Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

View

Николаевский Ванёк

View

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

View

Труха⚡️Україна

View

Николаевский Ванёк

View

the witch.

𓍯 ella - she/her 「 written by Christian Yu 」

TGlist rating

TypePublic

Verification

Not verified

Trust

Not trusted

Location

LanguageOther

Channel creation dateAug 13, 2022

Added to TGlist

Mar 26, 2025

I own this channel

History of changes

Statistic of Telegram Channel the witch.

More details

Subscribers

130

24 hours00.3%Week

32.1%Month

1210%

Citation index

0

Mentions0Shares on channels0Mentions on channels0

Average views per post

53

12 hours530%24 hours53

45.5%48 hours91

19.7%

Engagement rate (ER)

1.89%

Reposts1Comments0Reactions0

Engagement rate by reach (ERR)

0%

24 hours0%Week0%Month

22.88%

Average views per ad post

0

1 hour00%1 – 4 hours00%4 - 24 hours00%

More details

Connect our bot to the channel to find out the gender distribution of this channel's audience.

Total posts in 24 hours

0

Dynamic

Latest posts in group "the witch."

All posts

25.03.202521:19

تا فریز نشدم برم داخل بغل بخاری، شبتون بخیر انسان‌های ناز💘

25.03.202521:01

پدربزرگم همیشه یک آدم سخت‌گیر و کمی مستبد بوده، حداقل بقیه این‌طوری می‌بیننش. نوه‌های دختر رو بیشتر دوست داره، ولی حتی با ما هم اون‌جوری که باید، احساساتش رو توی کلمات نمی‌ریزه، بیشتر توی کارهاش نشونشون می‌ده. با این حال، من باهاش خاطرات خوبی دارم، هرچند که اکثر اون خاطره‌ها برای وقتی‌ان که مادربزرگم هنوز زنده بود، وقتی که یه‌کم نرم‌تر بود، یکم منعطف‌تر بود. یکی از خاطراتم باهاش -که همیشه توی ذهنمه- وقت‌هایی بود که ازم می‌خواست برای جفتمون دوتا چای بریزم. استکان باریک برای اون و استکان دسته‌دار برای من. می‌نشست و شروع می‌کرد به حرف زدن، درباره‌ی هر چیزی که به ذهنش می‌رسید، درباره‌ی آدم‌هایی که حتی یک‌بار هم اسمشون رو نشنیده بودم. اون لحظه‌ها رو دوست داشتم. توی عالم بچگیم بودم خب، حس می‌کردم که دارم برای پدربزرگ بداخلاقم مهم می‌شم، که انگار من رو انتخاب کرده، انگار از بین همه، وقتش رو گذاشته برای من. امروز، بعد از سال‌ها، دوباره ازم خواست همون کار رو بکنم. چای رو که می‌ریختم، شروع کرد به حرف زدن، همون‌طور که همیشه حرف می‌زد، با همون لحن، با همون اسم‌های قدیمی که هیچی ازشون نمی‌دونستم ولی این‌بار، برام آشنا بودن. شوخی‌هاش بی‌مزه بودن، دروغ چرا، همیشه هم بودن، ولی من بازم خندیدم. حرفاش هم تکراری بودن، اما بهشون با دقت گوش ‌دادم. انگار داشتم یه لحظه از گذشته رو دوباره زندگی می‌کردم. نمی‌دونم، شاید احمقانه باشه، ولی برای چند لحظه‌ی کوتاه، حس کردم اون پدربزرگ قدیمی که مدت‌ها بود زیر بار مشکلات و غم‌ها‌ش گم و از قبل‌ هم خشک‌تر شده بود، برگشته بود.

25.03.202520:36

And one day, I woke up and chose to live. The sun shone brighter than it ever had, as if the sky itself was celebrating my decision. The wind was softer, carrying a gentle warmth instead of its usual bite, whispering promises of better days. The flowers seemed more vibrant, their colors richer, as if they had been waiting for me to finally notice their beauty. Even the leaves, painted in hues I had never truly seen before, danced in the breeze like they, too, were welcoming me back to life.