02.05.202521:39
خطاب حق (۲)
بر آن شکستناپذیرِ مهربان توکل کن، همان که چون [به نماز] برمیخیزی تو را میبیند. و حرکت تو را در میان سجدهکنندگان [مینگرد]. بیگمان، اوست که شنوای داناست.(۲۶: ۲۱۷_۲۲۰) و در آنچه خداوند به تو بخشیده است سرای آخرت را بجوی و [در عین حال] سهم خود را از دنیا فراموش مکن. و همانگونه که خداوند به تو نیکی کرده، نیکی کن.(۲۸: ۷۷) بدان که هیچ معبودی جز خدا نیست؛ و برای گناه خویش آمرزش جوی؛ و برای مردان و زنان با ایمان (طلب مغفرت کن)، و خداست که فرجام و مآلِ (هر یک از) شما را میداند.(۴۷: ۱۹) و با الله خدای دیگری را مخوان؛ هیچ خدایی جز او نیست؛ جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.(۲۸: ۸۸) هر که روی زمین است، فناپذیر است. و [تنها] ذاتِ باشکوه و ارجمند پروردگارت باقی میماند.(۵۵: ۲۶_۲۷) و رحمت پروردگارت از آنچه گِرد میآورند بهتر است.(۴۳: ۳۲) آیا خدا برای بندهاش کافی نیست؟(۳۹: ۳۶) به کدامیک از نعمتهای پروردگارت تردید روا میداری؟(۵۳:۵۵) چه چیز تو را در برابر پروردگارِ بزرگوارت گستاخ کرده است؟(۸۲: ۶) از نعمت پروردگارت سخن بگوی.(۹۳: ۱۱) مگر پاداشِ احسان جز احسان است؟(۵۵: ۶۰) پس شکیبا باش که وعدهٔ خدا حق است، و برای گناهت آمرزش بخواه، و شامگاه و صبحگاه پروردگارت را با ستایش، تسبیح گوی.(۴۰: ۵۵) به آثارِ رحمت خدا بنگر که چگونه زمین را پس از پژمردنش زنده میسازد؟ بیگمان همان [خدایِ توانا]، زندهکنندهٔ مردگان است، و او بر هر کاری توانا است.(۳۰: ۵۰) نماز را برپا دار، و به کار پسندیده فرمان ده، و از کار ناپسند بازدار، و بر آسیبی که به تو میرسد شکیبا باش، که این از کارهای سترگ و استوار است. و از مردم [به نَخوَت] روی برمتاب، و در زمین سرمستانه راه مرو که خدا هیچ به خودبالندهٔ فخرفروشی را دوست نمیدارد. و در راه رفتنت میانهرو باش، و صدایت را آهسته بدار.(۳۱: ۱۷_۱۹) و نیکی و بدی یکسان نیست، [بدی] را به بهترین شیوه برطرف ساز، آنگاه [خواهی دید] آن کسی که میان تو و او دشمنی وجود دارد [بهناگاه چُنان دگرگون شود] گویی که دوستی صمیمی و دلسوز است.(۴۱: ۳۴) در برابر حُکم پروردگارت شکیبا باش و از هیچ گناهکار یا ناسپاسی از آنان فرمان مَبَر. و نام پروردگارت را در صبح و شام یاد کن و پاسی از شب را برای او سجده کن و در درازیِ شب به تسبیح او بپرداز.(۷۶: ۲۴_۲۶) نماز را از هنگام مایل شدن خورشید [از خطّ نصفالنّهار] تا تاریکی شب برپادار و [بهویژه] قرائت سپیدهدم را (نماز صبح)؛ چرا که قرائت سپیدهدم همواره مورد نظر [فرشتگان] است. و پاسی از شب را [به نماز و خواندن قرآن] بیدار بمان که برای تو تکلیفی افزون باشد، امید است که پروردگارت تو را به مقامی ستوده برانگیزد. و بگو: پروردگارا، مرا به راستی و درستی [در هر کاری] درآور و به راستی و درستی بیرون آر. و از نزد خویش برای من حجّت و دلیلی یاریگر قرار ده.(۱۷: ۷۸_٨٠) در برابر حُکم پروردگارت شکیبا باش که تو حتماً زیر نظر ما هستی و هنگامی که برمیخیزی با ستایش پروردگارت [او را] تسبیح گوی.(۵۲: ۴۸) میدانیم که سینهات از آنچه میگویند، تنگ میشود. پس با ستایش پروردگارت تسبیح گوی و از سجدهکنندگان باش. و پروردگارت را پرستش کن تا آنگاه که مرگت فرا رسد.(۱۵: ٩٧_۹۹) ای جانِ آرمیده، خشنود [و] پسندیده به سوی پروردگارت بازگرد.(۸۹: ۲۷_۲۸)
@sedigh_63
بر آن شکستناپذیرِ مهربان توکل کن، همان که چون [به نماز] برمیخیزی تو را میبیند. و حرکت تو را در میان سجدهکنندگان [مینگرد]. بیگمان، اوست که شنوای داناست.(۲۶: ۲۱۷_۲۲۰) و در آنچه خداوند به تو بخشیده است سرای آخرت را بجوی و [در عین حال] سهم خود را از دنیا فراموش مکن. و همانگونه که خداوند به تو نیکی کرده، نیکی کن.(۲۸: ۷۷) بدان که هیچ معبودی جز خدا نیست؛ و برای گناه خویش آمرزش جوی؛ و برای مردان و زنان با ایمان (طلب مغفرت کن)، و خداست که فرجام و مآلِ (هر یک از) شما را میداند.(۴۷: ۱۹) و با الله خدای دیگری را مخوان؛ هیچ خدایی جز او نیست؛ جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.(۲۸: ۸۸) هر که روی زمین است، فناپذیر است. و [تنها] ذاتِ باشکوه و ارجمند پروردگارت باقی میماند.(۵۵: ۲۶_۲۷) و رحمت پروردگارت از آنچه گِرد میآورند بهتر است.(۴۳: ۳۲) آیا خدا برای بندهاش کافی نیست؟(۳۹: ۳۶) به کدامیک از نعمتهای پروردگارت تردید روا میداری؟(۵۳:۵۵) چه چیز تو را در برابر پروردگارِ بزرگوارت گستاخ کرده است؟(۸۲: ۶) از نعمت پروردگارت سخن بگوی.(۹۳: ۱۱) مگر پاداشِ احسان جز احسان است؟(۵۵: ۶۰) پس شکیبا باش که وعدهٔ خدا حق است، و برای گناهت آمرزش بخواه، و شامگاه و صبحگاه پروردگارت را با ستایش، تسبیح گوی.(۴۰: ۵۵) به آثارِ رحمت خدا بنگر که چگونه زمین را پس از پژمردنش زنده میسازد؟ بیگمان همان [خدایِ توانا]، زندهکنندهٔ مردگان است، و او بر هر کاری توانا است.(۳۰: ۵۰) نماز را برپا دار، و به کار پسندیده فرمان ده، و از کار ناپسند بازدار، و بر آسیبی که به تو میرسد شکیبا باش، که این از کارهای سترگ و استوار است. و از مردم [به نَخوَت] روی برمتاب، و در زمین سرمستانه راه مرو که خدا هیچ به خودبالندهٔ فخرفروشی را دوست نمیدارد. و در راه رفتنت میانهرو باش، و صدایت را آهسته بدار.(۳۱: ۱۷_۱۹) و نیکی و بدی یکسان نیست، [بدی] را به بهترین شیوه برطرف ساز، آنگاه [خواهی دید] آن کسی که میان تو و او دشمنی وجود دارد [بهناگاه چُنان دگرگون شود] گویی که دوستی صمیمی و دلسوز است.(۴۱: ۳۴) در برابر حُکم پروردگارت شکیبا باش و از هیچ گناهکار یا ناسپاسی از آنان فرمان مَبَر. و نام پروردگارت را در صبح و شام یاد کن و پاسی از شب را برای او سجده کن و در درازیِ شب به تسبیح او بپرداز.(۷۶: ۲۴_۲۶) نماز را از هنگام مایل شدن خورشید [از خطّ نصفالنّهار] تا تاریکی شب برپادار و [بهویژه] قرائت سپیدهدم را (نماز صبح)؛ چرا که قرائت سپیدهدم همواره مورد نظر [فرشتگان] است. و پاسی از شب را [به نماز و خواندن قرآن] بیدار بمان که برای تو تکلیفی افزون باشد، امید است که پروردگارت تو را به مقامی ستوده برانگیزد. و بگو: پروردگارا، مرا به راستی و درستی [در هر کاری] درآور و به راستی و درستی بیرون آر. و از نزد خویش برای من حجّت و دلیلی یاریگر قرار ده.(۱۷: ۷۸_٨٠) در برابر حُکم پروردگارت شکیبا باش که تو حتماً زیر نظر ما هستی و هنگامی که برمیخیزی با ستایش پروردگارت [او را] تسبیح گوی.(۵۲: ۴۸) میدانیم که سینهات از آنچه میگویند، تنگ میشود. پس با ستایش پروردگارت تسبیح گوی و از سجدهکنندگان باش. و پروردگارت را پرستش کن تا آنگاه که مرگت فرا رسد.(۱۵: ٩٧_۹۹) ای جانِ آرمیده، خشنود [و] پسندیده به سوی پروردگارت بازگرد.(۸۹: ۲۷_۲۸)
@sedigh_63


18.04.202504:52
«وقت عارف چون روزگار بهار است: رعد میغرّد و ابر میبارد و برق میسوزد و باد میوزد و شکوفه میشکفد و مرغان بانگ میکنند. حال عارف همچنین است: به چشم میگرید و به لب میخندد و به دل میسوزد و به سر مینازد و نام دوست میگوید و بر درِ او میگردد.»
ابوبکر شبلی؛
تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۸۳
(توضیح مصحح: شاید «بِسِرّ مینازد» قابل توجیهتر باشد، یعنی قلباً احساس شادمانی و سرور میکند.)
خروشیدن چون رعد، باریدن چون باران، سوختن چون برق، وزیدن چون باد، شکفتن چون شکوفه، و تکرار نام دوست چون پرنده.
.
ابوبکر شبلی؛
تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۸۳
(توضیح مصحح: شاید «بِسِرّ مینازد» قابل توجیهتر باشد، یعنی قلباً احساس شادمانی و سرور میکند.)
خروشیدن چون رعد، باریدن چون باران، سوختن چون برق، وزیدن چون باد، شکفتن چون شکوفه، و تکرار نام دوست چون پرنده.
.
15.04.202505:10
احتیاج ما و اشتیاق او
«... وأسألُكَ لذَّةَ النظرِ إلى وجهِكَ، والشوْقَ إلى لقائِكَ»
«خداوندا از تو لذت نظارهٔ چهرهات را مسألت دارم و اشتیاق به ملاقاتت را خواهانم.»
این دعای زیبا که از پیامبر اسلام نقل شده است در بیان شوق است. اینجا خواستهٔ او علاوه بر ملاقات خداوند، شوق به ملاقات اوست. شوق دیدار دوست را داشتن موهبتی است که پیامبر به دعا طلب میکرد. طلب میکرد تا از زمرهٔ مشتاقان باشد. دعا میکرد دلش یکپارچه اشتیاق باشد. شوق و اشتیاق، حلاوت و طراوت ایمان است. محبت، همواره با اشتیاق توأم است. و ایمان ورزیدن در حقیقت شوق ورزیدن است.
بوعثمان حیری گفته است:
«شوق ثمرهٔ محبت است. هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدا و لقای خدا بوَد.»
در قرآن کریم آمده است موسی(ع) برای نیایش و دیدار خدا شتاب ورزید و از قوم خود پیشی گرفت و خداوند از او پرسید چرا پیش از قوم خود به میقات آمدی و موسی پاسخ داد: «تا تو خرسند باشی.»
