Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
رمان فراتر از صفر🩶 avatar

رمان فراتر از صفر🩶

🖤✨ اولین رمان من، یک دنیای پر از هیجان و راز…
یک فلش مرموز، یه سازمان مخوف، و دختری که ناخواسته وارد دنیایی می‌شه که جایی توش نداره! اما اینجا یه قانون بیشتر نیست: یا قاعده‌ی بازی رو یاد بگیر… یا حذف شو! 🔥💀
به قلم:رزان
TGlist रेटिंग
0
0
प्रकारसार्वजनिक
सत्यापन
असत्यापित
विश्वसनीयता
अविश्वसनीय
स्थान
भाषाअन्य
चैनल निर्माण की तिथिБер 06, 2025
TGlist में जोड़ा गया
Бер 24, 2025
संलग्न समूह

समूह "رمان فراتر از صفر🩶" में नवीनतम पोस्ट

واکنش هاتون یادتون..🥹
#پارت_81
با فریادش از توی هپروت بیرون اومدم..
_مگه با تو نیستم؟؟

دستشو گذاشت روی دنده ام فشارش داد
از درد به خودم پیچیدم
_جواب منو بده!!!

چشمام قرمز بود، نه از گریه… از خشم. از بغضی که تو گلوم قفل شده بود و بالا نمی‌اومد.
روبه‌روش وایسادم. سایه‌ی قد بلندش روی دیوار افتاده بود، ولی من حتی از سایه‌شم نمی‌ترسیدم.

_بذار توی سازمان بمونم… فقط همینو می‌خوام

نفسم بند اومده بود. فشار دستش روی دنده‌هام زبونه می‌کشید، اما دردم فقط از ضربه نبود…
از حجم سوالای بی‌جواب بود، از صدای خشم توی گلوی کسی که شاید خودش هم نمی‌فهمید چرا داره داد می‌زنه.

_گفتم جواب بده مهری‌ماه!….درد داری؟ باشه… ولی دروغ نگو!

بلخره اسمم به لباش خوش شد..
لب‌هامو روی هم فشار دادم. درد توی قفسه‌ی سینه‌م می‌پیچید، اما هنوزم سکوت رو ترجیح می‌دادم.
نه چون قوی بودم… چون اگه شروع می‌کردم، دیگه نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم.

_تو هیچی نمی‌فهمی…

_بفهمون بهم
سلام بچه ها اگر هر چند وقت پارت نمیزارم بخاطر اینه میخام ویو بیشتر شه تا پارت های بعدی رو بزارم💁🏻‍♀️
واکنشاتون یادتون نره😍🫣❤️‍🔥
بچه ها اگه لهجه بوشهری این شخصیتمون رو متوجه نمیشین تا معنیش رو توی پرانتز بزارم؟
نظرتون چیه میفهمین یا نه؟
#پارت_69
نگاهم رو ازش گرفتم. توی ذهنم اسم رو تکرار کردم. اراد کی بود؟

اون صدای سرد و قاطع که دستور می‌داد.
اون نگاه یخی که از پشت شیشه‌ی اتاق بازجویی حسش کرده بودم.
اون مردی که گفت: «حالا ببینم اینجا چقدر دووم میاری!

پس اون لعنتی… اون کسی که اینجا دستور می‌داد، اسمش اراد بود.

یه خنده‌ی تلخ نشست گوشه‌ی لبم. چه بامزه، حتی نمی‌دونستم کی داره شکنجم می‌ده، کی قراره زندگی‌مو به جهنم تبدیل کنه. حالا یه اسم داشتم، ولی چیزی تغییر نمی‌کرد

تو دلم لعنتی گفتم. تهش که چی؟ اگه قرار باشه اراد بیاد و باز هم شکنجه شروع بشه، چرا باید عذاب بیشتری بکشم؟ شاید این دیوونه خوش‌زبون، راه راحت‌تری نشونم بده. ولی… نه، باید صبر می‌کردم. باید اعتمادشون رو جلب می‌کردم.معلوم نیست این خل وضع کیه..

این دیوونه نفسش رو با صدا داد بیرون، بعد پاشو دراز کرد، انگار که واقعا داره از بازجویی لذت می‌بره!
_ خب، یه‌بار دیگه امتحون موکونُم… د یا حرف مِزنی، یا مو وایمِسُم یا بروم اراد و بیدار کنُم! ت مِدونی که او لامصب، وقتی از خواب بپره… اینهو جن میمونه
#پارت_68
نشست روی یه چهارپایه‌ی کوتاه، دست به سینه شد، و منتظر نگاهم کرد.

