر مردم انتخاب شده بود. واقعیتهای درستی هم در بازگشت از مرگ هست. ولی واقعیات اگر توضیح داده نشود، صحت ندارد. من میدانم چهطور دست روی نقاطِ حساسِ آدمها بگذارم. در خاطرات، درد و تحقیرشدنِ راوی جدی گرفته نشده است. درست است، من احساس نمیکردم که یکی از آنها هستم که باید بمیرد. خیلی جوان بودم، و در مقایسه با بقیۀ اعضای خانواده خیلی سالم. الزبیتا، خواهرِ بزرگِ موطلاییام که همه تحسینش میکردند، خیلی زود موهایش را از دست داد و خون بالا آورد. بعدها فهمیدم که لئون هم زیرِ مشت و لگد جان سپرده. چیزهایی که دربارۀ مادرم، سارا مورگن اشترن گفتم فقط قسمت اولش صحت دارد. مادرم خائن نبود، فقط قصد داشت با همکاری با نازیها به خانوادهاش کمک کند. گردانندۀ خیلی خوبی بود، و خیلی قابل اعتماد بود. ولی هیچوقت مثل چیزهایی که در خاطراتم نوشتهام قوی نبود. مادرم آن حرفهای خیلی ظالمانه را نزده بود؛ اصلاً به غیر از هوارهایی که مسئولانِ کمپ بر سر ما میکشیدند چیز دیگری از گفتههای دیگران به یاد ندارم. ولی کتابِ خاطرات باید گفتار داشته باشد.
این روزها خیلی معروف شدهام، معروفِ رسوا و بدنام. در فرانسه این ماه کتابِ من از پرفروشترین کتابهای جدید شده است. در انگلیس، که مردم بهطرزی آشکار ضدیهودی هستند، باز هم کتابم فروش دارد. ربکا، باید با تو صحبت کنم. شمارۀ تلفنام را ضمیمه میکنم. منتظر تلفنات هستم. شبها بعد از ساعت ده خیلی عالی است؛ من خیلی هم سرد و جدی و بداخلاق نیستم.
دخترخالهات؛
فریدا
پی نوشت: شیمیدرمانی میکنی؟ الآن در چه وضعیتی هستی؟ لطفاً جواب بده.
...........
«لیک ورت، فلوریدا»
هشتم اکتبر
فریدای عزیز؛
از دست من عصبانی نباش. خیلی دلم میخواست به تو تلفن کنم، ولی به دلایل زیادی نتوانستم. شاید بهزودی دوباره سرحال شوم و قول میدهم که تلفن بزنم. خیلی برایم مهم بود که ببینمت، و صدایت را بشنوم. خیلی به تو افتخار میکنم. خیلی زجر میکشم وقتی میبینم که دربارۀ خودت آنقدر بیرحمانه حرف میزنی. امیدوارم که دیگر این کار را نکنی. «به هر دومان رحم کن». نیمی از اوقات را در رؤیا بهسر میبرم، و خیلی خوشحالم. یادم میآید که چهقدر منتظرت بودم که از آنطرفِ اقیانوس بیایی. دو تا عروسک داشتم؛ مگی که قشنگترین عروسک بود مال تو بود، و عروسک من، مینی، ساده و پاره پوره بود ولی من خیلی دوستش داشتم. برادرم عروسکها را در زبالهدانیِ ملبورن پیدا کرده بود. خیلی چیزهایِ بهدردبخور در زبالهدانی پیدا میکردیم. ساعتها با مگی و مینی و تو، فریدا، بازی میکردم. همۀ ما با هم وراجی میکردیم. برادرهایم به من میخندیدند. دیشب خواب عروسکها را دیدم؛ آنقدر روشن و سرزنده که انگار نه انگار پنجاه و هفت سال است که حتی نگاهی هم به آنها نینداختهام. ولی خیلی عجیب بود. فریدا، تو در خوابم نبودی. خودم هم نبودم. بعداً باز هم برایت نامه مینویسم. دوستت دارم.
دخترخالهات؛
ربکا
............
