Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
فرازِ بهشت avatar
فرازِ بهشت
فرازِ بهشت avatar
فرازِ بهشت
همیشه وقت انتظار موقع رسیدن نوبت، فرصت طلایی برای رسیدگی به پیام‌های ذخیره کانال و فرو رفتن در هوای نوشتن است.

اما حالا که این فرصت فراهم شده، صندلی بغلی بهم می‌گوید: «شند تا باشی تو گوشیت داری؟» و همزمان پز بازی‌هاش را بهم می‌دهد🫠

بعد هم سرش را آنقدر آورده روی صفحه که خودم نمی‌بینم چه دارم تایپ می‌کنم.
حالا من که راه آمدم و از همکلامی با این دختر پنج ساله لذت می‌برم، ولی یک فرصت مغتنم، طلب من ای روزگار عزیز!
که نمی‌توانم نسبت به حق همسایه بی‌تفاوت باشم=))))

(فعلا حواسش از بازی پرت شده دوست داره حرف
بزنیم.)
07.04.202516:26
پیش‌دانشگاهی بودم که نوروز پدرم تصمیم گرفت با همکارانش یک مسافرت دست‌جمعی به مقصد بندرعباس راه بیندازد.
هنوز چند روز مانده به حرکت، همسرم تصمیم گرفت باهم جماعت مستورات تشکیل شویم. احساس می‌کرد برای آن سفری که زن و مرد مختلط در کنار هم‌اند، تنها راه هشیار کردن من، «جماعت»است‌.
با آنکه از هر مذهبی عزیزانی در اینجا حاضرند, اما اجازه می‌خواهم از اولین معجزه زندگی‌ام خالصانه حرف بزنم. از روز اول بیداری و از تجربه‌ی تلنگر پروردگار.

آن وقت‌ها نامزد بودیم و خیلی رویم اختیار منع نداشت، هرچند پدرم هیچ وقت نمی‌گذاشت در مورد من حرفش زمین بیفتد. ولی از من نخواست نروم بلکه تقاضا کرد پیش از آن مسافرت، جهت تزکیه سه روز برای خدا، تشکیل بشویم.

ما را به یکی از روستاهای اطراف شهر فرستادند. جایی که امکانات رفاهی آنچنان نداشت.‌ اولین تجربه تمرین احادیث بود. اما کودک درونم همانجا هم به وقت‌خوشی فکر می‌کرد. نمک جمع بودم. در ساعت استراحت، مزه‌هایی می‌پراندم که ریسه می‌رفتند و باز با تذکر بزرگترمان، دوباره خودمان را جمع جور می‌کردیم.

البته که نشستن‌ها در حلقه تعلیم سخت می‌نمود اما طاقت می‌آوردم. هوای سرد و وضو در آن شرایط را همچنین. حتی خدمت کردن به اهل مجلس وقتی که نوبتت بود را هم.

کم‌کم بازیگوشی‌ها التیام یافت و دیدم در وقت تهجدِ آخرین شب، می‌گریم. دیدم نمازهای اول وقت، روحم را به دشت‌های سبز برده است و نسیم آرامش، در جانم می‌پیچید.

تنها سه روز آفتاب «عمل» و «تلمذ» بر من تابید اما وقتی آمده بودیم احساس تنفر از تلویزیون داشتم. بیزاری از گناه و غفلت در وجودم جریان گرفت و بر هرچه قرار بود مرا از معبودم جدا کند خشم می‌گرفتم
چشم و گوش و دست و دهنم مطیع بود. مطیع ذکر. آدمهای بیرون شاید جوگیری بپندارند، اما این راست‌ترین تقوایی بود که در سلول‌هام نفوذ کرده بود. بی‌تعصب و بی‌سختگیری، زندگی را آنگونه که خدا در آیات و احادیث امر فرموده بود قابل اجرا می‌دانستم و آماده بودم که حتی دو بال بر شانه‌هام احساس کنم آنقدر که از زمین، دل کنده بودم.

بابام ما را برد. خیلی هم مواظب‌مان بود. اتوبوس را طوری مدیریت کرده بود که خانم ها انتهای ماشین بنشینند و آقایان ابتدا و هرچه فکر کنید لازمه‌ی پیشگیری است را انجام داد ولی غفلت هم مثل گناه سیاه است. نفوذ کند، به تمام جوارح سرایت میکند و اول به قلب.

پیش از آنکه شهر من سرزمین علما باشد، دین را همین برادران جماعتی در آن زنده کردند. کلمه را رساندند، حلال و حرام را گوشزد نموده و فضائل اعمال را آموزش دادند و این است اولین پناه ما، مساجدی است که اهل تبلیغ در آن خانه دارند .
اینجا هنوز هر وقت پدر و مادری از هدایت فرزندشان ناامید می‌شوند اولین راه نجات را تشکیل شدنشان می‌دادند.
و من امشب دوباره آن هوای سی و دو سال پیش را نیازمندم. به نور تابیده بر قلوب مجاهدان و اشتیاق اشک که می‌خواهد در خشیت یک مقام، فنا گردد.