_ سی چه نگای مو موکونی؟د بنال دیگ

لبام از درد و خشکی می‌سوخت، اما هنوزم نمی‌خواستم چیزی بگم. فقط بهش نگاه کردم. این لعنتی… زیادی عجیب بود.
نه تهدید می‌کرد، نه مشت و لگد می‌زد، فقط با اون لهجه‌ی شیرین و لحن شوخش، سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه.

دیوونه!

سرشو کمی کج کرد، با اون لبخند نصفه‌نیمه‌ش گفت:
_ ای… نمی‌خوی بِنالی؟ باو یه چِی بوگو، ایجور نگای نَکو به مو، خجالت میکشُوم!

پلک زدم. حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم بازجویی اینطوری باشه.

دستاشو بهم کوبید و یه آه بلند کشید:
_ وَی خدا، مو چیکار کُنوم با تو دختر؟ ببین، راستش مو خیلی صبُوروم، ولی اراد ای بیه و بینه هنوز حرف نَزدی… یا خدا! دِ می‌کُشِمتا!

لبامو تر کردم. سرم هنوز گیج می‌رفت، اما مغزم داشت کار می‌کرد. یه اسم از بین حرفای این دیوونه بیرون اومد…

اراد.
#پارت_67
نفس لرزونی کشیدم.
چشمام نیمه‌باز شد. مردی با قد متوسط، موهای فر‌ و یه لبخند کمرنگ، کنارم ایستاده بود. ولی برعکس بقیه، نگاهش… خطرناک نبود.

سرمو به سختی بلند کردم، اما همون لحظه دنده ام از درد تیر کشید. ناله‌ی خفه‌ای از بین لبام بیرون اومد.

_ هی، هی، یــُـواش

کمی جلوتر اومد، سرش رو کج کرد و دقیق نگاهم کرد.

_ اسمت چیه؟

نفس زدم، ولی چیزی نگفتم. نگاهم فقط روی صورتش قفل شد.

لبخندش یه‌کم عمیق‌تر شد. صدای آروم و گرمی داشت، اما پشت اون لحن ملایم… یه چیزی بود، یه چیزی که نمی‌تونستم بفهمم چیه.

_ سید… مو با اون گوریلایی که دیدی فرق داروم. مو مثل ددم سکینه میبینُمت!مو فقط… ازت میخوام که ای زبون وا کنی ..او هم خیلی راحت.اینهو آبِ خوردن!(مثل اب خوردن)

سعی میکرد فارسی صحبت کنه اما امان از لهجه ای ک زیاد به دل مینشست
بیشتر کلیپ میپسندین یا عکس همراه با شعر🫣❤️
#پارت_66
هنوز توی گوشم زنگ می‌زد.نمی‌خوام اعضای صفر از قضیه باخبر بشن…”

همه چیز توی سرم چرخید. با اینکه درد تا مغز استخونم نفوز کرده بود، حالا می فهمیدم که من توی یه جای مهم هستم.
سازمان صفر!
اون سازمانی که هیچ‌وقت در موردش حرف نمی‌زدن!!
برای لحظه‌ای احساس رضایت کردم.
من هنوز اینجا بودم.هنوز توی بازی بودم،حتی اگر این بازی، بازی مرگ بود.باید اعتمادشون رو جلب کنم حالا که فهمیده بودم کجا هستم،‌ باید روی نقشه‌ام تمرکز میکردم.
“اسکار” باید پیداش میکردم!!

ولی چطور؟چطوری اعتمادشون رو جلب کنم؟اینجا تنها جایی بود که میتونستم با وجود اینکه تنها قانونش مرگه و احساس امنیت کنم.. ولی این شرایط که بیشتر از همیشه در خطر بودم، هیچ راهی جز تحمل این درد و اعتمادسازی نبود!!
صدای پایی رو شنیدم.
سنگین، آروم پیوسته..کسی داشت میومد سمتم.
صدای نرمی با لهجه باحالی که تا حالا نشنیده بودم، توی فضای نیمه‌تاریک پیچید:

_ وُلک… حسابی ازت پذیرایی کِردنِا
#پارت_65
نفس عمیقی کشیدم زیر لب زمزمه کردم:
_دالیم تو کجایی؟
ذهنم پر از سوالات و افکاری بود که هر کدوم مثل تیر توی سرم می‌زد. دستم مشت شده بود، و احساس می‌کردم که باید هر چه زودتر به جواب برسم. هیچ چیزی توی این وضعیت مهم‌تر از این نبود که بفهمم حلقه‌ای که توی دستان اون دختره، چه معنایی داره