«شیکاگو، ایلینوی»
دوازدهم اکتبر
ربکای عزیز؛
حالا دیگر من عصبانی هستم. تو نه به من تلفن کردهای، نه شماره تلفنت را به من دادهای. آخر من چهطور میتوانم پیدایت کنم؟ من از تو فقط اسمِ خیابان و نامِ «ربکا شوارد» را دارم. سرم خیلی شلوغ است، در موقعیتِ بدی هستم. انگار که سرم با پتک خرد شده است. وای دخترخاله، خیلی از دستت عصبانی هستم. بااینهمه فکر میکنم باید به لیکورت بیایم و تو را ببینم.
واقعاً بیایم.
پایان.
@Fiction_12
07.04.202509:00
کسی مثلِ او
نوشتۀ #م_سرخوش
شوهرم دیگر به این کارم عادت کرده است؛ بعد از ازدواج تقریباً هر شب دستهای بزرگ و زمختش را میگیرم و مینشانمش جلو پنجرهای که رو به باغ باز میشود، و برایش تندتند حرف میزنم. او با آن موهای جوگندمی و صورت ریشو مینشیند، و وقتی دست به سینۀ پُر از موهای فرفریاش میکشم، نگاهم میکند. فقط نگاه میکند. هر شب همان داستان را میگویم. تعریف میکنم که پدر و مادرم من را برای تماشای مراسم اعدام برده بودند، چون فکر میکردند اگر ببینم که وحید به سزایِ کارش رسیده است، دلم آرام میشود.
برایش میگویم که من دوازده سال داشتم و وحید، باغبانِ میانسالِ ویلای ییلاقیمان بود. آخرِ هفتهها اغلب میرفتیم ویلا. وحید تکوتنها همان جا زندگی میکرد. آخرِ باغ اتاقکی داشت. وقتی پدرم ویلا را خرید، صاحب قبلی خیلی از کارِ وحید تعریف کرد، و پدر اجازه داد همانجا بمانَد. فکرش را که میکنم، میبینم وحید برای ما با دیوار و درختهای باغ، یا نهایتاً بولداگمان، تفاوتی نداشت؛ بهخصوص که کرولال و کمی خلوضع بود، و زمانی که با او حرف میزدی فقط نگاهت میکرد. عادت کرده بودم با او حرف بزنم. نمیدانم، شاید چون خیالم راحت بود که نمیتواند حرفهایم را برای کسی بگوید، تمام رازهای مگویم را برایش تعریف میکردم. کنارش مینشستم و به دستهای بزرگ و زمختش، به موهای جوگندمیاش، به موهای پُرپُشت و فرفریِ سینهاش که از لای یقۀ پیراهنش بیرون زده بود و تا صورت ریشویش امتداد داشت، نگاه میکردم و تندتند حرف میزدم. او هم نگاهم میکرد.
یکی از روزهای گرمِ تابستان، سرِ ظهر بود. پدر و مادرم در ویلا خواب بودند. من با مایوی دوتکه در استخر شنا میکردم، که دیدم وحید دارد سیب میچیند. حوصلهام سر رفته بود. از آب بیرون آمدم و یواش رفتم طرفش. میخواستم بترسانمش و کمی بخندم. پشتِ بوتهای پنهان شدم و سنگ کوچکی به سمتش پرت کردم. خورد به کمرش. برگشت و دوروبرش را نگاه کرد. حواسش که پرت شد، دوباره سنگش زدم. اینبار دورِ خودش چرخید و بالای درختها را تماشا کرد. معلوم بود گیج شده است. با سنگِ سوم، خودم را لو دادم. راه افتاد و آرام به طرف بوتهای که پشتش پنهان شده بودم آمد. دو قدم مانده بود که به مخفیگاهم برسد، جیغ زدم و بیرون پریدم. انتظار داشتم بترسد، ولی وقتی من را دید، ماتش برد. چند ثانیه خیره نگاهم کرد، بعد برگشت و با عجله به سوی اتاقکش دوید. نمیتوانستم بفهمم چرا فرار کرد، اما قیافهاش به نظرم خیلی احمقانه و خندهدار بود. رفتم به آخرِ باغ و از پنجرۀ اتاقک نگاه کردم. دیدم روی تختش دمر افتاده است. در باز بود. رفتم داخل و گفتم چه مرگت شد؟! سرش را در بالش فرو کرده بود. میدانستم نمیشنود. رفتم جلو و با دست به پشتش زدم. بلند شد. چشمهایش خیس بود و لبهایش میلرزید. سر تا پایم را نگاه کرد. بعد دستهایش را انداخت دور کمرم و بدنِ خیسم را محکم بغل کرد. تنش بوی برگ درختها و علف و آفتاب میداد...
