Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
محبوب من! منصوره رضایی avatar

محبوب من! منصوره رضایی

کلمات دلخوشی‌های محبوب من هستند و من منصوره رضایی هستم، دکتری ادبیات فارسی و شیفته‌ی کلمات...
خودم اینجام:
@mansooreh_rezaei
TGlist रेटिंग
0
0
प्रकारसार्वजनिक
सत्यापन
असत्यापित
विश्वसनीयता
अविश्वसनीय
स्थान
भाषाअन्य
चैनल निर्माण की तिथिБер 20, 2025
TGlist में जोड़ा गया
Бер 20, 2025
संलग्न समूह

समूह "محبوب من! منصوره رضایی" में नवीनतम पोस्ट

امروز یه بنده‌خدایی بهم گفت: «نوع روایت تو از تراژیک‌ترین ماجراها هم طنز می‌سازه.»
گفتم: «درواقع، نوع نگاه من به تراژیک‌ترین ماجراها ازشون طنز می‌سازه.»

و بعد، ماجرای اون روز رو تعریف کردم که رفته‌بودم همدان و تأکید کرده بودن سر وقت برسیم وگرنه نوبت مصاحبه‌مون می‌پره. با سختی و عجله، خودمو سر وقت رسوندم اما همچین که نوبت من شد تمام استادا اتاق جلسه رو ترک کردن و به من هم گفتن یه مراسم خیلی مهمی هست و همه‌ی اعضای دانشگاه باید برن اونجا. من کمی در محوطه‌ی سرسبز دانشگاه قدم زدم و ناگهان دیدم وسط فیلم جنگی هستم. دورتادورم پر از ماشین پلیس بود. کلی مأمور سپاه. کلی لباس‌شخصی بی‌سیم‌دار و آمبولانس و این چیزا. قلبم داشت می‌اومد توی حلقم. یهو دیدم همسران شهدای هسته‌ای و چند مسئول بلندپایه‌ی کشوری و لشگری با بادیگارد و تشریفات نظامی وارد دانشگاه شدن. بعد دیدم اساتید و دانشجوها مثل مور و ملخ به یه سمتی می‌دوند. منم همرنگ جماعت شدم و رفتم ببینم چه خبره. نگو پدر انرژی هسته‌ای ایران و مؤسس دانشگاه بوعلی، در آمریکا فوت شده بود و پیکرشون رو منتقل کرده‌بودن به ایران و اون روز تشییع ایشون بود. یعنی بعداز حدود نود سال، دقیقاً باید چند روز پیش فوت می‌کردن و عدل، در روز مصاحبه‌ی من مراسم تشییع و دفنشون برگزار می‌شد. رفته بودم مصاحبه‌ی هیئت‌علمی ولی از تشییع جنازه سردرآوردم و وسط خوندن نماز میّت، غش‌غش به وضعیت خودم می‌خندیدم. البته موقع مصاحبه، مراتب اعتراضم رو به گوش اساتید رسوندم.‌

اون بنده‌خدا گفت: «راست می‌گی. دیدگاه تو متفاوته. وگرنه هرکی جای تو بود به زمین و زمان و مرده و زنده فحش می‌داد و شاکی می‌شد.»

@mahboubeman
سخنرانی استندآپ‌کمدی‌طور آرش صادقیان حقیقی درباره‌ی چالش‌های کارآفرینی و استارتاپ در ایران. ترب و کرفس و غیرذلک :)))))))))

پ.ن: ویدیو را از لینکدین مصطفی نقی‌پورفر برداشتم. البته دوستم برداشت. یادتونه که اکانت لینکدینم مسدود شد؟ :)

@mahboubeman
امروز کلاً روز ‌عجیبی بود. ساعت هفت صبح یه خانم جوان به گوشیم زنگ زد جهت امر خیر! من جهت امور اداری بیدار بودم لکن از لحنم معلوم بود که آخه ساعت هفت صبح موقع خواستگاریه؟ خانمه عذرخواهی کرد و گفت: «برای برادرم تماس می‌گیرم. آخه ایشون سرهنگ هستن و خیلی سحرخیزن.» من این‌جوری بودم که خب از سرهنگی برادر، تو را چه حاصل؟ که خودش ادامه داد: «پدرم هم سرهنگ بازنشسته هستن. شوهرم هم سرهنگن و چندسال دیگه بازنشسته می‌شن. به‌خاطر همین، همه‌مون سحرخیزیم.»