*مهری ماه*
بدنم بی‌حس شده بود.
حتی درد هم دیگه واضح نبود، فقط یه سوزش عمیق که تا مغزم نفوذ می‌کرد. دستام از زنجیر آویزون بود،دردش رو حس نمیکردم..شاید چون درد جای دیگ ای خیمه زده بود!
هر نفسی که می‌کشیدم، انگار یه تیغ از توی قفسه‌ی سینم رد می‌شد.
دنده‌هام…نه، شکسته نبودن،خورد شده بودن!
هر حرکت کوچیکی، هر تکون ساده‌ای، انگار یه تیکه ازشون بیشتر توی بدنم فرو می‌رفت.

درد مثل موج می پیچید توی تنم،
بی‌رحم،
بدون توقف.
دیگه حتی جرات نداشتم درست نفس بکشم.
بدنم یه تیکه‌ی خونی و له‌شده از چیزی بود که یه‌زمانی بهش می‌گفتم “خودم”.

لبم از شدت خشکی ترک خورده بود، زبونم مزه‌ی آهن می‌داد!!
حس می‌کردم حتی نفس‌هامم بوی خون گرفته.
در این بین درد فقط مغزم روی یک صدا قفل زده بود..
یاد حرف‌های اون عوضی افتادم.
#پارت_64
قدمام رو بلندتر برداشتم، در حالی که از اتاق بیرون می‌رفتم. صدای بلند و قاطع من، برای اینکه هر کسی که توی راه بود بشنوه، از گوشش گذشت:

_ ارشیا، تو باهام بیا. کارت دارم. به واجو بگو بازش کنه، ولی هیچی بهش نده.
مکسی کردم منتظر شدم باهام همقدم شه:
_ بگو مواظب باشه. اینجا نگهبانی بده. نمی‌خوام بقیه افراد صفر از قضیه باخبر بشن..خودم باید ته و توی این قضیه رو دربیارم

صدایی ازش نشنیدم نگاهی بهش انداختم و کفتم:
_مفهوم شد؟

هل شده انگار توی فکر بود گفت:
_مف..مفهمومه الان به واجو زنک میزنم بیاد پایین

_خوبه!

صدای قدمهام توی فضای سرد و بی‌روح کریدور پیچید،به فکر اون حلقه و اینکه چه چیزی پشتش پنهانه، عمیق‌تر رفتم.
باید بفهمم این دختر از کجا اومده و حلقه ای ک متعلق به دالیم بود رو از کجا اورده؟ این حلقه رو فقط من دیده بودم..فقط من.!!
دالیم بارها برام از وقتی بچه بودم افسانه حلقه دوقلوی مار و نیلوفر گفته بود..فقط من راجب این حلقه میدونستم..البته اینطور گفته بود..
بفرمایید طبق نظرسنجی های شما
از ساعت ۱۰ تا ۱۲ پارت گذاری میشه💁🏻‍♀️😍
(واکنشاتون متفاوت باشع🥲❤️‍🔥)
نظرتون راجب پارتای امشب چیه؟🥹
#پارت_63
یه قدم نزدیک‌تر شدم. خم شدم جلو، اون‌قدر که فاصله‌مون هیچی نبود..اون‌قدر که گرمای نفسم به پوستش بخوره

چشماش بسته بود..ولی بیدار بود

دخترای زیادی رو دیده بودم که از درد به التماس میفتادن با اولین قطره‌ی خون‌شون شروع می‌کنن به حرف زدن.
اما این یکی… این لعنتی، حتی توی درد کشیدنش هم غرور داشت!!
عقب کشیدم..
صدای قدمام توی اتاق پیچید، در حالی که نگاه آخرم رو به اون دختر زخمی انداختم.یه نگاه که پر از تمسخر و تحقیر بود. از سختیِ مقاومتش لذت می‌بردم. چقدر غرور داشت این دختر، حتی وقتی تمام بدنش از درد میلرزید.

اما من هم می‌دونستم که هیچ‌چیز توی این سازمان بی‌نتیجه نمی‌مونه. همه‌شون بالاخره می‌شکنن. این یکی هم می‌شکست.

