Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
شده دیگه avatar

شده دیگه

TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verified
Trust
Not trusted
Location
LanguageOther
Channel creation dateJun 06, 2017
Added to TGlist
Mar 25, 2025
Linked chat

Latest posts in group "شده دیگه"

چه می‌شود کرد. آدم دغل‌کار و حقّه‌باز، در هر عصری بوده است.
در گذشته نیز، برخی مُشک را با جگرِ سوخته در هم کرده و به جای مُشکِ اصل، به خلایق قالب می‌کردند. به این مشکِ تقلّبی هم «ناک» می‌گفتند.

حالا صائب، خطاب به دلدار، می‌گوید روا نیست که بر گیسوی خوش‌بوی تو غالیه بسایند. (غالیه از عطریاتِ مرکّب بوده است که زنان برای آرایش گیسو و عطرآگین کردن آن به کار می‌بردند):

«ساختن غالیه‌آلود سرِ زلفِ تو را
مُشک را با جگرِ سوخته آمیختن است!»

#صائب
بهار دلکش.

علیرضا قربانی، با تارِ داریوش طلایی.

#موسیقی_شبانه
برگی از یادداشت‌های مسکوب:

«این روزها غزاله کج‌خلق است. بهانه می‌گیرد و نحسی می‌کند. هم از ناخوشیِ گیتا و هم به علّت بیکار ماندن در خانه. پریروز، به زحمت و با کشمکش از تلویزیون جدایش کردم و بردم برای درس پیانو. در راه گریه می‌کرد و می‌گفت:
پدر تو خیلی شانس داری. گفتم چرا؟
- برای این‌که من تو گوشت نمی‌زنم.
- چطور؟
- خب من نمی‌زنم. بچه‌های دیگه اگه از پای تلویزیون بلندشون کنن می‌زنن تو گوش پدرشون.
خنده‌ام گرفته بود...

امّا در برگشت از درس، نطق غزاله در راه:
- پدر تو کارِ خوب که نداری.
منظورش این بود که پول زیاد در نمی‌آوری. توضیح داده شد که کارِ خوب، الزاماً، با پول بیشتر همراه نیست. قبول کرد و گفت: خب، اونو ول کن. تو پول زیاد که نداری.
- آره
- هرچی من می‌خوام که برام نمی‌خری. مثلا Maison de Barbie و اسباب‌بازی‌های دیگه.
- آخه دیگه چقدر اسباب‌بازی و...
- نه نمی‌خوام، مَثَل میگم.
- خب، مقصود؟
- استخر که نمی‌تونم برم. مادر میگه کثیفه، هوا سرده، اینه، اونه... مسافرت که نتونستیم بریم. تو که ماشین هم نداری.
- خب؟
- خب من همه‌ش تو خونه‌ام، حوصله‌ام سر میره، تلویزیون تماشا می‌کنم. مادر کار داره، تو میری دفتر. وقتی هم که خونه هستی فلسفه داری! (تکرار حرف گیتا) میری فلسفه‌تو ورمی‌داری. یا این‌که کتاب می‌خونی، هی می‌خونی، هی می‌خونی. من چقدر بخونم. خب تلویزیون نگاه می‌کنم، عادت می‌کنم. بعد میگین چرا عادت کردی.
روی هم رفته تصدیق کردم که حق با اوست، ولی باید اندازه نگه دارد. وگرنه هم مریض می‌شود و هم خرف.»

نمی‌دانم آن بزرگ، اگر امروز زنده بود، در باب اندازه نگه داشتن با این کمترین هم‌داستان بود یا نه، که استفادهٔ بیش از حد از دنیای مجازی هم، به راستی، آدمی را خرفت می‌کند.

