Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
بارو avatar
بارو
بارو avatar
بارو
17.04.202507:29
خانه‌پایی در بلیز
سودابه اشرفی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


جولیا و من هردو پنجاه‌ودو سال داریم. هردو داوطلبانه برای یک موسسهٔ کوچک توسعه و آبادانی دهکده کار می‌کنیم. بنابراین می‌بینید که نمی‌توانیم به شما حقوقی پرداخت کنیم اما برای یک هفته‌تان آذوقه در آشپزخانه می‌گذاریم به‌اضافهٔ یک کپسول پرِ گاز. در ازای کار کمی که برای ما انجام می‌دهید ما یک تکه سهم خودمان از بهشت را یک ماه یا بیشتر در اختیارتان می‌گذاریم. فکر می‌کنم معاملهٔ پایاپای خوبی باشد.

خب، حتماً خواهید پرسید که ما به دنبال چه‌جور آدمی می‌گردیم؟ باید بگویم قبل از هرچیز این آدم باید از قوای جسمانی نسبتاً خوبی برخوردار باشد ــ حداقل آن‌قدر که بتواند از پس رفت‌وآمد خود برآید. با اینکه ممکن است این موضوع مسئله‌آفرین نشود اما انتظار داریم این آدم سر نترسی در مقابله با حیواناتی مثل رتیل، عقرب، مار و پلنگ و یوزپلنگ و خانواده داشته باشد (می‌توانیم به شما نشان دهیم که چگونه حواستان جمع باشد). ایگواناها را فراموش کنید. آنها فقط از درخت‌های خم‌شده روی رودخانه آویزان می‌شوند و تماشایتان می‌کنند. کاری به کارتان نخواهند داشت.

کسی که ما انتخاب می‌کنیم باید قول بدهد که شب‌ها به خانه بیاید تا سگ و گربه‌ها گرسنه نمانند. اگر شب کسی نباشد، سگمان چینی باید بسته باشد.

مسلماً درستی و صداقت شما تقاضای دیگرمان است. خیلی دردآور است وقتی که برمی‌گردیم و می‌بینیم چیزی از وسائل خانه گم شده است. چند تقاضای دیگر هم داریم که بعد از توافق‌های اصلی آنها را با شما در میان می‌گذاریم. مهم‌تر از همه این است که ما در گرمای ماه می اینجا علاف نشویم.

همسایه‌های دور و بر و همسایه‌های بالای رودخانه، گوش شیطان کر، همه امریکایی هستند و همه مشغول ایجاد مزرعه‌های پژوهشی. اگر برای رفت‌وآمد یا حمل‌ونقلِ چیزهای سنگین با کرجی کمک لازم داشتید آنها می‌توانند به‌راحتی به شما کمک کنند. یک چیز دیگر باقی می‌ماند که گفتنش واقعاً ضروری‌ست: در این منطقه سه‌جور مار زهری هست. این سه‌جور مار زهری عبارتند از: کبرا، بوآ و فر د لانس...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
10.04.202507:29
شکمپای سامسایی
زهرا نصر


ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


یک شب ساعت از سه گذشته با سروصداهای پیچیده ته کله‌ام، چراغ مطالعه‌ی مخروطی‌شکل بالای سر را روشن کردم. نور قرمز، سایه‌هایی نقش زد به دیوار، صلیب بزرگی خط انداخت به سقف و لک گنده‌ای لغزاند روی صندلی‌ای که میان تاریک‌روشنی، شبح مردی یغور شد که کلاه گل‌وگشادی سرش تپانده باشی. شاش شوخی‌بردار نبود و دیر می‌جنبیدی کار دستت می‌داد. تند از اتاق رفتم بیرون. توی سالن از پشت پنجره نگاه کردم به شاخه‌های لخت درخت انجیر. با لامپی که هر شب تا صبح روشن می‌گذاشتم، سایه‌شان ول می‌شد کف موزاییک‌ها.

سالن سرد بود. حمام از سالن سردتر. لامپش را روشن کردم و دمپایی پوشیدم. نورِ تابیده به کاشی‌های سفید، چشمم را زد. نشستم سر توالت و پلک‌ها را بستم تا اگر ته‌مانده‌خوابی ته مغزم هنوز کپک نزده، فیوز بپراند. اما به‌جای خماری غلیظ خواب، لک سیاه قوزکرده‌ای پشت پلک‌هام سنگینی کرد. چشم باز کردم رو به جانور خزنده‌ی نه‌چندان بزرگی که نرم لولید روی کاشی‌ها. پاها را جمع کردم توی شکم و خم شدم رویش. حلزون بود. حلزونی که هفت‌هشت سانتی بیشتر قد نداشت. لیزید روی کاشی‌ها با تنی نرم و دو چشم سیاه روی شاخک‌هایی جنبان. تابستان‌ها توی باغچه از این حلزون‌ها زیاد گیر می‌آید؛ حلزون‌هایی بی‌صدف که زیر ریشه‌های خیس لجن افتاده‌ی نخل مرداب‌ها در هم می‌لولند.

مطمئناً نور اذیتش می‌کرد. او که روز از دیده‌ها پنهان بود و شب ول می‌گشت. بند سیفون را کشیدم. عقلم قد نداد چطور راه به حمام باز کرده. با یخ و یخبندی که بود، نه من، نه دخترم مدت‌ها می‌شد پا به حیاط نگذاشته بودیم که فکر کنی به رخت و لباسی چسبیده یا چمباته‌زده روی دمپایی‌ها به اتاق آمده. لای پنجره‌ی حمام هم آن‌قدرها باز نبود و فقط زوزه‌ی باد از درزهاش می‌کشید تو. به کاهلی خزید جلو. محال بود توی آن سرما از زیر خاک یخ‌زده‌ی باغچه رسیده باشد به دیوار، از دیوار خرامان بالا آمده باشد تا زیر پنجره و نرمی تنش را از درز پنجره و کاشی‌ها لیزانده باشد پایین، جایی که در دیدرس من بود. رد لیزابه برق زد زیر تن چسبیده به کاشی‌ها. تقلا کرد پشت توالت‌فرنگی پناه بگیرد. با سرما و یخبند بیرون، محال بود خود را برساند به حلزون‌هایی که از زیر نخل مرداب‌ها در عمق خاک باغچه پنهان شده بودند...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
05.04.202516:29
ناسیونالیسم و متالهان مدرن ـــــــــــــــــ
یاشار جیرانی
ــــــــــــــــــــــ

مورد ناسیونالیسم را در نظر بگیرید. تردیدی نیست که جامعه‌ی ایران و خصوصا طبقاتی که به تازگی از بند باورهای الهیاتیِ متعالی رها شده‌اند تمایل زیادی به آن ــ‌ و خصوصا شکل متورم آن ــ پیدا کرده‌اند. یک متاله‌ مدرن در مواجهه با این پدیدار دچار وحشت می‌شود و بلافاصله از خطر ظهور فاشیسم یا نژادپرستی سخن می‌گوید. تردیدی نیست که یکی از امکان‌های ناسیونالیسم سکولار چیزی شبیه به فاشیسم است. اما، متاله‌ مدرن ریسک نمی‌کند: هر چیزی که با «ده‌فرمان» مدرن او نخواند بایستی در دم محکوم شود. انسان مدرن یا باید به یک باره متولد شود (به قول هابز «مثل قارچ از زمین بروید») یا از راه‌هایی که او دوست دارد و با «ده‌فرمان» او تعارضی ندارد، مدرن شود.

حال باید دید یک فیلسوف سیاسی مدرن، مثلا یک مونتسکیوی خیالی، چگونه با این امر مواجه می‌شود؛ یعنی کسی که می‌داند فیلسوف سیاسی مدرن قرار نیست فرم مطلوب را بر ماده‌ی مطلوب و حاضر و آماده بزند، بلکه باید از امکان‌های ماده‌ی موجود و فرم‌های بالفعلش برای تولید فرم مطلوب بهره ببرد؛ کسی که نه درباب قوانین بلکه درباب «روح» قوانین سخن می‌گوید. پس، او می‌داند که چیزی شبیه به سوژه‌ی خودآیین کانتی یا انسان معیار متاله مدرن یا لیبرال به مثابه پدیداری عمومی و اجتماعی مستقیما و بی‌واسطه از دل یک جامعه‌ی الهیاتی متعالی یا تعالی‌زده زاده نمی‌شود. به عبارت دقیق‌تر، او به این نکته توجه می‌کند که «چه کسانی» ناسیونالیست شده‌اند؟

سوژه‌های خودآیینِ لیبرال کانتی یا جماعت و مردمی که تا بیست سال پیش باور داشتند بایستی از فرامینی متعالی اطاعت کنند تا در دنیای دیگر به سعادت برسند. وقتی که او متوجه شود که این گروه دوم ناسیونالیست شده‌اند، سعی می‌کند اندکی تامل کند و به پیامدهای آن بیندیشد. زیرا او مثل هر فیلسوف دیگری می‌داند که حکمت بر گله‌ها اثر اندکی دارد.

او می‌بیند که حرکت توده‌ای یا گله‌ای جامعه‌ای که هزاران سال درگیر نوعی الهیات متعالی بوده است به سوی نوعی ناسیونالیسم سکولار می‌تواند بستر و ماده‌ی مناسبی را برای تاسیس نظم سیاسی مدرن فراهم کند (در اینجا بحث ملانقطی یا دانشگاهی درباب «نوع» ناسیونالیسم، اینکه «هویتی» است یا «مدنی» یا غیره، چندان مهم نیست، چرا که ما در اینجا با خصوصیاتی از ناسیونالیسم به مثابه پدیدار و جنبشی مدرن و سکولار / دنیوی سر و کار داریم که میان همه‌ی انواع آن مشترک است). فیلسوف سیاسی مدرن ناسیونالیسم را بستر مناسبی برای تاسیس نظم سیاسی مدرن می‌بیند چرا که می‌داند چرخش جماعت یا عده‌ی بسیار به سمت این باور که غایت زندگی آنها یا سعادت انسان «در این دنیا» و در «جامعه‌ی سیاسی» (به عنوان خانه‌ی ملت) است سنگ بنای تاسیس نظم سیاسی مدرن در تقابل با نظم سیاسی الهیاتی است: رشد این باور که انسان خوب کسی است که به شکوفایی یک ملت و دولت «در این دنیا» و در یک مسیر تاریخ یک ملت به مثابه موجودیتی زمینی خدمت می‌کند.