شهر شما را نمیدانم که کدام گروه از دینداران، آن را زنده ساختند ولی ما واقعا شانس آوردیم.

الف حیدری
06.04.202518:51
دعایی که به یأس ختم شود، از ابتدا امید نبوده است.

این را به خود می‌گویم وقتی که پا را در یک کفش می‌کنم و اصرار دارم «اللهم اتنا»، در حالیکه قلب دارد از هم گسسته می‌شود.


ام سهیل آدم شو!
رشدت در همین انتظار است اگر به خودت بقبولانی.
چرا یادت رفته روزی که آدم آرزو می‌کند کاش هیچ یک از دعاهام در دنیا پذیرفته نمی‌شد، چشم‌هایش از خوشحالی می‌درخشید.

به صبر سلام کن لطفا!
با سری که متواضعانه فرو افتاده است.


الف حیدری
Reposted from:
الساعة avatar
الساعة
05.02.202504:29
فرزندمان را به بهانه ی جایگاه پدری و مادری سرکوب نکنیم.

بگذارید گاهی هم به جای توضیح و نصیحت های طولانی ما، با صبر و گذشت کردنمان متوجه کوتاهی خود شوند.

با این که خداوند متعال جایگاه پدر و مادر را بسیار بلند کرده اما در مورد فرزندشان از ایشان سؤال خواهد کرد.

کمتر درگیر احترام گذاشتن یا نگذاشتن فرزندت باش، این وظیفه ی اوست.

وظیفه ی ما چست؟
قرار است جواب بدهیم!
به کم کسی نه، به رب العالمین.
.

🚶

.
07.04.202515:27
.


شکل صبر، گشودن سینه است به روی پذیرش.

الف ح
06.04.202518:40
همه آزادی را می‌خواهیم.
شکستن هرچه قفس است،
رستن از هرچه بند است را،
اما تلاش ما در حد اشک ریختن است فقط.
از زندان به تنگ آمده‌ایم اما ناشناخته‌ها نیز، ما را می‌ترساند.
▫️▫️
پرندگان بسیاری، ارزن را در دست صاحبانشان نوک می‌زنند، بیرون از قفس، بخاطر تضمین امنیت.
▫️▫️▫️

هرگاه دعا کردم و نگریستم، شبیه همان بودم.


الف حیدری
16.12.202410:49
دم بازدم. سه شب و سه روز پیش نمکزارهای کویر را درنوردیدیم، باغات خشک پسته و تاکستان‌های خشکیده را پشت سر گذاشتیم تا سفر کاری آقای همسر آغاز شود. در مسیر منتظر بودم از طبس بگذرند و من از نخل‌های تنومند تزئینی وسط بلوار، خاطرات خیلی جاها را زنده کنم که خوابم برد و اینها هم از کمربندی، آرزوی کوچک مرا دور زدند و دور شدند.

دیروز شهر خودم برف آمد اما اینجا خشک و سرد بود. تا همین الان فرصت گردش پیش نیامده. در خانه با بچه‌ها به درس و مشق گاها مشغولم. حاج خانم هم به دوستانش زنگ زده که مهمان دارد. خیلی‌ها لطف کرده و تشریف آوردند. وقتمان شکر خدا خوش است. ملالی که هست لهجه غلیظ یزدی حاج خانم‌ها را نمی‌فهمم. بهشان هم گفته‌ام که مرا ببخشند که در جوابشان گاهی مجبورم بگویم: جان؟
طراوت‌ناز خودش را خیلی عزیز کرده است. به مهمان‌ها می‌خندد و آنها هم بغلش می‌کنند و مشغول بازی می‌شوند.‌ من اندازه او اینطور بی‌باکانه شجاعت پیشروی ندارم. از همان روز اول دختر حاج خانم شده‌ام. چای و میوه می‌آورم و می‌گذارم پیش‌شان و لبخند زنان دور شده به امور غذا یا ساک‌ها مشغول می‌شوم.

حاج خانم دوستی دارد بنام فاطمه. همسن و سالهای خودش. همسایه دیوار به دیوار است.‌ با اصرار ما، هم صبح می‌آید هم عصر. هر بار هم با خودش چیزی برای بچه‌ها می‌آورد و می‌گذارد تو مشت‌شان. مثلاً امروز از پسته‌های باغش. دیروز هم شلغم‌های مخصوص خودشان را که هر کدامش خیلی بزرگتر از نعلبکی است را آورد.‌ اینجا شلغم‌های پخته را با پودر آویشن شیرازی می‌خورند‌ صبح و شام. دیگر مثل خانه خودم، بچه‌ها برای خوردنش ناز نمی‌کنند. تقریبا یک چیز اجباری است که مثل چای دور داده می‌شود و همه باید بردارند.(جهت دفع ویروس و انتقال سرماخوردگی).

احتمالا رو به شب بچه‌ها را باید بیرون ببرم. باید ببینم سهیل یا پدرش وقت می‌کنند یا نه.

