
Інсайдер ЗСУ

Новини UA | Україна

Главное новостное. Одесса

Реальна Війна

NOTMEME Agent News

І.ШО? | Новини

Труха⚡️Жесть 18+

Адвокат Права

Україна | Новини

Інсайдер ЗСУ

Новини UA | Україна

Главное новостное. Одесса

Реальна Війна

NOTMEME Agent News

І.ШО? | Новини

Труха⚡️Жесть 18+

Адвокат Права

Україна | Новини

Інсайдер ЗСУ

Новини UA | Україна

Главное новостное. Одесса

𝖡𝖫𝖴𝖤 𝖱𝖮𝖲𝖤 🫐 ɴᴇᴡ ᴘᴏsᴛ
𝘢𝘮𝘪𝘤𝘶𝘴 𝘢𝘥 𝘢𝘳𝘢𝘴,, ☂️ ( @MyBluerosebot) ,,
TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verifiedTrust
Not trustedLocation
LanguageOther
Channel creation dateMar 30, 2025
Added to TGlist
Apr 01, 2025Records
06.04.202523:59
181Subscribers30.03.202523:59
0Citation index04.04.202520:05
68Average views per post12.04.202523:59
23Average views per ad post02.04.202523:59
4.35%ER04.03.202520:05
54.17%ERRGrowth
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
01.04.202514:32
با قدمهای بزرگ و اضطراب، از میان کوچههای تنگ و تاریک محله میدویدم هر لحظه که میگذشت، ترس و نگرانی در وجودم بیشتر میشد. سرانجام وارد جنگل تاریک شدم و به سمت گاراژی رفتم که هیچکس از وجودش خبر نداشت این محل، تنها جای قرار من و وو بود، جایی که خاطرات شاد و غمگینی در آن داشتیم.
از میان درختان با ترس زیاد رد میشدم وقتی به گاراژ رسیدم، دست از زانوهایم گرفتم و نفسهای تندی میزدم در آنجا با قفل و زنجیر بسته شده بود با سنگی که روی زمین بود، با ضربههای مکرر به زنجیر میزدم تا آن را بشکنم سرانجام زنجیر را شکوندم و به گوشهای پرت کردم با عجله وارد گاراژ شدم.
اما آنجا مثل همیشه نبود دیگر هیچ وسیلهای در آنجا نبود همهچیز خاک خورده بود و تار عنکبوتهایی که با نور خورشید میدرخشیدند سکوت را حاکم کرده بودند. تنها بر روی زمین خاک خورده زانو زدم قلبم درد میکرد و چشمانم پر از اشک شده بود چرا اینجا تخلیه شده و به این روز افتاده بود؟
دستم را مشت کردم و از سر کلافگی به رونم میکوبیدم به این فکر کردم که چه اتفاقی افتاده، اما هیچ چیز به یادم نمیآمد.
"اگر اینجا نیست، پس کجاست؟" همینطور داشتم فکر میکردم که چشمم به کتابی افتاد که در طاقچه بود بلند شدم و کتاب را برداشتم خاک روی آن را با فوت پاک کردم و آن را باز کردم.
در گوشه پایین کتاب، تاریخی نوشته شده بود که به آن خیره شدم این تاریخ برایم آشنا بود دستم را روی طاقچه گذاشتم، بدنم را خم کردم و سرم را پایین آوردم در فکر فرو رفتم. این کتاب را خودم برایش گرفته بودم این تاریخ یادآور روزی بود که آن را به او هدیه داده بودم در آن لحظه خاطرات گذشته به ذهنم هجوم آورد یادم آمد که چقدر آن کتاب برایم مهم بود و چقدر از دادن آن به او لذت برده بودم حالا که دوباره آن را در دست داشتم احساس عجیبی داشتم گویی زمان به عقب برگشته بود و من دوباره در همان روز بودم که آن را به او هدیه داده بودم اما حالا همه چیز متفاوت بود او دیگر آنجا نبود و من تنها بودم. فهمیدم که باید به کتابخانهای میرفتم که در آن پارهوقت کار میکرد آن کتابخانه در سئول بود.
به سمت در گاراژ رفتم و از آنجا خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را به ریههایم کشاندم کتاب را در دستم فشردم و از جنگل خارج شدم.
تاکسی زردی که از دور میآمد را با دستم متوقف کردم، سوار شدم و به سئول رفتم. وقتی به مقصد رسیدم، از تاکسی پیاده شدم و وارد کتابخانه شدم. کتابخانهای با وایب کلاسیک بود که بخشی از آن مخصوص صفحه های گرامافون بود و در کنج آن یک گرامافون قدیمی وجود داشت .فضای آنجا با آهنگ کلاسیک پر شده بود، صاحب آنجا را دیدم و به سمت او رفتم درباره او پرسیدم، اما گفتند که دیگر آنجا کار نمیکند.
روی صندلیهای کنار شیشه نشستم و سرم را به شیشه عقب تکیه دادم بغض گلویم را گرفته بود. به کتابی که در دستم بود خیره شدم و دوباره با سوالات در ذهنم تنها ماندم