ناسیونالیسم به معنای احتراز از این باور که با «اطاعت» از احکام اخلاقی وحیانی و فرا ــ انسانی می‌توان به سعادت «در دنیایی دیگر» رسید. ناسیونالیسم بی‌سروصدا سعادت آحاد یک ملت در این دنیا را جایگزین سعادت آحادِ امت در دنیای دیگر می‌کند. بر همین اساس، ناسیونالیسم در هر صورتش (به خاطر ذات درون‌ماندگارش) بستر مناسبی برای گسست از اخلاقِ اطاعت است: دقیقا به این خاطر که منبع قدرت و قانون را در چیزی درون ملت شناسایی می‌کند...


[برای خواندن متن کامل کلیک کنید]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
31.03.202507:33
بدون آشپزی هیچ خلاقیتی وجود ندارد
لیلا سامانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


«ایلزه‌بیل نمک بیشتری اضافه کرد.»

گونتر گراس رمان ماندگارش کفچه‌ماهی را با این جملهٔ کوتاه آغاز می‌کند تا یکی از زیباترین سرآغازها در ادبیات داستانی آلمان را رقم بزند، اما جمله‌ای که بلافاصله پس از آن می‌آورد هم به رسم دیگری یگانه است: «پیش از لقاح، کتف بره با لوبیا سبز و گلابی سرو شد، چون در اوان ماه اکتبر بود.»

با چنین مطلعی، گونتر گراس کتابش را هشیارانه و با «دهانی پر» دربارهٔ تاریخ جهان آغاز می‌کند. کفچه‌ماهی پس از طبل حلبی مهم‌ترین رمان این نویسندهٔ نامدار است و خواننده درست از همان خطوط ابتدایی‌اش درمی‌یابد که بناست با «غذا» به‌عنوان نقش محوری این کتاب مواجه شود. در کفچه‌ماهی گراس نُه آشپز زن از اعصار مختلف حیات بشری را به تصویر می‌کشد که هریک از آنها علایق و نظرات ویژه‌ای دربارهٔ هنر آشپزی دارند. همین رویکرد این رمان را به یک کتاب آشپزی پر از دستورات غذایی روزمره هم ماننده کرده است.

مردمان آلمان غربی در طی یک سال بیشتر از سیصدهزار نسخه از این رمان حجیم را خریدند، اما اغلب آنها تنها به یک نسخه برای کتابخانه شخصی اکتفا نکردند بلکه نسخهٔ دومی هم برای آشپزخانه‌هایشان تدارک دیدند تا از ده‌ها دستور غذای کاربردی و کهنش برای خوراک روزانه‌شان الهام بگیرند.

گونتر گراس زادهٔ خانواده‌ای ساده‌زیست بود؛ هنرمندی با قرایح گوناگون، برندهٔ مشهور جایزهٔ نوبل ادبی و خالق طبل حلبی؛ او که آشپزی‌اش هم به‌اندازهٔ نوشته‌هایش سراسر شور بود. خودش میگفت هرگز نمی‌تواند بدون ایده‌ای حماسی رمانی بنویسد و این ایده‌ها در زمانهٔ ما دیگر نه تصانیف پهلوانان بلندپرواز و سرودهای جنگاوران آرمانی که شاید شکوه و مهابت شهرها باشد، چنانکه برای جیمز جویس دوبلین بود و برای چزاره پاوزه تورین. گراس از این رهگذار در شماری از رمان‌هایش شهر مهجور و آزادهٔ خودش دانتزیک (گدانسک) را مقر حماسه‌پردازی‌اش کرده و به‌ویژه در کفچه‌ماهی خوان رنگینی از غذا و تاریخ و ماهیت فرهنگی آن را بر بستر این شهر گسترده است...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
27.03.202507:30
نفس همین بازی است
[نقد و نگاهی بر کتاب شعر شدت از پگاه احمدی]
نسیم خاکسار
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


در شعرهای پگاه در این کتاب گاه می‌توان ردی، سایه‌ای از شعر فروغ دید. فروغی اما در موقعیتی دیگر، موقعیتی بس دهشتناک‌تر از هاویه‌ای که فروغ از آن می‌نوشت. وقتی در شعر فروغ تلخی و درد از بودن و هویت داشتن در جامعه یا دنیایی که تلخ است زبانی طنز می‌یابد؛ برای نمونه، فاتح‌شدن از گرفتن شناسنامه در تهران در شعر «ای مرز پُرگهر» از فروغ، در شعر پگاه احمدی می‌شود:

«با تعطیلی نوشتن‌ام از رگ هم دست بود/ با فرعی دهم/ در قلب یک ولنجک مسدود، هم‌دست بود/ آینده مست بود/ مست‌ها با دودمان خالی یک پانتومیم/ به آینه تبعید می‌شوند/ (از شعر «آیندگی»؛ ص۱۸)

یا:

سبک شدم شبیه یک کرکس که هیچ‌چیز/ جز لاشه، پشت سرش نیست/ سبک شدم مثل پلی که لاشه‌اش از ته شکست/ (از شعر «ظلمت (۱)»؛ ص۳۲)

که ختم می‌شود با این بندها:

«زیرا بعد از تو هرچه رفت/ بر من هرچه رفت/ نحیف است» (ص ۳۳)

یاد آور این بند از شعر «بعد از تو» از فروغ:

«بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت.»

گاهی هم نزدیک می‌شود به فرم‌های زبانی شعر رضا براهنی برای نمونه در شعر «دف» و با اشاره‌هایی نزدیک به هم:

«به خیزران بنویس؛/ زنی همیشه خیره به فولاد/ به برج گیج سماوات زد/ دمیده‌ایم اینجا/ که چاله‌هایش به نور می‌تابد» (از شعر «دمیدن»؛ صص ۲۶-۲۷)...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
23.03.202507:32
هدیه‌ای به تاریخ
[
مأموریت سرّی من در طول جنگ ویتنام ۱، نوشتهٔ فریدون هویدا، با مقدمه و ترجمهٔ فریدون مجلسی]
فریدون مجلسی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


فریدون هویدا دیپلماتی باسواد و زبان‌دان بود، به امور بین‌المللی و سازمان ملل متحد تسلط داشت، دیپلماتی معتبر در سازمان ملل متحد بود، ادیبی شناخته‌شده در ادبیات فرانسه، سینماشناسی ممتاز و منتقد سینمایی بود و در محافل گوناگون سیاسی، هنری و ادبی پاریس و نیویورک نیز دوستان زیادی داشت و شخصیت شناخته‌شده‌ای بود. فریدون هویدا در زمان معاونت امور بین‌المللی و اقتصادی وزارت امور خارجه از طرف شاه مأموریت می‌یابد تا به‌واسطهٔ دوستان چپگرای فرانسوی خود، زمینهٔ ارتباط با نمایندگان ویتنام شمالی در پاریس را فراهم آورد تا از این طریق ایران بتواند در جهت کاهش مخاصمهٔ میان آمریکا و ویتنام شمالی گام بردارد و زمینه‌ساز صلح شود.

وی شرح مأموریت سری خود را بعد از ۳۴ سال از انجام آن، در مقاله‌ای در سال ۲۰۰۱ افشا کرد. روایت او در این مقاله سیاسی روایت بسیار جذابی است. او از یک سو دیپلماتی ورزیده است و از سوی دیگر نویسنده‌ای زبردست بود؛ و این‌دو موجب شده تا یک واقعیت سیاسی‌ ــ تاریخی را با سبک نویسندگی خود درآمیزد و روایتش چنان پرکشش باشد که در بخش‌هایی از مقاله ناگهان خود را در میانهٔ یک رمان هیجان‌انگیز معمایی می‌یابی، حال آنکه او در حال روایت یک مأموریت سیاسی است...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کم‌کم داشتم اثرات جت‌لگ* و خستگی سفر طولانی را حس می‌کردم. با این حال با خستگی خود مبارزه کردم و سعی کردم حس هوشیاری خود را نشان دهم. گفتم بله اعلیحضرت. ولی اگر اجازه بدهید ملاحظه‌ای را بگویم. شک دارم نمایندهٔ ویتنام (شمالی) در پاریس دیدار با مرا بپذیرد. شاه لبخندی زد و حرفم را قطع کرد: «اگر درِ خانه‌اش را بکوبی و کارتت را به‌عنوان معاون وزیر امور خارجه در سازمان‌های بین‌المللی ارائه کنی، به احتمال زیاد در را باز نمی‌کند. اما تو در جوانی چپ بوده‌ای و بیش از ۲۰ سال در پاریس زندگی کرده‌ای. شما به‌عنوان یک نویسنده و منتقد سینما در پایتخت فرانسه، دوستان لیبرال و حتی کمونیست زیادی داشته‌اید. نه، اعتراض نکن. من مرتباً گزارش‌های مربوط به فعالیت‌های تو را دریافت کرده‌ام.»

گرچه از ماهیت اقتدارگرای رژیم‌های «شرقی» و نظارت مخفیانه بر شهروندان آگاه بودم، اما احساس کردم که شوکه شده‌ام؛ از اینکه حتی به‌عنوان یک کارمند بین‌المللی گمنام که به فیلم و ادبیات علاقه‌مند بودم و در مجلهٔ سینمایی کایه دو سینما (Cahiers du Cinema) نقد می‌نوشتم، توسط رژیم شاه از من جاسوسی شده بود. واکنش مرا درک کرد و با همان روحیهٔ دوستانه ادامه داد: «شما افراد زیادی را می‌شناسید که از روابط صمیمانه با ویتنام شمالی و نمایندهٔ آن در پاریس برخوردارند. بنابراین، در موقعیت خوبی قرار دارید تا فرد قابل اعتمادی را پیدا کنید که روابط نزدیکی با نمایندهٔ ویتنام در آنجا داشته باشد. درواقع، به همین دلیل است که شما را برای این مأموریت انتخاب کردم…

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
13.04.202507:28
مایورکا
تهمینه زاردشت

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


زنان مایورکایی خیلی دست‌نیافتنی و خشکه‌مقدس و مذهبی بودند. موقع شنا، درازدامن‌ترین لباس شنا را می‌پوشیدند با جوراب‌های مشکی سال‌ها پیش. خیلی از زن‌ها قائل به شنا نبودند و این کار را به زن‌های اروپایی بی‌شرم واگذاشته بودند که تابستان‌ها را در این دهکده می‌گذراندند. ماهیگیرها هم لباس شنای مدرن و رفتار مستهجن اروپایی‌ها را تقبیح می‌کردند. اروپایی‌ها به نظرشان طرفدار برهنگی بودند و کوچک‌ترین فرصت را می‌قاپیدند و سرتاپا لخت می‌شدند و عین وحشی‌های خدانشناس زیر نور آفتاب دراز می‌کشیدند. به مهمانی‌های شنای نیمه‌شب هم، که اختراع آمریکایی‌ها بود، نگاه مذمت‌باری داشتند.