اینها را می‌نویسم تا در این از «نوشتن افتادن» دوباره خودم را پیوند بدهم به کلمات. هرچند حقیقتش فرصت هم نیست. در حال فرار از جمعه آینده بودم که دیگر اینطوری شد.

با ادامه دارد ها، کم و بیش هستم ان شاء الله.
قرب اللهﷻ

مولانا طارق جمیل 🌱
07.04.202504:46
برای مشاوره گرفتن، به سراغ اهل قرآن و حدیث و ذکر و دعوت برید.

در طول یک هفته راجع‌ به یک موضوع، از دو نفر مشورت خواستم.

اما فقط با نصایح دومی، دلگرم‌تر به پایداری در مسیر هدایت شدم دوباره.

اولی بسیار خیرخواه و رفیق بود اما هنوز بلد نبود جای نسخه پیچی علوم زرد، با قال الله و قال الرسول و داستان مصائب اصحاب و به نتیجه نشستن زحماتشون، آرامش ببخشه.

تا ابد مدیون قرآن، سیرت النبی و حیات‌الصحابه‌ام.
آسیه همسر فرعون ایستادگی نمود و سعادتمند شد، درحالی‌که در خانه‌ی بزرگ‌ترین ستمگر وقت زندگی می‌کرد و زن نوح نیز پایش لغزید و نگون‌بخت شد، درحالی‌که در خانه‌ی پیامبر و داعی وقت زندگی می‌کرد، تا بیاموزید که فشار واقع و سختی شرایط بهانه‌ و دستاویزی برای ترك وظایف شرعی نیست.

❀ عبدالعزيز الشثري

@VaOntha | وَأُنثَىٰ
10.12.202418:25
امید زیر سایه شمشیر بود.
07.04.202516:48
همین است در طول طلبگی شیفته سخنان علمای پاکستان شدم. همان‌قدر که سخنان شیخ پردل عزیزم در من نفوذ داشت، حرفهای مولانا طارق جمیل را به جان می‌شنیدم. آنقدر که شیخ ضیایی را برای کشف حقیقت دنبال می‌کردم از جناب مفتی عثمانی هم حرف شنوی داشتم.


اولین باری که زاهدان رفتیم، داخل ماشین بودم که مولانا عبدالحمید را دیدم، صدام چنان شعف و شور داشت که یکی از بچه‌ها پرسید: «مامان شما خیلی مولانا را دوست دارید؟» و من در حالیکه از سوال ناگهانی او خجالت زده شدم پاسخ دادم بله، ایشان پدر معنوی همه ما طلابند. و چند روز بعد آنها را به محضر مولانا چابهاری رساندم و ازشان خواستم برایمان دعای ویژه کنند.

دلم به همین‌ها خوش است. به خاطرات محبت با علما. به ولاء بخاطر الله و تاثیر هر که قال الله و قال الرسول گفته، بر من.

این چند سال فعالیت در مجازی باز باعث شد دایره ارادتمندی‌ام گسترش یابد. کسانی را یافتم که زبان حق بودند و نور حقیقت را نشان می‌دادند مانند شیخ طریفی و بسیاری دیگر از اساتید با غیرت و با پشتکار.


من لذت آن شب آخر جماعت را هنوز می‌جویم. در اندوه سینه‌های دعوتگر، در تلاش دردمندانه مجاهدان و در صبح صادق آخرین صفحه‌‌ی حفظ.
و دلم می‌خواهد دوباره بیابمش حتی اگر تا قیامت، تا چشم افتادن به خانه‌ای در فراز بهشت به طول بینجامد و حتی تا خود وقت ملاقات.

(الله متعال همه اساتید را خیر کثیر در دنیا و آخرت، عنایت فرماید و آنان که در میان‌مان نیستند را با انبیا و صالحین محشور بگرداند)

الف حیدری
07.04.202504:31
تو کانال کمک‌ به غزه دیدم کسی گوشواره تقدیم کرده. خواستم بگم امثال ایشون تنها کسایی هستن که حق دارن از بالا رفتن قیمت طلا خوشحال باشن=)

چیزی رو معامله کرده با الله که در همین دنیا هم نرخ افزایشی داره. حالا فکر کن در آخرت به وقت مواجه با پاداش عملش چطور چشم‌هاش خواهد درخشید.


پ‌ن: البته الله پاک چنان مهربان هست که هیچ وقت جنس صدقه رو تعیین نکرده و خودش برای هر کالایی تا هفتصد برابر در نامه عمل بنده‌اش نرخ گذاری های ناب داره(حتی برای نصف خرما)، ولی خب، طلا حکم همون «مما تحبون» رو داره واسه خانما. دیگه زن هست و میلش به زرق و برق:))
03.04.202513:50
دلیل درج نظرسنجی رو از ظهر شروع کردم به نوشتن و پاراگراف‌ها سر هم کردم تا اینکه
آماده شد برای ارسال که یکهو ویدئویی برام اومد که خود مخلص کلام بود...

#مشوق_فرزند_آوری
Shown 1 - 15 of 15
Log in to unlock more functionality.