01.04.202514:32
30.03.202516:53
توی افکار تیره و تار خودم محو شده بودم،
چند روزی بود که حس خوبی نداشتم همش حس میکردم یه چیزی رو فراموش کردم ولی هر چی فکر میکردم نه تنها چیزی واسم روشن نمیشد بلکه از دفعات قبلی گیج تر و گیج تر میشدم..
کلافه شده بودم و هر بار که به مغزم فشار میاوردم تصاویری از جلوی چشمام رد میشد اما خب.. این تصاویر واضح نبودند
خیلی خسته شده بودم، نور آفتاب چشمم رو اذیت میکرد و گرمای عجیبی رو احساس میکردم
به جعبه ی بغل دستم نگاهی انداختم.. یه جفت کتونی سفید و کهنه اونجا بود اما اون ها متعلق به من نبودن..پس چرا باید قاطیه وسایل من باشن..ولی حتی حوصله ی سوال و جواب کردن راجع به اینکه این کتونی ها مال کیه رو نداشتم پس تصمیم گرفتم بپوشمشون..
وقتی که اونارو پوشیدم از عقب ماشین پریدم پایین و همون لحظه بود که دنیا داشت دور سرم میچرخید نمیتونستم سر جام وایستم دستامو به درخت جلویم تکیه دادم و درست همون لحظه تصویر مردی توی ذهنم مجسم شد و اون چهره.. خیلی برام آشنا بود.
اون پسر به طرز شگفت انگیزی زیبا و بی نقص در حال پیچ و تاب دادن پاهاش بود و اون چهره ی بی نقصش.. خال روی لب هاش.. همه چیزش.. بغض گلوم رو فشار داد و چیزی نمونده بود که اشک هام جاری بشن.. من.. من... تنها معشوقه ی زندگیم.. وویونگ و فراموش کرده بودم.. ولی.. آخه چرا؟
پس تموم اون تصاویر تار.. همش مربوط به وویونگ بود..کسی که با تموم وجودم دوستش داشتم.. کسی که حاضر بودم واسش هر کاری بکنم..
ذهنم کاملا بهم ریخته بود.. یه علامت سوال بزرگ بالای سرم بود.. ولی تنها چیزی که واسم اهمیت داشت دیدنش بود.. دیدن جانگ وویونگ
بلند شدم و خودم و جمع و جور کردم.. باید به جای فکر کردن دنبالش میگشتم.. دنبال کسی که تنها امید زندگیم بود.. آره باید دنبال وویونگ بگردم