چند سال قبل، یک روز عصر، دختر هجده‌سالهٔ یکی از ماهیگیرها لب دریا راه می‌رفته، از صخره‌ای روی صخره‌ای دیگر می‌پریده، پیراهن سفیدش به بدنش چسبیده بوده. همین‌طور راه می‌رفته و رؤیا می‌بافته و تأثیر ماه را بر دریا تماشا می‌کرده، شلپ‌شلپ نرم امواج بر پاهایش، می‌رسد به خلیجی دور از چشم و می‌بیند کسی در حال شناست. فقط سری را می‌دیده که می‌جنبیده و گه‌گاه هم بازویی به چشم می‌آمده. شناگر خیلی دور بوده. بعد صدای سبکسری می‌شنود که می‌گوید: «بیا تو آب شنا کن، قشنگه.» به زبان اسپانیایی و به لهجهٔ خارجی می‌گوید. صدا می‌زند: «ماریا، سلام.» پس صدا او را می‌شناخته. لابد یکی از زن‌های جوان آمریکایی است که تمام روز آن‌جا شنا می‌کردند.

جواب می‌دهد: «تو کی هستی؟»

صدا می‌گوید: «اِوِلین. بیا شنا کنیم!»

خیلی وسوسه می‌شود. ماریا می‌توانسته به راحتی پیراهن سفیدش را دربیاورد و زیرپیراهنش را نگه دارد. همه جا را نگاه می‌کند. کسی آن اطراف نبوده. دریا آرام بوده و زیر نور ماه می‌درخشیده. برای اولین بار، ماریا عشق اروپایی‌ها را به شنا زیر نور ماه درک می‌کند. پیراهنش را می‌کَنَد. موهای سیاه بلندی داشته، صورت رنگ‌پریده، و چشم‌های سبز بادامی و کشیده، سبزتر از دریا. هیکل قشنگی داشت، با پستان‌هایی برجسته، لنگ‌هایی دراز، اندامی خوش. بهتر از همهٔ زنان جزیره شنا بلد بوده. می‌لغزد در آب و با حرکات سبک خودش را می‌رساند به اِوِلین.

اِوِلین زیر آب شنا می‌کند، می‌آید سر وقتش و لنگ‌هایش را می‌چسبد. در آب،‌ سر به سر هم می‌گذارند. در آن هوای نیمه‌تاریک و با کلاه شنا سخت می‌شد چهره‌اش را به وضوح دید. زن‌های آمریکایی صدای پسرانه دارند.

اِوِلین با ماریا کلنجار می‌رود، زیر آب بغلش می‌کند. با هم سر از آب بیرون می‌آورند، نفسی تازه می‌کنند، می‌خندند، خونسرد از هم دور می‌شوند و برمی‌گردند پیش هم. زیرپیراهن ماریا به شانه‌هایش می‌پیچد و دست‌وبالش را می‌بندد. بالاخره از تنش درمی‌آید و ماریا سراپا لخت می‌ماند. اِوِلین می‌رود زیر آب و بازیگوشانه لمسش می‌کند، با او کلنجار می‌رود، لای پاهایش شیرجه می‌زند.

اِوِلین پاهایش را باز می‌کند که دوستش شیرجه بزند و آن طرف سرش را از زیر آب بیرون بیاورد. روی آب شناور می‌ماند و می‌گذارد دوستش زیر بدنش شنا کند...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
09.04.202507:29
مرضیه
یارعلی پورمقدم


ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


مختار: ولی من اگه جای خاک بودم واسه مرضیه طاق نصرت می‌بستم.

طلعت: می‌دونم می‌دونم! او فقط دل خودشو جزغاله نکرد.

مختار: راستش دیگه بعد از این هر وقت به آتش نگاه کنم اونه که میاد جلو چشمم.

طلعت: می‌خوای واسه تو هم یه دست رخت سیاه بیارم؟

مختار: خیلی دلم می‌خواست نویسنده بودم.

طلعت: خدا را شکر که نیستی.

مختار: خب پس جفتی همین جا خطش را کور می‌کنیم.

طلعت: جفتی گفتنت به دلم نشست.

مختار: می‌دونی که جلو من نباید گریه کنی؟

طلعت: پاشو می‌خوام ملافه‌هات را بندازم تو ماشین پاشو!

مختار: وقتی بغض می‌کنی یه رگ تو شقیقه‌ات آمبولی می‌کنه.

طلعت: لابد همونه که گاهی تو پات را می‌ذاری روش. پاشو هزارتا کار دارم.

مختار: قدیم معمولاً این ساعت‌ها یه زلزله‌ای می‌اومد آدم را از رختخواب می‌انداخت بیرون که اونم مثل

باقی نعمات نایاب شده.

طلعت: اون پماد هم بده بذارم سرِجاش.

مختار: دیشب اگه ماهی به دریا خوابید من هم خوابیدم.

طلعت: چرا الکی پای ماهی‌ها را وسط می‌کشی؟

مختار: الکی چرا؟

طلعت: چون که دیشب کنارت خواب دیدم با هفت قلم بزک وسط یه برهوتِ خت و خلوتی دارم دنبالت می‌گردم که افقش پوست اناری بود و پرنده هم پرنمی‌زد که یکی ــ صددرهزار خودِ ملک‌الموت بود ارواح خاکِ بابام ــ اومد و با دوتا چشم زرد و تابه‌تا عین بختک افتاد روم و بعد که خوب چلوندم گیس‌هام را از بیخ کشید و من که از ترس داشتم خودم را خیس می‌کردم اومدم صدات کنم بلکه نذاری گوشواره‌هامم بِبَره که دیدم عصات هست ولی خودت تشریف نداری تا این دفعه غلفتی بیفتم تو چالهٔ کنتور اداره آب و ساقم بخوره به تیزی لبه چدنی و از دلغشه که می‌پرم تو را ببینم که گور پدر هر چی ماهیه واسه خودت داری خوابِ هفت پادشاه را خروپف می‌کنی! ...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
03.04.202507:27
مارکسیست انقلابی و مورخانش
[نگاهی به کتاب مارکسیست‌های دگراندیش (آواهای گذشته برای روزگار کنونی)، نوشتهٔ دیوید رنتون، ترجمهٔ نسترن موسوی و اکبر معصوم بیگی، نشر چشمه]
رامین احمدی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


در کتاب مارکسیست‌های دگراندیش (اینجا از عنوان ترجمهٔ فارسی کتاب استفاده می‌کنم هرچند به نظر من «دگراندیش» ترجمهٔ دقیقی از «دیسی‌دنت» نیست) دیوید رنتون تلاش می‌کند گذشتهٔ مارکسیستی قابل افتخاری برای انقلابیون امروز رقم بزند. هدفی که رنتون برای کتاب خود در نظر گرفته با در نظر گرفتن تاریخ خونین مارکسیسم از تصفیه‌های بلشویک‌های روس و گولاگ‌های میلیونی استالین، انقلاب فرهنگی چین و نسل‌کشی خمرهای سرخ کامبوج تا سرنوشت فاجعه‌انگیز و رقت‌بار آلبانی و کوبا کاری بس دشوار به نظر می‌رسد. به‌خصوص که نسل مارکسیست‌های نو سال‌هاست دست خود را از این تاریخ شسته‌اند و خود را میراث‌دار آن نمی‌دانند.

بنا به گفتهٔ رنتون، او‌ در اواخر دههٔ نود میلادی متوجه شد جنبش رادیکال ضد گلوبالیسم با وجود اینکه سرشار از نیرو و احساسات مبارزه بود درکی از «تاریخ» دلخواه او نداشت. به بیان دیگر، جنبشی که از دیدگاه او می‌بایست مارکسیست باشد هویت تاریخی خود را خوب نمی‌شناخت و به هویتی به‌عنوان «مارکسیست انقلابی» افتخار نمی‌کرد. رنتون احساس می‌کند چنین شناسنامه‌ای مهم و لازم است.

شاید رنتون حق دارد. ما در دورانی زندگی می‌کنیم که همهٔ جنبش‌های انقلابی مدرن با زبان «سیاست هویتی» حرف می‌زنند (پیشنهادی و در حاشیه می‌گویم که انقلاب اسلامی ایران پرچمدار و نخستین انقلاب موفق این جنبش‌های هویتی معاصر در به‌دست‌گرفتن قدرت سیاسی مطلقه بود). در فرهنگ و زبان این جنبش‌ها می‌توان دید که مبارزان اغلب هویت تاریخیِ باشکوهی برای خود دارند که به آن افتخار می‌کنند (جنبش حقوق سیاهپوستان، جنبش‌های بومی و قومی و خودمختاری، جنبش‌های دگرباشان جنسی و دیگر اقلیت‌ها از این جمله هستند) و جنبش آنان علاوه بر رسیدن به حقوق خود ازجمله برای احیای این هویت ازدست‌رفته و یا در حال نابودی‌ست.

رنتون به‌درستی دریافته که مبارزان چپ و رادیکال جنبش ضدگلوبال به هویت تاریخی مارکسیستی مفتخر و یا در پی احیای آن نیستند. به‌قول رنتون، آنها نه‌تنها به این گذشته افتخار نمی‌کنند بلکه اغلب اطلاعی از چهره‌های مهم آن ندارند. پس محقق مارکسیست ما آستین‌ها را بالا می‌زند. هدف او نگاه به گذشته و چهره‌های تأثیرگذار چپ برای ساختن این هویت تاریخی‌ست. کتاب او تلاشی‌ست برای اینکه به خوانندهٔ انقلابی رادیکال نشان دهد مارکسیسم چگونه می‌تواند همچنان نقش آن میراث هویتی را بازی کند.