وقتی وحید را با طنابی که به گردنش بسته بودند از زمین بلند کردند، نگاهش میکردم. کمی دستوپا زد، بعد آرام گرفت و ما برگشتیم خانه. خانه و ویلا را فروختند. من مدتی با هیچکس حرف نمیزدم. پدر و مادرم احساس میکردند وقتی ازدواج کنم حالم خوب خواهد شد. اما حتی سالها بعد که دختر بزرگی شده بودم، هروقت حرفِ خواستگاری پیش میآمد، خودم را توی اتاقم زندانی میکردم و چند روز نه چیزی میخوردم، نه با کسی حرف میزدم. هر بار همین کار را میکردم، و از مشاور و روانکاو هم کاری ساخته نبود. کمکم دیگر صحبتی از ازدواجم نشد. تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند هم ازدواج نکردم. آخر چطور میشد به آنها بفهمانم؟! اما حالا خوشحالم، چون با شوهرم همان زندگیای را دارم که از دوازدهسالگی به بعد آرزویش را داشتم. خدا میداند چقدر در مراکز بهزیستی گشتم، تا کَسی مثلِ او را پیدا کنم.
پایان.
@Fiction_12
📻 تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
@AziNilooreadbooks
نوشتۀ #م_سرخوش
شوهرم دیگر به این کارم عادت کرده است؛ بعد از ازدواج تقریباً هر شب دستهای بزرگ و زمختش را میگیرم و مینشانمش جلو پنجرهای که رو به باغ باز میشود، و برایش تندتند حرف میزنم. او با آن موهای جوگندمی و صورت ریشو مینشیند، و وقتی دست به سینۀ پُر از موهای فرفریاش میکشم، نگاهم میکند. فقط نگاه میکند. هر شب همان داستان را میگویم. تعریف میکنم که پدر و مادرم من را برای تماشای مراسم اعدام برده بودند، چون فکر میکردند اگر ببینم که وحید به سزایِ کارش رسیده است، دلم آرام میشود.
برایش میگویم که من دوازده سال داشتم و وحید، باغبانِ میانسالِ ویلای ییلاقیمان بود. آخرِ هفتهها اغلب میرفتیم ویلا. وحید تکوتنها همان جا زندگی میکرد. آخرِ باغ اتاقکی داشت. وقتی پدرم ویلا را خرید، صاحب قبلی خیلی از کارِ وحید تعریف کرد، و پدر اجازه داد همانجا بمانَد. فکرش را که میکنم، میبینم وحید برای ما با دیوار و درختهای باغ، یا نهایتاً بولداگمان، تفاوتی نداشت؛ بهخصوص که کرولال و کمی خلوضع بود، و زمانی که با او حرف میزدی فقط نگاهت میکرد. عادت کرده بودم با او حرف بزنم. نمیدانم، شاید چون خیالم راحت بود که نمیتواند حرفهایم را برای کسی بگوید، تمام رازهای مگویم را برایش تعریف میکردم. کنارش مینشستم و به دستهای بزرگ و زمختش، به موهای جوگندمیاش، به موهای پُرپُشت و فرفریِ سینهاش که از لای یقۀ پیراهنش بیرون زده بود و تا صورت ریشویش امتداد داشت، نگاه میکردم و تندتند حرف میزدم. او هم نگاهم میکرد.