یه لحظه خوف برم داشت و حس خودمجرم‌پنداری بهم دست داد.

@mahboubeman
رفته‌بودم مصاحبه‌ی جذب هیئت‌علمی. یکی از اساتید گفتن: خانوم قدر این موهبتتون رو بدونید؛ این‌قدر با آرامش صحبت می‌کنید که آدم دلش می‌خواد مستمعتون باشه. 🫠🫠🫠

حیف که سِند و سال‌دار بود. 😅😅
@mahboubeman
دلم می‌خواست اول اردیبهشت‌ماه جلالی، شیراز، در جوار آقامون سعدی باشم و روزشان را از نزدیک تبریک بگویم. بلیط هم گرفته‌بودم و هتل هم رزرو کرده‌بودم. حتی برای سه روز و چهار شب ماندن در شیراز هم برنامه‌ ریخته‌بودم. قصد داشتم هر روز، صبح علی‌الطلوع تا آفتاب ظهر در محضر آقامون سعدی و جناب حافظ باشم و مابقی روز را در سایر جاهای دیدنی شیراز سر کنم. لیست دوستان شیرازی و سوغاتی‌هایم را هم نوشته‌بودم. یک مغازه‌ی خوب هم پیدا کرده‌بودم که چای ماسالا و کرک اصل و آبنبات جینجر و از این‌جور چیزها بخرم. نیت‌کرده‌بودم دوربین گوشی جدیدم را در باغ دلگشا یا مسجد نصیرالملک افتتاح کنم. حتی روسری سنتی سرمه‌ای-صورتی‌ام را هم انتخاب کرده‌بودم برای عکاسی در نورهای رنگارنگ نصیرالملک. آدرس چند رستوران سنتی را هم ذخیره کرده‌بودم. خلاصه! همه چیز روی کاغذ، درست و دقیق بود اما...

اما دیگربار به سخن حضرت امیر(ع)‌ رسیدم که عرفتُ الله بفسخِ‌العزائم و حل‌العقود و نقض الهِمَم.
عزم خدای عزیزم این بود که اول اردیبهشت‌ماه جلالی، بلبل گوینده بر منابر قضبان همدان را ببینم و در جوار جناب باباطاهر بنشینم و بخوانم:
گلان فصل بهاران هفته‌ای بی
زمان وصل یاران هفته‌ای بی
غنیمت دان وصال لاله‌رویان
که گل در لاله‌زاران هفته‌ای بی
@mahboubeman
से पुनः पोस्ट किया:
آقامون سعدی avatar
آقامون سعدی
اول اردیبهشت‌ماه جلالی، روز بزرگداشت آقامون سعدی، مبارکِ ما و خودشون و اون رفیق شفیق گرمابه و گلستانشون که اول اردیبهشت رفت دیدن دوستش و وقتی دید آقامون افسردگی بهاری گرفته و قصد داره شعر و شاعری و نثر و نویسندگی رو ببوسه بذاره کنار، دستش رو گرفت و به‌زور بردش باغ و بوستان و صفاسیتی و... بقیه‌ش رو از زبان آقامون سعدی بشنوید:

بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد، دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضَیْمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده. گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند: هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نُزهت ناظران و فُسحت حاضران، کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عَیش ربیعش را به طَیش خریف مبدل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شَش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این بگفتم، دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که اَلْکریمُ إِذا وَعَدَ وَفا. فصلی در همان روز اتفاق بَیاض افتاد، در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید. فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد.


