18.03.202505:34
ೀ طراحان حرفهای بنر 🎨
ೀ ابزارهای خفن طراحی 🚀
ೀ بهترین ابزارهای بنرسازی 🎯
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 انگیزه کنکورت
╰────► @moshaverhur
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 دوبیتی عاشقانه
╰────► @mahortarane
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 دوره پولسازی
╰────► @Maya_Mind
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 ادیت جذاب
╰────► @banner_tizer
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 آرامش ذهن
╰────► @Ravanshenasilifestyle
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 مجله پزشکی
╰────► @Dokinegin2023
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 عــشق کتاب
╰────► @book_study121
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 سخنان زیبا
╰────► @Nicequotes1400
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 راز سلامتی
╰────► @ghatrettala
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 باهم بیاموزیم
╰────► @Growthmagazines
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 𝐋𝐎𝐕𝐄 عــشق
╰────► @Love_eshqh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 عشق و غزل
╰────► @Eshghghazall
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 کپشن انگیزشی
╰────► @FullAndrewP4K
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 درهم برهم
╰────► @hamchydarhamm
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 کپشن استوری
╰────► @Cafe_sheer13
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 بوسه عشق
╰────► @Booose_eshgh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 شعر و سخن
╰────► @shar_o_Sokhan
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 ایوان من
╰────► @Sh4hn4z_B4khshi
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 نبض ضربانم
╰────► @nabzehsasc
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 راز و رمز شادابی
╰────► @health4020
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 ژستهای عکآسی
╰────► @photograaphy_time
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 فال ، تکست
╰────► @magik_purple8
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 کتاب صوتی
╰────► @omidearasbaran1
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 دنیای ترفند
╰────► @tarfandnazgool
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 دوبیتی طلایی
╰────► @dobetitala
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 محفل شاعرانه
╰────► @Mahfelshaeraneh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 روزهای زندگی
╰────► @Roozhayezendegi2024
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 نیمیاز من
╰────► @sevin_06
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 دلنوشتههای بانو
╰────► @banoo_noorani
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 صدای شعله
╰────► @beheshteroya
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
𓍼"جهتتاییدیهشرکتدرلیستکلیککنید💋"
ೀ ابزارهای خفن طراحی 🚀
ೀ بهترین ابزارهای بنرسازی 🎯
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 انگیزه کنکورت
╰────► @moshaverhur
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 دوبیتی عاشقانه
╰────► @mahortarane
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 دوره پولسازی
╰────► @Maya_Mind
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 ادیت جذاب
╰────► @banner_tizer
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 آرامش ذهن
╰────► @Ravanshenasilifestyle
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 مجله پزشکی
╰────► @Dokinegin2023
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 عــشق کتاب
╰────► @book_study121
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 سخنان زیبا
╰────► @Nicequotes1400
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 راز سلامتی
╰────► @ghatrettala
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 باهم بیاموزیم
╰────► @Growthmagazines
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 𝐋𝐎𝐕𝐄 عــشق
╰────► @Love_eshqh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 عشق و غزل
╰────► @Eshghghazall
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 کپشن انگیزشی
╰────► @FullAndrewP4K
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 درهم برهم
╰────► @hamchydarhamm
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 کپشن استوری
╰────► @Cafe_sheer13
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 بوسه عشق
╰────► @Booose_eshgh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 شعر و سخن
╰────► @shar_o_Sokhan
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 ایوان من
╰────► @Sh4hn4z_B4khshi
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 نبض ضربانم
╰────► @nabzehsasc
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 راز و رمز شادابی
╰────► @health4020
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 ژستهای عکآسی
╰────► @photograaphy_time
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 فال ، تکست
╰────► @magik_purple8
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 کتاب صوتی
╰────► @omidearasbaran1
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 دنیای ترفند
╰────► @tarfandnazgool
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 دوبیتی طلایی
╰────► @dobetitala
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 محفل شاعرانه
╰────► @Mahfelshaeraneh
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 روزهای زندگی
╰────► @Roozhayezendegi2024
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 😛 نیمیاز من
╰────► @sevin_06
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🤩 دلنوشتههای بانو
╰────► @banoo_noorani
𓂃 ࣪˖ ִֶָ 🍷 صدای شعله
╰────► @beheshteroya
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
𓍼"جهتتاییدیهشرکتدرلیستکلیککنید💋"


18.03.202500:20
دعای روز 18 ماه مبارک رمضان
@book_study121
@book_study121


17.03.202515:36
Reposted from:
-


17.03.202505:33
💓 عید نوروز همگی پیشاپیش مبارک 💐
𓍼 ترفند های کاربردی بروز | 🔥 🍷|
╰─➡️ @tarfandnazgool
𓍼 ترفند های کاربردی بروز | 🔥 🍷|
╰─➡️ @tarfandnazgool
𓍼 ترفند های کاربردی بروز | 🔥 🍷|
╰─➡️ @tarfandnazgool
𓍼 ترفند های کاربردی بروز | 🔥 🍷|
╰─➡️ @tarfandnazgool


17.03.202500:20
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان
@book_study121
@book_study121
16.03.202516:22
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_15
وقتی از خواب خیزتم از مادر سراغ حاجی بی بی گرفتم گویا اونا با کاکاجمیل به همو سرا اولی که اشتباهی زنگیدم میشینن مه هم به رهنمایی میلاد از پشتی سرا که دروازه کوچکی به داخل سرا کاکاجمیل راه داشت بدون تک تک زدن داخل سرا شدم
تقریباََ سراها شبیه همدیگر هستن ابتدا وارد اولین منزل شدم هر چی سَرَک کشیدم کسی نبود پس از خونه بیرون شدم تا سمت زینه ها بالا شدم چشمم به یک دختر خانم افتاد که از زینه ها پایین میشد تا مر دید شالی که از سر افتاده بود با عجله و دست پاچگی به سر کرد و خواست عقب بره
"ای مهتابه؟😳 چیقذر تغیر کرده"
مه: مهتاب!
وفتی اسمی خو از زبانم شنید اخمی کرد و سر خو پایین انداخته با عجله از کنارم رد شد و پایین رفت
"هههه فکر کنم ای هم مر نشناخت"
بیخیال از زینه ها بالا رفتم و داخل دهلیز شدم که حاجی بی بی با الهام و کاکا جمیل نشسته بودن و چای مینوشیدن
خلاصه اونا هم از دیدن مه حیرت زده شدن با اوناهم سلام علیکی کرده و گیلاس چای نوشیدم
حاجی بی بی: چری ایته بی خبر آمادی بچیم؟
مه: خواستم یکدفعه گی همه شما غافل گیر کنم.
