07.04.202522:52
فرق من و اون این بود، اون فقط جار میزد کلماتی رو که من زندگی کرده بودم.
07.04.202519:29
نووسینەکانم هیچ دەرمانێک نینه بۆ زامەکانم💔
07.04.202519:28
:')
05.04.202520:12
05.04.202513:45
07.04.202521:44
و غمی که اون روز با تموم شدنِ ملتِ عشق روی قلبم موند هرگز تمومی نداره.:')
07.04.202519:29
تۆ هەبێ، یان نەبێ
من پێش تۆ، خەمم ،هەر هەبوو 🕊️🖤
..
من پێش تۆ، خەمم ،هەر هەبوو 🕊️🖤
..
07.04.202519:27
من باوەڕم هەبوو تۆ قەت ئازارم نادی
کە چی تۆ هاتی دڵمت لت لت کرد
کە چی تۆ هاتی دڵمت لت لت کرد
05.04.202515:29
چقدر ساده بودن سخت است.
ونگوک
ونگوک
03.04.202520:46
همین تورا بس که من دیگر تورا آنطور که میدیدم نمیبینم.
محمود درویش.
محمود درویش.


02.04.202516:48
🚶.
07.04.202521:42
چند ماه پس از مرگِ شمس وقتی که مردِ گدا به درِ خانهی جلال الدین محمد بلخی(مولانا) رسید و او را آنجا دید، گفت من دیروز شمس را در شهر دیدم که قدم میزَد..
مولانا دستِ گدا را بوسید و از خوشحالی گریه کرد و انگشترِ گران قیمتش که هدیه ی مردم به او بود را به گدا بخشید.. گِدا با رضایت کامل و خوشحالی از آنجا دور شد..
سلطان ولد که فرزندِ بزرگ مولوی بود، گفت :پدر جان آن مَردِ گدا به شما دروغ گفت که شمس را دیده.. شمس دیگر مُرده است.!
مولانا پس از مکثِ طولانیی گفت :میدانم فرزند،شمس دیگر نیست، اگر به راستی شمس زنده بود انگشتر چیست، آنموقع جانم را هم میدادم...
مولانا دستِ گدا را بوسید و از خوشحالی گریه کرد و انگشترِ گران قیمتش که هدیه ی مردم به او بود را به گدا بخشید.. گِدا با رضایت کامل و خوشحالی از آنجا دور شد..
سلطان ولد که فرزندِ بزرگ مولوی بود، گفت :پدر جان آن مَردِ گدا به شما دروغ گفت که شمس را دیده.. شمس دیگر مُرده است.!
مولانا پس از مکثِ طولانیی گفت :میدانم فرزند،شمس دیگر نیست، اگر به راستی شمس زنده بود انگشتر چیست، آنموقع جانم را هم میدادم...
07.04.202519:29
دایکم دیکوت ئەگەر تۆی بوویت ڕێگاێک پەیدا دەکات.
..
..
Reposted from:
دویستوچند تکه استخوان.

07.04.202515:49
«گاهی فکر میکنم چرا هیچکس در این جهان شبیه من نیست؟ همه شبیه به هم، و من تنها از چیزهایی رنج میبرم که برای دیگران شوخی است.»
05.04.202513:55
03.04.202520:37
02.04.202516:36
سیزدهبدر بریم بیرون خوش بگذره؟
خوش نمیگذره فقط از بیشعوری یسری آدما عذاب میکشم و نمیتونم کاری بکنم.. نره خر صدوبیست کیلوعه میره سوار تابی میشه که به یه شاخه نازک وصله و در نهایت نصفِ درختو باخودش پایین میاره بعدم همینجوری راحت انگار اتفاقی نیافتاده برمیگرده خونه..:)
خوش نمیگذره فقط از بیشعوری یسری آدما عذاب میکشم و نمیتونم کاری بکنم.. نره خر صدوبیست کیلوعه میره سوار تابی میشه که به یه شاخه نازک وصله و در نهایت نصفِ درختو باخودش پایین میاره بعدم همینجوری راحت انگار اتفاقی نیافتاده برمیگرده خونه..:)
07.04.202520:49
مـولـانایِ عزیـز و بیـچارهی من..
07.04.202519:28
ڕەنگە کاتژمێرەکان بگۆزرن بەڵام ئەو خەیاڵانه کە لەگەڵ خەفت هەرگیز💔
06.04.202521:40
یه حرومزاده داستانو واسه بقیه از جایی تعریف میکنه که تو صبرت تموم شده بود.
05.04.202513:45
این یکی حیف بود از چاووشی جا بمونه. 💘🫂
03.04.202520:35
تعطیلاتِ عزیزم،چرا رفتی،چرا من بیقرارم 😭👀
01.04.202519:51
تو خونِ جاری در رگ های منی،گرمایِ دلچسبِ خانه پس از روزها در برف و بوران ماندنی، تو حسِ رهایی و ریزشِ اشکـ پس از در آغوش گرفتن های دور و آتشینی جانم!..
تو نَفَسِ تازه و خنکِ منِ بیچارهیِ زنده بهگور شدهای..
تـو هَمان کوچـه ی گُـم شده در تـهرانِ آلودهای که بـوی عطـرِ یـاس هایش همه جـا را برداشته..نمیدانم شاید هم تو کوردستانِ آزاد و سرسبز باشی:)
تو آن شعرِ بلند و غرق در اشکِ منی که از انتهایِ احساساتِ خفه شدهام به جامانده..
تو طراوتِ قَلَـمی و هَمچو برهنگیِ کاغذ بی دفاع و خیرهکنندهای..
تو به مانندِ شهری مَرزی جَنگـ زده و خستهای اما هنوز هم جان سـخت و زیبایی......
سحر💤..
تو نَفَسِ تازه و خنکِ منِ بیچارهیِ زنده بهگور شدهای..
تـو هَمان کوچـه ی گُـم شده در تـهرانِ آلودهای که بـوی عطـرِ یـاس هایش همه جـا را برداشته..نمیدانم شاید هم تو کوردستانِ آزاد و سرسبز باشی:)
تو آن شعرِ بلند و غرق در اشکِ منی که از انتهایِ احساساتِ خفه شدهام به جامانده..
تو طراوتِ قَلَـمی و هَمچو برهنگیِ کاغذ بی دفاع و خیرهکنندهای..
تو به مانندِ شهری مَرزی جَنگـ زده و خستهای اما هنوز هم جان سـخت و زیبایی......
سحر💤..
Shown 1 - 24 of 28
Log in to unlock more functionality.