@aaghaamoonsadii
کاش از شعر فارسی مایه نذارید یا حداقل کاش معنی شعر رو بفهمید یا حداقل کاش بفهمید.
@mahboubeman
امروز با تیپ کاملاً رسمی و سنگین رنگین اومدم دانشگاه لکن از جورابم برون تراویدم. :)
@mahboubeman
گایز!
دوره‌ی پیشرفته‌ی طنزنویسی ما ان‌شاءالله از هفته‌ی آینده شروع می‌شه. اولویت ثبت‌نام با طنازان دوره‌ی مقدماتی و متوسطه‌مونه لکن سه‌چهارتا ظرفیت برای افرادی که استعداد و مهارت طنزنویسی دارن هم داریم!

فلذا اگر دوست دارید در قالب‌های مختلف طنز بنویسید و کلی هم بخندید و بهتون خوش بگذره به آیدی زیر پیام بدید:

@shooreneveshtan

اطلاعات کامل دوره در تصویر بالا موجود است.
بعد از پیاده‌روی طولانی امروز رفتم بوستان بزرگ سر خیابان که قدری استراحت کنم و بهار را نفس بکشم. روی نیمکت کناری، پیرمرد ساده‌ای نشسته‌‌بود و درخت‌ها را نگاه می‌کرد. ذهن قصه‌باف من شروع کرد به داستان‌سازی از زندگی پیرمرد تنها. که لابد همسرش مُرده یا مریض است که تنهایی آمده پارک. که لابد خودش بازنشسته است و از زور بیکاری به پارک پناه آورده. که لابد غروب جمعه برایش خیلی دلگیر است. که لابد روزهایش تکراری و ملال‌انگیزند و این چیزهای عمدتاً غم‌انگیز.

هنوز داشتم می‌بافتم که دوست پیرمرد سررسید. چند سالی از خودش کوچکتر بود اما شبیه خودش، سر و ساده. به هم که رسیدند شروع کردند به انگلیسی حرف‌زدن. باورم نمی‌شد مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زدند! من که نمی‌خواستم فضولی کنم فقط می‌خواستم زبانم را تقویت کنم. اول درباره‌ی دوست سومشان حرف زدند که امروز با خانواده‌اش رفته‌بود دهاتشان. بعد درباره‌ی جدیدترین کتابی که خوانده‌بودند حرف زدند و چند کتاب به هم معرفی کردند. پیرمرد بزرگتر گفت کارت کتابخانه‌اش پر است وگرنه کتاب سیاست و حکومت در خاورمیانه را می‌گرفت و می‌خواند. پیرمرد کوچکتر گفت کارت کتابخانه‌ی او دوتا جای خالی دارد و برایش امانت می‌گیرد. پیرمرد بزرگتر گفت اگر اپلیکیشن‌های کتابخوانی داشته‌باشندش از آنجا دانلود می‌کند.

خیلی دلم می‌خواست بپرم وسط حرفشان و رمان وزن کلمات را بهشان معرفی کنم که درباره‌ی پیرمرد زبان‌دانی مثل خودشان است اما اولاً زبانم درحد آن‌ها نبود و ثانیاً ترسیدم به فال‌گوش ایستادن متهم شوم. :)

@mahboubeman
से पुनः पोस्ट किया:
چارسو فرهنگ avatar
چارسو فرهنگ
مسخ در «پایتخت»

🔹 مروری بر میمون‌شدن بهتاش و معرفی چند فیلم و انیمیشن مسخ‌آمیز

🔹یکی از شخصیت‌های محبوب و تأثیرگذار سریال پایتخت» بهتاش فریبا، با بازی بهرام افشاری‌ است که نماد و نماینده‌‌ نسل جوان محسوب می‌شود. با مرور قسمت‌های پیشین پایتخت، شاهد سیر صعودی کمّی و کیفی نقش بهتاش هستیم. اگرچه بهرام افشاری توسط سریال پایتخت نزد عامه جامعه شناخته شد اما در این سال‌ها عمده درخشش وی خارج از قاب تلویزیون و در بستر تئاتر و سینما بوده. بهرام افشاری، علاوه‌بر فیزیک و استایل خاص و متفاوتش، که قابلیت طنزآفرینی زیادی دارد، از مهارت‌های بازیگری زیادی نیز برخوردار بوده و با اتکا به همان فنون و مهارت‌ها شهرت و افتخارات بازیگری مختلفی را کسب کرده ‌است.