حاجی بی بی: انشالله درسا تو تمام شد دگه نی؟
مه: بلی تمام شد
کاکاجمیل: غافل گیری خوبی بود اما لحظه اول که تور دیدم چون نشناختم می خواستم به تو حمله کنم که خوبه خودتو صدا خو بلند کردی فقط از تُن صدا،تور شناختم هههه
مه: ولاااا تنها مه تغیر نکردم همه چیز متفاوت شده ای خونه ها سرکا حتی آدما همه گی تغیر چهره دادن هههه
الهام: چی وقت هرات آمادی که ماخبر نشدیم؟
مه: همی چند ساعت پیش آمادم خیلی دیر نمیشه
حاجی بی بی: مچم مهتابه پشت نخود سیاه فرستادیم چیرقم
الهام: ها بخدا از چی وقته که رفته
حاجی بی بی: مهتااااب ، ها مهتااااب🗣
هرچی حاجی بی بی مهتابه صدا زدن هیچ صدای از پائین به گوش نرسید مه هم بعد از چند دقیقه که شیشتم پس خونه رفتم
"مهتاب"
با کاکا جمیل ، الهام و مادر به بالا در حال چای نوشیدن بودیم که به قصد شیر چوش نوید پائین رفتم که بین زینه یک مردی به سن ۲۳،۲۴ با استایل کاملاًمتفاوت وعطر خاصی از زینه ها بالا میاماد یکدفه گی دستپاچه شدم و خواستم دوباره به پشت باز گردم که همو بچه به اسم مر صدا زد چهریو خیلی آشنا بود اما هرچی فکر کردم همو لحظه به ذهنم نرسید مه هم به فکر برادرا الهام شدم سرخو پائین انداخته از کناریو رد شدم و تا رفتن او بچه از اطاق بیرون نشدم بعداز رفتنش حاجی مادر پائین آمادن و گفتن محمد آماده یکدفه گی حیران ماندم
" یعنی ای محمد بود؟؟ امکان نداره یک نفر تا ای اندازه فرق کنه، او کو خیلی بد قواره بود 😳"
اما حالی او محمدی که مه میشناختم جا خو به یک مرد چهار شانه جذاب و چهره مردانه داده کاش از اول میشناختم
حاجی مادر: هرچی تور صدا زدم چری بالا نیامادی؟
مه: خب مه چی خبر داشتم که او لالا محمده
حاجی مادر: لالا؟ محمد کو لالا تو نیه دگه ایرقم نگی!!
مه: ایشته بی خبر بعد از ایقذر مدت آماده؟
مادر: نمیفهمم مه هم خیلی متعجب شدم
با مادر غرق اختلاط بودیم که افسانه داخل دهلیز شد
مه: چطوری اسطوره چشما تو روشن
افسانه: نام مقبول مه افسانه جیگره به مه اسطوره نگو که بدم میایه
مه: خُب چی فرقی میکنه عِبرت
مادر: مادر تو دگه خوشه که بچه کلونیو بلاخره پیشیو آماد،ها؟
افسانه:هابخدا همیته خوشَن که لبخند از صورتینا گمنمیشه امشو هم همه گی شما مهمون کردن شماها خودی کاکا جملینا
مادر: هی نماست خور به عذاب کرد برارک تو مونده یه امو به صبا شو مینداخت
افسانه: فعلاََ مادر از سر زوق به فکر ای چیزا نین فقط ماین امشو همه ما جمع باشیم دوماد مرم بگفتن
_مه میرم که به کاکا جمیل هم خبری بدم پس خونه میرم که یک عااالم کار دارم
افسانه با دوِش بالا رفت که حاجی نه نه رو به طرف مه گفتن
مادر: برو مادر تو هم خودی زنکاکا خو کمک کن
پیش خو چورت زدم رو خو ندیدم که برم چون خیلی وقته محمده ندیدم فعلاََ کمی ازو شرم دارم 😬
مه: فکر نکنم کدام کاری به داشته باشن بی ازو چیزی هم به شام نمونده هر وقت شما رفتین با شما میرم
مادر هم حرفی مه قبول کردن و دگه اسرار به رفتن مه نکردن
ساعت های 7شام آماده شده و با الهام و مادر از دروازه کوچک بین هر دو سرا وارد ساختمان کاکا جواد شدیم مادر و الهام داخل سالون شدن و مه هم آشپزخونه به قصد کمک نزد افسانه رفتم و تا وقتی غذا خوردن اصلاََ به دهلیز نرفتم
ساعت های 9 شب بود که هر دو زن کاکا با رخشانه آشپز خونه آمادن
زنکاکا: مهتاب جان اینجی گرمی نمیکنی؟ چری خونه نمیری
مه: نی خیلی گرم نیه راحتم!
رخشانه: تو برو خونه مه با افسانه کمک میکنم
افسانه: حالی یاد تو از کمک آماد😠
رخشانه: بعد از سالها برادر خو دیدم چیکار کنم دگه
افسانه: خب بهانه ها کو داری
زنکاکا: باز ای دو نفر شروع کردن
@book_study121
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_15
وقتی از خواب خیزتم از مادر سراغ حاجی بی بی گرفتم گویا اونا با کاکاجمیل به همو سرا اولی که اشتباهی زنگیدم میشینن مه هم به رهنمایی میلاد از پشتی سرا که دروازه کوچکی به داخل سرا کاکاجمیل راه داشت بدون تک تک زدن داخل سرا شدم
تقریباََ سراها شبیه همدیگر هستن ابتدا وارد اولین منزل شدم هر چی سَرَک کشیدم کسی نبود پس از خونه بیرون شدم تا سمت زینه ها بالا شدم چشمم به یک دختر خانم افتاد که از زینه ها پایین میشد تا مر دید شالی که از سر افتاده بود با عجله و دست پاچگی به سر کرد و خواست عقب بره
"ای مهتابه؟😳 چیقذر تغیر کرده"
مه: مهتاب!
وفتی اسمی خو از زبانم شنید اخمی کرد و سر خو پایین انداخته با عجله از کنارم رد شد و پایین رفت
"هههه فکر کنم ای هم مر نشناخت"
بیخیال از زینه ها بالا رفتم و داخل دهلیز شدم که حاجی بی بی با الهام و کاکا جمیل نشسته بودن و چای مینوشیدن
خلاصه اونا هم از دیدن مه حیرت زده شدن با اوناهم سلام علیکی کرده و گیلاس چای نوشیدم
حاجی بی بی: چری ایته بی خبر آمادی بچیم؟
مه: خواستم یکدفعه گی همه شما غافل گیر کنم.