«و ای موسی، چه چیز تو را (دور) از قوم خودت، به شتاب واداشته است؟ گفت: اینان در پی منند، و من_اى پروردگارم_، به سویت شتافتم تا خشنود شوی.»
.
عارفان این ماجرا را ذیلِ شوق به خداوند فهمیدهاند:
🍃 از استاد ابوعلی شنیدم اندر تفسیر این آیه «وَعَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضَى(و من به تو شتابیدم خداوند من، تا بپسندی و خشنود باشی)»(طه: ۸۴)؛ [گفت:] «مُراد آن بود [که] گفت به تو شتافتم از آرزوی تو. به لفظ رضا بپوشید.»(ترجمهٔ رسالهٔ قشیریه، نشر هرمس، ص۴۸۰)
🍃 و [جنید بغدادی] گفت: «صوفی آن است که... شوقِ او شوق موسی است در وقتِ مناجات.»(تذکرةالاولیاء، ص۴۵۶)
دربارهٔ این شوق، دو نکته گفتنی است. یکی اینکه اشتیاق به خدا در عینِ سوز و دردی که همراه دارد، مایهٔ عیش و تنعّم است:
🍃 «اهل محبت در آتش شوقی که به محبوب دارند تنعّم میکنند، بیشتر و خوشتر از تنعم اهل بهشت.»(ابوالحسن علی الصّایغ: تذکرةالاولیاء، ص۷۹۳)
و دیگر اینکه این شوق و اشتیاق، متقابل و دوطرفه است. خداوند نیز مشتاق است. حافظ میگفت: «ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود»
🍃 و [رسول-ص-] گفت: خدای-تعالی- میگوید: «طالَ شوقُ الابرارِ إلی لِقائی وإنّی الی لِقائهم لأشدُّ شوقاً، دراز شد آرزوی نیکمردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان به من.»
(کیمیای سعادت، تصحیح خدیو جم، جلد دوم، ص۶۰۴)
🍃 خداوند تعالی وحی فرستاد به داود که: جوانان بنیاسرائیل را بگوی که چرا خویشتن [را] به غیر من مشغول دارید و (در حالی که) من مشتاق شمایم؟ [لِمَ تَشٔغَلونَ أنْفُسَکَم بِغَیری و أنا مُشتاقٌ إلیْکُم؟]
(ترجمهٔ رسالهٔ قشیریه، ص۴۸۲)
🍃 نقلست که [ابوالحسن خرقانی] یک شب حق تعالی را به خواب دید گفت: «الهی! شصت سال است تا در امید دوستی تو میگذارم و در شوق تو باشم» حق، تعالی، گفت: «تو به سالی شصت طلب کردهای ما در ازل الآزال بیعلّتی در قِدَم دعوی دوستی کردهایم تو را.»(تذکرةالاولیاء، ۷۷۲)
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق، چه شد؟
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود
➖حافظ
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
«... وأسألُكَ لذَّةَ النظرِ إلى وجهِكَ، والشوْقَ إلى لقائِكَ»
«خداوندا از تو لذت نظارهٔ چهرهات را مسألت دارم و اشتیاق به ملاقاتت را خواهانم.»
أخرجه النسائي (۱۳۰۵)، وأحمد (۱۸۳۵۱)
این دعای زیبا که از پیامبر اسلام نقل شده است در بیان شوق است. اینجا خواستهٔ او علاوه بر ملاقات خداوند، شوق به ملاقات اوست. شوق دیدار دوست را داشتن موهبتی است که پیامبر به دعا طلب میکرد. طلب میکرد تا از زمرهٔ مشتاقان باشد. دعا میکرد دلش یکپارچه اشتیاق باشد. شوق و اشتیاق، حلاوت و طراوت ایمان است. محبت، همواره با اشتیاق توأم است. و ایمان ورزیدن در حقیقت شوق ورزیدن است.
بوعثمان حیری گفته است:
«شوق ثمرهٔ محبت است. هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدا و لقای خدا بوَد.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۰۳)
در قرآن کریم آمده است موسی(ع) برای نیایش و دیدار خدا شتاب ورزید و از قوم خود پیشی گرفت و خداوند از او پرسید چرا پیش از قوم خود به میقات آمدی و موسی پاسخ داد: «تا تو خرسند باشی.»
«وَمَا أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يَا مُوسَى قَالَ هُمْ أُولَاءِ عَلَى أَثَرِي وَعَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضَى»(طه: ۸۳-۸۴)
«و ای موسی، چه چیز تو را (دور) از قوم خودت، به شتاب واداشته است؟ گفت: اینان در پی منند، و من_اى پروردگارم_، به سویت شتافتم تا خشنود شوی.»
.
عارفان این ماجرا را ذیلِ شوق به خداوند فهمیدهاند:
🍃 از استاد ابوعلی شنیدم اندر تفسیر این آیه «وَعَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضَى(و من به تو شتابیدم خداوند من، تا بپسندی و خشنود باشی)»(طه: ۸۴)؛ [گفت:] «مُراد آن بود [که] گفت به تو شتافتم از آرزوی تو. به لفظ رضا بپوشید.»(ترجمهٔ رسالهٔ قشیریه، نشر هرمس، ص۴۸۰)
🍃 و [جنید بغدادی] گفت: «صوفی آن است که... شوقِ او شوق موسی است در وقتِ مناجات.»(تذکرةالاولیاء، ص۴۵۶)
دربارهٔ این شوق، دو نکته گفتنی است. یکی اینکه اشتیاق به خدا در عینِ سوز و دردی که همراه دارد، مایهٔ عیش و تنعّم است:
🍃 «اهل محبت در آتش شوقی که به محبوب دارند تنعّم میکنند، بیشتر و خوشتر از تنعم اهل بهشت.»(ابوالحسن علی الصّایغ: تذکرةالاولیاء، ص۷۹۳)
و دیگر اینکه این شوق و اشتیاق، متقابل و دوطرفه است. خداوند نیز مشتاق است. حافظ میگفت: «ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود»
🍃 و [رسول-ص-] گفت: خدای-تعالی- میگوید: «طالَ شوقُ الابرارِ إلی لِقائی وإنّی الی لِقائهم لأشدُّ شوقاً، دراز شد آرزوی نیکمردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان به من.»
(کیمیای سعادت، تصحیح خدیو جم، جلد دوم، ص۶۰۴)
🍃 خداوند تعالی وحی فرستاد به داود که: جوانان بنیاسرائیل را بگوی که چرا خویشتن [را] به غیر من مشغول دارید و (در حالی که) من مشتاق شمایم؟ [لِمَ تَشٔغَلونَ أنْفُسَکَم بِغَیری و أنا مُشتاقٌ إلیْکُم؟]
(ترجمهٔ رسالهٔ قشیریه، ص۴۸۲)
🍃 نقلست که [ابوالحسن خرقانی] یک شب حق تعالی را به خواب دید گفت: «الهی! شصت سال است تا در امید دوستی تو میگذارم و در شوق تو باشم» حق، تعالی، گفت: «تو به سالی شصت طلب کردهای ما در ازل الآزال بیعلّتی در قِدَم دعوی دوستی کردهایم تو را.»(تذکرةالاولیاء، ۷۷۲)
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق، چه شد؟
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود
➖حافظ
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
29.03.202520:40
.
به درختان نگاه میکنم که در کمال سکوتند. و در کمالِ سکوت، دعوتگرند به چیزی نادیدنی. نگاهشان میکنی و آنها در سکوت خویش تو را به سمت چیزی پنهان فرامیخوانند. انگار که بگویند: به من خیره مشو، به آن نیروی والا بنگر و روی و دل خود به جانب او آور. آن نیروی دوستداشتنی و بینهایت که همهساله به من برگ و بار و شکوفه میدهد. آن حقیقت والای سرمدی که در من میدمد و بیدارباش او مرا به سوی زندگی میجنباند. به یُمنِ حضور پیوستهٔ اوست که بهار، بهاری میکند و نسیم میوزد و جوش و خروش حیات در تنه و ساقههای من میدود. به برکت آن شورِ پایندهٔ خلاق است که توانستهام سبز شوم و خاک را تعبیری تازه کنم. تازگیِ من، قدرت روحانی و گیرای من از آنجا آب میخورد. از من عبور کن و به آن سرچشمهٔ لطف که از چشمها نهان است دل بدوز. در من متوقف نشو. من در سکوت جلیل خود، با سکوت جلیل خود، تو را به سوی آن نادیدنی فرامیخوانم. آنجا خانهٔ توست. خانهٔ تو و من.
صدّیق
.
به درختان نگاه میکنم که در کمال سکوتند. و در کمالِ سکوت، دعوتگرند به چیزی نادیدنی. نگاهشان میکنی و آنها در سکوت خویش تو را به سمت چیزی پنهان فرامیخوانند. انگار که بگویند: به من خیره مشو، به آن نیروی والا بنگر و روی و دل خود به جانب او آور. آن نیروی دوستداشتنی و بینهایت که همهساله به من برگ و بار و شکوفه میدهد. آن حقیقت والای سرمدی که در من میدمد و بیدارباش او مرا به سوی زندگی میجنباند. به یُمنِ حضور پیوستهٔ اوست که بهار، بهاری میکند و نسیم میوزد و جوش و خروش حیات در تنه و ساقههای من میدود. به برکت آن شورِ پایندهٔ خلاق است که توانستهام سبز شوم و خاک را تعبیری تازه کنم. تازگیِ من، قدرت روحانی و گیرای من از آنجا آب میخورد. از من عبور کن و به آن سرچشمهٔ لطف که از چشمها نهان است دل بدوز. در من متوقف نشو. من در سکوت جلیل خود، با سکوت جلیل خود، تو را به سوی آن نادیدنی فرامیخوانم. آنجا خانهٔ توست. خانهٔ تو و من.
صدّیق
.
20.03.202518:23
.
موقوف زاری، موقوف فِطام، موقوفِ مَمات
◽️آن عنایت هست موقوفِ مَمات
یک عنایت خدا بهتر است از هزار جهد و اجتهاد، اما عنایت حق، موقوفِ مردن ماست:
غیرِ مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
و آن عنایت هست موقوفِ ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
(مثنوی، ۶: ۳۸۷۴_۳۸۷۶)
◽️دانش آن بود موقوفِ سفر
هر کجا باشیم یار با ماست، اما فهم عمیق این حقیقت، نیازمند سفر و طی طریق است. آن را با تیزهوشی و تفکر نمیتوان دریافت، با سیر و سلوک است که پرده کنار میرود. به لطفِ حرکت و سِیْر است که مُهر از دل برداشته میشود و به «معیّت» او پیمیبریم:
بوکْ موقوف است کامم بر سفر
چون سفر کردم، بیابم در حَضَر
یار را چندین بجویم جِدّ و چُست
که بدانم که نمیبایست جُست
آن معیّت کی رود در گوشِ من
تا نگردم گِردِ دَورانِ زمن؟
کی کنم من از معیّت فهمِ راز
جز که از بعدِ سفرهای دراز؟
چون سفرها کرد و دادِ راه داد
بعد از آن مُهر از دلِ او برگشاد
دانش آن بود موقوفِ سفر
نآید آن دانش به تیزیّ فِکَر
(مثنوی، ۶: ۴۲۱۲-۴۲۲۰)
◽️ گفت: بُد موقوفِ این لَت لوتِ من
گنج در خانهٔ ماست، اما راه یافتن به آن نیازمند دریدن پردههای غفلت است. از پیِ مشقتهاست که سرآخر به گنجی که در خانهٔ ماست پی میبریم:
گفت با خود: «گنج در خانهیْ من است
پس مرا آنجا چه فقر و شیون است؟
بر سر گنج از گدایی مُردهام
زآنکه اندر غفلت و در پردهام»
گفت: بُد موقوفِ این لَت لوتِ من
آبِ حیوان بود در حانوتِ من
(مثنوی، ۶: ۴۳۵۸-۴۳۱)
◽️رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
رحمت حق، موقوفِ زاریهای دل است:
رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
(مثنوی، د۲: ۳۷۸)
◽️ لیک موقوفِ غریو کودک است
در قصهٔ حلوا خریدن شیخ احمد خَضرویه، گریستن کودکی مایهٔ گشایش و نعمت شد. اگر کودک نمیگریست، آن دینارها به دست نمیآمد.