کتاب رنتون اما چند مشکل اساسی دارد...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
30.03.202507:28
شبکۀ کلمات
[یادداشتی بر چند داستان بورخس]

علی شاهی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


پیر منار کاتب دن کیشوت

دن کیشوت می‌تواند دوباره کتابت شود، حتی اگر این کتابت چیزی نباشد جز رونویسیِ کلمه‌به‌کلمهٔ آن و همین نشان می‌دهد که دن کیشوت صرفاً «دن کیشوت سروانتس» نیست. دن کیشوت می‌تواند «دن کیشوتِ پیر منار» باشد که بخش‌هایی از آن‌را کلمه‌به‌کلمه رونویسی می‌کند. اما چگونه چنین چیزی امکان‌پذیر است؟ چگونه کتابی که سروانتس نوشته می‌تواند نوشتهٔ شخصی دیگر باشد؟ آیا اگر دن کیشوتِ سروانتس پیشاپیش امکانِ «دن کیشوتِ منار بودن» را نداشت، پیر منار می‌توانست آن‌را رونویسی و یا به زبانِ راویِ داستان «تألیف» کند؟ نه. نمی‌توانست. به همین معناست که هر تکراری، به واسطهٔ قرارگرفتن بر زمینهٔ یک تفاوت، ممکن می‌شود.

پیر منار می‌تواند دن کیشوت را دوباره بنویسد چرا که امکانِ نوشته‌شدن آن، نوشته‌شدنِ «دن کیشوت پیر منار»، از ابتدا در دن کیشوتِ سروانتس وجود داشته است. دن کیشوت سروانتس در همان لحظهٔ آفریده‌شدن، پیشاپیش با خود متفاوت بوده است. دن کیشوتِ منار همان دن کیشوتِ سروانتس نیست، همان‌گونه که خودِ منار سروانتس نیست و نمی‌خواهد باشد. سروانتسِ اسپانیایی یک عامیِ نابغه است که به زبانِ روزگار خود می‌نویسد و مناظر و موقعیت‌های جغرافیایِ زمانِ خود را برای داستان‌اش برمی‌گزیند حال آن که پیر منارِ فرانسوی یک شاعر سمبولیست و فلسفه‌دان است که با زبانی کهن و متکلف ـــ زبان اسپانیایی قرن هفدهم ـــ که زبان خودش هم نیست می‌نویسد و مناظر و موقعیت‌های جغرافیایی دیگر و تاریخی دیگر را برای کتابِ خود برمی‌گزیند.

مقایسهٔ این دو کتاب در محتوا هم نشان‌دهندهٔ تفاوتِ آن‌ها با یک‌دیگر است: «برای مثال، سروانتس (بخش اول، فصل چهارم) چنین نوشته: «… حقیقت، که مادرش تاریخ است، یعنی رقیبِ زمان، گنجینهٔ اسناد، شاهد گذشته، سرمشق و پندآموز حال و مشاور آینده». این فهرست صفات و ویژگی‌ها که در قرن هفدهم نوشته شده و به قلم آن مرد عامی نابغه (میگل دو سروانتس) است، صرفاً ستایش سخن‌ورانهٔ تاریخ است. از سوی دیگر منار می‌نویسد: «… حقیقت، که مادرش تاریخ است، یعنی رقیبِ زمان، گنجینهٔ اسناد، شاهد گذشته، سرمشق و پندآموز حال و مشاور آینده». تاریخ، مادر حقیقت!

این نظریه حیرت‌آور است. منار که معاصر ویلیام جیمز است، تاریخ را نه کاوشی در واقعیت، بل‌که سرچشمهٔ اصلی واقعیت می‌داند. حقیقت تاریخی از نظر منار آن‌چه رخ داده نیست بل‌که چیزی است که باور داریم رخ داده است. آخرین عبارت‌ها ــ سرمشق و پندآموز حال و مشاور آینده ــ به‌طور جسورانه‌ای پراگماتیستی است» (پیر منار، ۵۹ و ۶۰). متنِ مورد مقایسه، به وضوح، یکی است اما راوی معناها و محتواهایی کاملاً متفاوت را به آن‌ها نسبت می‌دهد: دو ترکیب با یک صورت. این که کاتب یکی سروانتس و کاتب دیگری پیر منار است، معنای آن‌ها را تغییر می‌دهد. این متن، از منظر روزگار و زمانه و دانایی‌های سروانتس، می‌تواند صرفاً ستایش سخن‌ورانهٔ تاریخ باشد اما از منظر پیر مناری که معاصرِ ویلیام جیمز پراگماتیست است و سیصد سال پس از سروانتس زندگی می‌کند، نظریه‌ای فلسفی و عمدتاً پراگماتیستی دربارهٔ رابطهٔ تاریخ و حقیقت است...




◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
26.03.202507:52
درباره‌ی پل والری و گورستان دریایی
سپهر یحیوی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


گورستان دریایی [متن شعر]، چنانکه از نامش پیداست، پیش از هرچیز شعری درباره‌ی مرگ و جادانگی، و در معنای وسیع‌تر حکایت یک سفر درونی یا سلوک معنوی است. از این حیث با منظومه‌ی منثور آناباز (۱۹۲۴)، شاهکار سن‌ژون پِرس (۱۸۸۷-۱۹۷۵) شباهت‌هایی دارد. جالب این‌که از سال ۱۹۱۶ بین والری چهل‌وپنج ساله و آلکسی لِژه (ملقب به سن‌ژون پرس) بیست‌ونه ساله، دوستی و پیوند عمیقی شکل گرفته بود. هر دو اهل ادب و سیاست و اندیشه بودند و هر دو برخاسته از سرزمین‌های آفتاب‌خیز؛ اولی از شهر جنوبی سِت در خاک فرانسه می‌آمد و دومی از سرزمین استوایی گوادلوپ واقع در مجمع‌الجزایر آنتی، خاک مستعمراتی این کشور. تاریخ نگارش دو اثر نیز بسیار نزدیک است: والری گورستان دریایی را در سال ۱۹۲۰ در پاریس سرود و همان سال برای بار نخست منتشر کرد؛ پِرس نیز آناباز را در سال‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۲۱، هنگامی که دبیر اول سفارت فرانسه در پکن بود، در صحرای گُبی مغولستان سرود و در ۱۹۲۴ در نووِل رُوو فرانسِز به چاپ رساند.

اگر در این شعر، والری از دریا و پرندگان سخن می‌گوید، پِرس در آناباز بیشتر به دشت و بیابان و محیط خاکی نظر دارد و از چارپایان و جانوران اهلی و بخصوص اسب حرف می‌زند. همچنین پرس در واقع از تکوین و زایش سخن می‌گوید، تکوین یک قوم یا یک جامعه، در حالی که والری بیشتر به مرگ و نیستی نظر دارد و موضوع صحبتش جمع و کوشش دسته‌جمعی نیست، بلکه فرد و تنهایی انسانی است. البته هر دو شعر زبانی نمادین و نسبتاً مبهم و فضاسازی‌های مشابهی دارند، هرچند نباید فراموش کرد که آناباز منظومه‌ای منثور است (به نثر شاعرانه) و گورستان دریایی شعری منظوم در قالب کمابیش کلاسیک. در نهایت بی‌گمان هریک از این دو شعر مهم‌ترین سروده‌ی آفرینندگان‌شان هستند.

هنگام بررسی و خوانش این شعر والری، بجاست تاریخ نگارش آن را در نظر داشته باشیم: ۱۹۲۰، یعنی دو سال پس از پایان جنگ خانمان‌سوز جهانی اول، موسوم به «جنگ بزرگ». به یاد بیاوریم که شاهکار یا یکی از اوراق زرین تی.اس. الیوت، شاعر بزرگ بریتانیایی- آمریکایی (۱۸۸۸-۱۹۶۵)، یعنی منظومه‌ی سرزمین هرز نیز برای نخستین بار در سال ۱۹۲۲ منتشر شد و جالب اینجاست که اغلب آن را با آناباز اثر سن‌ژون پرس مقایسه می‌کنند که پیشتر وصفش آمد. هر سه اثر، و تا اندازه‌ای سوگ‌سروده‌های دوئینو (۱۹۱۲-۱۹۲۲)، اثر برجسته‌ی راینر ماریا ریلکه (۱۸۷۵-۱۹۲۶)، به‌نوعی زخم‌نشان جنگ نخست جهانی و مرگ و ویرانی ناشی از آن را بر پیشانی دارند. گرچه اثر حاضر، یعنی گورستان دریایی، کمتر از دو منظومه‌ی دیگر (و شاید به اندازه‌ی اثر نامبرده‌ی ریلکه) حاوی آثار و نشانه‌های آشکار این نبرد جهانگیر است، ولی از آن بی‌بهره نیست...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
22.03.202508:48
اندر حکایت جدایی‌ها
مازیار اخوت
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


جدایی‌ها خیلی اوقات با غیبت کردن همراه است. و این خود نشانه‌ای‌ست از جدا نشدن. باید اعتراف کنم که از غیبت کردن با شرایطی خاص خوشم می‌آید! اصلاً هم کارِ بدی نیست! و البته که شرایطی دارد و اگر و اماهایی. غیبت کردن حاصل نوعی جدا شدن است؛ حتا در حدِ چند ساعت. غیبت کردن جدایی را جبران می‌کند. حضوری ست در غیاب و البته که یک طرفه. یک طرفه بودنش را جدی نباید گرفت چون همین حق برای آن طرف هم هست که در غیابِ ما، ما را حاضر کند. می‌گوییم «پشت سر حرف زدن». این که کارِ بدی نیست. نگاه کنید ببینید در طول روز چقدر با دیگران پشت سر دیگران حرف می‌زنیم. پشت سرِ مغازه‌دار، پشت سرِ رانندهٔ اسنپ، استاد دانشگاه، همکار، سگ‌ها و گربه‌های خانگی و خیابانی، و حتا نزدیک‌ترین افراد.

