"برخـے ارواح قرار اســت در کتابخانـہ ـها سرگردان شونـد بـہ جاے جادهها، تا آرامش را در جوهر پیـدا کننـد نـہ در صـداها. شب ممـکن اسـت اسرار گمشـدـہ ـها را زمزمـہ کنـد، اما تنها رویاپردازان جرئـت شنیـدن آن را دارنـد."
⋆آیدل و رنگ مورد علاقهتون رو بگید
تا واستون والپیپر درست کنم⋆
Limit: 5
در میان تاریکیهاے شب،
در این لحظـہ کـہ همـہ چیز رنگ باخته،
من هنوز در جستوجوے خودم هستم.
حس میکنم از همـہ چیز جـدا شـدم،
گویے در ؋ـضاے بیانتها،
در دنیایے کـہ هیچکسے حضور نـدارد،
معلق مانـدهام.
تمام دنیا بیصـدا و بیحس است.
گویے هیچ چیزے از درون من نمیگذرد،
؋ـقط یک خلأ بزرگ کـہ تمام وجودم را پر کردـہ است.
نمیدانم دیگر بایـد منتظر چـہ چیزے
باشم،
یا بـہ کجا بایـد بروم.
گاهے دلم میخواهـد از همـہ چیز ؋ـرار کنم،
اما ؋ـرار به کجا؟
وقتے کـہ هر گوشهے ذهنم،
هر کـدام از خاطراتم،
هر لحظهاے کـہ گذشت را نمیتوانم ؋ـراموش کنم.
من از آن لحظاتے کـہ وقتے چیزے تمام میشود
دستکم یک کسے بایـد یادش باشـد،
حتے اگر این یادگار ؋ـقط در دل من بمانـد.
اما انگار هیچکس نیست،
هیچکسے کـہ براے من لحظهاے از وقتش را بـہ یاد داشتـہ باشـد.
نـہ لبخنـدی، نـہ کلامی، نـہ نگاهے کـہ نشان دهـد
این لحظات براے کسے همچنان مهم هستنـد.
تمام روزها بـہ شب میرسنـد
و شبها بـہ یک بغض سرد تبـدیل میشونـد.
خودم را در این شبها گم میکنم،
اما در عمق هر شب، امیـدے بـہ طلوع صبح نـدارم.
چون انگار نمیتوانم دیگر هیچ چیزے را آغاز کنم،
؋ـقط بـہ انتظار پایانے هستم کـہ هیچ وقت نخواهـد آمـد.