🔹مسخ در متون دینی، به‌عنوان مجازات گناهکاران شمرده می‌شود و سزای افرادی است که قدر خلیفه‌الله بودن را نمی‌دانند و لاجرم به پست‌ترین موجودات تبدیل می‌شوند. در علم روانشناسی، خودحیوان‌پنداری به‌عنوان یک بیماری شناخته شده و عمدتاً بر اثر فشار‌های شدید عصبی ایجاد می‌شود که بنابر دیالوگ‌های سریال پایتخت، میمون‌شدگی بهتاش نیز شاید یکی از دلایلش همین باشد. به هر حال، به نظر نمی‌رسد تبدیل‌شدن بهتاش به میمون، بار طنز پایتخت را افزایش داده باشد یا معنای خاصی به مخاطب منتقل کند.

🔹میمون‌شدن بهتاش، بهانه‌ای شد که چند اثر مشهور با درونمایه مسخ را مرور کنیم. مشهورترین مسخ تاریخ به فرانتس کافکا تعلق دارد که گرگور سامسا، شخصیت اصلی رمانش، را به حشره‌ای غول‌پیکر تبدیل می‌کند. برخی از منتقدان معتقدند وضعیت رقت‌انگیز گرگور سامسا حاکی از بیگانگی با هنجار‌ها است. گویا او خود می‌خواهد بین تابعیت محض از اجتماع و مسخ شدن، مسخ شدن را برگزیند. «مسخ» کافکا تحول عظیمی را در ادبیات سوررئال و اگزیستانسیالیسم ایجاد کرد. به‌عقیده عده‌ای از منتقدان ادبی، غلامحسین ساعدی نیز در کتاب عزاداران بیل، تحت‌تأثیر جهان و افکار کافکا قرار داشته که یکی از برجسته‌ترین نمود‌های این تأثیرپذیری در ماجرای گاو مشهدی‌حسن مشخص می‌شود.

🔹احتمالاً دختر مونارنجی‌فرفری انیمیشن شجاع (Brave) را به‌خاطر دارید. پرنسس اسکاتلندی، مریدا، درگیر مشکلاتی با مادرش، ملکه الینور است که اصرار دارد دخترش به سنت‌ها پایبند باشد. طاقت مریدا به‌سر می‌رسد و با جادوگری آشنا می‌شود که قول می‌دهد مادرش را تغییر بدهد اما تغییری که رخ می‌دهد آن تغییری نیست که مریدا در نظر داشت و مادرش تبدیل به یک خرس می‌شود!

🔗متن کامل گزارش منصوره رضایی، نویسنده را در سایت بخوانید.

روبیکا | اینستاگرام | بله | تلگرام | توییتر

@charsoofarhang
پریشب بخشی از کشف‌المحجوب هجویری را در رادیو خواندم و توضیح دادم.

دیشب خواب می‌دیدم ادبیات عرفانی داریم و دیرم شده و پله‌های دانشکده ادبیات دانشگاه شهیدبهشتی را چندتا یکی بالا می‌روم و سراسیمه و نفس‌نفس‌زنان به اتاق بزرگ روبروی گروه می‌رسم. در را که باز می‌کنم می‌بینم گوشه‌ای از اتاق به ضریح تبدیل شده؛ ضریح امیرالمؤمنین(ع) بود به‌گمانم.

دکتر دماوندی هنوز درس را شروع نکرده بود و داشت صندلی‌اش را از زمین برمی‌داشت تا دقیقاً روبروی ما بنشیند‌، با همان شکل و شمایل همیشگی؛ کت‌وشلوار روشن، عینک، تسبیح توی دستش و لبخند روی لبش. دستپاچگی من را که دید با لحن مزاح‌ناک منحصربه‌فردش گفت: «ورپریده کجا بودی؟» اشک امانم نداد. گریه می‌کردم و قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم و می‌گفتم: «دلم خیلی براتون تنگ شده‌بود. خیلی خیلی. کاش می‌شد محکم بغلتون کنم. کاش می‌شد ببوسمتون.»