با صدای سرد و محکم، به ارشیا دستور دادم که فردا دوباره شروع کنه. باید اجازه می‌دادم فکر کنه که هنوز فرصتی برای فرار داره، که هنوز چیزی از عواقب کارش نمی‌دونه. باید توی ذهنش ترس رو کاشت. ترسی که مجبورش کنه در نهایت حرف بزنه.
#پارت_62
و حالا، یه دختر غریبه، با یه نگاه لجباز و زخمی، حلقه‌ی اونو دستش داشت؟که دهن باز نمیکنه؟
معلوم نیست چ بلایی سر دالیم اوردن..
ارشیا یه قدم عقب رفت، چوبو توی دستش چرخوند و با یه پوزخند گفت:
_ این دختره از سنگه؟ یا اون‌قدر احمقه که نمی‌فهمه تهش همینه؟
مکسی کرد و ادامه داد:
میگم..مطمئنی جاسوس شومه؟

نگاهم افتاد به اون دختر..
لباسش پاره و خونی بود، نفساش نامنظم، ولی اون غرور لعنتیش…هنوز همون‌جا بود.هنوز توی اون چشمای خسته، یه چیزی بود که می‌گفت: “من تسلیم نمیشم.”

لبامو بهم فشردم، عمیق نفس کشیدم. بعد، خیلی آروم اما محکم گفتم:
_ بسه.

ارشیا برگشت سمتم، اخم کرد:
_ ولی هنوز حرف نزده!

قدمامو آروم برداشتم، چوب رو از دستش کشیدم و محکم کوبیدمش به دیوار. صدای ضربه، کل اتاقو ساکت کرد.

نگاه کردم به صورتش. به موهای خیسی که به پیشونیش چسبیده بود. به نفسای لرزونش.

रिकॉर्ड

26.03.202523:59
69सदस्य
22.03.202523:59
0उद्धरण सूचकांक
24.03.202523:59
16प्रति पोस्ट औसत दृश्य
21.04.202501:32
0प्रति विज्ञापन पोस्ट औसत दृश्य
28.03.202523:59
54.55%ER
24.03.202523:59
23.53%ERR

विकास

सदस्य
उद्धरण सूचकांक
एक पोस्ट का औसत दृश्य
एक विज्ञापन पोस्ट का औसत दृश्य
ER
ERR
23 БЕР '2530 БЕР '2506 КВІТ '2513 КВІТ '2520 КВІТ '25

رمان فراتر از صفر🩶 के लोकप्रिय पोस्ट

14.04.202520:34
#پارت_81
با فریادش از توی هپروت بیرون اومدم..
_مگه با تو نیستم؟؟

دستشو گذاشت روی دنده ام فشارش داد
از درد به خودم پیچیدم
_جواب منو بده!!!

چشمام قرمز بود، نه از گریه… از خشم. از بغضی که تو گلوم قفل شده بود و بالا نمی‌اومد.
روبه‌روش وایسادم. سایه‌ی قد بلندش روی دیوار افتاده بود، ولی من حتی از سایه‌شم نمی‌ترسیدم.

_بذار توی سازمان بمونم… فقط همینو می‌خوام

نفسم بند اومده بود. فشار دستش روی دنده‌هام زبونه می‌کشید، اما دردم فقط از ضربه نبود…
از حجم سوالای بی‌جواب بود، از صدای خشم توی گلوی کسی که شاید خودش هم نمی‌فهمید چرا داره داد می‌زنه.

_گفتم جواب بده مهری‌ماه!….درد داری؟ باشه… ولی دروغ نگو!

بلخره اسمم به لباش خوش شد..
لب‌هامو روی هم فشار دادم. درد توی قفسه‌ی سینه‌م می‌پیچید، اما هنوزم سکوت رو ترجیح می‌دادم.
نه چون قوی بودم… چون اگه شروع می‌کردم، دیگه نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم.

_تو هیچی نمی‌فهمی…

_بفهمون بهم
23.03.202516:06
#پارت_60
مرد اول با یه حرکت سیم دستگاهو دور مچم پیچید،نفس توی سینم حبس شد، صدای وزوز ضعیف دستگاه توی گوشم پیچید و..

درد.

یه شوک شدید از نوک انگشتام تا قلبم دوید. تمام عضله‌هام منقبض شد…
نفس توی گلوم گیر کرد،چشام سیاهی رفت. زانوهام لرزید،اما خودمو عقب نکشیدم!

لبمو به زور باز کردم، بین نفس‌های بریده و بدن دردناک زمزمه کردم:
_ ب..بیشتر از این… باید تلاش کنین.