30.03.202516:52
Reposted from:
˓ Ե𝗂𝗋ᥲ𑜀𝗂᥉𝗎 ˒ 🆕post

05.04.202520:38
“ 𝖣𝖺𝗇𝗀𝖾𝗋𝗈𝗎𝗌𝗅𝗒 𝖸𝗈𝗎𝗋𝗌 ,,


05.04.202520:30
05.04.202520:30
در آن روز بارانی و دلگیر، با کتابی که در دست داشتم، از کتابخانه خارج شدم. هوا چنان تیره و خفهکننده بود که انگار تمام شهر را در آغوش گرفته بود. در خیابانهای خلوت، مردم با عجله خود را به جاهایی با سقف میرساندند تا از باران فرار کنند. من نیز در این میان، نا امیدانه قدم میزدم .
ناگهان، غرفههای خیابانی را دیدم که با چراغهای رنگارنگ خود، مانند یک پناهگاه گرم و دلنشین در دل باران به نظر میرسیدند. به آنجا رفتم و بر روی یک صندلی تکنفره نشستم. سفارشم را دادم: یک کاسه نودل داغ و دو بطری سوجو.
"پیکها را با چنان سرعتی میخوردم که نمیدانستم چطور و کی مست شدم. گریهام گرفته بود و حس سنگینی قلبم را به شدت احساس میکردم. قلبم تیر میکشید و تپش آن به شدت بالا رفته بود. نفسهایم به سختی بالا میآمدند.
چهرهی وو جلویم ظاهر شد، انگار که این جسم واقعی به نظر میرسید، ولی چنین نبود. تنها یک تصور تار و مبهم بود که با لبخند به من خیره شده بود. سعی کردم سوالاتی را که در ذهنم میچرخیدند، با صدای بلند از او بپرسیم:
چرا ترکم کردی؟ آیا اتفاقی برات افتاده که من بیخبرم؟ چرا نمیتوانم پیدات کنم؟ واقعاً ولم کردی و رفتی؟ پس عشقی که بین ما بود چی میشه؟ دست کشیدن از من این قدر برات راحته؟ منو دیگه دوست نداری؟"
بیهوش بودم یا شاید در عالم رؤیا به سر میبردم؟ اما چرا اینجا هستم؟ این مکان ناشناخته کجاست؟ دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ فقط میدانم که سرم داشت منفجر میشد. با درد سر، بلند شدم و دیدم که بر روی یک تخت در اتاقی بسیار شیک و زیبا هستم. گوشیام را از روی میز مشکی کنار تخت برداشتم و تماسهای از دست رفته از پدر و مادرم را دیدم، اما بیتوجه به آنها، گوشیام را در دست گرفتم. از اتاق خارج شدم و با تعجب به دکوراسیون داخلی خانه خیره شدم. همهچیز آنقدر زیبا و مدرن بود که در شگفتی بودم . اما با شنیدن صدای پسری به خودم آمدم و به سمت صدا برگشتم.
چهره او مانند یک نقاشی هنری زیبا بود، چشمانش مانند ستاره درخشنده میدرخشید. با شنیدن حرف پسر، به خود آمدم.
"بیا صبحانه بخور" او برایم صبحانه روی میز گذاشته بود و شربت خماری را هم وسطش قرار داده بود. پلک زدم و با حس معذبی که داشتم، روی صندلی نشستم. یک لقمه نان و املت خوردم و با صدای آروم زمزمه کردم: «شما کی هستید؟ من چطور به اینجا اومدم؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟»
پسر با صدای بلند تعریف کرد: «دیشب تو رو مست دیدم که داشتی با خودت حرف میزدی و مینالیدی. غرفه داشت بسته میشد و تو خوابیده بودی. سعی کردم شماره اضطراری در گوشیت پیدا کنم، اما هیچی نبود. پس مجبور شدم تو رو با خودم حمل کنم و به خونه ام بیارم.»
با خود فکر کردم که چه آدم خوبی و مهربون است که یک آدم غریبه را به خانهاش راه داده و اینجور از او پذیرایی میکند. لبخند زدم و از او بابت کمکی که کرده بود، تشکر کردم. صبحانهام را خوردم و از خانه آن پسر بیرون زدم در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم کتاب را باز کردم و این دفعه صفحات کتاب را یک به یک ورق زدم.
ناگهان بین صفحات، یک نامه پیدا کردم. هول شدم و با هیجان زیادی خودم را جمع و جور کردم و نامه را باز کردم و شروع به خواندنش کردم.
"تمام لحظاتی که با هم گذرانده ایم به یاد دارم لحظاتی که با هم خندیدیم گریستیم و دست در دست هم برای ایندمان تلاش کردیم اما به نظر میرسد که ان اینده دیگر در دسترس نیست و گاهی اوقات اتفاقاتی می افتد که ما را از هم دور میکند اتفاقاتی که شاید هیچ گاه نتوانیم همدیگر را درک کنیم شاید دلیلش را نتوانم به طور کامل توضیح بدهم اما میدانم که ما هردو می دانیم چه اتفاقی افتاده خاطراتمان را هرگز فراموش نخواهم کرد تو همیشه در قلب من خواهی بود حتی اگر دیگر در کنار هم نباشیم امیدوارم تو هم به این نتیجه برسی که این تصمیم برای هر دو ما بهتر است و هر دو بتوانیم به زندگیمان ادامه دهیم و به ارامش برسیم"
«با ارزوی بهترین ها برای تو رز آبیم»
02.04.202521:45
چه قدر نازه حس خوبی که این پست بهت میده >>>
06.04.202521:44
06.04.202521:44
Reposted from:
៸៸ 𝖢𝖺𝗋𝗈𝗅𝗂ꪀ𝖺 ⤾

06.04.202521:44
𝖭𝖾𝗐 𝗉𝗈𝗌𝗍 🍓
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
◎ 𝖡𝖺𝖼𝗄𝗀𝗋𝗈𝗎𝗇𝖽 𝖯𝖺𝖼𝗄 𝖿𝗈𝗋 𝖾𝖽𝗂𝗍 :
➰ 𝖢𝗁𝖾𝖼𝗄 Here
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
◎ 𝖡𝖺𝖼𝗄𝗀𝗋𝗈𝗎𝗇𝖽 𝖯𝖺𝖼𝗄 𝖿𝗈𝗋 𝖾𝖽𝗂𝗍 :
➰ 𝖢𝗁𝖾𝖼𝗄 Here
Reposted from:
៸៸ 𝖢𝖺𝗋𝗈𝗅𝗂ꪀ𝖺 ⤾

06.04.202521:44
𝖭𝖾𝗐 𝗉𝗈𝗌𝗍 🩵
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
◎ PNG Pack for edit :
🩵 𝖢𝗁𝖾𝖼𝗄 Here
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
◎ PNG Pack for edit :
🩵 𝖢𝗁𝖾𝖼𝗄 Here
Log in to unlock more functionality.