گفت: آن دینار اگر چه اندک است
لیک موقوف غریو کودک است
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر رحمت درنمیآید به جوش
(مثنوی، ۲: ۴۴۴-۴۴۵)
◽️کامِ خود موقوفِ زاری دان درست
کامیابی ما موقوف زاریدن است. زاریدن و نیاز بردن به درگاه حق. برای درک موهبت و خلعت خدا، کودکان چشم باید بگریند.
ای برادر، طفلْ طفلِ چشمِ توست
کامِ خود موقوفِ زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جسد
(مثنوی، ۲: ۴۴۶-۴۴۷)
◽️کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
اصل و اساس، کشش و جذبهٔ حق است؛ اما طالب خدا نباید دست از کوشش و مجاهده بردارد. ترک عمل، ناز کردن است و شایستهٔ جانبازانِ راه نیست. نمیدانیم پرندهٔ عنایت و جذبهٔ دوست چه وقت از آشیان پرمیگیرد و به سوی ما میآید، از اینرو تا دمیدن صبح عنایت، شمعِ کوشش را باید روشن داشت:
اصلْ خود جذبهست، لیک ای خواجهتاش
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
زآنکه ترکِ کار چون نازی بوَد
ناز کی درخوردِ جانبازی بوَد؟
نه قبول اندیش و نه ردّ ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
(مثنوی، ۶: ۱۵۰۶-۱۵۰۹)
◽️فهم کن، موقوف آن گفتن مباش
عاشقان را به چشم عشق باید دید و فهمید. فهم عشق و عاشقان موقوف حرف ظاهر نیست. کسی که به ظاهر کلام بسنده میکند از شعلههای جان محروم میماند:
زین گذر کن، پندِ من بپْذیر، هین
عاشقان را تو به چشمِ عشق بین
فهم کن، موقوف آن گفتن مباش
سینههای عاشقان را کم خراش
(مثنوی، ۵: ۲۷۶۸-۲۷۷۰)
◽️فهم این موقوف شد بر مرگِ مرد
فهم یگانگی و وحدتی که عارفان میگفتند با عقل ممکن نیست. وقتی کسی از خویش رهید و مرگ را زیست، یگانگی و اتحاد عارفانه را فهم تواند کرد. اگر فهم چنین حقیقتی با عقل ممکن بود، غلبه بر نفس و ترک خویشتن، ضرورتی نداشت:
در دلِ معشوق جمله عاشق است
در دلِ عَذرا همیشه وامِق است
در دلِ عاشق به جز معشوق نیست
در میانْشان فارق و مفروق نیست
هیچکس با خویش زُرْ غِبّاً نمود؟
هیچکس با خود به نوبت یار بود؟
آن یکیی نه که عقلش فهم کرد
فهمِ این موقوف شد بر مرگِ مرد
ور به عقل ادراکِ این ممکن بُدی
قهر نفْس از بهرِ چه واجب شدی؟
(مثنوی، ۶: ۲۷۰۹-۲۷۱۴)
◽️پس حیاتِ ماست موقوفِ فِطام
راه عبور به حیاتی پاکتر و والاتر «تبدیلِ مزاج» است. جنین، خونخواری را ترک میکند تا پذیرای شیر شود و حیاتی تازه را تجربه کند. کودک شیرخوار از شیر مادر گرفته میشود(=فِطام) تا پذیرای غذاهای دیگر شود. همچنین است حال طالب خدا و جویای حیات راستین. نیل به حیات راستین نیز موقوفِ فِطام و ترک خوراکهای معمول است. موقوفِ تبدیل مزاج است.
پس حیات ماست موقوفِ فطام
اندک اندک جهد کن، تم الکلام
چون جنین بُد آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
از فطام خون غذااَش شیر شد
وز فطام شیر لقمهگیر شد
از فطام لقمه لقمانی شود
طالب اِشکار پنهانی شود
(مثنوی، ۳: ۴۲ــ۵۲)
@sedigh_63
موقوف زاری، موقوف فِطام، موقوفِ مَمات
◽️آن عنایت هست موقوفِ مَمات
یک عنایت خدا بهتر است از هزار جهد و اجتهاد، اما عنایت حق، موقوفِ مردن ماست:
غیرِ مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
و آن عنایت هست موقوفِ ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
(مثنوی، ۶: ۳۸۷۴_۳۸۷۶)
◽️دانش آن بود موقوفِ سفر
هر کجا باشیم یار با ماست، اما فهم عمیق این حقیقت، نیازمند سفر و طی طریق است. آن را با تیزهوشی و تفکر نمیتوان دریافت، با سیر و سلوک است که پرده کنار میرود. به لطفِ حرکت و سِیْر است که مُهر از دل برداشته میشود و به «معیّت» او پیمیبریم:
بوکْ موقوف است کامم بر سفر
چون سفر کردم، بیابم در حَضَر
یار را چندین بجویم جِدّ و چُست
که بدانم که نمیبایست جُست
آن معیّت کی رود در گوشِ من
تا نگردم گِردِ دَورانِ زمن؟
کی کنم من از معیّت فهمِ راز
جز که از بعدِ سفرهای دراز؟
چون سفرها کرد و دادِ راه داد
بعد از آن مُهر از دلِ او برگشاد
دانش آن بود موقوفِ سفر
نآید آن دانش به تیزیّ فِکَر
(مثنوی، ۶: ۴۲۱۲-۴۲۲۰)
◽️ گفت: بُد موقوفِ این لَت لوتِ من
گنج در خانهٔ ماست، اما راه یافتن به آن نیازمند دریدن پردههای غفلت است. از پیِ مشقتهاست که سرآخر به گنجی که در خانهٔ ماست پی میبریم:
گفت با خود: «گنج در خانهیْ من است
پس مرا آنجا چه فقر و شیون است؟
بر سر گنج از گدایی مُردهام
زآنکه اندر غفلت و در پردهام»
گفت: بُد موقوفِ این لَت لوتِ من
آبِ حیوان بود در حانوتِ من
(مثنوی، ۶: ۴۳۵۸-۴۳۱)
◽️رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
رحمت حق، موقوفِ زاریهای دل است:
رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
(مثنوی، د۲: ۳۷۸)
◽️ لیک موقوفِ غریو کودک است
در قصهٔ حلوا خریدن شیخ احمد خَضرویه، گریستن کودکی مایهٔ گشایش و نعمت شد. اگر کودک نمیگریست، آن دینارها به دست نمیآمد.
گفت: آن دینار اگر چه اندک است
لیک موقوف غریو کودک است
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر رحمت درنمیآید به جوش
(مثنوی، ۲: ۴۴۴-۴۴۵)
◽️کامِ خود موقوفِ زاری دان درست
کامیابی ما موقوف زاریدن است. زاریدن و نیاز بردن به درگاه حق. برای درک موهبت و خلعت خدا، کودکان چشم باید بگریند.
ای برادر، طفلْ طفلِ چشمِ توست
کامِ خود موقوفِ زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جسد
(مثنوی، ۲: ۴۴۶-۴۴۷)
◽️کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
اصل و اساس، کشش و جذبهٔ حق است؛ اما طالب خدا نباید دست از کوشش و مجاهده بردارد. ترک عمل، ناز کردن است و شایستهٔ جانبازانِ راه نیست. نمیدانیم پرندهٔ عنایت و جذبهٔ دوست چه وقت از آشیان پرمیگیرد و به سوی ما میآید، از اینرو تا دمیدن صبح عنایت، شمعِ کوشش را باید روشن داشت:
اصلْ خود جذبهست، لیک ای خواجهتاش
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
زآنکه ترکِ کار چون نازی بوَد
ناز کی درخوردِ جانبازی بوَد؟
نه قبول اندیش و نه ردّ ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
(مثنوی، ۶: ۱۵۰۶-۱۵۰۹)
◽️فهم کن، موقوف آن گفتن مباش
عاشقان را به چشم عشق باید دید و فهمید. فهم عشق و عاشقان موقوف حرف ظاهر نیست. کسی که به ظاهر کلام بسنده میکند از شعلههای جان محروم میماند:
زین گذر کن، پندِ من بپْذیر، هین
عاشقان را تو به چشمِ عشق بین
فهم کن، موقوف آن گفتن مباش
سینههای عاشقان را کم خراش
(مثنوی، ۵: ۲۷۶۸-۲۷۷۰)
◽️فهم این موقوف شد بر مرگِ مرد
فهم یگانگی و وحدتی که عارفان میگفتند با عقل ممکن نیست. وقتی کسی از خویش رهید و مرگ را زیست، یگانگی و اتحاد عارفانه را فهم تواند کرد. اگر فهم چنین حقیقتی با عقل ممکن بود، غلبه بر نفس و ترک خویشتن، ضرورتی نداشت:
در دلِ معشوق جمله عاشق است
در دلِ عَذرا همیشه وامِق است
در دلِ عاشق به جز معشوق نیست
در میانْشان فارق و مفروق نیست
هیچکس با خویش زُرْ غِبّاً نمود؟
هیچکس با خود به نوبت یار بود؟
آن یکیی نه که عقلش فهم کرد
فهمِ این موقوف شد بر مرگِ مرد
ور به عقل ادراکِ این ممکن بُدی
قهر نفْس از بهرِ چه واجب شدی؟
(مثنوی، ۶: ۲۷۰۹-۲۷۱۴)
◽️پس حیاتِ ماست موقوفِ فِطام
راه عبور به حیاتی پاکتر و والاتر «تبدیلِ مزاج» است. جنین، خونخواری را ترک میکند تا پذیرای شیر شود و حیاتی تازه را تجربه کند. کودک شیرخوار از شیر مادر گرفته میشود(=فِطام) تا پذیرای غذاهای دیگر شود. همچنین است حال طالب خدا و جویای حیات راستین. نیل به حیات راستین نیز موقوفِ فِطام و ترک خوراکهای معمول است. موقوفِ تبدیل مزاج است.