حاجی بی بی: انشالله درسا تو تمام شد دگه نی؟
مه: بلی تمام شد
کاکاجمیل: غافل گیری خوبی بود اما لحظه اول که تور دیدم چون نشناختم می خواستم به تو حمله کنم که خوبه خودتو صدا خو بلند کردی فقط از تُن صدا،تور شناختم هههه
مه: ولاااا تنها مه تغیر نکردم همه چیز متفاوت شده ای خونه ها سرکا حتی آدما همه گی تغیر چهره دادن هههه
الهام: چی وقت هرات آمادی که ماخبر نشدیم؟
مه: همی چند ساعت پیش آمادم خیلی دیر نمیشه
حاجی بی بی: مچم مهتابه پشت نخود سیاه فرستادیم چیرقم
الهام: ها بخدا از چی وقته که رفته
حاجی بی بی: مهتااااب ، ها مهتااااب🗣
هرچی حاجی بی بی مهتابه صدا زدن هیچ صدای از پائین به گوش نرسید مه هم بعد از چند دقیقه که شیشتم پس خونه رفتم
"مهتاب"
با کاکا جمیل ، الهام و مادر به بالا در حال چای نوشیدن بودیم که به قصد شیر چوش نوید پائین رفتم که بین زینه یک مردی به سن ۲۳،۲۴ با استایل کاملاًمتفاوت وعطر خاصی از زینه ها بالا میاماد یکدفه گی دستپاچه شدم و خواستم دوباره به پشت باز گردم که همو بچه به اسم مر صدا زد چهریو خیلی آشنا بود اما هرچی فکر کردم همو لحظه به ذهنم نرسید مه هم به فکر برادرا الهام شدم سرخو پائین انداخته از کناریو رد شدم و تا رفتن او بچه از اطاق بیرون نشدم بعداز رفتنش حاجی مادر پائین آمادن و گفتن محمد آماده یکدفه گی حیران ماندم
" یعنی ای محمد بود؟؟ امکان نداره یک نفر تا ای اندازه فرق کنه، او کو خیلی بد قواره بود 😳"
اما حالی او محمدی که مه میشناختم جا خو به یک مرد چهار شانه جذاب و چهره مردانه داده کاش از اول میشناختم
حاجی مادر: هرچی تور صدا زدم چری بالا نیامادی؟
مه: خب مه چی خبر داشتم که او لالا محمده
حاجی مادر: لالا؟ محمد کو لالا تو نیه دگه ایرقم نگی!!
مه: ایشته بی خبر بعد از ایقذر مدت آماده؟
مادر: نمیفهمم مه هم خیلی متعجب شدم
با مادر غرق اختلاط بودیم که افسانه داخل دهلیز شد
مه: چطوری اسطوره چشما تو روشن
افسانه: نام مقبول مه افسانه جیگره به مه اسطوره نگو که بدم میایه
مه: خُب چی فرقی میکنه عِبرت
مادر: مادر تو دگه خوشه که بچه کلونیو بلاخره پیشیو آماد،ها؟
افسانه:هابخدا همیته خوشَن که لبخند از صورتینا گمنمیشه امشو هم همه گی شما مهمون کردن شماها خودی کاکا جملینا
مادر: هی نماست خور به عذاب کرد برارک تو مونده یه امو به صبا شو مینداخت
افسانه: فعلاََ مادر از سر زوق به فکر ای چیزا نین فقط ماین امشو همه ما جمع باشیم دوماد مرم بگفتن
_مه میرم که به کاکا جمیل هم خبری بدم پس خونه میرم که یک عااالم کار دارم
افسانه با دوِش بالا رفت که حاجی نه نه رو به طرف مه گفتن
مادر: برو مادر تو هم خودی زنکاکا خو کمک کن
پیش خو چورت زدم رو خو ندیدم که برم چون خیلی وقته محمده ندیدم فعلاََ کمی ازو شرم دارم 😬
مه: فکر نکنم کدام کاری به داشته باشن بی ازو چیزی هم به شام نمونده هر وقت شما رفتین با شما میرم
مادر هم حرفی مه قبول کردن و دگه اسرار به رفتن مه نکردن
ساعت های 7شام آماده شده و با الهام و مادر از دروازه کوچک بین هر دو سرا وارد ساختمان کاکا جواد شدیم مادر و الهام داخل سالون شدن و مه هم آشپزخونه به قصد کمک نزد افسانه رفتم و تا وقتی غذا خوردن اصلاََ به دهلیز نرفتم
ساعت های 9 شب بود که هر دو زن کاکا با رخشانه آشپز خونه آمادن
زنکاکا: مهتاب جان اینجی گرمی نمیکنی؟ چری خونه نمیری
مه: نی خیلی گرم نیه راحتم!
رخشانه: تو برو خونه مه با افسانه کمک میکنم
افسانه: حالی یاد تو از کمک آماد😠
رخشانه: بعد از سالها برادر خو دیدم چیکار کنم دگه
افسانه: خب بهانه ها کو داری
زنکاکا: باز ای دو نفر شروع کردن
@book_study121
18.03.202504:53
در درون هر کسی
نغمهای است که او را
این سو و آن سو میدواند
تا نیزنی بیاید که
نغمهی او را بنوازد
و او خودش را
در نغمهی خویش فراموش کند
@book_study121
نغمهای است که او را
این سو و آن سو میدواند
تا نیزنی بیاید که
نغمهی او را بنوازد
و او خودش را
در نغمهی خویش فراموش کند
#بیژنالهی
@book_study121


17.03.202518:17
اشعار_ناب#
@book_study121
@book_study121
17.03.202515:15
-
گل پاسخ داد:
ابله! گمان می کنی شکوفا شدن من،
برای دیده شدن است؟!
من برای خود می شکفم،
و نه برای سایر افراد...
شکوفایی، مرا خوشحال می کند.
منشأ شادی من،
در وجود و شکوفایی خودم است...
👤اروين دیالوم
@book_study121
گل پاسخ داد:
ابله! گمان می کنی شکوفا شدن من،
برای دیده شدن است؟!
من برای خود می شکفم،
و نه برای سایر افراد...
شکوفایی، مرا خوشحال می کند.
منشأ شادی من،
در وجود و شکوفایی خودم است...
👤اروين دیالوم
@book_study121


17.03.202505:14
#یک_جرعه_کتاب☕️
روح یک زن خانه دار، باهمه لطافت و ضعفهایش، زیر بار هرنوع سختی و خشونت طاقت می آورد، هر ناملایمی را با کمال شکیبایی تحمل میکند جز شکست در عشق را ...
@book_study121
روح یک زن خانه دار، باهمه لطافت و ضعفهایش، زیر بار هرنوع سختی و خشونت طاقت می آورد، هر ناملایمی را با کمال شکیبایی تحمل میکند جز شکست در عشق را ...
@book_study121
16.03.202518:24
🌱
پذیرفتهام زندگی را.
پذیرفتهام قرار نیست اتفاق عجیب و خاصی بیفتد، قرار نیست یک شبه همه چیز بهتر شود و قرار نیست یک روز چشم باز کنم و ببینم که معجزه رخ داده و همه چیزِ جهانم ایدهآل و شگفتانگیز شده.