یکی از روزهای گرمِ تابستان، سرِ ظهر بود. پدر و مادرم در ویلا خواب بودند. من با مایوی دوتکه در استخر شنا میکردم، که دیدم وحید دارد سیب میچیند. حوصلهام سر رفته بود. از آب بیرون آمدم و یواش رفتم طرفش. میخواستم بترسانمش و کمی بخندم. پشتِ بوتهای پنهان شدم و سنگ کوچکی به سمتش پرت کردم. خورد به کمرش. برگشت و دوروبرش را نگاه کرد. حواسش که پرت شد، دوباره سنگش زدم. اینبار دورِ خودش چرخید و بالای درختها را تماشا کرد. معلوم بود گیج شده است. با سنگِ سوم، خودم را لو دادم. راه افتاد و آرام به طرف بوتهای که پشتش پنهان شده بودم آمد. دو قدم مانده بود که به مخفیگاهم برسد، جیغ زدم و بیرون پریدم. انتظار داشتم بترسد، ولی وقتی من را دید، ماتش برد. چند ثانیه خیره نگاهم کرد، بعد برگشت و با عجله به سوی اتاقکش دوید. نمیتوانستم بفهمم چرا فرار کرد، اما قیافهاش به نظرم خیلی احمقانه و خندهدار بود. رفتم به آخرِ باغ و از پنجرۀ اتاقک نگاه کردم. دیدم روی تختش دمر افتاده است. در باز بود. رفتم داخل و گفتم چه مرگت شد؟! سرش را در بالش فرو کرده بود. میدانستم نمیشنود. رفتم جلو و با دست به پشتش زدم. بلند شد. چشمهایش خیس بود و لبهایش میلرزید. سر تا پایم را نگاه کرد. بعد دستهایش را انداخت دور کمرم و بدنِ خیسم را محکم بغل کرد. تنش بوی برگ درختها و علف و آفتاب میداد...
وقتی وحید را با طنابی که به گردنش بسته بودند از زمین بلند کردند، نگاهش میکردم. کمی دستوپا زد، بعد آرام گرفت و ما برگشتیم خانه. خانه و ویلا را فروختند. من مدتی با هیچکس حرف نمیزدم. پدر و مادرم احساس میکردند وقتی ازدواج کنم حالم خوب خواهد شد. اما حتی سالها بعد که دختر بزرگی شده بودم، هروقت حرفِ خواستگاری پیش میآمد، خودم را توی اتاقم زندانی میکردم و چند روز نه چیزی میخوردم، نه با کسی حرف میزدم. هر بار همین کار را میکردم، و از مشاور و روانکاو هم کاری ساخته نبود. کمکم دیگر صحبتی از ازدواجم نشد. تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند هم ازدواج نکردم. آخر چطور میشد به آنها بفهمانم؟! اما حالا خوشحالم، چون با شوهرم همان زندگیای را دارم که از دوازدهسالگی به بعد آرزویش را داشتم. خدا میداند چقدر در مراکز بهزیستی گشتم، تا کَسی مثلِ او را پیدا کنم.
پایان.