پس حیات ماست موقوفِ فطام
اندک اندک جهد کن، تم الکلام
چون جنین بُد آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
از فطام خون غذااَش شیر شد
وز فطام شیر لقمهگیر شد
از فطام لقمه لقمانی شود
طالب اِشکار پنهانی شود
(مثنوی، ۳: ۴۲ــ۵۲)
@sedigh_63
19.03.202522:57
اقتدا به طبیعت
و نقل است که [جنید بغدادی] شبی با مریدی در راهی میگذشت. سگی بانگ بکرد. جُنَید گفت: «لَبَّیک لَبَّیک.»[=آری. بلی. اجابت باد تو را]. بعد از آن حالت، مرید پرسید که «این حالت چه بود؟» جُنَید گفت: «قوّت و دمدمهٔ سگ از قهر خدای تعالی دیدم و آواز او را از قدرت دیدم و سگ را در میان ندیدم، لاجَرَم لَبَّیک لَبَّیک جواب قهر دادم.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۴۴۳)
«و از او [=ابوبکر شبلی] میآید که یک بار چند شبانروز در زیر درختی رقص میکرد و میگفت: «هوهوهو.» گفتند: «این چه حال است؟» گفت: «این فاخته بر درخت میگوید: کوکوکو، من نیز موافقتِ او را میگویم هوهوهو.» تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.»(همان، ص۶۷۰)
«یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سَحر در کنار بیشهای خفته. شوریدهای که در آن سفر همراه ما بود نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد، گفتمش آن چه حالت بود؟ گفت بلبلان را دیدم که به نالِش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.»(گلستان سعدی، باب دوم)
@sedigh_63
و نقل است که [جنید بغدادی] شبی با مریدی در راهی میگذشت. سگی بانگ بکرد. جُنَید گفت: «لَبَّیک لَبَّیک.»[=آری. بلی. اجابت باد تو را]. بعد از آن حالت، مرید پرسید که «این حالت چه بود؟» جُنَید گفت: «قوّت و دمدمهٔ سگ از قهر خدای تعالی دیدم و آواز او را از قدرت دیدم و سگ را در میان ندیدم، لاجَرَم لَبَّیک لَبَّیک جواب قهر دادم.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۴۴۳)
«و از او [=ابوبکر شبلی] میآید که یک بار چند شبانروز در زیر درختی رقص میکرد و میگفت: «هوهوهو.» گفتند: «این چه حال است؟» گفت: «این فاخته بر درخت میگوید: کوکوکو، من نیز موافقتِ او را میگویم هوهوهو.» تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.»(همان، ص۶۷۰)
«یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سَحر در کنار بیشهای خفته. شوریدهای که در آن سفر همراه ما بود نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد، گفتمش آن چه حالت بود؟ گفت بلبلان را دیدم که به نالِش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.»(گلستان سعدی، باب دوم)
@sedigh_63
23.04.202521:48
برو و بزی
و از أبیدرداء روایت کنند که او از پسِ کودکان رفتی و از ایشان گنجشک خریدی و رها کردی و گفتی: «برو و بزی.»
(تنبیهالغافلین، ابولیث سمرقندی، ترجمهٔ ابواسحاق ابراهیم بن بدیل، تصحیح حامد خاتمیپور، نشر سخن، ۱۴۰۱، ص۳۶۱)
.
و از أبیدرداء روایت کنند که او از پسِ کودکان رفتی و از ایشان گنجشک خریدی و رها کردی و گفتی: «برو و بزی.»
(تنبیهالغافلین، ابولیث سمرقندی، ترجمهٔ ابواسحاق ابراهیم بن بدیل، تصحیح حامد خاتمیپور، نشر سخن، ۱۴۰۱، ص۳۶۱)
.
17.04.202520:11
کی این در بسته بود؟
«طلب کنید تا شما را عطا کنند؛ بجویید تا بیابید؛ در بکوبید تا بر شما در بگشایند. چه آن که طلب کند عطا گیرد؛ آن که بجوید بیابد؛ و بر آن که در بکوبد در بگشایند.»
(انجیل مَتّی: ۷: ۷-۸)
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری
(مثنوی، ۳: ۴۷۸۴)
مَمشاد دینَوَری گفت که: «شصت سال است تا در میکوبم، تا چه پاسخ آید که کیست ور در؟»
(طبقات الصوفیه، تصحیح محمدسرور مولایی، ص۳۰۲)
گفت پیغمبر: رکوع است و سجود
بر درِ حق کوفتن حلقهیْ وجود
حلقهٔ آن در هر آنکاو میزند
بهر او دولت سری بیرون کند
(مثنوی، ۵: ۲۰۴۸_۲۰۴۹)
بیخودی میگفت در پیشِ خدای
کای خدا آخر دری بر من گشای!
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت «ای غافل کی این در بسته بود؟»
(منطق الطیر، ابیات ۳۳۵۶-۳۳۵۷)
صالح مُرّی، رضیالله عنه، بسی گفتی که «هر کسی که دری میزند زود بوَد که باز شود.» یک بار رابعه حاضر بود و گفت: «تا کی گویی این در بسته است بازخواهند گشادن؟ هرگز کی بسته بود تا بازگشایند؟»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۸۵)
مپندار از ان در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست
(بوستان سعدی، ۱۰: ۳۹۰۶)
@sedigh_63
«طلب کنید تا شما را عطا کنند؛ بجویید تا بیابید؛ در بکوبید تا بر شما در بگشایند. چه آن که طلب کند عطا گیرد؛ آن که بجوید بیابد؛ و بر آن که در بکوبد در بگشایند.»
(انجیل مَتّی: ۷: ۷-۸)
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری
(مثنوی، ۳: ۴۷۸۴)
مَمشاد دینَوَری گفت که: «شصت سال است تا در میکوبم، تا چه پاسخ آید که کیست ور در؟»
(طبقات الصوفیه، تصحیح محمدسرور مولایی، ص۳۰۲)
گفت پیغمبر: رکوع است و سجود
بر درِ حق کوفتن حلقهیْ وجود
حلقهٔ آن در هر آنکاو میزند
بهر او دولت سری بیرون کند
(مثنوی، ۵: ۲۰۴۸_۲۰۴۹)
بیخودی میگفت در پیشِ خدای
کای خدا آخر دری بر من گشای!
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت «ای غافل کی این در بسته بود؟»
(منطق الطیر، ابیات ۳۳۵۶-۳۳۵۷)
صالح مُرّی، رضیالله عنه، بسی گفتی که «هر کسی که دری میزند زود بوَد که باز شود.» یک بار رابعه حاضر بود و گفت: «تا کی گویی این در بسته است بازخواهند گشادن؟ هرگز کی بسته بود تا بازگشایند؟»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۸۵)
مپندار از ان در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست
(بوستان سعدی، ۱۰: ۳۹۰۶)
@sedigh_63
10.04.202519:50
دل زنده، نَفْسِ مُرده
و گفت: «دل هرگز زنده نشود تا نَفْس بنمیرد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
کسی گفت: «مرا وصیتی کن.» گفت: «بمیران نَفْس را تا زنده گردانندش.»
(احمد خضرویه: ص۳۶۲)
و گفت: «زندگانی نیست مگر در مرگِ نَفْس.» یعنی حیاتِ دل در مرگِ نَفْس است.
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)
و گفت: «تصوف آن بوَد که تو را خداوند از تو بمیراند و به خود زنده گرداند.»
(جنید بغدادی: ص۴۵۶)
و گفت: «هر که را وحشت بود از نَفْس خویش انس گرفته باشد دلِ او در موافقتِ خداوندِ خویش.»
(ابوحمزه خراسانی: ص۶۰۰)
و گفت: «تصوف ترکِ جمله نصیبهای نَفْس است برای نصیبِ حق.»
(ابوالحسن نوری: ص۴۹۲)
و گفت: «هیچ ستوری سرکش، به لگام سخت، اولیتر نیست از نفس تو، در دنیا.»
(حسن بصری: ص۴۳)
و گفت: «سختترین حجابها نَفْس دیدن است.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۸)
و گفت: «خدای، عزوجل، عزیز نکند بنده را به عزّی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواریِ نَفْسِ او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آن که او را از خواریِ نَفْسِ او محجوب کند تا ذُلِّ نَفْسِ خویش نبیند.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۹)
گفت: «با خدای یار باش در خصمیِ نَفْسِ خویش نه با نَفْس یار باش در خصمیِ خدای.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۶)
و گفت: «کمال معرفتِ نَفْس گمان بد بردن است بدو و هرگز گمان نیکو نابردن.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۷)
گفت: «مدتی نَفْس را به درگاه میبردم و او میگریست. چون مدد حق در رسید نَفْس مرا میبرد و میخندید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۶۸)
و گفت: «هر که به ترکِ هوا بگفت به حق رسید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۱)
و گفت: «فراموشی نَفْس یادکردگیِ کردگار است.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۳)
و گفت: «نَفْس را به خدای خواندم. اجابت نکرد. به ترک او گفتم و تنها به حضرت رفتم.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۶)
و گفت: «هر که بر نَفْس خویش مالک گشت [عزیز شد و هر که نَفْسِ او بر او مالک گشت] ذلیل شد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و گفت: «خدای را هیچ عبادت نکنند فاضلتر از مخالفت هوای نَفْس.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و گفت: «قویترین قوّتی آن است که بر نَفْسِ خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادبِ نَفْسِ خویش، از ادب کردن غیری عاجزتر بود هزار بار.»
(سری سقطی: ص۳۴۳)
و گفت: «هر که نَفْس خویش را نشناسد، او در دینِ خویش در غرور بوَد.»
(احمد حواری: ص۳۵۴)
و گفت: «هرکه خدای را دوست دارد نَفْس را دشمن دارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۵)
و گفت: «راجیترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناکتر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناکتر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمنتر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)
و گفت: «نَفَسهای خود را در راه هوای نَفْسِ خود صرف مکن بعد از آن برای هرکه خواهی از موجودات صرف میکن.»
(ابنعطا: ص ۵۱۹)
و نقل است که بدو گفتند که «فلان کس بر سر آب میرود.» گفت: «آن که خدای تعالی او را توفیق دهد که مخالفتِ هوای خود کند بزرگتر از آن که بر هوا بپرّد.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)
و ازو پرسیدند که «بهچه چیز بنده دوستیِ خدای را تواند حاصل کرد؟» گفت: «به دشمنیِ آنچه خدای تعالی دشمن گرفته است و آن دنیا است و نَفْس.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)
نقل است که یکی بیامد که «از دورجایی آمدهام نزدیک تو.» استاد گفت: «این حدیث به قطعِ مسافت نباشد. از نَفْس خویش گامی فراتر نه و همه مقصودها حاصل است.»
(ابوعلی دقّاق: ص۷۰۳)
و گفت: «گمان نیکو بردن به خدای، غایتِ معرفت بوَد. و گمانِ بد بردن به نَفْس، اصلِ معرفت بود به نَفْس.»
(ابوعلی جوزجانی: ص۶۱۲)
و گفت: «هر که سایهٔ نفس خویش از خویش برگیرد عیشِ جمله خلق در سایهٔ او بوَد.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۹)
و گفت: «فاضلترین وقتهای تو آن است که از خواطر و وسواسِ نَفْس رسته باشی و مردمان از ظنِّ بدِ تو رسته باشند.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۸)
و گفت: «نعمتِ عظیمتر از نَفْس بیرون آمدن است، زیرا که عظیمتر حجابی میانِ تو و خدای نَفْس است. پس حقیقت نیست مگر در مرگِ نَفْسِ تو.»
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)
«من با خلق خدای صلح کردم که هرگز جنگ نکنم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکنم.»
(ابوالحسن خرقانی: ص۷۴۰)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
و گفت: «دل هرگز زنده نشود تا نَفْس بنمیرد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
کسی گفت: «مرا وصیتی کن.» گفت: «بمیران نَفْس را تا زنده گردانندش.»
(احمد خضرویه: ص۳۶۲)
و گفت: «زندگانی نیست مگر در مرگِ نَفْس.» یعنی حیاتِ دل در مرگِ نَفْس است.
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)
و گفت: «تصوف آن بوَد که تو را خداوند از تو بمیراند و به خود زنده گرداند.»
(جنید بغدادی: ص۴۵۶)
و گفت: «هر که را وحشت بود از نَفْس خویش انس گرفته باشد دلِ او در موافقتِ خداوندِ خویش.»
(ابوحمزه خراسانی: ص۶۰۰)
و گفت: «تصوف ترکِ جمله نصیبهای نَفْس است برای نصیبِ حق.»
(ابوالحسن نوری: ص۴۹۲)
و گفت: «هیچ ستوری سرکش، به لگام سخت، اولیتر نیست از نفس تو، در دنیا.»