پذیرفتهام دنیا همین است. غم هست، شادی هم هست. پستی هست، بلندی هم هست. و من باید تلاش کنم آدمِ بهتری باشم، رشد کنم، عشق بورزم به خاک، به گیاه، به حیوان، به فصلها، به طبیعت، به آب، به انسان... پذیرفتهام همهاش بستگی دارد به من، که شادی را بلد باشم، و این تواناییِ روح من است اگر بتواند از سادهترینها برای خودش دلخوشیهای ناب دست و پا کند و از سختترینها برای خودش سکوی پرواز بسازد. که سخت نگیرد تا دنیا و اتفاقات سخت نگیرند به او. که اگر در این جهان و جایی که هستم خوشحال نباشم، در هیچ جهانی و در هیچ جای دیگری هم خوشحال نخواهمبود. که اگر در همین شرایطی که دارم احساس رضایت و خوشبختی نکنم، در هیچ شرایط دیگری هم این احساسات را نخواهم داشت. بستگی دارد به من، به اینکه تلاش کنم برای رسیدن به احساسات و مسیرها و هدفهایی بهتر.
بستگی دارد به اینکه من چقدر با هر دلیل کوچکی شاد شدن را بلد باشم.
نرگس_صرافیان_طوفان
پذیرفتهام زندگی را.
پذیرفتهام قرار نیست اتفاق عجیب و خاصی بیفتد، قرار نیست یک شبه همه چیز بهتر شود و قرار نیست یک روز چشم باز کنم و ببینم که معجزه رخ داده و همه چیزِ جهانم ایدهآل و شگفتانگیز شده.
پذیرفتهام دنیا همین است. غم هست، شادی هم هست. پستی هست، بلندی هم هست. و من باید تلاش کنم آدمِ بهتری باشم، رشد کنم، عشق بورزم به خاک، به گیاه، به حیوان، به فصلها، به طبیعت، به آب، به انسان... پذیرفتهام همهاش بستگی دارد به من، که شادی را بلد باشم، و این تواناییِ روح من است اگر بتواند از سادهترینها برای خودش دلخوشیهای ناب دست و پا کند و از سختترینها برای خودش سکوی پرواز بسازد. که سخت نگیرد تا دنیا و اتفاقات سخت نگیرند به او. که اگر در این جهان و جایی که هستم خوشحال نباشم، در هیچ جهانی و در هیچ جای دیگری هم خوشحال نخواهمبود. که اگر در همین شرایطی که دارم احساس رضایت و خوشبختی نکنم، در هیچ شرایط دیگری هم این احساسات را نخواهم داشت. بستگی دارد به من، به اینکه تلاش کنم برای رسیدن به احساسات و مسیرها و هدفهایی بهتر.
بستگی دارد به اینکه من چقدر با هر دلیل کوچکی شاد شدن را بلد باشم.
نرگس_صرافیان_طوفان


18.03.202504:03
-
مانده ام خیره به راهی که نخواهی آمد...
#فریدون_مشیری
@book_study121
مانده ام خیره به راهی که نخواهی آمد...
#فریدون_مشیری
@book_study121
17.03.202515:37
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_18
ای گپیو اعصاب مر بهم ریخت مم بدون ازیکه جوابیو بدم طرف خونه رفتم
محمد: به تو میگم مهتاب چری جوابمه نمیدی؟؟
_ببینم نی که تو از مه خجالت میکشی؟؟
با عجله رو خو داور دادم
مه: چی ربطی داره؟
محمد: خجالت میکشی درسته؟؟
مه: مه...؟ خجالت...! از کی...؟ اوهم از تو..؟😳
"ای مثلیکه او روی خبیث مه از یادیو رفته یا هم ایکه خیلی به خو مغروره فکر میکنه با دیدن جزابیتیو دست و پا خو گم میکنم😏"
محمد بعد از خنده بلندی که کرد گفت
محمد: خب از روزی که آمادم میبینم.....
مه: مه از کسی خجالت نمیکشم ای هم که از او روزا سر و سنگین بودم بخاطر اخلاق خوب دخترانه منه
محمد: خوووو پس دختر خوش اخلاق! حالی بگو چری چادر نمیکنی؟؟
مه: ای به خود مه ربط داره
محمد: مه خودی تو شوخی ندارم
مه: خب مه هم شوخی ندارم کاملاََ جدی میگم! ای... به....توو...مر...بوط....نه...می...شه!!!
_حالی هماگه کدام کار دگه نداری مه میرم که مادر پریشون نشن
تا خواستم به راه بزنم با عصبانیت کامل در حالی که انگشت اشاره خو طرفم گرفته بود..
محمد: روزی بعدی تور بدون چادر نبینم از مه گفتن بود!
مه: بروو بابا به یک روز به تو چادر از کجا کنم؟
محمد: ای دگه به خود تو ربط داره از هر جا پیدا میکنی پیدا کن خدافظ
بعد ازیکه آخرین هشدار خور داد از سرا بیرون شد
_ای دگه به خود تو ربط داره از هر جا که پیدا میکنی یه یه یه یه
_یک هم تو بموندی که به امرا تو گوش به فرمان باشم!
کفشا خو بیرونکرده به جا کفشی گذاشتم و داخل خونه شدم
مه: سلااام
مادز: از کدو صبحه که مه به تو در وا کردم؟ کجا بودی چری دیر امادی؟؟
مه: به ته سرا بودم دست و رو خو میشوشتم
بی ازو محمد عصاب مه به اندازه کافی خراب کرده بود باز حوصله توضیحات به مادره نداشتم که اگه گپی چادر پوشیدن بالا شه مادر هم از خدا خواسته دوباره به گیر دادن شروع میکنن
بعد ازی که لباسا خو عوض کردم مشغول پختن دیگ چاشت شدم
* * *
با چشمان خواب آلود از خواب خیزتم و مثل همیشه با عجله مانتو پوشیدم و حی دنبال جرابا خو میگشتم بعد از پالیدن زیاد یادم آماد که شسته و سر ریجه به باد کرده بودم هنوز آفتاب بیرون نزده بود مادر هم به دهلیز قرانشریف میخوندن ازونا خدافظی کرده و به قصد مکتب از خونه بیرون شدم هنوز به سر کوچه نرسیدم که یکی از پشت مر صدا زد
_آهااای کجااا
مه هم به فکر مزاحم های خیابانی بی تفاوت به راه خو ادامه دادم که ای بار به اسم مر صدا زد
_مهتاب صبر!