@Fiction_12
📻 تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
@AziNilooreadbooks


01.03.202505:58
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «قلبِ افشاگر» از نویسندۀ آمریکایی «ادگار آلن پو» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11


22.02.202505:06
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «بازگشت» از نویسندۀ فرانسوی «اریک امانوئل اشمیت» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
15.02.202508:30
داستان کوتاه
قوانینِ بازی
نویسنده: اِیمی تن
@Fiction_12
قوانینِ بازی
نویسنده: اِیمی تن
@Fiction_12
हटा दिया गया18.02.202510:01
06.02.202518:31
🔶به فرهنگ باشد روان تندرست
🔶ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🔶فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🔶پـــــــایــنده ایــــــــــران🔶
🟠کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🟠زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🟠دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🟠مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🟠رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🟠رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🟠بهترین داستانهای کوتاه جهان
🟠انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🟠رمانهای صوتی بهار
🟠حافظ // خیام ( صوتی )
🟠خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🟠بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🟠سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🟠شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🟠چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🟠حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🟠کتابخانه متون و مطالعات زردشتی
🟠بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🟠شاهنامه کودک هما
🟠مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🟠ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🟠تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🟠شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🟠گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🟠کتاب گویای ژیگ
🟠سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🟠ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🟠تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🟠کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🟠انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🟠فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🟠رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🟠آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🟠تاریخ روایی ایران
🟠سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🟠کتاب و حکمت
🟠تاریخ میانه
🟠زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🟠خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🟠شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🟡کانال میهمان:
🟡تاریخِ بیهقی
🔶فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🔶
🔶هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🔶@Arash_Kamangiiir
🔶ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🔶فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🔶پـــــــایــنده ایــــــــــران🔶
🟠کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🟠زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🟠دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🟠مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🟠رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🟠رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🟠بهترین داستانهای کوتاه جهان
🟠انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🟠رمانهای صوتی بهار
🟠حافظ // خیام ( صوتی )
🟠خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🟠بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🟠سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🟠شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🟠چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🟠حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🟠کتابخانه متون و مطالعات زردشتی
🟠بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🟠شاهنامه کودک هما
🟠مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🟠ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🟠تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🟠شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🟠گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🟠کتاب گویای ژیگ
🟠سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🟠ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🟠تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🟠کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🟠انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🟠فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🟠رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🟠آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🟠تاریخ روایی ایران
🟠سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🟠کتاب و حکمت
🟠تاریخ میانه
🟠زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🟠خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🟠شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🟡کانال میهمان:
🟡تاریخِ بیهقی
🔶فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🔶
🔶هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🔶@Arash_Kamangiiir
29.01.202512:46
دخترخالهها
(بخش نهم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«لیک ورت، فلوریدا»
۱۹سپتامبر ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛
چهقدر در مراسمِ اهدای جوایزِ واشینگتن زیبا و محکم بودی. من آنجا بودم، در کتابخانۀ «فالجر»، بینِ تماشاچیان. فقط بهخاطر تو به آنجا سفر کردم. همۀ نویسندگانی که جایزه گرفته بودند خیلی خوب صحبت میکردند، ولی هیچکس مثل «فریدا مورگن اشترن» حسابی همه را با شوخطبعی و حرفهای غیرمنتظرهاش به شوق نیاورد، و شور و ولوله برنینگیخت. با کمالِ شرمندگی باید بگویم هر کاری که کردم نتوانستم خودم را آماده کنم و با تو حرف بزنم. با خیلیهای دیگر که میخواستند کتابِ «بازگشت از مرگ» را برایشان امضا کنی در صف ایستادم. وقتی نوبتم شد، تو نیمنگاهی به من کردی. از دستِ دخترِ جوانی که دستیارت بود، و با دستپاچگی با کتاب وَر میرفت عصبانی بودی. فقط زیر لب گفتم «ممنون»، و با عجله دور شدم. فقط یک شب در واشینگتن ماندم و بعد به خانه پرواز کردم. تازگیها خیلی زود خسته میشوم. کاری که کردم دیوانگیِ محض بود. اگر شوهرم میدانست به کجا میخواهم بروم حتماً جلویم را میگرفت. در مدت سخنرانیها روی صحنه بیقرار بودی، چشمهایت را دیدم که اینطرف و آنطرف را میپاییدند. نگاهت را روی خودم حس کردم. در ردیف سومِ آمفیتئاتر نشسته بودم. فکر میکنم در این دنیا باید زیباییهای زیادی وجود داشته باشد که ما ندیدهایم. الآن دیگر تقریباً خیلی دیر است که بخواهیم به آن زیباییها دست یابیم. من آن زنِ تقریباً بیمو بودم که عینک سیاهی نصف صورتم را پوشانده بود. کسانِ دیگری که در موقعیتِ من هستند یا کلاه سرشان میگذارند، یا کلاهگیس میپوشند. صورتهاشان را با شجاعت آرایش میکنند. سرِ بدونِ مویم در هوای گرم، و وقتی با غریبهها هستم، اذیتم نمیکند. طوری به من نگاه میکنند که انگار نامرئی هستم. تو اول به من خیره شدی، ولی تند سرت را برگرداندی. بعد از آن هر کاری کردم نتوانستم بیایم و با تو صحبت کنم. وقتش نبود، تو را برای مواجهشدن با خودم آماده نکرده بودم. از دلسوزیِ مردم احساسِ حقارت میکنم، و حتی تحملِ همدردی آنها برایم سخت است. تا صبحِ روزِ مسافرت نمیدانستم که بیپروا دست به آن سفر خواهم زد. چون همه چیز بستگی به آن دارد که صبحها چه حالی دارم؛ وضعیتِ جسمانیام قابلِ پیشبینی نیست. روزبهروز فرق میکند.