سرشو کج کرد.یه لبخند کوچیک زد.
_ چقدر مغروری تو دختر… حیف که قراره ببینم کی بالاخره میمیری..دختر خوشگلی هستی!!

مرد دوم جلو اومد..
یه سطل آب یخ روی صورتم پاشید.لرزیدم، انگار تمام خون توی بدنم یخ زد.صدای خنده‌ی کوتاه یکی‌شون توی گوشم زنگ زد.
_ بیا ببینیم این بار چقدر مقاومت میکنی.

دوباره نزدیک شد. نفس حبس کردم، ناخنامو توی کف دستم فرو کردم و…

باز هم درد.
23.03.202515:56
#پارت_58
خودش بود دوباره..همون عوضی

نگاهم افتاد به سایه‌ای که جلو اومد.خیلی نزدیک. یه صندلی کشید، روش نشست و با همون نگاه سنگین و خونسرد زل زد بهم.

_ حالا…بیایم ببینیم چقدر میتونی دوام بیاری!؟

نفس توی سینم حبس شد.قطره عرق از شقیقه‌م چکید.

_ اینجا یه قانون داره،…هرکس وارد بشه،یا حرف می‌زنه، یا میمیره!
کلا تنها قانونش مرگه!!

خم شد سمتم، خیلی نزدیک، اونقدر که می‌تونستم عطر تلخشو حس کنم.

_ و باور کن…تو زودتر از چیزی که فکر میکنی، میمیری!

همون لحظه، در باز شد. دو مرد دیگه وارد شدن، چهره‌شون تو سایه بود،اما چیزی که توی دست یکی‌شون بود رو واضح دیدم.
یه دستگاه شوک الکتریکی!!!
رنگم پرید. انگشتام یخ زد.
لعنتی…اینا جدی بودن

نور کم‌رمق لامپ بالای سرم توی چشمام می‌زد.نفسام نامنظم بود، بدنم منقبض،و حس عجیبی از ترس و خشم توی رگ‌هام می‌دوید.
22.03.202516:08
#پارت_56
حتی توی اون شرایط هم می‌شد حس کرد که هوای اتاق یخ کرد.
ارشیا که تا اون لحظه فقط سکوت کرده بود، جلو اومد، بدون هیچ حرفی، بازوی منو گرفت و وادارم کرد از جام بلند شم.
نه…نه…من اینجا نمیمیرم!

دست‌وپا زدم، اما فایده نداشت.ارشیا با یه حرکت زنجیرو از صندلی جدا کرد و کشون‌کشون سمت در برد.یه لحظه سرمو چرخوندم سمتش.

حتی یه ذره هم پشیمونی توی نگاهش نبود!
کثافت…اون حتی یه پلک هم نزد!

جیغ کشیدم:
_ عوضیا..ولم کن! گفتم نمی‌دونم!

ارشیا بی‌توجه به تقلاهای من، درو باز کرد.راهروی باریک و تاریکی مقابلم ظاهر شد. نفسای نامنظمی کشیدم.بدنم یخ زده بود.

_ میخوای چیکار کنی…من…من کاری نکردم!

صدای بمش و شنیدم از پشت سرم گفت:
_ هنوز نه. ولی وقتی بفهمی که اینجا فقط دو راه داری… یا همکاری، یا مرگ، اون وقت تصمیم می‌گیری که زودتر زبون باز کنی.
22.03.202516:16
#پارت_57
از چارچوب در رد شدیم و صدای بسته شدنش رو پشت سرم شنیدم.

نه…این خوب نبود.اصلا خوب نبود!!

راهروی باریک و تاریک بود. بوی نم و آهن توی مشامم پیچید. صدای قدمای سنگین ارشیا روی زمین سیمانی می‌پیچید، اما صدای قلب من بلندتر بود.

تقه‌ای به یه در آهنی زد،بعد با کد رمز بازش کرد.در سنگین با ناله‌ی خفیفی باز شد.بدون این‌که ذره‌ای توجه به تقلاهای من کنه،هلم داد تو.
پرت شدم روی زمین سرد.کف دستام به سختی زمین رو لمس کردن، اما زنجیر هنوز دور مچم بود.
نفسم بریده بود. یه لحظه سرمو بلند کردم…

اتاق تاریک بود.فقط یه نور ضعیف از یه لامپ رو سقف چشمک می‌زد. صداهایی از دور می‌اومد… صدای چکه کردن آب، صدای خفیف یه دستگاه…

در پشت سرم بسته شد.
یه نفس عمیق کشیدم.
تموم شد؟!
اما نه!