#شاهرخ_مسکوب
شاهین نجفی چرا همچین کرد؟ بابا ما با این آهنگه خاطره داشتیم: اگه فردایی باشه من با تو می‌سازم🚶🏻‍♂
عادتِ باده‌نوشان چنین بوده است (و ظاهراً هنوز هم مرسوم است) که خمارِ شرابِ دوشین را، به درکشیدنِ پیاله‌ای در بامداد، می‌شکستند. به این شرابِ سحرگاهی، «صَبوحی» می‌گفتند.
منوچهری می‌گوید (رطل: پیالهٔ بزرگ):

«مِی‌زدگانیم ما، در دلِ ما غم بُوَد
چارهٔ ما بامداد، رطلِ دمادم بُوَد

راحتِ کژدم‌زده، کُشتهٔ کژدم بُوَد
مِی‌زده را هم به می، دارو و مرهم بُوَد»

#منوچهری
نامه‌های کوتاه شبانه.

«سلام.
می‌گویند باران و آفتاب، یک‌جا جمع نمی‌شوند. جمعِ اضداد است.
بگذار بگویند. ما را با دنیای کسالت‌بارِ اینان چه کار؟ شاعران از عهده‌‌اش برمی‌آیند:

تنت، حرارتِ خورشید و بوی باران داشت!»

#نامه‌ها
#نادر_نادرپور
ساقی به گردش آور، جامِ جهان‌نما را
مطرب ترانه‌خوان کن، سازِ طرب‌فزا را..

#موسیقی_شبانه
#افتخاری
می‌دانم. رسم نیست که در این کانال متن‌های بلند بخوانیم. مورد پسند شما نیست. زندگیِ پرشتابِ این روزگار هم مجالی به آن نمی‌دهد.
امّا حالا که نوروز است و کاری نداریم. گِرد نشسته‌ایم و از هوای بهار لذّت می‌بریم. بد نیست این یادداشت زیبای مسکوب را با هم بخوانیم. ببینید یک رویدادِ سادهٔ روزانه را، چقدر شیوا و دل‌انگیز بیان می‌کند. پاریس، ۱۹۹۴:

«دیروز رفتم کافه Rostand خوش‌گذرانیِ آخر هفته که یک‌ کمی چیز بخوانم یا بنویسم. نشد. دختر و پسری شش‌دانگِ حواسم را جلب کردند. یک میز آن‌طرف‌تر نشسته بودند.
دختر هفده-هجده‌ساله، گندمگون، موهای صاف و پُرپشت و روشن، خوشگل. پسر هم بیست‌ساله با موهای مشکی و چشم آبی، حسابی خوش‌قیافه.
روبه‌روی هم نشسته بودند. دختر بیشتر می‌خندید، پسر کمتر. خجالتی به نظر می‌آمد. آدامس می‌جوید و بی‌فایده سعی می‌کرد حالتی جدّی داشته باشد.

ظاهراً خودم را به خواندن مشغول کرده بودم ولی زیرچشمی دست‌ها را می‌پاییدم که خیلی دیدنی بود. روی میز. دست‌های دختر همیشه روی میز است و کمابیش در حرکت، نزدیک دست‌های پسر. یک تکانِ کوچک کافی است تا همدیگر را بگیرند. ولی پسر دست‌هایش را می‌دزدد. جلو می‌آورد، روی میز می‌گذارد، بعد زیر چانه، پشت سر و کشاله می‌رود. با پایهٔ چراغِ کنارِ میز، با خودکار بازی می‌کند. آدامس می‌جود، پشت گردنش را می‌خاراند. پنجه‌ها را کنار میز می‌سُراند. به فنجان قهوه ور می‌رود.
نگاه دختر گرم و خواهنده است، نگاه مهربان و منتظر. با پاکت سیگارش بازی می‌کند. پسر آن را می‌گیرد. هرچه دختر می‌خندد، پسر خمیازه می‌کشد. از خستگی نیست، از بلاتکلیفی است. از حرف‌های به زبان‌نیامده است و از احساسِ خشکیده در دست.
انگار پسره دارد تکانی می‌خورد. خمیازه‌ها تمام شد. هردو می‌خندند و کمی رنگ می‌اندازند. سرخ می‌شوند. مخصوصاً دختر که نوارِ باریکِ سبزی به دورِ مچِ دستِ چپ بسته، کنارِ بندِ ساعت.
پسرهٔ بی‌بخار، عوضِ آن‌که نوار و، اقلّاً به بهانهٔ آن، دست دختر را بگیرد، دستش را برد پشت سر. دارد به پشت گوشش ور می‌رود. دختر، بی‌خودی و از ناچاری، حرف می‌زند و هی دست چپ را جلو می‌دهد. ولی پسر وانمود می‌کند که نمی‌بیند.
حوصله‌ام سر رفت. نه خودش کارش را کرد و نه گذاشت ما کارمان را بکنیم. پسرهٔ نالایق!»