مجبوراََ رو خو داور دادم چشم مه به محمد افتاد که با یک بارزو و بلیز آستین کوتاه که معلوم میشد به سپورت میره ایستاده بود
"وااای بی شعور حتی با لباس سپورتی هم جذابه"
محمد: کجا بخیر؟
مه: یعنی چی که کجا مکتب میرم دگه
محمد: او خو ها! منظور مه ای است که باز چری بدون چادر از خونه بیرون زدی؟؟
."بابا ای دگه کی بوده مه فکر کردم از یادیو رفته باشه"
مه: یعنی ای وقت صبح بخاطر گفتن همی گپ از خو بیدار شدی؟؟
_چری چادر پوشیدن مه به تو تا ای حد مهمه؟؟
محمد: مهتاب بیش ازی مر عصبانی نکن برو خونه
مه: چیمیگی تو؟ بی ازو سرم ناوقت شده مه باید برم که قید میشم
تا خواستم دوباره حرکت کنم محمد از بازو مه کشیده و به زور مر داخل سرای خود انداخت
مه: اااه چیکار میکنی تو ایله کن مر🤯
محمد: تیززز خونه رفته از افسانه چادر میگیری بعد ازو هر جا که خواستی میتونی بری
@book_study121
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_18
ای گپیو اعصاب مر بهم ریخت مم بدون ازیکه جوابیو بدم طرف خونه رفتم
محمد: به تو میگم مهتاب چری جوابمه نمیدی؟؟
_ببینم نی که تو از مه خجالت میکشی؟؟
با عجله رو خو داور دادم
مه: چی ربطی داره؟
محمد: خجالت میکشی درسته؟؟
مه: مه...؟ خجالت...! از کی...؟ اوهم از تو..؟😳
"ای مثلیکه او روی خبیث مه از یادیو رفته یا هم ایکه خیلی به خو مغروره فکر میکنه با دیدن جزابیتیو دست و پا خو گم میکنم😏"
محمد بعد از خنده بلندی که کرد گفت
محمد: خب از روزی که آمادم میبینم.....
مه: مه از کسی خجالت نمیکشم ای هم که از او روزا سر و سنگین بودم بخاطر اخلاق خوب دخترانه منه
محمد: خوووو پس دختر خوش اخلاق! حالی بگو چری چادر نمیکنی؟؟
مه: ای به خود مه ربط داره
محمد: مه خودی تو شوخی ندارم
مه: خب مه هم شوخی ندارم کاملاََ جدی میگم! ای... به....توو...مر...بوط....نه...می...شه!!!
_حالی هماگه کدام کار دگه نداری مه میرم که مادر پریشون نشن
تا خواستم به راه بزنم با عصبانیت کامل در حالی که انگشت اشاره خو طرفم گرفته بود..
محمد: روزی بعدی تور بدون چادر نبینم از مه گفتن بود!
مه: بروو بابا به یک روز به تو چادر از کجا کنم؟
محمد: ای دگه به خود تو ربط داره از هر جا پیدا میکنی پیدا کن خدافظ
بعد ازیکه آخرین هشدار خور داد از سرا بیرون شد
_ای دگه به خود تو ربط داره از هر جا که پیدا میکنی یه یه یه یه
_یک هم تو بموندی که به امرا تو گوش به فرمان باشم!
کفشا خو بیرونکرده به جا کفشی گذاشتم و داخل خونه شدم
مه: سلااام
مادز: از کدو صبحه که مه به تو در وا کردم؟ کجا بودی چری دیر امادی؟؟
مه: به ته سرا بودم دست و رو خو میشوشتم
بی ازو محمد عصاب مه به اندازه کافی خراب کرده بود باز حوصله توضیحات به مادره نداشتم که اگه گپی چادر پوشیدن بالا شه مادر هم از خدا خواسته دوباره به گیر دادن شروع میکنن
بعد ازی که لباسا خو عوض کردم مشغول پختن دیگ چاشت شدم
* * *
با چشمان خواب آلود از خواب خیزتم و مثل همیشه با عجله مانتو پوشیدم و حی دنبال جرابا خو میگشتم بعد از پالیدن زیاد یادم آماد که شسته و سر ریجه به باد کرده بودم هنوز آفتاب بیرون نزده بود مادر هم به دهلیز قرانشریف میخوندن ازونا خدافظی کرده و به قصد مکتب از خونه بیرون شدم هنوز به سر کوچه نرسیدم که یکی از پشت مر صدا زد
_آهااای کجااا
مه هم به فکر مزاحم های خیابانی بی تفاوت به راه خو ادامه دادم که ای بار به اسم مر صدا زد
_مهتاب صبر!
مجبوراََ رو خو داور دادم چشم مه به محمد افتاد که با یک بارزو و بلیز آستین کوتاه که معلوم میشد به سپورت میره ایستاده بود
"وااای بی شعور حتی با لباس سپورتی هم جذابه"
محمد: کجا بخیر؟
مه: یعنی چی که کجا مکتب میرم دگه
محمد: او خو ها! منظور مه ای است که باز چری بدون چادر از خونه بیرون زدی؟؟
."بابا ای دگه کی بوده مه فکر کردم از یادیو رفته باشه"
مه: یعنی ای وقت صبح بخاطر گفتن همی گپ از خو بیدار شدی؟؟
_چری چادر پوشیدن مه به تو تا ای حد مهمه؟؟
محمد: مهتاب بیش ازی مر عصبانی نکن برو خونه
مه: چیمیگی تو؟ بی ازو سرم ناوقت شده مه باید برم که قید میشم
تا خواستم دوباره حرکت کنم محمد از بازو مه کشیده و به زور مر داخل سرای خود انداخت
مه: اااه چیکار میکنی تو ایله کن مر🤯
محمد: تیززز خونه رفته از افسانه چادر میگیری بعد ازو هر جا که خواستی میتونی بری
@book_study121
17.03.202510:19
کاش به جز دستها و چشمها و قلبم
چیز دیگری برای ازدستدادن داشتم
برای باد
@book_study121
چیز دیگری برای ازدستدادن داشتم
برای باد
#سهرابسپهری
@book_study121
17.03.202504:11
#شعر
راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
@book_study121
راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
@book_study121
Reposted from:
حـــاٰلۙ ܟ۬ߺ❟ࡅߺ߲ࡉ...🤍



16.03.202518:22
#مهتاب_قشنگم🌘
مهتاب قشنگم،
خوبی؟
من چند وقت شده ازت بیخبرم،
نه تو احوالی میگیری از من،
نه من...
ببخش این همه بیخیالیام را،
اما دلم برایت تنگ شده،
برای صدایت، برای خندههایت،
برای آن لحظههایی که نگاهت،
تمام دنیایم را روشن میکرد.
نمیدانم تو هم دلتنگم شدهای یا نه،
نمیدانم هنوز هم گاهی،
اسمم را زیر لب زمزمه میکنی یا نه،
اما من...
من هنوز هم،
در دل هر شب،
زیر نور همان مهتابی که به نامت است،
به یادت میافتم و با خود میگویم:
کاش یکبار دیگر،
صدایم کنی و من بگویم جااان دلم...🌙🤍
#AK
࿐ʲᵒᶦⁿ↷
@Hali_khob
مهتاب قشنگم،
خوبی؟
من چند وقت شده ازت بیخبرم،
نه تو احوالی میگیری از من،
نه من...