باز هم لبخند می‌زند. فقط لبخند. صندلی را به‌راحتی جابه‌جا می‌کند. با تحیر و‌ خوشحالی می‌پرسم: «کمرتون خوب شد؟ غده‌ی توی نخاعتون خوش‌خیم بود؟» می‌نشیند روی صندلی. می‌خندد و می‌گوید: «خووووبِ خووووب. اگه بدونی اینجا چقدر خوبه.» می‌گویم: «ولی من هنوز می‌ترسم بیام پیش شما.» به ضریح گوشه‌ی کلاس اشاره می‌کند و می‌گوید: «جات خالی، دور هم انقدر کِیف می‌کنیم. فعلاً برو زیارتت رو بکن و بیا بنشین کشف‌المحجوب بخونیم.»
به ضریح می‌چسبم و از خواب می‌پرم و دلم برای استاد عزیزم پر می‌کشد.

@mahboubeman
از وقتی بابا بیماری قلبی گرفته سرچ‌های گوگلش خیلی خنده‌دار شده. هرچیزی را دوست دارد با این عنوان می‌نویسد: «فواید فلان چیز برای قلب» مثلاً: فواید نون خامه‌ای برای قلب. فواید کره‌مربا برای قلب. فواید سیگار برای قلب!

گوگل هم دست رد به سینه‌اش نمی‌زند و یک فایده‌ی چرت‌وپرت هم که شده، تحویلش می‌دهد و ایشان هم با خوشحالی تحویل ما می‌دهد.

می‌گویم: «بنویس ضرر فلان چیز برای قلب، ببین چقدر چیز برایت ردیف می‌کند.» اما فایده ندارد و مورد بعدی را سرچ می‌کند: «فواید کله‌پاچه برای قلب!»

@mahboubeman
صحنه‌ی خرس پایتخت را که دیدم به‌نظرم بی‌مزه آمد و برچسب ۱۴+ بی‌مزه‌تر. با خودم گفتم: «مثلاً این کجایش ترسناک است که رده‌بندی سنّی برایش گذاشته‌اید؟ اصلاً یک برنامه‌ی طنز خانواده‌محور چرا باید صحنه‌ی مثبت‌دار داشته‌باشد؟»

امروز دخترعمه‌ام را دیدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «دو روز است درگیر دکتر و بیمارستان هستیم.» پسر هشت ساله‌اش هنگام تماشای حمله‌ی خرس پایتخت، پنیک شده و تشنج کرده و نصف شبی بردندش اورژانس و بستری‌اش کرده‌اند و امروز که نوار مغزش سالم ولی پر از استرس بوده مرخص شده.

@mahboubeman
موضوع این هفته‌ی برنامه‌ی رادیویی «همنشین» است. در این روزها دارم متون ادبی را زیر و رو می‌کنم و هرچیز مربوط به همنشین و آداب همنشینی را می‌‌یابم و می‌خوانم و نکته‌برداری می‌کنم و حسرت می‌خورم برای روزها و چیزهایی که در اثر مصاحبت با همنشین‌های نادرست، از دست دادم. حقیقتاً آدم شبیه چند همنشین نزدیکش می‌شود و این، هم می‌تواند خوب و شیرین باشد؛ هم بد و تلخ.
چه خوب که رخت بختم را از برخی ورطه‌های دوستی و همنشینی بیرون کشیدم.
متاسفانه یا خوشبختانه ما شبیه دوستان صمیمی‌مان نمی‌شویم؛ ما به نسخه‌ای از آن‌ها تبدیل می‌شویم.