(حسن بصری: ص۴۳)
و گفت: «سختترین حجابها نَفْس دیدن است.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۸)
و گفت: «خدای، عزوجل، عزیز نکند بنده را به عزّی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواریِ نَفْسِ او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آن که او را از خواریِ نَفْسِ او محجوب کند تا ذُلِّ نَفْسِ خویش نبیند.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۹)
گفت: «با خدای یار باش در خصمیِ نَفْسِ خویش نه با نَفْس یار باش در خصمیِ خدای.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۶)
و گفت: «کمال معرفتِ نَفْس گمان بد بردن است بدو و هرگز گمان نیکو نابردن.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۷)
گفت: «مدتی نَفْس را به درگاه میبردم و او میگریست. چون مدد حق در رسید نَفْس مرا میبرد و میخندید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۶۸)
و گفت: «هر که به ترکِ هوا بگفت به حق رسید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۱)
و گفت: «فراموشی نَفْس یادکردگیِ کردگار است.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۳)
و گفت: «نَفْس را به خدای خواندم. اجابت نکرد. به ترک او گفتم و تنها به حضرت رفتم.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۶)
و گفت: «هر که بر نَفْس خویش مالک گشت [عزیز شد و هر که نَفْسِ او بر او مالک گشت] ذلیل شد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و گفت: «خدای را هیچ عبادت نکنند فاضلتر از مخالفت هوای نَفْس.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و گفت: «قویترین قوّتی آن است که بر نَفْسِ خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادبِ نَفْسِ خویش، از ادب کردن غیری عاجزتر بود هزار بار.»
(سری سقطی: ص۳۴۳)
و گفت: «هر که نَفْس خویش را نشناسد، او در دینِ خویش در غرور بوَد.»
(احمد حواری: ص۳۵۴)
و گفت: «هرکه خدای را دوست دارد نَفْس را دشمن دارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۵)
و گفت: «راجیترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناکتر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناکتر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمنتر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)
و گفت: «نَفَسهای خود را در راه هوای نَفْسِ خود صرف مکن بعد از آن برای هرکه خواهی از موجودات صرف میکن.»
(ابنعطا: ص ۵۱۹)
و نقل است که بدو گفتند که «فلان کس بر سر آب میرود.» گفت: «آن که خدای تعالی او را توفیق دهد که مخالفتِ هوای خود کند بزرگتر از آن که بر هوا بپرّد.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)
و ازو پرسیدند که «بهچه چیز بنده دوستیِ خدای را تواند حاصل کرد؟» گفت: «به دشمنیِ آنچه خدای تعالی دشمن گرفته است و آن دنیا است و نَفْس.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)
نقل است که یکی بیامد که «از دورجایی آمدهام نزدیک تو.» استاد گفت: «این حدیث به قطعِ مسافت نباشد. از نَفْس خویش گامی فراتر نه و همه مقصودها حاصل است.»
(ابوعلی دقّاق: ص۷۰۳)
و گفت: «گمان نیکو بردن به خدای، غایتِ معرفت بوَد. و گمانِ بد بردن به نَفْس، اصلِ معرفت بود به نَفْس.»
(ابوعلی جوزجانی: ص۶۱۲)
و گفت: «هر که سایهٔ نفس خویش از خویش برگیرد عیشِ جمله خلق در سایهٔ او بوَد.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۹)
و گفت: «فاضلترین وقتهای تو آن است که از خواطر و وسواسِ نَفْس رسته باشی و مردمان از ظنِّ بدِ تو رسته باشند.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۸)
و گفت: «نعمتِ عظیمتر از نَفْس بیرون آمدن است، زیرا که عظیمتر حجابی میانِ تو و خدای نَفْس است. پس حقیقت نیست مگر در مرگِ نَفْسِ تو.»
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)
«من با خلق خدای صلح کردم که هرگز جنگ نکنم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکنم.»
(ابوالحسن خرقانی: ص۷۴۰)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
24.03.202520:31
موعظهٔ مولانا (۳)
نکتهای کآن جَست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جَست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سَیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبوَد شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
وآن موالیدش به حُکمِ خلق نیست
۱: ۱۶۶۶-۱۶۶۹
ای زبان، تو بس زیانی بر وَری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان، هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان، هم گنجِ بیپایان تویی
ای زبان، هم رنجِ بیدرمان تویی
۱: ۱۷۰۷-۱۷۰۸
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده بهْ از خفتگی
اندر این ره میتراش و میخراش
تا دمِ آخر، دمی فارغ مباش
تا دمِ آخِر، دمی آخِر بوَد
که عنایت با تو صاحبسِر بوَد
۱: ۱۸۲۷/۱۸۳۰-۱۸۳۱
گفت طوطی کاو به فعلم پند داد
که «رها کن لطفِ آواز و گشاد
زآنکه آوازت تو را در بند کرد»
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی «ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص»
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکَنند
دانه پنهان کن، بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو
هر که داد او حُسنِ خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبَرند
در پناه لطفِ حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
۱: ۱۸۳۸-۱۸۴۵/۱۸۴۷
لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست
کمترش خور، کآن پرآتش لقمهایست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دودِ او ظاهر شود پایانِ کار
۱: ۱۸۶۳-۱۸۶۴
تا توانی بنده شو، سلطان مباش
زخمکَش چون گویْ شو، چوگان مباش
نفْس از بس مدحها فرعون شد
کُن ذَلیلَالنَّفْسِ هَوْناً لاتَسُد
۱: ۱۸۷۶، ۱۸۷۵
ای برادر، عقل یکدم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ را سبز و ترّ و تازه بین
پر ز غنچه و وَرد و سرو و یاسمین
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
میبَرَد تا خُلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
پیشِ یوسف نازِش و خوبی مکن
جز نیاز و آهِ یعقوبی مکن
۱: ۱۹۰۴-۱۹۰۵/۱۹۰۸-۱۹۱۲/۱۹۱۶
معنیِ مردن ز طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دمِ عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
۱: ۱۹۱۷-۱۹۱۸
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش
۱: ۱۹۱۹-۱۹۲۰
گفت پیغامبر که نَفْحَتهای حق
اندرین ایام میآرد سَبَق
گوش و هُش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجهتاش!
۱: ۱۹۵۹-۱۹۶۲
گفت پیغامبر: «ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران، زینهار
زآنکه با جانِ شما آن میکند
کآن بهاران با درختان میکند
لیک بگْریزید از سردِ خزان
کآن کند کاو کرد با باغ و رَزان»
راویان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزدِ خدا نفْس و هواست
عقل و جان عینِ بهار است و بقاست
پس به تأویل این بوَد کانفاسِ پاک
چون بهار است و حیاتِ برگ و تاک
از حدیثِ اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زآنکه دینت راسْت پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجْهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایهٔ صدق و یقین و بندگیست
۱: ۲۰۵۵-۲۰۶۰/۲۰۶۳-۲۰۶۶
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کارِ جهان بیکار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
۱: ۲۱۲۹-۲۱۳۰
هست هشیاری ز یاد مامَضی
ماضی و مُستقبلت پردهیْ خدا
آتش اندر زن به هر دو، تا به کی
پرگِره باشی از این هر دو، چو نی؟
تا گِره با نی بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
۱: ۲۲۱۰-۲۲۱۲
ای خبرهات از خبردهْ بیخبر
توبهٔ تو از گناهِ تو بتر
ای تو از حالِ گذشته توبهجو
کی کنی توبه از این توبه؟ بگو!
۱: ۲۲۱۴-۲۲۱۵
از پیِ این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکارِ بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشیدِ جهان جانباز باش
جان فشان ای آفتابِ معنوی
مر جهانِ کهنه را بنما نَوی
در وجودِ آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آبِ روان
۱: ۲۲۲۷-۲۲۲۸/۲۲۳۰-۲۲۳۱
نان دهی از بهرِ حق، نانت دهند
جان دهی از بهرِ حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگِ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نمانْد از جود در دستِ تو مال
کی کند فضل اِلاهت پایمال؟
جانِ شورِ تلخ پیشِ تیغ بَر
جانِ چون دریای شیرین را بخر
۱: ۲۲۴۵-۲۲۴۷/۲۲۵۱
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گَردِ باد و بودِ ماست
۱: ۲۳۰۵
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
نکتهای کآن جَست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جَست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سَیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبوَد شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
وآن موالیدش به حُکمِ خلق نیست
۱: ۱۶۶۶-۱۶۶۹
ای زبان، تو بس زیانی بر وَری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان، هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان، هم گنجِ بیپایان تویی
ای زبان، هم رنجِ بیدرمان تویی
۱: ۱۷۰۷-۱۷۰۸
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده بهْ از خفتگی
اندر این ره میتراش و میخراش
تا دمِ آخر، دمی فارغ مباش
تا دمِ آخِر، دمی آخِر بوَد
که عنایت با تو صاحبسِر بوَد
۱: ۱۸۲۷/۱۸۳۰-۱۸۳۱
گفت طوطی کاو به فعلم پند داد
که «رها کن لطفِ آواز و گشاد
زآنکه آوازت تو را در بند کرد»
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی «ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص»
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکَنند
دانه پنهان کن، بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو
هر که داد او حُسنِ خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبَرند
در پناه لطفِ حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
۱: ۱۸۳۸-۱۸۴۵/۱۸۴۷
لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست
کمترش خور، کآن پرآتش لقمهایست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دودِ او ظاهر شود پایانِ کار
۱: ۱۸۶۳-۱۸۶۴
تا توانی بنده شو، سلطان مباش
زخمکَش چون گویْ شو، چوگان مباش
نفْس از بس مدحها فرعون شد
کُن ذَلیلَالنَّفْسِ هَوْناً لاتَسُد
۱: ۱۸۷۶، ۱۸۷۵
ای برادر، عقل یکدم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ را سبز و ترّ و تازه بین
پر ز غنچه و وَرد و سرو و یاسمین
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
میبَرَد تا خُلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
پیشِ یوسف نازِش و خوبی مکن
جز نیاز و آهِ یعقوبی مکن
۱: ۱۹۰۴-۱۹۰۵/۱۹۰۸-۱۹۱۲/۱۹۱۶
معنیِ مردن ز طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دمِ عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
۱: ۱۹۱۷-۱۹۱۸
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش
۱: ۱۹۱۹-۱۹۲۰
گفت پیغامبر که نَفْحَتهای حق
اندرین ایام میآرد سَبَق
گوش و هُش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجهتاش!
۱: ۱۹۵۹-۱۹۶۲
گفت پیغامبر: «ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران، زینهار
زآنکه با جانِ شما آن میکند
کآن بهاران با درختان میکند
لیک بگْریزید از سردِ خزان
کآن کند کاو کرد با باغ و رَزان»
راویان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزدِ خدا نفْس و هواست
عقل و جان عینِ بهار است و بقاست
پس به تأویل این بوَد کانفاسِ پاک
چون بهار است و حیاتِ برگ و تاک
از حدیثِ اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زآنکه دینت راسْت پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجْهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایهٔ صدق و یقین و بندگیست
۱: ۲۰۵۵-۲۰۶۰/۲۰۶۳-۲۰۶۶
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کارِ جهان بیکار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
۱: ۲۱۲۹-۲۱۳۰
هست هشیاری ز یاد مامَضی
ماضی و مُستقبلت پردهیْ خدا
آتش اندر زن به هر دو، تا به کی
پرگِره باشی از این هر دو، چو نی؟
تا گِره با نی بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
۱: ۲۲۱۰-۲۲۱۲
ای خبرهات از خبردهْ بیخبر
توبهٔ تو از گناهِ تو بتر
ای تو از حالِ گذشته توبهجو
کی کنی توبه از این توبه؟ بگو!