ببخش این همه بیخیالیام را،
اما دلم برایت تنگ شده،
برای صدایت، برای خندههایت،
برای آن لحظههایی که نگاهت،
تمام دنیایم را روشن میکرد.
نمیدانم تو هم دلتنگم شدهای یا نه،
نمیدانم هنوز هم گاهی،
اسمم را زیر لب زمزمه میکنی یا نه،
اما من...
من هنوز هم،
در دل هر شب،
زیر نور همان مهتابی که به نامت است،
به یادت میافتم و با خود میگویم:
کاش یکبار دیگر،
صدایم کنی و من بگویم جااان دلم...🌙🤍
#AK
࿐ʲᵒᶦⁿ↷
@Hali_khob


18.03.202503:02
آرام باش،
بیتفاوت باش،
شادی چیزی نیست
جز داشتن تنی سالم
و روحیهای شاداب...♧
@book_study121
بیتفاوت باش،
شادی چیزی نیست
جز داشتن تنی سالم
و روحیهای شاداب...♧
@book_study121
17.03.202515:36
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_17
"محمد"
ساعت های 5 عصر بود ته سرا بیرون شدم و روی تخت شیشته و به دیوار تکیه دادم تمام حواس مه طرف درخت توت بود
با دیدن ای درخت به فکر گذشته شدم که با منصور توت میتکاندیم
با قطرات آبی که به رو مه پاشیده شد از فکر کردن دست کشیدم
_به ای روز آفتابی و آسمان صاف بارش از کجا شد؟🧐
به دنبال منشا آب میگشتم که زیادتر شد و پیراهن مه به تری گشت با عجله خیسته و از دیوار فاصله گرفتم که متوجه شدم از خانه کاکا جمیل کسی آب میپاشه از دروازه کوچک داخل سرا کاکا جمیل رفتم که دیدم مهتاب مصروف آبیاری در و دیواره حاجی بی بی هم گوشه از سرا شیشته بودن و چای مینوشیدن هنوز متوجه حضور مه نشده بودن
مه: یک وقتی مردم زمینه آو پاشی میکردن اولین باره میبینم کسی درو دیواره آو پاشی که چی بگم میشوره!
با گپیمه مهتاب رو خو و شلینگ آبه کُلاََ طرف مه داور داد و تمام لباسه مر تر ساخت
مه: حی...حی... چیکار میکنی؟؟😰
مهتاب: ب...ب...بخشین نافهمیده شد!
از عذر خواهیی که کرد جداََ حیران شدم اولین باره ایرقم بعد از خرابکاری که کرده معذرت خواست
_ولاااا جای تعجبه!
حاجی بی بی : وووی ننه تو کی آمادی؟
مه: همودمی که مهتاب به لباسم گند زد
حاجی بی بی : مهتاب هوش تو کجا بود تمام لباسیو تر کردی
مهتاب: خیره دو دیقه باد بخوره خشک میشه
"جاااان، عجب پرروییه ای"
مه: هااا بی ازو حالی خشک میشه
حاجی بی بی: بیا بشین چای بخور
مه: چای خوردم نوش جان
رفتمو نزد حاجی بی بی شیشتم مهتابم بعد از ای که آوه بسته کرد داخل خونه رفت
قبلنا هر جایی که میرفتم جوجه مرغاوی ها واری از پشت پشت مه میاماد و سر عصاب مه راه میرفت خیلی جالبه او مهتاب با ای مهتاب زمین تا آسمان تفاوت کرده، عجب!
تا آذان شام با حاجی بی بی و کاکا جمیل هم که بعدنا آمادن گرم اختلاط بودیم لحظه آزان همه ما به قصد خواندن نماز طرف خونه ها خود رفتیم
* * *
صبح بعد از ایکه از نونوایی نون گرفتم از دوکان یک مجله هم خریدم تا بلکم بتونم کدام کاری از ای طریق به خو پیدا کنم از خانه شیشتن بیخی خسته شدم حدوداََ یک ماهِ از برگشتن مه میشد که تمام مصروفیت مه فقط خوردن و خوابیدن شده بود بعد از صبحانه خوردن به چند جایی از تلیفون خونه زنگ زدم بعد از تماسای که گرفتم به جاهایی که قرار بود طبق تحصیله که داشتم به مه وظیفه بدن سر زدم
چون مه فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه هند بودم خوشبختانه کمی زودتر و بدون مشکل وظیفه پیدا شد بعد از چند ساعتی گشت و گذار داخل شهر راهی خونه شدم
"مهتاب"
با ساناز از مکتب طرف خونه میرفتم بعد از خداحافظی وارد کوچه شدم و تا خواستم زنگ دروازه سرا بزنم دروازه خونه کاکا جواد باز شد و محمد از سرا بیرون شد مه هم سلام کوتاهی کردم و داخل خونه شدم تا دروازه پیش میکردم محمد از لای در صدا زد
محمد: مهتاب!
مه: بلی؟
محمد: تو با ای..وضعیت.. مکتب رفته بودی؟؟
سر تا پا خو نگاهی انداختم که خیلی منظم بودم لباسا مه هم خاکی و چرک نبود سر بلند کرده گفتم
مه: ها چری؟
محمد: کو چادر نماز تو؟؟
"اییته میگه کو چادر نماز تو فقط یک 60 سال سن داشته باشم خوب به تو چی، یکی نیه بگه تو که سر لق از خونه بیرون میشی مه به تو گپ زدم"
محمد: چییششت! خودی تونوم!
مه: مه چادر نماز نمیکنم!
محمد: او وقت میشه بپرسم چری؟
شونه بالا انداختم
مه: چون خوش ندارم
پیشانی خو تُرش کرده با همو عصبانیتی که فکر میکردم بعد از 5 سال از بین رفته گفت
محمد: خوش ندارم دلیل نمیشه که تو چادر نکنی، حاجی نه نه و بابا تا حالی چیرقم به تو اجازه دادن همیرقم بیرون بری؟؟
@book_study121
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_17
"محمد"
ساعت های 5 عصر بود ته سرا بیرون شدم و روی تخت شیشته و به دیوار تکیه دادم تمام حواس مه طرف درخت توت بود
با دیدن ای درخت به فکر گذشته شدم که با منصور توت میتکاندیم
با قطرات آبی که به رو مه پاشیده شد از فکر کردن دست کشیدم
_به ای روز آفتابی و آسمان صاف بارش از کجا شد؟🧐
به دنبال منشا آب میگشتم که زیادتر شد و پیراهن مه به تری گشت با عجله خیسته و از دیوار فاصله گرفتم که متوجه شدم از خانه کاکا جمیل کسی آب میپاشه از دروازه کوچک داخل سرا کاکا جمیل رفتم که دیدم مهتاب مصروف آبیاری در و دیواره حاجی بی بی هم گوشه از سرا شیشته بودن و چای مینوشیدن هنوز متوجه حضور مه نشده بودن
مه: یک وقتی مردم زمینه آو پاشی میکردن اولین باره میبینم کسی درو دیواره آو پاشی که چی بگم میشوره!