جدایی به‌راستی همچون هزارتویی‌ست. هزارتویی بُریده از «واقعیت». نمی‌تواند راست باشد به این دلیل ساده که آنچه را از آن جدا شده‌ایم دیگر نمی‌دانیم که چیست. هر آنچه می‌دانیم به قبل از جدایی برمی‌گردد و یا به واسطه و از دور به‌دست آورده‌ایم. در جایی گیر افتاده‌ایم که هیچ اِشرافی بر آن نداریم. این هزارتو، همچون هزارتوهای «بورخس»، به ظاهر و «از نزدیک»، از راه‌هایی ساخته شده «مستقیم و تقریباً بی‌پایان»؛ در حالی که از هر راهروی مستقیمی، «راهروهایی دیگر منشعب می‌شود». و طرفه آن‌که این راهروهای دیگر ناگهان ظاهر می‌شوند. نقشهٔ پلانِ این هزارتو برای منِ جداشده دست‌نیافتنی‌ست و جزئیات آن نادیدنی.

من درونِ این «ظلمت پیچاپیچ» قرار گرفته‌ام و از راهی به راه دیگر می‌پیچم، بی آن‌که بدانم به کجا قرارست برسم. دیوارها «نامرئی»ست و اتصال‌ها یک‌طرفه و بی‌هدف. راهنمایی در کار نیست. بازگشتی وجود ندارد و اشتیاق و کششی اگر هست برای برقراری ارتباطِ دوباره نیست. نوعی دگردیسی‌ست در ارتباط با آنچه قبلاً ازآنِ خود کرده‌ایم.

این‌ها همه را ذهن و خیال است که می‌سازد و شاید از همین رو ست که یک‌طرفه و بُریده از «واقعیت» است. ساختگی‌ست اما هر ساختنی را احتمالاً ضرورتی‌ست و بهانه‌ای. ضرورتی برای تاب‌آوریِ زمان حال و انبوهیِ اتصال‌های گریزپا. نمی‌دانم. شاید عقلم را دارم از دست می‌دهم! هزارتوی «ابن حقان بخاری» هم دیدیم که «دروغ»ی بیش نبود.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
12.04.202507:28
یک از یک
نویسنده: کلم تویبین

ترجمه: اکرم پدرام‌نیا

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


تو که می‌دانی من به خدا اعتقادی ندارم. به راز-و-رمز جهان اهمیتی نمی‌دهم، مگر آنکه در قالب کلمه بشنوم یا شاید در قالب موسیقی و یا رنگ، و فقط به‌خاطر زیبایی‌شان از آنها لذت ببرم، آن‌هم مدت کوتاهی. من حتا به ایرلند هم اعتقادی ندارم. اما خب، این را هم می‌دانی که در این‌همه سال‌های دوری، زمان‌هایی هست که ایرلند ناگهان با ظاهر فریبنده‌ای به‌سراغم می‌آید، مثلاً وقتی که نشانه‌ای از یک چیز آشنا ببینم، چیزی که به آن نیاز دارم. مثلاً ببینم که یکی به سمت من می‌آید و ملایم لبخند می‌زند، و یا صورت عبوس و ناراحتی دارد، و یا در مکانی عمومی محتاطانه راه می‌رود، و یا نگاه بی‌روح و تقریباً رنجیده‌ای دارد که به نقطهٔ نسبتاً دوری خیره شده است. خلاصه، آن شب رفتم فرودگاه جی. اف. کندی و همین‌که از تاکسی پیاده شدم، آنها را دیدم: یک زوج میان‌سال که داشتند چرخ‌دستی پر از چمدان را هل می‌دادند، مرد به‌نظر ترسیده و آرام می‌آمد، مثل اینکه قرار است همین حالا کسی از او چیزهایی بپرسد و نمی‌داند چطور از خودش دفاع کند، و زن خسته و به‌ستوه‌آمده، لباس‌هایش رنگارنگ بود و پاشنهٔ کفش‌هایش خیلی بلند، دهانش آماده و مصمم، ولی نگاهش فروتنانه و نجیب می‌پایید.

راحت می‌توانستم با آنها حرف بزنم و برایشان تعریف کنم که چرا دارم برمی‌گردم به ایرلند، و آنها می‌ایستادند و می‌پرسیدند اهل کدام شهرم و وقتی حرف می‌زدم سرشان را تکان می‌دادند تا نشان بدهند که وضعیتم را درک می‌کنند. حتا مردهای جوان توی صف تحویلِ بار هم همین‌طور؛ که حالا پس از کار طاقت‌فرسا برای استراحت کوتاهی به وطن برمی‌گشتند. به قیافهٔ دودل آنها هم که نگاه می‌کردم، درحالی‌که ساکت در کنارشان ایستاده بودم، به همین آسانی وادار به گفتگو با آنها می‌شدم. می‌توانستم مدتی نفس راحتی بکشم، بی‌هیچ غصه‌ای، بی‌آنکه مجبور باشم فکر کنم. خود من هم می‌توانستم مثل آنها باشم، گویی هیچ‌چیز نداشتم یا چیز بیشتری نداشتم، و آماده بودم لبخند ملایمی بزنم و یا اگر کسی بگوید ببخشید، یا افسری بیاید، بی‌هیچ غرور و خودبینی‌ای بروم کنار.

وقتی بلیطم را گرفتم و رفتم که بارم را تحویل بدهم، از من خواستند بروم به پیشخان دیگری که مربوط به درجهٔ یک می‌شد. فکر کردم شاید به دلیل سیاست هواپیمایی باشد که به آنهایی مثل من که به دلایلی این‌گونه به وطن برمی‌گردند امکانات بهتری می‌دهند؛ با دلسوزی تمام و یک پتوی اضافه، که از شب تا صبح راحت باشند. ولی وقتی به پیشخان رسیدم فهمیدم چرا به آنجا فرستاده شده بودم و به خدا و ایرلند شک کردم. زن پشت پیشخان دیده بود که اسمم به فهرست اسامی مسافرها اضافه شده و به همکارهایش گفته بود که مرا می‌شناسد و حالا که من به کمک احتیاج داشتم می‌خواست کمکم کند.

اسمش فرانسیس کری بود، همسایهٔ دیوار ــ به ــ دیوار عمه‌ام، همان خانه‌ای که موقع مریضی پدرم من و کتال را برده بودند آنجا. آن موقع هشت‌ساله بودم و فرانسیس احتمالاً ده‌ساله، اما خیلی خوب قیافه‌اش در ذهنم مانده بود، همان‌طور قیافهٔ خواهر و برادرهایش که یکی‌شان همسن خودم بود. خانواده‌اش صاحبخانهٔ عمه‌ام بودند و عمه ما را برده بود تو همان خانه. آنها پولدارتر و اعیان‌تر از عمهٔ من بودند، اما او با آنها دوست شده بود و از آنجا که پشت خانه باغ بزرگ مشترکی داشتند و چند تا بنای فرعی، میان دو خانه خیلی رفت‌وآمد بود...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
08.04.202507:29
راوی خاموشان
غلامرضا رضایی


ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


من شاهد خاموش آن وقایع بوده‌ام. از آن موقع سال‌های زیادی گذشته است و هنوز چیزی از آن همه بازگو نکرده‌ام. هر چند کابوس‌ها و تصاویرش هیچگاه از جلو چشمم دور نشده‌اند. کامیون‌ها، کیسه‌های پلاستیکی سیاه، نعیب کلاغ‌ها و لیک و لاک‌زن‌ها. یوحنای قدیس در کتابش آورده است: «در ابتدا کلمه بود. و کلمه نزد خدا بود. و کلمه خدا بود.»

همین‌هاست که وا می‌داردم قلم به دست بگیرم تا راوی خاموشان این زمین خارزار باشم.

من تنها بازماندهٔ ذکور خاندان نقش‌بندی، چندین سال است خانهٔ اجدادی‌ام را فروخته‌ام و به این بیغوله آمده‌ام. ساکن در طبقهٔ آخر بنایی کهنه‌‌ساز و قدیمی، دور از همهمه و هیاهوی شهر. با ماترکی که برایم مانده هفته‌ای یک‌بار برای تهیهٔ مایحتاجم می‌روم بیرون. اوایل تا چند سالی هربه‌چندی روزنامه‌ای می‌خریدم تا از احوالات جهان خبری بگیرم. بعدها فکر کردم بود و باشش چه فرقی می‌کند و از خیرش گذشتم. حالا چند سالی‌ست دنیا را از مهتابی کوچک همین خانه می‌بینم. آن روز هم همین‌طور. کابوس‌ها دست از سرم برنمی‌داشتند، نیمه‌های شب یکباره از خواب پریدم. دستپاچه و هول پا شدم، قرص آرام‌بخشی خوردم و دوباره دراز کشیدم توی جا، هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. خیس عرق پا شدم و رفتم توی مهتابی. نمه‌بادی می‌آمد و آسمان کمی گرفته بود. خواب و بیدار نگاه می‌کردم به آسمان ابری و رفت و آمد ماشین‌ها که آن‌ها را دیدم. پنج‌شش‌تایی کامیون پشت سر هم می‌آمدند و بعد می‌پیچیدند سمت زمین خارزار روبه‌رو. جور غریبی بود و کمی مشکوک می‌زدند. وقتی افتادند توی فرعی جادهٔ خاکی چراغ‌ها را خاموش کرده بودند. به محوطهٔ زمین‌ها که رسیدند ایستادند. توی آن تاریک‌روشن پرهیب آدم‌هایی را می‌دیدم که معلوم نبود از کجا پیدایشان شده بود. یحتمل از قبل آماده بودند و منتظر. هوا نیمه‌تاریک بود و سایهٔ درخت‌ها نمی‌گذاشت درست ببینم. فقط تقلای محو آدم‌ها را می‌دیدم، انگار چیزهایی جابه‌جا می‌کردند…

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
02.04.202507:30
از تمنای تن
کوشیار پارسی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


هان کانگ برنده جایزهٔ نوبل ادبیات سال ۲۰۲۴ شد. در جهان‌های شوم داستان‌های او، انسان بندیِ درون خود است. در آخرین رمان‌اش «نگو خدا نگه‌دار» همین پرسش مطرح می‌شود: چگونه بگریزیم؟

در مصاحبه‌ای گفته است: «امیدوارم این رمانی دربارهٔ اوج و نهایت عشق باشد.»