#شاهرخ_مسکوب
صبح امروز، در هوای بارانی، در کنار درختانِ جوانه‌زده، با خود گفتم لابد عرفی هم این بیت را در چنین بهاری سروده است:

«این تشنگی به جام و قدح کم نمی‌شود
با ساقیان بگوی، که فکرِ سبو کنند!»

#عرفی_شیرازی
پایان ترم هشتم.

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن‌که دگر نوبهار باز آید..

#حافظ

با یاری خداوند، در هشت ترم، ۱۵۰ غزل از خواجهٔ شیراز را با هم خواندیم.
دوستانی که علاقه داشتند در این دوره شرکت کنند امّا شرایط حضور در دورهٔ آنلاین را نداشتند، می‌توانند فایل صوتی جلسات را دریافت کنند.

هزینهٔ ثبت نام، تنها تا پایان تعطیلات نوروز، همان شهریهٔ سال گذشته است.

@Amir_ehsan_kamyab
عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا!
بیایید دوستان. بیایید حالا که نوروزِ ما نیز، چون نوروزِ منوچهری، ابری و بارانی است، این بیت او را با هم، و برای هم، بخوانیم:

«رعدْ تبیره‌زن است، برقْ کمندافکن است
وقتِ طرب‌ کردن‌ است، می خور، کِت نوش باد!»

#منوچهری
میبدی می‌نویسد:

«ای جوانمرد! به غنیمت دار آن نَفَسِ دردناک که از سرِ نیاز و گداز و سوزِ دل برآید.
هفتصدهزارساله تسبیحِ ابلیس، در صحرای لاابالی به بادِ بی‌نیازی برداد و آن یک نَفَسِ درویشِ سوخته، و آهِ آن مفلسِ بیچاره، به حضرتِ خود بُرد و این ندا درداد که: انین المذنبین احبّ الیّ من زجل المسبّحین [نالهٔ گنه‌کاران را خوش‌تر دارم، تا آوازِ تسبیح‌گزاران.]»

#عرفان
به رسم هر سال:

در سالی که گذشت، متنی در این صفحه بوده است که بر تارِ دلتان چنگی زند و ذخیره‌اش کنید؟:)
«مر آن روز را، روزِ نو خواندند.»

شاهنامه روایت دیگری دارد.
جمشید، در اوج قدرت و شکوه، تختی گوهرنشان می‌سازد که هرگاه اراده می‌کند، دیوان (که رامِ جمشیدند) تخت و پادشاه را به آسمان می‌برند:

«به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت،

که چون خواستی، دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی،

چو خورشیدِ تابان میانِ هوا
نشسته بر او شاهِ فرمانروا»

مردمان، حیرت‌زده او را می‌نگرند و شادباشش می‌گویند:

جهان انجمن شد بر آن تختِ اوی
شگفتی فرومانده از بختِ اوی،

به جمشید بر، گوهر افشاندند
مر آن روز را، روزِ نو خواندند»

و این رویداد، در نخستین روز (هُرمُز) از ماهِ فروردین رخ داد:

«سرِ سالِ نو، هرمزِ فَوْرَدین
برآسوده از رنجْ تن، دل ز کین

بزرگان به شادی بیاراستد
می و جام و رامشگران خواستند»

و کلام پایانی پیر طوس:

«چنین جشنِ فرّخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار.»

#شاهنامه

Records

25.03.202523:59
2.4KSubscribers
17.03.202523:59
0Citation index
25.03.202523:59
625Average views per post
23.04.202503:08
0Average views per ad post
12.03.202512:45
148.15%ER
29.03.202523:59
25.85%ERR
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
MAR '25MAR '25APR '25APR '25APR '25
Log in to unlock more functionality.