۱: ۲۲۱۴-۲۲۱۵
از پیِ این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکارِ بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشیدِ جهان جانباز باش
جان فشان ای آفتابِ معنوی
مر جهانِ کهنه را بنما نَوی
در وجودِ آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آبِ روان
۱: ۲۲۲۷-۲۲۲۸/۲۲۳۰-۲۲۳۱
نان دهی از بهرِ حق، نانت دهند
جان دهی از بهرِ حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگِ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نمانْد از جود در دستِ تو مال
کی کند فضل اِلاهت پایمال؟
جانِ شورِ تلخ پیشِ تیغ بَر
جانِ چون دریای شیرین را بخر
۱: ۲۲۴۵-۲۲۴۷/۲۲۵۱
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گَردِ باد و بودِ ماست
۱: ۲۳۰۵
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
20.03.202513:38
رابعه در فصل بهار
وقتی در فصل بهار در خانه شد و سر فرو برد. خادمه گفت: «یا سیّده! بیرون آی تا صُنع بینی.» رابعه گفت: «تو باری درون آی تا صانع بینی، شَغَلَتْنِی مُشاهَدَةُ الصّانعِ عن مُطالَعَةِ الصُّنْعِ.[=دیدار آفریننده مرا از دیدار آفریدگان بازداشت]»(ذِکرِ رابعه: تذکرة الاولیا، ص۸۵)
رابعه یک روز، در وقتِ بهار،
شد درونِ خانهٔ تاریک و تار
سر فرو برد از همه عالم به زیر
همچنان میبود، خوشخوش، تا بهدیر
پیشِ او شد زاهدی گفت «این زمان
خیز، بیرون آی و بنگر در جهان
تا ببینی صنعِ رنگارنگِ او
چند باشی بیش ازین دلتنگ او؟»
رابعه گفتش که تو در خانه آی
تا به بینی صانع، ای دیوانه رای!
تا چه خواهم کرد صُنعِ بحر و بر؟
صانعم نقد است، با صنعم مبر.
گر به صانع، در دلت، راهی بود
در برِ آن، صنع چون کاهی بود
چون کسی را اینچنین راهیست باز
از چه باید کرد ره بر خود دراز؟
کعبهٔ جان رویِ جانان دیدن است
رویِ او در کعبهٔ جان دیدن است
گر چنین بینی جهانبین خوانمت
ور نه نابینایِ بیدین خوانمت
(مصیبتنامه، عطار، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۹۰-۲۹۱)
صوفیای را گفتند: «سر برآر، اُنظُر إلی آثارِ رَحمةِ اللهِ[=بنگر به آثار رحمت خدا]» گفت: «آن آثارِ آثار است. گلها و لالهها در اندرون است.»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۴۲)
صوفیی در باغ از بهرِ گشاد
صوفیانه رویْ بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نُغول
شد ملول از صورتِ خوابش فُضول
که چه خُسبی؟ آخر اندر رَز نگر
این درختان بین و آثار و خُضَر
امرِ حق بشنو که گفتهست: اُنظُروا
سوی این آثارِ رحمت آر رو
گفت: آثارش دل است ای بوالهوس
آن برون آثارِ آثار است و بس
باغها و میوهها در عینِ جان
بر برون عکسش چو در آبِ روان
باغها و میوهها اندر دل است
عکسِ لطفِ آن بر این باغ و گِل است
(مثنوی، ۴: ۱۳۵۹-۱۳۶۶)
تماشا مرو، نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه اینجا رَویّ و چه آنجا روی
که مقصود ازینجا و آنجا تویی
تو مجنون و لیلیِّ بیرون مباش
که رامین تویی، ویسِ رعنا تویی
تو درمانِ غمها ز بیرون مجو
که پازهر و درمانِ غمها تویی
یکی برگشا پرّ با فرّ خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
بشو رو و سیمای خود در نگر
که آن یوسف خوبسیما تویی
(دیوان شمس، غزل ۳۱۳۰)
@sedigh_63
وقتی در فصل بهار در خانه شد و سر فرو برد. خادمه گفت: «یا سیّده! بیرون آی تا صُنع بینی.» رابعه گفت: «تو باری درون آی تا صانع بینی، شَغَلَتْنِی مُشاهَدَةُ الصّانعِ عن مُطالَعَةِ الصُّنْعِ.[=دیدار آفریننده مرا از دیدار آفریدگان بازداشت]»(ذِکرِ رابعه: تذکرة الاولیا، ص۸۵)
رابعه یک روز، در وقتِ بهار،
شد درونِ خانهٔ تاریک و تار
سر فرو برد از همه عالم به زیر
همچنان میبود، خوشخوش، تا بهدیر
پیشِ او شد زاهدی گفت «این زمان
خیز، بیرون آی و بنگر در جهان
تا ببینی صنعِ رنگارنگِ او
چند باشی بیش ازین دلتنگ او؟»
رابعه گفتش که تو در خانه آی
تا به بینی صانع، ای دیوانه رای!
تا چه خواهم کرد صُنعِ بحر و بر؟
صانعم نقد است، با صنعم مبر.
گر به صانع، در دلت، راهی بود
در برِ آن، صنع چون کاهی بود
چون کسی را اینچنین راهیست باز
از چه باید کرد ره بر خود دراز؟
کعبهٔ جان رویِ جانان دیدن است
رویِ او در کعبهٔ جان دیدن است
گر چنین بینی جهانبین خوانمت
ور نه نابینایِ بیدین خوانمت
(مصیبتنامه، عطار، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۹۰-۲۹۱)
صوفیای را گفتند: «سر برآر، اُنظُر إلی آثارِ رَحمةِ اللهِ[=بنگر به آثار رحمت خدا]» گفت: «آن آثارِ آثار است. گلها و لالهها در اندرون است.»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۴۲)
صوفیی در باغ از بهرِ گشاد
صوفیانه رویْ بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نُغول
شد ملول از صورتِ خوابش فُضول
که چه خُسبی؟ آخر اندر رَز نگر
این درختان بین و آثار و خُضَر
امرِ حق بشنو که گفتهست: اُنظُروا
سوی این آثارِ رحمت آر رو
گفت: آثارش دل است ای بوالهوس
آن برون آثارِ آثار است و بس
باغها و میوهها در عینِ جان
بر برون عکسش چو در آبِ روان
باغها و میوهها اندر دل است
عکسِ لطفِ آن بر این باغ و گِل است
(مثنوی، ۴: ۱۳۵۹-۱۳۶۶)
تماشا مرو، نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه اینجا رَویّ و چه آنجا روی
که مقصود ازینجا و آنجا تویی
تو مجنون و لیلیِّ بیرون مباش
که رامین تویی، ویسِ رعنا تویی
تو درمانِ غمها ز بیرون مجو
که پازهر و درمانِ غمها تویی
یکی برگشا پرّ با فرّ خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
بشو رو و سیمای خود در نگر
که آن یوسف خوبسیما تویی
(دیوان شمس، غزل ۳۱۳۰)
@sedigh_63
19.03.202521:16
نیایشِ خوبان
«پروردگارا، تمامِ آنان را که کسی ندارند برایشان نیایش کند، نجات ده، تمام آنان را هم که نیایشی نمیکنند نجات ده.»(پدر زوسیما)
◽️(برادران کارامازوف، فئودور داستایوفسکی، جلد اول، ترجمه صالح حسینی، نشر ناهید، ص۲۳۳)
«پیشتر از آنکه به دبستان بروم برایم قابل تصور نبود که چرا در دعاهای شبانگاهیام باید فقط برای انسانها دعا کنم. از اینرو هنگامی که مادرم دعای شب را خوانده و بوسهٔ شببخیر به من میداد، یواشکی یک جمله از خود اضافه کرده، برای تمام موجودات زندهٔ دنیا دعا میخواندم و آن جمله چنین بود: «خدای مهربان، هر چیز را که دم و نَفَس دارد، محفوظ و منزه گردان و از هر چه شر است محفوظ بدار و بگذار آرام بخوابد!»
◽️(خاطراتی از کودکی و نوجوانی من، آلبرت شوایتزر، ترجمه مریم والا، نشر آمه، ص۳۳)
@sedigh_63
«پروردگارا، تمامِ آنان را که کسی ندارند برایشان نیایش کند، نجات ده، تمام آنان را هم که نیایشی نمیکنند نجات ده.»(پدر زوسیما)
◽️(برادران کارامازوف، فئودور داستایوفسکی، جلد اول، ترجمه صالح حسینی، نشر ناهید، ص۲۳۳)
«پیشتر از آنکه به دبستان بروم برایم قابل تصور نبود که چرا در دعاهای شبانگاهیام باید فقط برای انسانها دعا کنم. از اینرو هنگامی که مادرم دعای شب را خوانده و بوسهٔ شببخیر به من میداد، یواشکی یک جمله از خود اضافه کرده، برای تمام موجودات زندهٔ دنیا دعا میخواندم و آن جمله چنین بود: «خدای مهربان، هر چیز را که دم و نَفَس دارد، محفوظ و منزه گردان و از هر چه شر است محفوظ بدار و بگذار آرام بخوابد!»
◽️(خاطراتی از کودکی و نوجوانی من، آلبرت شوایتزر، ترجمه مریم والا، نشر آمه، ص۳۳)
@sedigh_63
18.04.202516:25
دریا
دریا شبی تا عمقِ چشمانم شنا میکرد
تنهاییاش را زیر نور ماه وا میکرد
مشت میکوبید، یعنی درد دارم، درد
ناگفتهها را در میان آه جا میکرد
میآمد و میرفت، نه، از خویش سر میرفت
انگار خود را در تمنایی فنا میکرد
در پیچ و تاب موج، مرغی بانگ برمیداشت
قلب مرا از بند فرداها رها میکرد
دریا صدامیزد: بیا، همسرنوشت من!
دریا مرا با چشمهایش مبتلا میکرد
پشت خروش و خشم او رؤیای گرمی بود
گویی مرا با قصههایش آشنا میکرد
پر میگرفتم تا به بام سالهای دور
هر موج، عمر بی تو بودن را قضا میکرد
باران گرفت و شوق در شنها نفس میزد
باران غمی از خاطر دریا جدا میکرد
دستهایم را گشودم، شعر میبارید
گویی خدا در خوابهایم چشم وا میکرد
آنوقت دیدم آسمان را غوطهور در عشق
لبخند آبیرنگِ دریا را صدا میکرد
#صدیق_قطبی
.
دریا شبی تا عمقِ چشمانم شنا میکرد
تنهاییاش را زیر نور ماه وا میکرد
مشت میکوبید، یعنی درد دارم، درد
ناگفتهها را در میان آه جا میکرد
میآمد و میرفت، نه، از خویش سر میرفت
انگار خود را در تمنایی فنا میکرد
در پیچ و تاب موج، مرغی بانگ برمیداشت
قلب مرا از بند فرداها رها میکرد
دریا صدامیزد: بیا، همسرنوشت من!
دریا مرا با چشمهایش مبتلا میکرد
پشت خروش و خشم او رؤیای گرمی بود
گویی مرا با قصههایش آشنا میکرد
پر میگرفتم تا به بام سالهای دور
هر موج، عمر بی تو بودن را قضا میکرد
باران گرفت و شوق در شنها نفس میزد
باران غمی از خاطر دریا جدا میکرد
دستهایم را گشودم، شعر میبارید
گویی خدا در خوابهایم چشم وا میکرد
آنوقت دیدم آسمان را غوطهور در عشق
لبخند آبیرنگِ دریا را صدا میکرد
#صدیق_قطبی
.