@mahboubeman

रिकॉर्ड

21.04.202523:59
1.3Kसदस्य
07.04.202513:21
500उद्धरण सूचकांक
13.04.202511:53
1.7Kप्रति पोस्ट औसत दृश्य
14.04.202523:59
1.7Kप्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य
24.04.202514:09
25.00%ER
13.04.202511:53
129.90%ERR

विकास

सदस्य
उद्धरण सूचकांक
एक पोस्ट का औसत दृश्य
एक विज्ञापन पोस्ट का औसत दृश्य
ER
ERR
БЕР '25БЕР '25КВІТ '25КВІТ '25КВІТ '25

محبوب من! منصوره رضایی के लोकप्रिय पोस्ट

23.04.202513:52
امروز کلاً روز ‌عجیبی بود. ساعت هفت صبح یه خانم جوان به گوشیم زنگ زد جهت امر خیر! من جهت امور اداری بیدار بودم لکن از لحنم معلوم بود که آخه ساعت هفت صبح موقع خواستگاریه؟ خانمه عذرخواهی کرد و گفت: «برای برادرم تماس می‌گیرم. آخه ایشون سرهنگ هستن و خیلی سحرخیزن.» من این‌جوری بودم که خب از سرهنگی برادر، تو را چه حاصل؟ که خودش ادامه داد: «پدرم هم سرهنگ بازنشسته هستن. شوهرم هم سرهنگن و چندسال دیگه بازنشسته می‌شن. به‌خاطر همین، همه‌مون سحرخیزیم.»

یه لحظه خوف برم داشت و حس خودمجرم‌پنداری بهم دست داد.

@mahboubeman
09.04.202511:59
آخرین سوتی، آخرین سوتی:

شماره‌ی یکی از مسئولین دانشگاه رو با عنوان خانم دکتر بهاری ذخیره کردم. امروز باهاشون کار داشتم و یه پیام زیبا براشون نوشتم: «سلام خانم دکتر بهاری عزیز. بهار مبارک. امیدوارم همواره روزگارتون مانند نامتون سرسبز و بهاری باشه.» و بعد کارم رو گفتم. ایشون هم پاسخ دادند: «سپاسگزارم اما فامیلی بنده بهادریه، نه بهاری.»

خب حرفتو مستقیم بزن زن! ادبی‌گویی پیشکش!
@mahboubeman
29.03.202510:57
یه چیزی درباره‌ی جوجه‌مون یادم اومد. خانواده‌ی ما تا سحر بیدارن ولی این طفل معصوم خوابش سر جاشه و ساعت هفت صبح بیدار می‌شه. طبیعتاً پدر و مادرش خیلی بی‌خوابی می‌کشن و خسته می‌شن از سرگرم‌کردنش. یه روز که خونه‌ی ما بودن من فداکاری کردم و ساعت هفت صبح پا شدم و به مامانش گفتم بخوابه و امروز بچه‌ با من باشه. هیچی دیگه، همه با خیال راحت خوابیدن و من اموراتش رو رتق و فتق کردم تا ظهر که دیگه ازشدت بی‌خوابی داشتم می‌مردم.

شروع کردم به تعریف‌کردن قصه‌های بداهه. ماجرای یه نی‌نیٖ کوچولو که رفته‌بود جنگل و هی با حیوون‌های مختلف مواجه می‌شد و صدای اون حیوون‌ها رو درمی‌آوردم. برادرزاده‌م هنوز کلمات معدودی بلده از جمله چیه و کیه؟ وسطای جنگل، کنار قفس شیر بودیم و من داشتم غرش می‌کردم که گفت: کیه؟ گفتم: شیره، آقا شیره‌. ولی هی سؤالشو تکرار می‌کرد. حس هفتم عمه‌ای بهم گفت منظورش اینه که پسره‌ کیه؟ فی‌البداهه با همون لحن قصه‌گویی کودکانه گفتم: شاهرخ. شاهرخ رفته بود جنگل و آقاشیره رو دید. یهو دیدم والدین بچه دارن هرهر و کرکر می‌خندن که اسم قحطی بود؟ چرا اسم نی‌ٖنیٖ باید شاهرخ باشه؟ و بدین ترتیب فهمیدم بیدارن و ادای خوابا رو درمیارن. خدا خیر بده شاهرخ رو که نجاتم داد.