هدیهای برایت آورده بودم، ولی نظرم عوض شد و دوباره برش گرداندم. با این همه سفر خیلی عالی بود؛ توانستم دخترخالهام را از نزدیک ببینم. البته از ترسو بودنِ خودم پشیمانم، ولی الآن دیگر خیلی دیر است و پشیمانی سودی ندارد. دربارۀ پدرم پرسیده بودی. من همان چیزی را که میدانم به تو میگویم. نامِ واقعیِ او را نمیدانم. «ژاکوب شوارد» نامی بود که خودش روی خودش گذاشته بود، و به همین دلیل من شدم «ربکا شوارد». ولی این نام خیلی وقت است که از صفحۀ روزگار محو شده است. در حال حاضر نامی دارم که بیشتر با فرهنگِ آمریکایی هماهنگی دارد، و همچنین نامِ فامیلِ شوهرم را هم دارم؛ «ربکا شوارد» فقط برای تو دخترخالهام شناختهشده است. خوب بگذار یک چیز دیگر را هم برایت بگویم. در ماه مه ۱۹۴۹ پدرم، که آن موقع گورکن بود، خالهات آنا را به قتل رساند. میخواست مرا هم بکشد، ولی موفق نشد. لولۀ تفنگ را بهطرفِ خودش برگرداند و خودش را کُشت. من ۱۳ ساله بودم. برای گرفتنِ تفنگ با او کلنجار رفتم. خاطرۀ واضحی از آن حادثه در مغزم نقش بسته است؛ صورت او در ثانیههای آخر، و چیزی که از صورتش باقی ماند، جمجمهاش، و مغزش، و گرمیِ خونش که روی من پاشیده شد. فریدا، هیچوقت برای هیچکس این ماجرا را تعریف نکردهام. خواهش میکنم اگر باز هم برایم نامه نوشتی هیچوقت از این موضوع حرف نزن.
دخترخالهات؛
ربکا
پینوشت: وقتی این نامه را شروع کردم بههیچوجه قصد نداشتم که ماجرایی به این وحشتناکی را برایت بنویسم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش نهم)
نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقیزاده
«لیک ورت، فلوریدا»
۱۹سپتامبر ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛
چهقدر در مراسمِ اهدای جوایزِ واشینگتن زیبا و محکم بودی. من آنجا بودم، در کتابخانۀ «فالجر»، بینِ تماشاچیان. فقط بهخاطر تو به آنجا سفر کردم. همۀ نویسندگانی که جایزه گرفته بودند خیلی خوب صحبت میکردند، ولی هیچکس مثل «فریدا مورگن اشترن» حسابی همه را با شوخطبعی و حرفهای غیرمنتظرهاش به شوق نیاورد، و شور و ولوله برنینگیخت. با کمالِ شرمندگی باید بگویم هر کاری که کردم نتوانستم خودم را آماده کنم و با تو حرف بزنم. با خیلیهای دیگر که میخواستند کتابِ «بازگشت از مرگ» را برایشان امضا کنی در صف ایستادم. وقتی نوبتم شد، تو نیمنگاهی به من کردی. از دستِ دخترِ جوانی که دستیارت بود، و با دستپاچگی با کتاب وَر میرفت عصبانی بودی. فقط زیر لب گفتم «ممنون»، و با عجله دور شدم. فقط یک شب در واشینگتن ماندم و بعد به خانه پرواز کردم. تازگیها خیلی زود خسته میشوم. کاری که کردم دیوانگیِ محض بود. اگر شوهرم میدانست به کجا میخواهم بروم حتماً جلویم را میگرفت. در مدت سخنرانیها روی صحنه بیقرار بودی، چشمهایت