17.04.202519:29
بتها مختلفاند
بُتانِ تازه تراشیدهای، دریغ از تو
درون خویش نکاویدهای، دریغ از تو
--
گفتمش: در دلِ من لات و مَنات است بسی
گفت: این بتکده را زیر و زبر باید کرد
◽️اقبال لاهوری
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
◽️سعدی
و سخن اوست که گفت: «اصنام[=بتها] مختلفاند. بعضی را از خلق بُت او نَفْسِ اوست و بعضی را فرزندِ او و بعضی را مالِ او و بعضی را زنِ او و بعضی را حِرفت[=حِرفه] و بعضی را نماز و زکاتِ او و روزهٔ او و حالِ او. و بت او بسیار است. هر کسی از خلق بستهٔ بتیاند، از بتان، و بیزاری از این بتان هیچ [کس را] نیست. مگر آن را که نبیند نَفْسِ خویش را حالی و محلّی. و هیچ اعتمادش نبوَد بر افعالِ خویش و از حالتِ خویش شکر نگوید بلکه چنان باید که هرچه ازو ظاهر شود از خیر و شرّ بدان از نَفْسِ خویش راضی نبوَد و ملامتکنندهٔ خویش بوَد.»
◽️(شیخ ممشاد دینَوَری: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۶۴)
«ای درویش! یک بُتِ بزرگ است، و باقی بتان کوچکاند، و این بت کوچک از آن بت بزرگ است، و آن بت بزرگ بعضی را مال است، و بعضی را جاه است، و بعضی را قبول خلق است. باز ازین بتان بزرگ قبول خلق از همه بزرگتر است، و جاه بزرگتر از مال است... و کسی باشد که چندین سال بتپرست بود، و همه روز عیب بتپرستان کند. و نداند که همه روز بت میپرستد.»
◽️(الانسان الکامل، عزیزالدین نَسَفی، تصحیح ماریژان موله، ص۱۸۱)
@sedigh_63
بُتانِ تازه تراشیدهای، دریغ از تو
درون خویش نکاویدهای، دریغ از تو
--
گفتمش: در دلِ من لات و مَنات است بسی
گفت: این بتکده را زیر و زبر باید کرد
◽️اقبال لاهوری
لات و منات: بتهای مشهور پیش از اسلام
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
◽️سعدی
[معنی بیت: در عالَم بتپرستی در هر زمان بتی تازه و قبلهای تازه روی مینماید. یکتاپرستی را بر ما آشکار کن تا بتهای دیگر را بشکنیم و از بتپرستی رهایی یابیم/ شرح غزلیات سعدی، فرح نیازکار، ص۲۳۹)
و سخن اوست که گفت: «اصنام[=بتها] مختلفاند. بعضی را از خلق بُت او نَفْسِ اوست و بعضی را فرزندِ او و بعضی را مالِ او و بعضی را زنِ او و بعضی را حِرفت[=حِرفه] و بعضی را نماز و زکاتِ او و روزهٔ او و حالِ او. و بت او بسیار است. هر کسی از خلق بستهٔ بتیاند، از بتان، و بیزاری از این بتان هیچ [کس را] نیست. مگر آن را که نبیند نَفْسِ خویش را حالی و محلّی. و هیچ اعتمادش نبوَد بر افعالِ خویش و از حالتِ خویش شکر نگوید بلکه چنان باید که هرچه ازو ظاهر شود از خیر و شرّ بدان از نَفْسِ خویش راضی نبوَد و ملامتکنندهٔ خویش بوَد.»
◽️(شیخ ممشاد دینَوَری: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۶۴)
«ای درویش! یک بُتِ بزرگ است، و باقی بتان کوچکاند، و این بت کوچک از آن بت بزرگ است، و آن بت بزرگ بعضی را مال است، و بعضی را جاه است، و بعضی را قبول خلق است. باز ازین بتان بزرگ قبول خلق از همه بزرگتر است، و جاه بزرگتر از مال است... و کسی باشد که چندین سال بتپرست بود، و همه روز عیب بتپرستان کند. و نداند که همه روز بت میپرستد.»
◽️(الانسان الکامل، عزیزالدین نَسَفی، تصحیح ماریژان موله، ص۱۸۱)
@sedigh_63
04.04.202514:31
سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تو
و گفت: «یک شب جبرئیل را، علیهالسلام، به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفهای در دست. سؤال کردم که «چه خواهی کرد؟» گفت: «نام دوستان حق مینویسم.» گفتم: «نامِ من بنویس» گفت: «تو از ایشان نیستی.» گفتم: «دوستارِ دوستانِ حقّم.» ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: «فرمان رسید که اوّل همه نامِ او را ثبت کن که با امید در این راه از نومیدی پدیدار آید.»
(ابراهیم بن ادهم: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۲۳-۱۲۴)
و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، میگفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: همان، ص۲۸۶)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «سر درین سخن جنبانید تا روز قیامت از شما سؤال کنند که شما کیستید؟ گویید: سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تویم تا بهنقدِ نیک از شما بردارند.»
(اسرار التوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۳۰۳)
@sedigh_63
و گفت: «یک شب جبرئیل را، علیهالسلام، به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفهای در دست. سؤال کردم که «چه خواهی کرد؟» گفت: «نام دوستان حق مینویسم.» گفتم: «نامِ من بنویس» گفت: «تو از ایشان نیستی.» گفتم: «دوستارِ دوستانِ حقّم.» ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: «فرمان رسید که اوّل همه نامِ او را ثبت کن که با امید در این راه از نومیدی پدیدار آید.»
(ابراهیم بن ادهم: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۲۳-۱۲۴)
و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، میگفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: همان، ص۲۸۶)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «سر درین سخن جنبانید تا روز قیامت از شما سؤال کنند که شما کیستید؟ گویید: سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تویم تا بهنقدِ نیک از شما بردارند.»
(اسرار التوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۳۰۳)
@sedigh_63
21.03.202521:00
.
آیا زندگی است
آنچه در غیاب تو سپری میشود؟
از ماه پرسیدم
لبخندی زد
و پاسخی نگفت
.
آیا زندگی است
آنچه در غیاب تو سپری میشود؟
از ماه پرسیدم
لبخندی زد
و پاسخی نگفت
.
20.03.202511:07
.
تو به آسمان نگاه کن
به سکوتی که دوستت دارد
به سکوتی که صدایت میزند
و آفتابی که از لابهلای شاخههای درخت
دیدنیتر است
تو به آسمان نگاه کن
و مرا بگذار
تا پرندههای محبوبم را
در چشمهایت
تماشا کنم
#صدیق_قطبی
.
تو به آسمان نگاه کن
به سکوتی که دوستت دارد
به سکوتی که صدایت میزند
و آفتابی که از لابهلای شاخههای درخت
دیدنیتر است
تو به آسمان نگاه کن
و مرا بگذار
تا پرندههای محبوبم را
در چشمهایت
تماشا کنم
#صدیق_قطبی
.
19.03.202519:01
تو خدای را کجا دیدی؟
پرسیدند که «تو خدای را کجا دیدی؟» گفت: «آنجا که خویشتن را ندیدم.»(ابوالحسن خرقانی: ص۷۵۵)
و پرسیدند که «راه به خدای چگونه است؟» گفت: «تو از راه برخیز و به حق رسیدی.»(بایزید بسطامی: ص۱۹۴)
و گفت: «حق را به خواب دیدم پرسیدم که «راه به تو چگونه است؟» گفت: «به ترکِ خود بگوی به من رسیدی.»(بایزید بسطامی: ص۱۹۷)
و گفت: «خود را بر درگاهِ مناجات عرضه کردم که «کیفَ الوصولُ إلیکَ؟» گفتم رسیدن به حضرت به چه حیلت توان یافت و به کدام طاعت دست زنیم؟ ندایی شنیدم که «ای پسرِ بسطامی! طَلِّقْ نَفْسَکَ ثلاثاً ثمَّ قُلِ الله»، نخست خود را سه طلاق ده آنگاه حدیث ما کن.(بایزید بسطامی: ص۱۸۴)
گفتم: «تو را میخواهم و بس.» گفتند: «تا وجودِ بایزید ذرّهای میماند این خواست محال است، دَعْ نَفْسَکَ و تَعال[=خویشتن را رها کن و نزد ما آی].»(بازید بسطامی: ص۱۸۳)
و گفت: «حجابِ میانِ [ بنده و] خدای آسمان و زمین نیست، عرش و کرسی نیست. پنداشت و منی تو حجاب توست. تو خود از میان برگیر و به خدا رسیدی.»(ابوسعید ابوالخیر: ص۹۰۷)
درویشی گفت: «او را کجا جویم؟» گفت: «کجاش جُستی که نیافتی؟ اگر قدمی به صدق در راه طلب نهی، در هر چه نگری او را بینی.»(ابوسعید ابوالخیر: ص۹۱۶)
و گفت: «تو او را آنگاه توانی بود که خویشتن را نباشی.»(ابوسعید ابوالخیر: ص۹۱۳)
و گفت: «راه نزدیکتر به خداوند آن است که از خویشتن باک نداری و از خودیِ خود بیرون آیی، و میکشی دُم، چنان که مار از پوست بباید کشید.»(ابوسعید ابوالخیر: ص۹۱۳)
▫️(تذکرةالاولیاء عطّار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
پرسیدند که «تو خدای را کجا دیدی؟» گفت: «آنجا که خویشتن را ندیدم.»(ابوالحسن خرقانی: ص۷۵۵)
و پرسیدند که «راه به خدای چگونه است؟» گفت: «تو از راه برخیز و به حق رسیدی.»(بایزید بسطامی: ص۱۹۴)
و گفت: «حق را به خواب دیدم پرسیدم که «راه به تو چگونه است؟» گفت: «به ترکِ خود بگوی به من رسیدی.»(بایزید بسطامی: ص۱۹۷)
و گفت: «خود را بر درگاهِ مناجات عرضه کردم که «کیفَ الوصولُ إلیکَ؟» گفتم رسیدن به حضرت به چه حیلت توان یافت و به کدام طاعت دست زنیم؟ ندایی شنیدم که «ای پسرِ بسطامی! طَلِّقْ نَفْسَکَ ثلاثاً ثمَّ قُلِ الله»، نخست خود را سه طلاق ده آنگاه حدیث ما کن.(بایزید بسطامی: ص۱۸۴)
گفتم: «تو را میخواهم و بس.» گفتند: «تا وجودِ بایزید ذرّهای میماند این خواست محال است، دَعْ نَفْسَکَ و تَعال[=خویشتن را رها کن و نزد ما آی].»(بازید بسطامی: ص۱۸۳)
و گفت: «حجابِ میانِ [ بنده و] خدای آسمان و زمین نیست، عرش و کرسی نیست. پنداشت و منی تو حجاب توست. تو خود از میان برگیر و به خدا رسیدی.»(ابوسعید ابوالخیر: ص۹۰۷)
درویشی گفت: «او را کجا جویم؟» گفت: «کجاش جُستی که نیافتی؟ اگر قدمی به صدق در راه طلب نهی، در هر چه نگری او را بینی.»(ابوسعید ابوالخیر: ص۹۱۶)
و گفت: «تو او را آنگاه توانی بود که خویشتن را نباشی.»(ابوسعید ابوالخیر: ص۹۱۳)
و گفت: «راه نزدیکتر به خداوند آن است که از خویشتن باک نداری و از خودیِ خود بیرون آیی، و میکشی دُم، چنان که مار از پوست بباید کشید.»(ابوسعید ابوالخیر: ص۹۱۳)
▫️(تذکرةالاولیاء عطّار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
18.04.202507:35
۵۳ قطعه از شهرام ناظری
@sedigh_63
@sedigh_63
16.04.202506:36
.