نویسندگانی هستند که می‌دانند چگونه چنان جهانی منحصربه‌فرد خلق کنند تا خواننده بی‌درنگ از همان جملهٔ اول پی ببرد کجاست. «برف یک‌ریز می‌بارد»، جملهٔ نخست نگو خدا نگه‌دار، پنجمین رمان هان کانگ، نویسندهٔ کره‌ای، بی‌مقدمه خواننده را می‌کشاند به درون جهان نگران‌کنندهٔ یکی از درخور توجه‌ترین نویسندگان زمان ما. سه واژهٔ ساده و به‌ظاهر معصوم که اگر با کار کانگ آشنا باشید، می‌دانید که تداعی مفاهیم بسیار است. زیرا کار کانگ دربارهٔ مرگ و خشونت، شکنجه و درد، عشق و بالاتر از همه ازدست‌دادن است.

در ادامهٔ صحنهٔ آغازین می‌خوانیم: «من در دشت وسیعی ایستاده‌ام که انتهای آن به تپه‌ای کم‌ارتفاع می‌رسد. هزاران تنهٔ سیاه‌رنگ درخت این شیب را زینت داده است. درختان همه از نظر اندازه متفاوت‌اند، مثل گروهی از افراد در سنین مختلف، و به‌ضخامت تقریبی ریل‌بندهای راه آهن. اما برخلاف ریل‌بندهای راه‌آهن که مستقیم در کنار یکدیگر قرار دارند، تنه‌ها کمی به این یا آن طرف شیب دارند. به نظر می‌رسد هزاران آدم لاغر ــ مرد، زن و کودک ــ با دستان آویخته در کنار بدن به چشمان یکدیگر نگاه می‌کنند. فکر می‌کنم: یعنی قبر هستند؟ هرکدام از این درختان آیا یک سنگ قبر است؟»

معلوم می‌شود که این یک رؤیا است. راوی، گیونگ ــ ها، رمان‌نویس، گرفتار کابوس مکرری می‌شود که از زمان نوشتن رمان قبلی آغاز شده است. اشاره‌ای به رمان کار انسانی (۲۰۱۶) دربارهٔ قیام دانشجویی سال ۱۹۸۰ در گوانگجو، که رژیم با خشونت سرکوب کرد. گیونگ ــ ها ساعت‌ها و روزها را در بایگانی گذرانده و در نشانه‌های یافته از افراد مرده و شکنجه‌شده غوطه‌ور شده. حالا می‌خواهد خواب را تعبیر کند، اما نمی‌تواند. او دیگر غذا نمی‌خورد، بد می‌خوابد و در آستانهٔ مرگ بی‌هوش می‌شود. شاید او نباید کتاب را می‌نوشت؟ حالا حتا نمی‌تواند یادداشتی برای خودکشی بنویسد. هان کانگ از کلمهٔ «خودکشی» استفاده نمی‌کند، اما این را به زبان بی‌زبانی می‌گوید...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
29.03.202507:31
قافله‌ی مردگان
[خوانش شعری از الف. بامداد]

پژمان واسعی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


خواب‌آلوده هنوز…

خواب‌آلوده هنوز
در بستری سپید
صبحِ کاذب
در بورانِ پاکیزه‌یِ قطبی.
و تکبیرِ پرغریوِ قافله
که: «رسیدیم
آنک چراغ و آتشِ مقصد!»



ــ گرگ‌ها
بی‌قرار از خُمارِ خون
حلقه بر بارافکنِ قافله تنگ می‌کنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردنِ یکدیگر می‌فشرند.

«ــ هان!
چند قرن، چند قرن به انتظار بوده‌اید؟»


و بر سفره‌یِ قطبی
قافله‌یِ مُرده‌گان
نمازِ استجابت را آماده می‌شود
شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این شعر بی‌تاریخ، قطعۀ سوم از دفتر «مدایحِ بی‌صله» (اشعارِ تا سال ۱۳۶۹) است. از اشعار قبل و بعد از آن می‌توان استنباط کرد که بین سال ۱۳۵۷ و ۱۳۶۰ سروده شده است. در جملۀ اول از بند نخست، سخن از صبح کاذب است، ایماژ مورد علاقۀ شاعر که در شعر سیاسی دیگری، در دوره‌ای دیگر، در قالب استعاره‌ای گسترده به کار برده بود (با چشم‌ها/ ز حیرتِ این صبحِ نابه‌جای …)، با این تفاوت که در آن شعر، گوینده تلاش می‌کرد تا به مخاطبانش بفهماند: «از شب هنوز مانده دو دانگی»، اما اینجا صحبت از «خواب‌آلودگی» و «بوران پاکیزۀ قطبی» است، و پیشاپیش می‌توان حدس زد که: «برنامۀ طلوع خورشید به‌کلی لغو شده است!»

در جملۀ دوم، قافله‌ای که آتش و چراغی از دور می‌بیند، به خیال آنکه به مقصد رسیده، شادی‌کنان غریو «الله اکبر» برمی‌آورد. این لفظ گویای دو چیز است: اولاً همراهان قافله مذهبی هستند؛ و ثانیاً این سفر اساساً نوعی حرکت مذهبی بوده است («نماز استجابت»، در بند آخر، مؤید این برداشت است؛ همچنین یادآور شعر دیگری با نام شب‌بیداران: گفتند:/ «برآمدنِ روز را/ به دعا/ شب‌زنده‌داری کردیم./ مگر به یُمنِ دعا/ آفتاب/ برآید.»).

بند دوم، شامل دو قسمت جداگانه است. قسمت نخست، شادی گرگ‌هایی گرسنه را تصویر می‌کند که درست در مقصد مفروض قافله به انتظار ایستاده‌اند. آیا آتشی که قافله از دور می‌دیده حاصل مکاشفه‌ای متوهمانه بوده است یا برق چشم گرگ‌ها (فریب شکارگران کمین‌کرده)؟ و آیا گرگ‌ها به طور اتفاقی سر و کله‌شان در بارافکن قافله پیدا شده است؟ قسمت دوم همین بند، کلید فهم شعر را در قالب یک پرسش به دست می‌دهد: « ــ هان!/ چند قرن، چند قرن به انتظار بوده‌اید؟» «هان» می‌تواند حاکی از آگاهیِ پیشین یا دریافت ناگهانیِ گوینده باشد. و تکرار «چند قرن»، غیر از تأکید، مبیّن تأسف و حیرت نیز هست. این پرسش قرینه‌ای است که ثابت می‌کند گرگ‌ها‌ در اینجا نه گرگ‌اند و نه صرفاً نماد انسان‌هایی درنده‌. صحبت از چندین و چند نسل است و آرزویی به بلندای چند قرن. در این صورت گرگ‌ها می‌توانند نماد طبقه‌ای باشند، یا مکتبی و تفکری. و بنابراین، قافله شامل جماعتی عظیم است، نه چند تن که نهایتاً خوراک چند روز یک گله گرگ گرسنه را فراهم آورده باشد...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
25.03.202507:29
دوجنسگرایی و چندهمسری زنان (چندمردی)
ترجمهٔ فاطمه ترابی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


اصطلاح «دوجسنگرایی» و «دوجسنگرا» امروزه به چندین معنی به کار می‌رود. ممکن است در اشاره به کسی باشد که به افراد هریک از دو جنس تمایل جنسی داشته باشد یا کسی که با افرادی از هریک از دو جنس فعالیت جنسی داشته باشد. نیز ممکن است بیانگر هویت فرهنگی یا شخصیِ خاصی باشد. در هر حال، این اصطلاح‌ به تازگی باب شده‌ است.

اولین موردی که از کاربرد واژهٔ «دوجنسگرایی» ثبت شده به سال ۱۸۰۹ برمی‌گردد که آن هم در زمینهٔ گیاهشناسی بوده است. تا پیش از آن، دوجنسگرایی در معنای نوعی تمایل یا نوعی رفتار جنسی وجود داشت اما به کسی «دوجنسگرا» نمی‌گفتند. مورخان حتی در پژوهش‌های اخیر معمولاً به کسانی هم‌جنسگرا اطلاق کرده‌اند که با افراد هم‌جنس خودشان فعالیت جنسی دارند، در حالی که به فعالیت جنسی همان فرد با فرد ناهم‌جنسش اعتنا نکرده‌اند. به همین دلیل می‌توان گفت دوجنسگرایی عمدتاً تاریخچهٔ ناقصی دارد.

همان مختصر تاریخچهٔ موجود هم بر مبنای کنکاش در قوانین و هنجارهای اجتماعی مربوط به دوجنسگرایی است. مثلاً فعالیت جنسی میان زنان در بسیاری جاها (مانند مستعمرات آمریکا) ممنوع بود، اما در این دوره (قرون هفده و هجده میلادی) به ندرت پیگرد قانونی داشت. در این دوره روابط دگرجنسگرایانهٔ تجددآمیزتر را نشانهٔ تمایلات جنسی کاملاً بالغانه می‌پنداشتند و دوجنسگرایی نوعی جنسینگیِ رشدنیافته تلقی می‌شد. زنانی با چنین رفتار اگر بعداً ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند رفتارشان مقبول فرهنگ عمومی می‌افتاد. حتی در مورد زنان متأهلی هم که هم‌زمان دوستی عاشقانه با زنان دیگر داشتند همین‌طور بود. البته تلاش زنان برای ایفای نقش‌های اجتماعی و ریاستی مردانه مقبول فرهنگ عامه نبود و اغلب مجازات شدیدی شامل حال زنی می‌شد که می‌خواست مثلاً با مبدل‌پوشی (پوشیدن لباس‌های جنس مخالف) قدرت اجتماعی مردانه کسب کند و در صورت کشف چنین موضوعی حتی ممکن بود کشته شود.