چند لحظه بعد، یه صدای قدم آروم شنیدم.خیلی آروم…اما سنگین.

_ بهت فرصت دادم، کوچولو… ولی انگار دوست داشتی روش‌های دیگه رو امتحان کنی.
22.03.202516:06
#پارت_55
لبخندش کمرنگ شد.حالا فقط یه نگاه سرد و مطمئن مونده بود، یه نگاه از اونایی که یعنی هرچقدر هم بخوای مقاومت کنی، تهش باختی.

با لحن مهلک و آرومی زمزمه کرد:
_ و باور کن، وقتی بخوام حرف بکشم،خودت متعجب میشی که چطور زودتر از اون چیزی که فکر کنی، دهن باز می‌کنی

سکوت کردم.
چشم توی چشمش دوختم و لبمو به دندون گرفتم که چیزی نگم. لعنت بهش!
اون نگاهش خیلی مطمئن بود، خیلی سنگین،جوری که انگار از الان نتیجه رو می‌دونست!

نیم‌قد عقب رفت،یه نفس عمیق کشید، بعد با یه پوزخند سرشو تکون داد.
_ خیلی خب…گویا دوست داری روش‌های خاص سازمانو تجربه کنی، هوم؟

سازمان؟نکنه همون سازمانیه ک بانو ازش حرف میزد؟
قلبم فشرده شد.زبونمو روی لبای خشکم کشیدم:
_ من هیچی نمی‌دونم.

یه تای ابروش بالا پرید.انگار همینو می‌خواست بشنوه. دستاشو توی جیبش فرو کرد و بی‌حوصله گفت:
_ ارشیا، ببرش اتاق پایین.وقتی خواست همکاری کنه، خبرم کن.

نفس توی سینم گیر کرد.اتاق پایین؟چه بلایی قرار بود سرم بیارن؟
23.03.202516:00
#پارت_59
مرد اول نزدیک‌تر شد، دستگاه توی دستش بود. یه برق کوچیک روی سطحش رد شد و صدای خشکی ازش بلند شد.

آب دهنمو قورت دادم. سعی کردم نگاهمو محکم نگه دارم، اما اون نیم‌لبخندش… اون خونسردی لعنتی توی چشماش، کاری کرد که حس کنم توی یه بازی گیر افتادم که تهش رو از قبل باختم.

مرد دوم کنارم زانو زد، با دستش چونه‌م رو گرفت و سرمو بالا کشید. انگشتاش زبر و خشن بود.

_ فقط بگو از کجا آوردیش،همین

نگاهمو ازش گرفتم.سکوت کردم..

از جاش بلند شد اسمش بزارم چی؟همون عوضی تمام بها
،آروم قدم برداشت، دستاشو توی جیبش فرو برد و با یه لحن نرم اما کشنده گفت:
_ لج‌بازی نکن،کوچولو… اینا حوصله ندارن. منم… علاقه‌ای ندارم شاهد چیزی باشم که بعدش پشیمون بشی!

پوزخند زدم.تمام قدرتی که توی وجودم مونده بودو جمع کردم، صاف نشستم و محکم گفتم:

_ پس بهتره برین سراغ کار بعدی‌تون،چون حرفی ندارم که بزنم.

نگاهش یه لحظه تغییر کرد.چیزی بین کلافگی… اما بعد، انگار که تصمیمی گرفته باشه، سرشو تکون داد و یه قدم عقب رفت:
_ خودت خواستی.
این دیالگو دوست داشتین؟؟🫣❤️‍🔥
27.03.202518:36
بفرمایید طبق نظرسنجی های شما
از ساعت ۱۰ تا ۱۲ پارت گذاری میشه💁🏻‍♀️😍
(واکنشاتون متفاوت باشع🥲❤️‍🔥)
نظرتون راجب پارتای امشب چیه؟🥹
16.04.202518:27
واکنش هاتون یادتون..🥹
گفت مرا چرخ فلک:«عاجزم از گردش تو»
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی؟
🫠🩵
22.03.202501:29
منتظر نظر و انتقادهای خوشگلتون هستم👇🏻🫠
22.03.202516:17
سه پارت امشب خدمت شما😍🫶🏻
30.03.202521:19
سلام بچه ها اگر هر چند وقت پارت نمیزارم بخاطر اینه میخام ویو بیشتر شه تا پارت های بعدی رو بزارم💁🏻‍♀️
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।