ــ شباهنگام
در سکوتی ژرف
به خواب میروند
و سحرگاه
در سکوتی ژرفتر
بیدار میشوند
درختان بهار
ــ نه،
بیوقفه بیدارند
و از تماشای آسمان
لحظهای چشم برنمیدارند
درختان بهار
و هیچ میدانی که این سکوت
این سکوت صبور
برای نغمههای بیتابی که پرندگان
در دامن صبح میریزند
چقدر لازم است؟
#صدیق_قطبی
.
ــ شباهنگام
در سکوتی ژرف
به خواب میروند
و سحرگاه
در سکوتی ژرفتر
بیدار میشوند
درختان بهار
ــ نه،
بیوقفه بیدارند
و از تماشای آسمان
لحظهای چشم برنمیدارند
درختان بهار
و هیچ میدانی که این سکوت
این سکوت صبور
برای نغمههای بیتابی که پرندگان
در دامن صبح میریزند
چقدر لازم است؟
#صدیق_قطبی
.
01.04.202520:39
یارِ نیک بِهْ از کار نیک
«یارِ نیک به از کار نیک. کارِ نیک تو را به عُجب آرد و یارِ نیک تو را به عذر آرد. نیکا معصیتا که تو را به عذر آرد، شوما طاعتا که تو را به عجب آرد.»(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۰۱)
و [بایزید بسطامی] گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)
«الهی! این چیست که دوستان خود را کردی؟ که هر که ایشان را جست ترا یافت، و تا ترا ندید ایشان را نشناخت.»
(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، ص۳۴۵)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «در هر کاری که بوَد یار باید ودرین راه یاران بایند چنانک تو را به حق دلیلی[=راهنمایی] میکنند و هر کجا که فرومانی یاریت دهند.»(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۲۹۸)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار بوَد.»(همان، ص۲۸۴)
[ابوسعید ابوالخیر گفت:] «همکاران ما آنند که ایشان را اندر دو جهان هیچ کار نیست.»(همان، ص۲۹۸)
«اعظمِ مجاهدات، آمیختن است با یارانی که روی به حق آوردهاند و از این عالَم اِعراض کردهاند. هیچ مجاهدهای سخت تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گُدازش و اِفنای آن نفس است. و از این است که میگویند: «چون مار، چهل سال آدمی نبیند اژدها شود!». یعنی کسی را نمیبیند که سبب گدازش شرّ و شومی او شود.»(فیه مافیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱۷)
«لاشک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخْسیتگی[=پژمردگی، افسردگی] در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَمِ خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندنْ دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل مده الّا به مهرِ دلخوشان
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
(مثنوی، ۱: ۷۲۵ـ۷۲۸-۷۲۹-۷۳۰-۷۳۳)
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرْشان کیمیایی خود کجاست؟
(مثنوی، ۱: ۲۶۹۶)
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهیْ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
(مثنوی، ۲: ۲۲-۲۳)
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صدهزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
(مثنوی، ۲: ۳۳ـ۳۴)
@sedigh_63
«یارِ نیک به از کار نیک. کارِ نیک تو را به عُجب آرد و یارِ نیک تو را به عذر آرد. نیکا معصیتا که تو را به عذر آرد، شوما طاعتا که تو را به عجب آرد.»(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۰۱)
و [بایزید بسطامی] گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)
«الهی! این چیست که دوستان خود را کردی؟ که هر که ایشان را جست ترا یافت، و تا ترا ندید ایشان را نشناخت.»
(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، ص۳۴۵)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «در هر کاری که بوَد یار باید ودرین راه یاران بایند چنانک تو را به حق دلیلی[=راهنمایی] میکنند و هر کجا که فرومانی یاریت دهند.»(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۲۹۸)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار بوَد.»(همان، ص۲۸۴)
[ابوسعید ابوالخیر گفت:] «همکاران ما آنند که ایشان را اندر دو جهان هیچ کار نیست.»(همان، ص۲۹۸)
«اعظمِ مجاهدات، آمیختن است با یارانی که روی به حق آوردهاند و از این عالَم اِعراض کردهاند. هیچ مجاهدهای سخت تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گُدازش و اِفنای آن نفس است. و از این است که میگویند: «چون مار، چهل سال آدمی نبیند اژدها شود!». یعنی کسی را نمیبیند که سبب گدازش شرّ و شومی او شود.»(فیه مافیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱۷)
«لاشک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخْسیتگی[=پژمردگی، افسردگی] در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَمِ خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندنْ دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل مده الّا به مهرِ دلخوشان
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
(مثنوی، ۱: ۷۲۵ـ۷۲۸-۷۲۹-۷۳۰-۷۳۳)
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرْشان کیمیایی خود کجاست؟
(مثنوی، ۱: ۲۶۹۶)
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهیْ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
(مثنوی، ۲: ۲۲-۲۳)
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صدهزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
(مثنوی، ۲: ۳۳ـ۳۴)
@sedigh_63
20.03.202519:32
هنرِ خواندنِ متنِ مقدس
«درجات قرائت سه است:
[یکی] آن است که تقدیر کند که بر حق تعالی میخواند و پیش او ایستاده است و او در وی نظر میفرماید و از وی استماع میکند. و در این تقدیرْ حالِ تملّق و سؤال باشد و تضرّع و ابتهال[=زاری].
دوم آنکه به دل چنان مشاهده کند که پروردگار او به الطاف خود او را خطاب میفرماید و به اِنعام و احسان خود با وی راز میگوید. پس مقام او شرم و تعظیم باشد و گوش داشتن و فهم [کردن].
سوم آنکه در کلامْ متکلم را ببیند و در کلماتْ صفات را. و در نفس خود و خواندن او و تعلق اِنعام الهی بدو، از آن روی که مُنعَمٌعلیه[کسی که بدو نعمت داده شده] است ننگرد، بل همّتش بر متکلمْ مقصور[=منحصر] باشد و فکرتش بر او موقوف؛ تا چنانستی که مستغرقِ مشاهدهٔ متکلم است که به غیری نپردازد. و این [درجهٔ] مُقرّبان است، و آنچه پیش از این گفتیم درجهٔ اصحاب یمین، و آنچه بیرونِ این است درجهٔ غافلان است.»
◽️(احیاء علومالدین، ابوحامد محمد غزالی، ترجمهٔ مؤیدالدین خوارزمی، جلد اول، ص۶۲۲)
متن را میخوانی و تصور میکنی در حضور اوست که میخوانی. تو میخوانی و اوست که به تو گوش میسپارد. و خوشا گوشسپاریِ او.
متن را میخوانی و خود را مخاطب او تصور میکنی. غایبی نیستی که کلامی را شنیده و میکوشد آن را فهم کند، مخاطب کلامی. صاحب متن، تو را، کیان و کانون جان تو را خطاب میکند. خوشا مخاطب او بودن.
متن را میخوانی و این بار از کلام درمیگذری. در گفته، به گوینده چشم میدوزی و حضور او را درک میکنی. سخن، تو را از گوینده بازنمیدارد، بلکه آینهای ست تا در او بنگری. کلام تو را به درک حضور متکلم میرساند. اصل، این است، و خوشا دیدار و درک حضور.
@sedigh_63
«درجات قرائت سه است:
[یکی] آن است که تقدیر کند که بر حق تعالی میخواند و پیش او ایستاده است و او در وی نظر میفرماید و از وی استماع میکند. و در این تقدیرْ حالِ تملّق و سؤال باشد و تضرّع و ابتهال[=زاری].
دوم آنکه به دل چنان مشاهده کند که پروردگار او به الطاف خود او را خطاب میفرماید و به اِنعام و احسان خود با وی راز میگوید. پس مقام او شرم و تعظیم باشد و گوش داشتن و فهم [کردن].
سوم آنکه در کلامْ متکلم را ببیند و در کلماتْ صفات را. و در نفس خود و خواندن او و تعلق اِنعام الهی بدو، از آن روی که مُنعَمٌعلیه[کسی که بدو نعمت داده شده] است ننگرد، بل همّتش بر متکلمْ مقصور[=منحصر] باشد و فکرتش بر او موقوف؛ تا چنانستی که مستغرقِ مشاهدهٔ متکلم است که به غیری نپردازد. و این [درجهٔ] مُقرّبان است، و آنچه پیش از این گفتیم درجهٔ اصحاب یمین، و آنچه بیرونِ این است درجهٔ غافلان است.»
◽️(احیاء علومالدین، ابوحامد محمد غزالی، ترجمهٔ مؤیدالدین خوارزمی، جلد اول، ص۶۲۲)
متن را میخوانی و تصور میکنی در حضور اوست که میخوانی. تو میخوانی و اوست که به تو گوش میسپارد. و خوشا گوشسپاریِ او.
متن را میخوانی و خود را مخاطب او تصور میکنی. غایبی نیستی که کلامی را شنیده و میکوشد آن را فهم کند، مخاطب کلامی. صاحب متن، تو را، کیان و کانون جان تو را خطاب میکند. خوشا مخاطب او بودن.
متن را میخوانی و این بار از کلام درمیگذری. در گفته، به گوینده چشم میدوزی و حضور او را درک میکنی. سخن، تو را از گوینده بازنمیدارد، بلکه آینهای ست تا در او بنگری. کلام تو را به درک حضور متکلم میرساند. اصل، این است، و خوشا دیدار و درک حضور.
@sedigh_63
20.03.202511:07
.
آفتاب تازهای است
با چند لکهابر
و قالیچهای
که گلهایش شعلهورند
در خاموشی زمان
نشستهای
و زمزمه میکنی شعری را
که شبهنگام به وقت خواب
از ماه شنیده بودی:
چشم در چشم آفتاب مدوز
نگاهِ آن گل بینام
برای تو کافی است
و نزدیکتر بیا، ای دوست
در سکوت من حرفی است
که آن را در سیاهی شب
و دستهای تو
باید جُست
#صدیق_قطبی
.
آفتاب تازهای است
با چند لکهابر
و قالیچهای
که گلهایش شعلهورند
در خاموشی زمان
نشستهای
و زمزمه میکنی شعری را
که شبهنگام به وقت خواب
از ماه شنیده بودی:
چشم در چشم آفتاب مدوز
نگاهِ آن گل بینام
برای تو کافی است
و نزدیکتر بیا، ای دوست
در سکوت من حرفی است
که آن را در سیاهی شب
و دستهای تو
باید جُست
#صدیق_قطبی
.
18.03.202519:51
تو مرا باش!
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
(سعدی)
«ماذا وَجَدَ مَن فَقَدَكَ؟ ومَا الَّذي فَقَدَ مَن وَجَدَكَ؟»(دعای عرفه، امام حسین)
«آن كه تو را از دست داد، چه يافت؟ و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟»
و گفت: «بارخدایا تو مرا باش و هر چه خواهی کن.»(ذِکرِ بایزید بسطامی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۸۴)
و گفت: ... خدای تعالی میگوید: «از من شکایت میکنید از غمِ دنیا. شما را این بسنده نیست که هر دو جهان مراست و من شما را؟»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی، همان، ص۳۷۶)
@sedigh_63
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
(سعدی)
«ماذا وَجَدَ مَن فَقَدَكَ؟ ومَا الَّذي فَقَدَ مَن وَجَدَكَ؟»(دعای عرفه، امام حسین)
«آن كه تو را از دست داد، چه يافت؟ و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟»
و گفت: «بارخدایا تو مرا باش و هر چه خواهی کن.»(ذِکرِ بایزید بسطامی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۸۴)
و گفت: ... خدای تعالی میگوید: «از من شکایت میکنید از غمِ دنیا. شما را این بسنده نیست که هر دو جهان مراست و من شما را؟»(ذِکرِ یحیی معاذ رازی، همان، ص۳۷۶)
@sedigh_63
Shown 1 - 24 of 32
Log in to unlock more functionality.