دبورا سمپسون یکی از استثناهای برجستهٔ این موضوع بود، زنی آمریکایی که در ۲۵ اکتبر ۱۷۸۳ از دانشکدهٔ نظامی وست پوینت مرخص شد. سمپسون پنهان در لباس مردانه هفده ماه در هنگ ماساچوست خدمت کرد و در آن مدت وارد چندین رابطه با زنان شد اما پس از فراغت از تحصیل ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
20.03.202507:32
قُربانی یا یک سرگذشتِ تلخِ عبرت‌انگیز
[از «یادداشت‌هایِ یک کتابفروش»]
ناصر زراعتی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


ــ عرض می‌کردم… همۀ وقایع رو ‌‌ــ که حتماً حقیقته ‌‌ــ از دیدِ خودتون، از منظرِ خودتون نوشته‌ید. حالا من خودم رو می‌گذارم جایِ خوانندهِ این کتاب… تا همین مقدار که نوشته‌ید… برایِ منِ خوانندۀ نوعی، این سؤال مطرح می‌شه که راوی ‌‌ــ یعنی شما خانمِ «صاد» ‌‌ــ فرشته هستید و…

پرید تویِ حرفم:

ــ بله. من فرشته بوده و هستم!

لب‌هایم را به‌هم فشردم که نخندم:

ــ بسیار خوب. حتماً همین‌طوره… در فرشته بودنِ شما تردید ندارم. ولی…

باز پرید تویِ حرفم:

ــ ولی چی؟

ــ اجازه بدید، می‌گم… ولی موضوع اینه که مردی که شما پونزده سال با اون زندگی کرده بودید، از ایشون دو تا فرزند، یه پسر و یه دختر دارید، این مرد، این آقا، این پدرِ فرزندانِ شما، این‌طور که شما نوشته‌ید، یک دیوِ بی شاخ و دُم بوده. ولی…

نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. حالا دیگر چهره‌اش کاملاً برافروخته بود:

ــ بله. اون بیشرف از دیو هم بدتر بود. هنوز هم هست.

لحظه‌ای سکوت کردم. سعی کردم آرام باشم.

ــ بسیار خوب. قبول دارم. حتماً شما درست می‌گید. ولی فکر نمی‌کنید خوانندهِ کتابِ شما ممکنه از خودش بپرسه: «چطور این خانمِ فرشته پونزده سالِ آزگار با اون دیو زندگی کرده و از اون دو تا هم بچه…»

انگار بخواهد از جا بلند شود، نیم‌خیز شد و باز پرید تویِ حرفم:

ــ مردسالاری آقا!… مردسالاری… تویِ یک جامعهِ مردسالار، یک زنِ بی‌پناهِ بیچاره چه کاری ازش ساخته‌ست؟

دیگر چه می‌توانستم بگویم؟ کمی فکر کردم.

ــ این نظرِ من بود… همین…

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
11.04.202507:29
درخت
فرشته
مولوی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


در حاشیه‌ی میدانگاهی کوچک در یکی از محله‌های مسکونی تورنتو درختی‌ست که پیشترها درخت نبوده است. رهگذرانی که گهگاه از باریکهٔ راه خمیده‌ی کنار آن می‌گذرند، اگر که نگاهشان به آن بیفتد، جز آنچه در همه‌ی درخت‌های دیگر می‌بینند، نمی‌بینند. شامه‌ی سگ‌هایی که در دیدرس و مهار صاحبانشان به وقت گشت‌وگذار دور و بر آن می‌پلکند و بر خاک و تنش می‌شاشند و می‌رینند هم توان دریافت بوی غریب آن را ندارد. سنجاب‌ها و حشره‌هایی که در میان شاخ و برگ و در پوست و گوشتش خانه ساخته‌اند، بسته‌ی چرخه‌ی بی‌مفر حیات خود، از میزبان بی‌‌خبرند. پرنده‌های مسافر شاید بویی از ماجرا برده باشند؛ با این همه نه که ماندگار نیستند، خبر را هم سربسته با خود به راه‌های دور و جاهای ناشناخته می‌برند.

نام درخت را نمی‌داند. نه او، که دیگران هم نمی‌دانند. بار اول که دیدش، یادش می‌آید همین‌طور بی فکر پیش، از یکی پرسیده بود و جواب نمی‌دانم شنیده بود. کدام فصل بود را درست یادش نمی‌آید که بهار بود یا تابستان، بلکه هم میانه‌ی آن دو، نه به وقت تقویم که به دمای هوا ـــ بس که بهار تورنتو گریزپا و زودگذر است و یا تابستانش پرشور و پررو. اگر این بود و یا آن، گرما این‌قدر بود که پی پرسه‌ای کوتاه در خیابان‌های فرعی خلوت آن‌قدر گرمش بشود که، به گریز از آفتابی تند و در طلب سایه‌ای، بی‌اختیار به حجم پردارودرختی که روبرویش ناگهان سبز شده بود کشانده شود و در گذرگاه باریک دور آن قدم آهسته کند و بی‌خود و بی‌جهت یکباره انگار که تنه خورده باشد از رفتن بایستد و ببیند که شانه به شانه که نه، شانه به تنه‌ی درختی شده است که راهش را سد کرده است.

با دو بازوی نیم‌گشوده در هوا و دو کونه‌ی کف دست‌ها بر شقیقه‌ها موی کف‌آلود را چنگ می‌زند و نوک انگشت‌ها را به حدتی تمام بر پوست سر می‌سراند و هر به چندگاهی سر و گردن نیم‌خم را زیر بارش تند و ریز دوش می‌گیرد تا همه‌ی سوراخ‌های کوچک پوست را از خیسی خوشایند آب داغ سیراب کند. با شانه‌ی دندانه درشت موی گوریده را به تانی شانه می‌زند و خوار می‌کند. به‌خاطر جمعی از تمیزی‌اش چهار انگشت بر آن می‌کشاند تا جرق‌جرقش را بشنود. کف دست‌ها را بر سینه و شانه‌ها و پشت و کمرگاه و ران‌ها می‌کشاند تا لیزی شامپو شسته شود. شیر آب گرم را می‌پیچاند و آب را داغ‌تر می‌کند و سر و تن را آن‌قدر زیر آب نگه می‌دارد تا پوستش سرخی بزند.

از گرما نبود که سرخی‌اش بالا زده بود. قیقاج رفته بود و بی‌هوا به درخت خورده بود و آن را ندیده بود و یک آن انگار که خیال کرده باشد به غریبه‌ای خورده است، جوری هول شده بود که خون به صورتش دویده بود. سرش را بلند کرده بود و نگاهش را بالا، تا نوک بلندترین شاخه‌ها، کشانده بود و محو تماشای گذر نرم نور از لا‌به‌لای توری برگ‌ها به پهنای صورت خندیده بود. حواسش کجا بود که کج رفته بود، معلوم نبود...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
07.04.202507:29
نظراتی دربارهٔ طنز کافکا که آنقدر که باید از آن حذف نشده
نویسنده: دیوید فاستر والاس
ترجمهٔ ناهید جمشیدی


ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


بخشی از مشکل در تدریس کافکا به‌خاطر روان‌شناسی جوک و لطیفه است. همهٔ ما می‌دانیم که برای تهی کردن یک جوک از جادوی خاص آن راهی سریع‌تر از توضیح دادن آن وجود ندارد مثلاً اینکه اشاره کنیم لو کاستلو دارد اسم خاص who را با ضمیر پرسشی who قاتی می‌کند و غیره. و همهٔ ما از نفرت عجیبی که چنین توضیحاتی در ما برمی‌انگیزند نیز باخبریم، احساسی که بیشتر به توهین پهلو می‌زند تا ملال، گویی که به مقدسات توهین شده است. این خیلی شبیه احساسات معلمی است که دارد با چارچوب و مراحل تحلیل انتقادیِ استاندارد دورهٔ کارشناسی، داستانی از کافکا را در کلاس پیش می‌برد ــ نمودار ساختن از طرح داستان، رمزگشودن از نمادها، لایه‌برداری از مضمون‌ها و غیره. البته که اگر خود کافکا شاهد این نوع تحلیل بود موقعیت منحصربه‌فردی می‌داشت برای چشیدن آیرونی وارد شدن داستان‌های کوتاهش به این نوع دستگاه انتقادی پربازده و این خود معادل ادبی است برای از هم جدا کردن گلبرگ‌های گل و آسیاب کردنشان و ریختن شیرهٔ آن در یک طیف‌سنج تا بتوان توضیح داد که چرا یک گل سرخ چنان بوی زیبایی دارد. در نهایت، کافکا داستان‌نویسی است که در داستان «پوزئیدون» خدای دریائی را تصور می‌کند که چنان غرق در کاغذبازی‌های اداری است که هیچ‌وقت نمی‌رسد در دریاها براند یا شنا کند و در «سرزمین محکومین»‌، توصیف کردن را همچون مجازات به تصویر می‌کشد و شکنجه را تهذیب و داور نهایی را دارخیشی سوزن‌دار که تیر خلاصش سنانی است که از پس سر به پیشانی فرو می‌رود.

مانع دیگر حتی برای دانشجویان بااستعداد این است که برخلاف مثلاً تداعی‌های جویس یا پاوند، تداعی‌های اکسفورمتیوی که آثار کافکا به وجود می‌آورند میان‌متنی یا حتی تاریخی نیستند. یادآوری‌های کافکا بیشتر ناهشیار و تقریباً از جنس کهن‌الگوها هستند، همان مایه‌های آغازینِ کودکانه که افسانه‌ها از آن برخاستند. به همین دلیل است که حتی عجیب‌ترین داستان‌های او را کابوس‌وار می‌نامیم نه سورئال. همچنین، تداعی‌های اکسفورمتیوِ کافکا هم ساده و سرراست‌اند و هم بسیار بسیار غنی و اغلب برخورد تحلیلی و استدلالی با آن غیرممکن است‌: برای نمونه تصورکنید از یک دانشجو بخواهیم شبکه‌های معنایی متنوعی را که پشت موش، جهان، دویدن، دیوارها، عرصه تنگ کردن، اتاق، تله، گربه، موش خوردنِ گربه است از هم گشوده و سامان دهد.