با گپیمه مهتاب رو خو و شلینگ آبه کُلاََ طرف مه داور داد و تمام لباسه مر تر ساخت
مه: حی...حی... چیکار میکنی؟؟😰
مهتاب: ب...ب...بخشین نافهمیده شد!
از عذر خواهیی که کرد جداََ حیران شدم اولین باره ایرقم بعد از خرابکاری که کرده معذرت خواست
_ولاااا جای تعجبه!
حاجی بی بی : وووی ننه تو کی آمادی؟
مه: همودمی که مهتاب به لباسم گند زد
حاجی بی بی : مهتاب هوش تو کجا بود تمام لباسیو تر کردی
مهتاب: خیره دو دیقه باد بخوره خشک میشه
"جاااان، عجب پرروییه ای"
مه: هااا بی ازو حالی خشک میشه
حاجی بی بی: بیا بشین چای بخور
مه: چای خوردم نوش جان
رفتمو نزد حاجی بی بی شیشتم مهتابم بعد از ای که آوه بسته کرد داخل خونه رفت
قبلنا هر جایی که میرفتم جوجه مرغاوی ها واری از پشت پشت مه میاماد و سر عصاب مه راه میرفت خیلی جالبه او مهتاب با ای مهتاب زمین تا آسمان تفاوت کرده، عجب!
تا آذان شام با حاجی بی بی و کاکا جمیل هم که بعدنا آمادن گرم اختلاط بودیم لحظه آزان همه ما به قصد خواندن نماز طرف خونه ها خود رفتیم
* * *
صبح بعد از ایکه از نونوایی نون گرفتم از دوکان یک مجله هم خریدم تا بلکم بتونم کدام کاری از ای طریق به خو پیدا کنم از خانه شیشتن بیخی خسته شدم حدوداََ یک ماهِ از برگشتن مه میشد که تمام مصروفیت مه فقط خوردن و خوابیدن شده بود بعد از صبحانه خوردن به چند جایی از تلیفون خونه زنگ زدم بعد از تماسای که گرفتم به جاهایی که قرار بود طبق تحصیله که داشتم به مه وظیفه بدن سر زدم
چون مه فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه هند بودم خوشبختانه کمی زودتر و بدون مشکل وظیفه پیدا شد بعد از چند ساعتی گشت و گذار داخل شهر راهی خونه شدم
"مهتاب"
با ساناز از مکتب طرف خونه میرفتم بعد از خداحافظی وارد کوچه شدم و تا خواستم زنگ دروازه سرا بزنم دروازه خونه کاکا جواد باز شد و محمد از سرا بیرون شد مه هم سلام کوتاهی کردم و داخل خونه شدم تا دروازه پیش میکردم محمد از لای در صدا زد
محمد: مهتاب!
مه: بلی؟
محمد: تو با ای..وضعیت.. مکتب رفته بودی؟؟
سر تا پا خو نگاهی انداختم که خیلی منظم بودم لباسا مه هم خاکی و چرک نبود سر بلند کرده گفتم
مه: ها چری؟
محمد: کو چادر نماز تو؟؟
"اییته میگه کو چادر نماز تو فقط یک 60 سال سن داشته باشم خوب به تو چی، یکی نیه بگه تو که سر لق از خونه بیرون میشی مه به تو گپ زدم"
محمد: چییششت! خودی تونوم!
مه: مه چادر نماز نمیکنم!
محمد: او وقت میشه بپرسم چری؟
شونه بالا انداختم
مه: چون خوش ندارم
پیشانی خو تُرش کرده با همو عصبانیتی که فکر میکردم بعد از 5 سال از بین رفته گفت
محمد: خوش ندارم دلیل نمیشه که تو چادر نکنی، حاجی نه نه و بابا تا حالی چیرقم به تو اجازه دادن همیرقم بیرون بری؟؟
@book_study121
17.03.202508:59
#یک_عاشقانه_آرام
تو جانِ منی وداعِ جان آسان نیست
@book_study121
تو جانِ منی وداعِ جان آسان نیست
@book_study121
17.03.202503:21
#صبح_بخیر☕️🕊️💐
وقتی به خودت میگی “فقط میخوام خوشحال باشم”، ناخواسته افسردگی رو تقویت میکنی، چون تمرکزت روی چیزاییه که نداری، نه چیزایی که داری.
اگه شادی رو بهعنوان هدف اصلی ببینی، بهجای دنبال کردن رضایت عمیق، فقط توی لذتهای زودگذر گیر میکنی و همیشه دنبال یه حس خوشحالی لحظهای میگردی.
اما اگه روی چالشها، روابط معنادار و اهداف واقعی تمرکز کنی، نتیجهاش یه شادی پایدار و واقعی میشه.
در حالی که اگه فقط به دنبال شادی باشی، هیچوقت واقعاً حسش نمیکنی.🌿
@book_study121
وقتی به خودت میگی “فقط میخوام خوشحال باشم”، ناخواسته افسردگی رو تقویت میکنی، چون تمرکزت روی چیزاییه که نداری، نه چیزایی که داری.
اگه شادی رو بهعنوان هدف اصلی ببینی، بهجای دنبال کردن رضایت عمیق، فقط توی لذتهای زودگذر گیر میکنی و همیشه دنبال یه حس خوشحالی لحظهای میگردی.
اما اگه روی چالشها، روابط معنادار و اهداف واقعی تمرکز کنی، نتیجهاش یه شادی پایدار و واقعی میشه.
در حالی که اگه فقط به دنبال شادی باشی، هیچوقت واقعاً حسش نمیکنی.🌿
@book_study121
16.03.202516:27
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_16
مه:تو برو رخشانه جان مه با افسانه و زنکاکا کمک میکنم
رخشانه: ولله اگه مه ایبار برم افسانه مر پُست میکنه پس بهتره باهم باشیم😂
با اسرار همه گی داخل دهلیز شدم پیش ازیکه به اطاق برم استرس تمام وجود مهگرفته بود مه قبلنا با محمد خیلی عادی بودم اما چون سالها اور ندیدم نمیفهمیدم چی رقم برخوردی داشته باشم
دستی به شال خو کشیده و داخل جمع شده سلامی دادم که همه از حضور مه آگهی حاصل کنن
با همه سلام علیکی کرده بودم فقط شفیع"شوهر رخشانه" و محمد مانده بود
ابتدا سلامی به شفیع جان دادم و بعد رو خو طرف محمد کردم
به دنبال جملاتی میگشتم تا بریو خوش آمد گویی بگم که خداراشکر محمد هوشیاری کرد و مر ازی دغدغه نجات داد
محمد: چطوری مهتاب جان خوبی؟؟
مه: شکر لالا محمد سفرا بخیر
محمدم مکثی کرد و سری تکان داد مه هم پیش مادر شیشتم
محمد: آغاجان میفهمین مهتاب امروز مر نشناخت و از پیشم فرار کرد
"ای هنوز همو دیونه خانی که بود هسته فقط ظاهریو تغیر کرده حمالی مونده بود بانجون به قاب بچینی!"
