#دوقسمت شصت ویک وشصت ودو
📖سرگذشت کوثر
قابله نمی تونه بچه را به دنیا بیاره مادر و بچه جفتشون موقع زایمان از بین رفتن گفتم مادرمنم موقع زایمان آخرش از دنیا رفت گفت خدارحمتش کنه پس مراقب باش دختر روزها از پی هم می گذشت که بالاخره به شب عید رسیدیم مراد ماها را برد بازار تا برای هممون خرید کنه وبرای خونوادشم خرید کرد که دست خالی خونشون نریم بار سفر را بستیم که موقع سال تحویل روستاباشیم روز خدافظی ننه بلقیس و عمو فواد بهمون
گفتن نرید اونجا ماندگار شید و دیگه بر نگردیدمهدی مدرسه داره و بچه از درس عقب نمونه ما بهشون قول دادیم بعد عید خونه ایم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم ازاسترس حالم داشت بهم می خورد به مراد گفتم حالم خوب نیست استرس دارم گفت نترس هیچ اتفاقی نمی افته این حال بهم خوردگیتم به خاطر وروجکیه که تو شکمت نه چیز دیگه به خودت استرس راه نده ولی مگه می شد بالاخره رسیدیم روستامون همون روستا و همون آدمها بودن و هیچی تغییر
پیدا نکرده بود فقط ما بودیم که سرووضعمون عوض شده بودومثل اونها نبودیم چند نفرمارابا تعجب نگاه کردن ولی بعد که می شناختن باهامون سلام علیک کردن بالاخره به درخونه بابای مرادرسیدیم نزدیکای غروب بودکه به روستارسیده بودم و خسته راه بودیم یاسین مدام به جون من غرمی زدونق می زدکه مامان خسته شدم گرسنمه مامان من گرسنمه ورومخ من راه
می رفت درخونه پدرمرادروزدیم بعدچند دقیقه دربازشد وپدرمراد در آستانه درظاهر شد وقتی مارا پشت دردید باشوک ما رانگاه کردوحرفی نزدوبعدچند لحظه صدای عمم توگوشمان پیچیدکه شوهرش روصدامی زدمی گفت کیه اومده شوهرعمم با خوشحالی بهمون خوش آمدگفت خوش اومدین صفاآوردین قدم روچشم ماگذاشتین
سه سال چشمم به این درخشک شدتاشماها اومدیدعمم روصدا کردوگفت خانوم خانوم بیاببین کیااومدن بالاخره دعاهات برآورده شد عمم اومدروبالکن وایستادتاچشمش به ما افتادشروع کردجیغ ودادکردن که برای چی اینجااومدید کی بهتون اجازه داده بود بیایدگمشید بریدهمون خراب شده ای که بودیدمن نه پسردارم نه عروس ونه نوه من دوتادختردسته گل و دوتاداماد ونوه دارم که برای تمام زندگیم کافیه مرادگفت
ننه مااومدیم شماوباباراببینیم شما حق نداری بامااین جوری برخوردکنی عمم گفت گمشوازجلوی چشمام دیگه هیچ وقت نبینمت توبرای ماآبرو نگذاشتی تومارابی آبرو کردی مردم تاماه ها اینجاپشت سرت داشتن حرف می زدن ماهارامسخره دست خاص وعام کردی مردهابهت می گفتن برده زن وبچشه که ازاینجا رفته الهی داغ همتون روببینم که این جوری رفتید
ومارابی آبروکردید مراد گفت کوثربریم ما
اینجا هیچ جایی نداریم بریم کنارجاده وای می ایستیم بالاخره یک ماشین گذری ردمی شه تاشهر مارامی رسونه اماشوهرعمم اجازه ندادهر چی گفتیم قبول نکرد بهمون گفت بایدبیایدمن سه سال منتظر امروز بودم فکر کردم دیگه هیچ وقت برنمی گردید وقتی ازپله ها بالارفتیم ورخ به رخ عمه شدیم سیلی خیلی محکمی توصورت مرادزد وگفت عاق والدینت کردم مراد.می خواست من روهم بزنه امامن نگاه خشمگینی بهش انداختم وبازبون بی زبونی بهش حالی
کردم عمه من دیگه اون کوثر قبلی نیستم خونه هیچ فرقی نکرده بودوهمون خونه بود عمم کلی گریه کردوماروفحش می داد و ناله ونفرینمون می کردمی گفت پسرباید عصای دست پدرومادرش باشه پسرآوردم برای این روزهام ولی شدی بلای جونم الان جواب خواهرهات روچی بدم جواب دامادهام روچی بدم من بهشون گفته بودم شماهارافراموش کردم دامادهام جای پسرم هستن نمی بخشمتون فرداپس فرداجمع کنیداز
اینجابریدما نمی تونیم مهمون داری کنیم من
حال وحوصله خودمم ندارم چه برسه به مهمون ناخونده اون شب هممون یک تیکه نون خوردیم وخوابیدیم شب موقع خواب مرادبهم گفت به نظرت چی کارکنیم گفتم هرچی توبگی همون کار رومی کنیم گفت دو سه روزاینجابمونیم بعدبریم مرادازخونه ازترسش بیرون نمی رفت می ترسید بین من و مادرش در گیری پیش بیادولی یخ عمم بالاخره آب شد اونم نه باما فقط بایاسین
همون رفتار رومی کردکه بچگیها باهاش داشت یاسین روبغل میکردوقربون صدقش می رفت می گفت این پسرخودمه نوه عزیزخودمه تاج سرمه وبوسش می کرد وبه خودش فشارش می دادومی گفت یاسینم توپیشم بمون نمی گذارم کسی تو را ازمن جدا کنه توبایدپیش عزیزت بمونی اینجاخونه توئه نه جای دیگه توبه اینجا
تعلق داری یاسین هم حسابی خودش روبرای مادربزرگش لوس می کردنازش رومی کشیدن صبح اول عید بودکه خواهر شوهرهام وبچه هاشون اومدن خونمون جفتشون یک دونه بچه داشتن جالب اینجا بودخواهرشوهر کوچیکم بابرادرزاده خودمن ازدواج کرده بوددوتاخواهرهاو
شوهرهاشون بدجوری برای ماقیافه گرفته بودن انگارمارابه چشم رقیبشون می دیدن ازمون پرسیدن برای چی برگشتیدحتما اونجا آواره وگشنه تشنه بودین مرادگفت اتفاقا بهترین زندگی راداریم من کارخیلی خوبی دارم درآمدخوبی دارم و خداراشکر اهواز خیلی ازاینجابهتره.
@goodlifefee
لایک وبازدیدپست های صبح روحتماانجام بدید✨💫