حالا بگذریم از اینکه بامزگی خاصی که کافکا به کار می‌گیرد برای دانشجویانی که پژواک‌های سیستم عصبی‌شان آمریکایی است عمیقاً بیگانه است. واقعیت است که طنز کافکا تقریباً هیچ‌یک از شکل‌ها و رمز‌های خاص سرگرمی آمریکایی معاصر را ندارد. در آثار کافکا خبری از بازی‌های واژگانی رفت و برگشتی یا ژیمناستیک زبانی نیست و کنایه و هجو گزنده خیلی کم است. در آثار کافکا نه شاهد طنز مبتنی بر کارکردهای بدن هستیم و نه اشاره‌های جنسی یا تلاش‌های شورشگرانهٔ تصنعی و غلیظ از راه اهانت به رسم و رسوم؛ نه زد‌‌ و خورد خاص پینچن با سُر خوردن روی پوست موز یا گرفتگی اغراق‌آمیز بینی؛ نه مضمون‌های بی‌پردهٔ جنسی از نوع فیلیپ راث یا نقیضه‌بر‌خود بارت یا غرغرهای وودی آلنی. نه خبری از چرخش‌ها و پیچش‌های ناگهانیِ کمدی‌ ــ موقعیت‌های امروزی است نه بچه‌های نابغهٔ پیشرس یا پدربزرگ ــ مادربزرگ‌های لامذهب یا همکاران بدبینِ یاغی. شاید بیگانه‌تر از همهٔ اینها شخصیت‌های صاحب‌قدرت آثار کافکا باشد که هیچ‌وقت دلقک‌هایی توخالی نیستند که بشود آنها را مسخره کرد بلکه همیشه همزمان پوچ و ترسناک و غمگین‌اند مانند افسرِ داستان «سرزمین محکومین.»...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
01.04.202507:33
دربارهٔ کتاب اساطیر ایران
عباس مخبر
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


در پهنهٔ اسطوره‌های ایرانی مجموعه‌ای از شخصیت‌ها و دیدگاه‌های اسطوره‌ایِ مشترک هند و اروپایی و مخصوصاً هند و ایرانی وجود دارد. اما هردو شاخه‌ای که روانهٔ هند و ایران می‌شوند، به مقصد که می‌رسند تحولاتی را از سر می‌گذرانند. وداها که قدیمی‌ترین کتاب‌های مربوط به‌اسطورهٔ هندی از شاخهٔ هند و ایرانی است تحت تأثیر مبادلات فرهنگی با تمدن درهٔ سند و بین‌النهرین قرار دارند. در مورد ایران به‌دلیل موقعیت چهارراهی، این تحولات شدیدتر است.

ما در مسیری بوده‌ایم که ابریشم و ادویه‌جات را از هند وارد می‌کردیم و به‌ روم می‌فرستادیم و از روم بلورجات و کالاهای رومی را می‌آوردیم و به‌ چین و هند می‌فرستادیم. بنابراین، بهتر است «افسانهٔ اسطورهٔ آریایی» را کنار بگذاریم و به افق‌های آن شکوفایی فرهنگی نظر بدوزیم که محصول ترکیب کل اسطوره‌هایی است که در سراسر پهنهٔ آسیای غربی و میانه رواج داشته‌اند.

استخوان‌بندی اساطیر ایرانی را دو مجموعه یا نظام اساطیر هند و ایرانی و نظام اساطیر زردشتی تشکیل می‌دهند. در مورد اساطیر هند و ایرانی با توجه به مطالبی که در وداها، گزارش‌های مورخان یونانی، کتیبه‌ها، و آنچه در آثار زردشتی (اوستا و ادبیات پهلوی) برجای مانده است تا حدود زیادی می‌توانیم پانتئون خدایان و خویشکاری آنها را ترسیم کنیم، و بنیادهای نگرش این اقوام به‌ جهان را دریابیم.

بیشتر مشکلاتی که مقابلمان قرار می‌گیرد از زردشت به‌ بعد است. این مشکلات از زمان و مکان ولادت زردشت آغاز می‌شود و به عرصهٔ اندیشه‌ها و منویات شخص او، و سپس دین زردشتی پس از او کشیده می‌شود. صرف‌نظر از مناقشاتی که در مورد شخص زردشت و زمان و زمانهٔ او وجود دارد، هنوز پرسش‌هایی از قبیل یکتاپرستی، ثنویت، یا ایزدان‌پرستی کیش زردشت در گاهان به نتایج قطعی نرسیده‌اند. دیدگاه زردشت نسبت به قربانی‌کردن حیوانات، نوشیدن عصارهٔ هوم، و برخورد با خدایان کهن ایرانی، با آنچه بعدها در اوستا آمده است تعارض‌هایی دارد که تنها با قدری تسامح و تکیه بر سنّت دین زردشتی می‌توان آنها را به‌گونه‌ای نارضایتمندانه رفع و رجوع کرد...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
28.03.202507:32
چند شعر از پل سلان
ترجمهٔ سهراب مختاری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


چهار شعر
از دفتر «بلورِ نفس»



سوخته از رؤیای نادیده،
سرزمینِ بی‌خوابْ درنوردیدهٔ نان
کوهِ زندگی را گرد می‌آورد.

با خمیرش
از نو ورز می‌دهی نام­هایمان را،
که من، یکی شبیه
به چشمِ تو روی هر کدام از انگشتانم،
لمس می­کنم جویای
جایی، که از آن
به تو بیدار نزدیک توانم شد،
تابنده
شمعِ گرسنگی در دهان.

۱۶ اکتبر ۱۹۶۳


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

در برابرِ رخسارِ دیرهنگامت
تنها ــ
خرام‌وار میانِ
شب­های مرا نیز دگردیس گردان،
چیزی به ایستادن رسید،
که پیشتر یکبار نزدِ ما بود، نا ــ بسود از افکار.

۱۶ اکتبر ۱۹۶۳

ــــــــــــــــــــــــــــــ

انتهای شتاب­های ماخولیا،
گذشته از
آینهٔ رخشانِ زخم‌:
آنجا پوست کنده
چهل درختِ ­زندگی شناورند.

یگانه بانوی
وارو‌‌شناگر، تو
می­شماری‌شان، لمس می‌کنی
همه را.



۱۷ اکتبر ۱۹۶۳

ـــــــــــــــــــــــــــــ

ایستادن، در سایهٔ
جای زخم­‌ در هوا.

ایستادن‌ به‌ خاطرِ‌ هیچکس‌ و‌ هیچ.
ناشناخته،
به خاطرِ تو
تنها.

با هرچه، که در‌ آن حجم دارد،
حتی بدونِ
زبان.



۱۱ نوامبر ۱۹۶۳




◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
24.03.202507:29
ناصرالدین‌شاه در کجور
(شهر رودبار یا نهرودبار؟)
عباس سلیمی آنگیل
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


جناب اعتمادالسلطنه در روزنامۀ خاطراتش، در همان بخش نخست (رویدادهای سال ۱۲۹۲ هجری قمری)، یکی از سفرهای ناصرالدین‌شاه به مازندران را گزارش می‌کند؛ البته گزارشی مختصر، در حد چند خط یادداشت روزانه.

چند نکتۀ خواندنی دربارهٔ این سفر شاه وجود دارد که بهشان اشاره می‌کنم و نیز به یک سهو ناچیز که بر قلم زنده‌یاد ایرج افشار، گردآورنده و پیرایشگر این اثر، رفته است...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زنده‌یاد ایرج افشار که این کتاب را پیرایش و پخش کرده است، از تنگه و رودی به نام را «شهر رودبار» نام می‌برد (ص ۳۱). نمی‌دانم این لغزش از همسر اعتمادالسلطنه، کاتب روزنامه‌ها، است یا زنده‌یاد ایرج افشار دچار سهو شده. شاید هم خود اعتمادالسلطنه شنیده‌اش را به شکل «نهر رودبار» ضبط کرده است، هرچه هست، تنگه و رودی به این نام در غرب مازندران وجود ندارد. بی‌گمان منظور «نهرودبار» است. نهرودبار نام رودی است که از کجور سرچشمه می‌گیرد و به دریای خزر می‌ریزد. حتی جنگل پیرامون این رود هم همین نام را دارد. بسیار دور می‌دانم که جزء نخست این نام «نهر» باشد. هیچ‌کدام از جاینام‌های منطقه عربی نیست. هیچ مردمی هم نام رود را «نهر» نمی‌گذارند. شاید «نا» یا «ناه» به معنای آبشخور دام‌ها باشد؛ این واژه در بین مردم منطقه وجود دارد و به احتمال بسیار با «نی» هم‌ریشه است. بیش از این نمی‌دانم.

اگر قرار شد چاپ تازه‌ای از این کتاب منتشر شود، «شهر رودبار» باید به «نهرودبار» تبدیل شود. هرچند، چنین چشمداشتی از صاحبان کنونی انتشارات امیرکبیر بیهوده است.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
18.03.202507:32
طوفان
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


گفت که طوفانِ آرام‌گرفته می‌تواند یکباره متلاطم شود، آنکه خوابیده است می‌تواند ناگهان بیدار شود و همه‌چیز را درهم بکوبد، آن طوفانی که مرده است می‌تواند یک بار دیگر زنده‌تر از همهٔ زنده‌ها شود و آنکه خودش را به مردن می‌زند ممکن است کم‌کم از شکلِ مُردنش خسته شود.

گفت که بعضی طوفان‌ها در شاخ و برگ درختان می‌خوابند و یک شب، یک شب که ظاهراً همه‌چیز آرام و ساکت است، به‌سرعت برق، از درختی به درختی می‌جهند، آنها را در آنِ واحد تکان می‌دهند و شاخسارها را لخت می‌کنند. بعضی طوفان‌ها در پستوها می‌خوابند. (وقتی بیدار می‌شویم، متوجه می‌شویم که فروپاشی از درون شروع شده، طوفان کولاک کرده و چند ایل و قبیله را با خودش برده است.) بعضی طوفان‌ها بی‌وقفه ــ بی‌وقفه ولی آرام همچون نسیم ــ در کوچه‌ها و خیابان‌ها پرسه می‌زنند، در گوشه و کنار دیوارها کمین می‌کنند و در اولین فرصت مناسب وارد خانه‌ها می‌شوند و همه‌چیز را می‌روبند.

و گاهی طوفان در جای دیگری است، در جایی که نمی‌بینیم ــ و درعین‌حال ممکن است از خودمان هم به ما نزدیک‌تر باشد ــ و ناگهان، از بالا و پایین، و از راست و چپ، شبیخون می‌زند و همه‌چیز را با خود می‌برد.




◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
Shown 1 - 24 of 46
Log in to unlock more functionality.