را دیدم که اینطرف و آنطرف را میپاییدند. نگاهت را روی خودم حس کردم. در ردیف سومِ آمفیتئاتر نشسته بودم. فکر میکنم در این دنیا باید زیباییهای زیادی وجود داشته باشد که ما ندیدهایم. الآن دیگر تقریباً خیلی دیر است که بخواهیم به آن زیباییها دست یابیم. من آن زنِ تقریباً بیمو بودم که عینک سیاهی نصف صورتم را پوشانده بود. کسانِ دیگری که در موقعیتِ من هستند یا کلاه سرشان میگذارند، یا کلاهگیس میپوشند. صورتهاشان را با شجاعت آرایش میکنند. سرِ بدونِ مویم در هوای گرم، و وقتی با غریبهها هستم، اذیتم نمیکند. طوری به من نگاه میکنند که انگار نامرئی هستم. تو اول به من خیره شدی، ولی تند سرت را برگرداندی. بعد از آن هر کاری کردم نتوانستم بیایم و با تو صحبت کنم. وقتش نبود، تو را برای مواجهشدن با خودم آماده نکرده بودم. از دلسوزیِ مردم احساسِ حقارت میکنم، و حتی تحملِ همدردی آنها برایم سخت است. تا صبحِ روزِ مسافرت نمیدانستم که بیپروا دست به آن سفر خواهم زد. چون همه چیز بستگی به آن دارد که صبحها چه حالی دارم؛ وضعیتِ جسمانیام قابلِ پیشبینی نیست. روزبهروز فرق میکند.
هدیهای برایت آورده بودم، ولی نظرم عوض شد و دوباره برش گرداندم. با این همه سفر خیلی عالی بود؛ توانستم دخترخالهام را از نزدیک ببینم. البته از ترسو بودنِ خودم پشیمانم، ولی الآن دیگر خیلی دیر است و پشیمانی سودی ندارد. دربارۀ پدرم پرسیده بودی. من همان چیزی را که میدانم به تو میگویم. نامِ واقعیِ او را نمیدانم. «ژاکوب شوارد» نامی بود که خودش روی خودش گذاشته بود، و به همین دلیل من شدم «ربکا شوارد». ولی این نام خیلی وقت است که از صفحۀ روزگار محو شده است. در حال حاضر نامی دارم که بیشتر با فرهنگِ آمریکایی هماهنگی دارد، و همچنین نامِ فامیلِ شوهرم را هم دارم؛ «ربکا شوارد» فقط برای تو دخترخالهام شناختهشده است. خوب بگذار یک چیز دیگر را هم برایت بگویم. در ماه مه ۱۹۴۹ پدرم، که آن موقع گورکن بود، خالهات آنا را به قتل رساند. میخواست مرا هم بکشد، ولی موفق نشد. لولۀ تفنگ را بهطرفِ خودش برگرداند و خودش را کُشت. من ۱۳ ساله بودم. برای گرفتنِ تفنگ با او کلنجار رفتم. خاطرۀ واضحی از آن حادثه در مغزم نقش بسته است؛ صورت او در ثانیههای آخر، و چیزی که از صورتش باقی ماند، جمجمهاش، و مغزش، و گرمیِ خونش که روی من پاشیده شد. فریدا، هیچوقت برای هیچکس این ماجرا را تعریف نکردهام. خواهش میکنم اگر باز هم برایم نامه نوشتی هیچوقت از این موضوع حرف نزن.
دخترخالهات؛
ربکا
پینوشت: وقتی این نامه را شروع کردم بههیچوجه قصد نداشتم که ماجرایی به این وحشتناکی را برایت بنویسم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
दिखाया गया 1 - 24 का 30
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।