هارهارهار
07.04.202510:30
گفتم دیشب برق محله‌ای که سعدی‌خوانی‌مون رو برگزار می‌کنیم رفت. راننده‌اسنپی که باهاش برگشتم گفت: «خانوم می‌بینید چه ظلماتیه؟ برق کوچه‌ها هم رفته. حتی این هتله هم برق نداره. فقط هم این محله نیستا، برق کل قم رفته. احتمالاً اسراییل حمله کرده، اینا برق کل قم رو قطع کردن که هیچی روی زمین پیدا نباشه و نتونن محله‌های مسکونی رو شناسایی کنن.»
از اون منطقه که خارج شدیم همه‌جا برق بود. گفت: «شایدم مانور عملیاتی بوده.»
از خلاقیتش خوشم اومد. کاش بهش گفته‌بودم کنار رانندگی، نویسندگی رو ادامه بده.
@mahboubeman
25.04.202518:10
امروز یه بنده‌خدایی بهم گفت: «نوع روایت تو از تراژیک‌ترین ماجراها هم طنز می‌سازه.»
گفتم: «درواقع، نوع نگاه من به تراژیک‌ترین ماجراها ازشون طنز می‌سازه.»

و بعد، ماجرای اون روز رو تعریف کردم که رفته‌بودم همدان و تأکید کرده بودن سر وقت برسیم وگرنه نوبت مصاحبه‌مون می‌پره. با سختی و عجله، خودمو سر وقت رسوندم اما همچین که نوبت من شد تمام استادا اتاق جلسه رو ترک کردن و به من هم گفتن یه مراسم خیلی مهمی هست و همه‌ی اعضای دانشگاه باید برن اونجا. من کمی در محوطه‌ی سرسبز دانشگاه قدم زدم و ناگهان دیدم وسط فیلم جنگی هستم. دورتادورم پر از ماشین پلیس بود. کلی مأمور سپاه. کلی لباس‌شخصی بی‌سیم‌دار و آمبولانس و این چیزا. قلبم داشت می‌اومد توی حلقم. یهو دیدم همسران شهدای هسته‌ای و چند مسئول بلندپایه‌ی کشوری و لشگری با بادیگارد و تشریفات نظامی وارد دانشگاه شدن. بعد دیدم اساتید و دانشجوها مثل مور و ملخ به یه سمتی می‌دوند. منم همرنگ جماعت شدم و رفتم ببینم چه خبره. نگو پدر انرژی هسته‌ای ایران و مؤسس دانشگاه بوعلی، در آمریکا فوت شده بود و پیکرشون رو منتقل کرده‌بودن به ایران و اون روز تشییع ایشون بود. یعنی بعداز حدود نود سال، دقیقاً باید چند روز پیش فوت می‌کردن و عدل، در روز مصاحبه‌ی من مراسم تشییع و دفنشون برگزار می‌شد. رفته بودم مصاحبه‌ی هیئت‌علمی ولی از تشییع جنازه سردرآوردم و وسط خوندن نماز میّت، غش‌غش به وضعیت خودم می‌خندیدم. البته موقع مصاحبه، مراتب اعتراضم رو به گوش اساتید رسوندم.‌

اون بنده‌خدا گفت: «راست می‌گی. دیدگاه تو متفاوته. وگرنه هرکی جای تو بود به زمین و زمان و مرده و زنده فحش می‌داد و شاکی می‌شد.»

@mahboubeman
10.04.202510:29
خاطرات مشترک منقضی، بی‌رحم‌ترین اجزای زندگی‌اند. مثلاً همین هوای بهاری چرا باید مرا یاد سفرهای بهاری‌مان بیندازد؟ یا حتی مقصد سفر. هرقدر هم بخواهم به شهرهای خاطره‌سازِمان نروم نمی‌شود. مسیر زندگی از آن سمت عبور می‌کند و من ناچارم از رفتن و یادکرد تو. این‌بار اما تنها می‌روم تا مبادا خاطره‌ی تازه‌ای بسازم.
می‌بینی عزیزم؟ من حتی به یاد و خاطر و خاطره‌ی تو هم وفادارم. هرچند خودم راه را مسدود کرده‌باشم!

@mahboubeman
17.04.202510:15
از وقتی بابا بیماری قلبی گرفته سرچ‌های گوگلش خیلی خنده‌دار شده. هرچیزی را دوست دارد با این عنوان می‌نویسد: «فواید فلان چیز برای قلب» مثلاً: فواید نون خامه‌ای برای قلب. فواید کره‌مربا برای قلب. فواید سیگار برای قلب!

گوگل هم دست رد به سینه‌اش نمی‌زند و یک فایده‌ی چرت‌وپرت هم که شده، تحویلش می‌دهد و ایشان هم با خوشحالی تحویل ما می‌دهد.

می‌گویم: «بنویس ضرر فلان چیز برای قلب، ببین چقدر چیز برایت ردیف می‌کند.» اما فایده ندارد و مورد بعدی را سرچ می‌کند: «فواید کله‌پاچه برای قلب!»

@mahboubeman
09.04.202508:39
مردم پیامک دارن، منم پیامک دارم.
آخه چیو لغو کنم؟ اقلاً یه چیزی بگو که ببینم باید لغوت کنم یا نه؟ یعنی پیش‌فرضت اینه که‌ کنکلی؟

لبت نه گوید و پیداست می‌‌گوید دلت آری/ که این‌سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری :)

@mahboubeman
30.03.202501:48
گفتم شاید به کارِتون بیاد.‌ :)))

به‌هرحال غذای رایگان و سالن ورزشی، کم چیزی نیست. تازه جذب قوّه هم می‌شید. 😋🤪

@mahboubeman
25.04.202507:42
سخنرانی استندآپ‌کمدی‌طور آرش صادقیان حقیقی درباره‌ی چالش‌های کارآفرینی و استارتاپ در ایران. ترب و کرفس و غیرذلک :)))))))))

پ.ن: ویدیو را از لینکدین مصطفی نقی‌پورفر برداشتم. البته دوستم برداشت. یادتونه که اکانت لینکدینم مسدود شد؟ :)

@mahboubeman
محبوب من!
شعور را از هوش مصنوعی بیاموز.
تآمآم
@mahboubeman
10.04.202521:09
14.04.202510:27
موضوع این هفته‌ی برنامه‌ی رادیویی «همنشین» است. در این روزها دارم متون ادبی را زیر و رو می‌کنم و هرچیز مربوط به همنشین و آداب همنشینی را می‌‌یابم و می‌خوانم و نکته‌برداری می‌کنم و حسرت می‌خورم برای روزها و چیزهایی که در اثر مصاحبت با همنشین‌های نادرست، از دست دادم. حقیقتاً آدم شبیه چند همنشین نزدیکش می‌شود و این، هم می‌تواند خوب و شیرین باشد؛ هم بد و تلخ.
چه خوب که رخت بختم را از برخی ورطه‌های دوستی و همنشینی بیرون کشیدم.
متاسفانه یا خوشبختانه ما شبیه دوستان صمیمی‌مان نمی‌شویم؛ ما به نسخه‌ای از آن‌ها تبدیل می‌شویم.

@mahboubeman
16.04.202516:31
صحنه‌ی خرس پایتخت را که دیدم به‌نظرم بی‌مزه آمد و برچسب ۱۴+ بی‌مزه‌تر. با خودم گفتم: «مثلاً این کجایش ترسناک است که رده‌بندی سنّی برایش گذاشته‌اید؟ اصلاً یک برنامه‌ی طنز خانواده‌محور چرا باید صحنه‌ی مثبت‌دار داشته‌باشد؟»

امروز دخترعمه‌ام را دیدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «دو روز است درگیر دکتر و بیمارستان هستیم.» پسر هشت ساله‌اش هنگام تماشای حمله‌ی خرس پایتخت، پنیک شده و تشنج کرده و نصف شبی بردندش اورژانس و بستری‌اش کرده‌اند و امروز که نوار مغزش سالم ولی پر از استرس بوده مرخص شده.

@mahboubeman
09.04.202506:57
مِی با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

حدود یک هفته‌ست که شبانه‌روز این مصراع بر ذهن و زبانم جاری می‌شه. امروز گفتم آهنگشو کامل بشنوم بلکه به تنظیمات کارخانه برگردم ولی بدتر شد. اصلاً شاید تنظیمات کارخانه همین باشه.

@mahboubeman
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।