مه: بشناختم فقط کمی شک داشتم!
با گپ مه همه خنده کوتاهی کردن که به همی اثنا رخشانه با سفره آماد و با افسانه یک به یک سفره چیدن
همه سر سفره با سکوت کامل مشغول غذا خوردن بودیم که کاکاجمیل سر صحبته باز کردن
کاکاجمیل: خووو محمد جان بغیر از درس دگه چی مصروفیت داشتی؟
محمد: روزها کو تا عصر به درس و پوهنتون مصروف بودم از طرف شب هم یک رستورانتِ به بخش حسابداری کار میکردم
با حرفی محمد کاکاجواد اخمی کردن و با جدیت رو به طرف محمد پرسیدن
کاکاجواد: رستورانت؟؟
_یا کلپِ شبانه؟
اول همه گی از جدی بودن کاکاجواد حیرون شدیم محمدم بعد از چند ثانیه با خنده یی که کرد گفت
محمد: آغاجان شما کلپا شبانه از کجا میشناسین؟؟؟
کاکاجواد: فکر نکن حالی که سنی از مه گذشته از جهان بی خبرم مثلی که یاد تو رفته مه هم قبلنا مسافرت هایی داشتم
زنکاکا: کلپ شبانه چیه جواد جان؟
محمد: معابد هندیا هسته مادر جان چیزی نیه
زنکاکا محکم به صورت خو زدن
زنکاکا: ووووی خدااا روزی بده به هیچ مادری نشون نده، نی که بُت پرست شدی مادر؟؟😳
با ای گپ همه گی بزدن زیر خنده بغیر از منی خنگ که چیزی نمیفهمیدم!🙁
محمد: استغفرالله چری بت پرست شُم! آغاجان توضیح بدین که اونجی چی گپه!
_معلوم میشه به اونجی بعضی وقت رفت و آمد هایی داشتین
کاکا: غذا خو بخورین پشت گپ نگردین سرد شد
حرف کاکا جواد سکوتی شد برای همه ما و همه گی در آرامش غذا خوردیم واقعاََ کلپ شبانه بری مه هم نام جدیدی بود خیلی مشتاق شدم تا بفهمم چیرقم جایی بوده اما به هر صورت از طرز حرف زدنینا معلوم میشه جایی خوبی نباشه
بعد از خوردن غذا با دخترا آشپزخانه رفتیم و همونجی مصروف شستن ظرفا شدیم که مادر آشپزخونه آمادن و گفتن پاها مه به درد آماده و خونه بریم هر چی زن کاکا اسرار به موندن کردن نی مه شوق ماندن داشتم و نی هم مادر قبول کردن هر دوی ما خونه رفتیم و بعد از دقایقی خوابیدیم
* * *
ته سرا با مادر قالینچه هوار کردیم و شیشتیم مادر مصروف چای نوشیدن بودن مه هم با شلنگ آب چهار اطرافه آبیاری میکردم همیشه از آبیاری کردن باغچه و زمین لذت میبردم چون وقتی بوی نم و خاک با طبیعت یکی میشد خیلی حسی خوشایندی بری مه دست میداد
@book_study121
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_16
مه:تو برو رخشانه جان مه با افسانه و زنکاکا کمک میکنم
رخشانه: ولله اگه مه ایبار برم افسانه مر پُست میکنه پس بهتره باهم باشیم😂
با اسرار همه گی داخل دهلیز شدم پیش ازیکه به اطاق برم استرس تمام وجود مهگرفته بود مه قبلنا با محمد خیلی عادی بودم اما چون سالها اور ندیدم نمیفهمیدم چی رقم برخوردی داشته باشم
دستی به شال خو کشیده و داخل جمع شده سلامی دادم که همه از حضور مه آگهی حاصل کنن
با همه سلام علیکی کرده بودم فقط شفیع"شوهر رخشانه" و محمد مانده بود
ابتدا سلامی به شفیع جان دادم و بعد رو خو طرف محمد کردم
به دنبال جملاتی میگشتم تا بریو خوش آمد گویی بگم که خداراشکر محمد هوشیاری کرد و مر ازی دغدغه نجات داد
محمد: چطوری مهتاب جان خوبی؟؟
مه: شکر لالا محمد سفرا بخیر
محمدم مکثی کرد و سری تکان داد مه هم پیش مادر شیشتم
محمد: آغاجان میفهمین مهتاب امروز مر نشناخت و از پیشم فرار کرد
"ای هنوز همو دیونه خانی که بود هسته فقط ظاهریو تغیر کرده حمالی مونده بود بانجون به قاب بچینی!"
مه: بشناختم فقط کمی شک داشتم!
با گپ مه همه خنده کوتاهی کردن که به همی اثنا رخشانه با سفره آماد و با افسانه یک به یک سفره چیدن
همه سر سفره با سکوت کامل مشغول غذا خوردن بودیم که کاکاجمیل سر صحبته باز کردن
کاکاجمیل: خووو محمد جان بغیر از درس دگه چی مصروفیت داشتی؟
محمد: روزها کو تا عصر به درس و پوهنتون مصروف بودم از طرف شب هم یک رستورانتِ به بخش حسابداری کار میکردم
با حرفی محمد کاکاجواد اخمی کردن و با جدیت رو به طرف محمد پرسیدن
کاکاجواد: رستورانت؟؟
_یا کلپِ شبانه؟
اول همه گی از جدی بودن کاکاجواد حیرون شدیم محمدم بعد از چند ثانیه با خنده یی که کرد گفت
محمد: آغاجان شما کلپا شبانه از کجا میشناسین؟؟؟
کاکاجواد: فکر نکن حالی که سنی از مه گذشته از جهان بی خبرم مثلی که یاد تو رفته مه هم قبلنا مسافرت هایی داشتم
زنکاکا: کلپ شبانه چیه جواد جان؟
محمد: معابد هندیا هسته مادر جان چیزی نیه
زنکاکا محکم به صورت خو زدن
زنکاکا: ووووی خدااا روزی بده به هیچ مادری نشون نده، نی که بُت پرست شدی مادر؟؟😳
با ای گپ همه گی بزدن زیر خنده بغیر از منی خنگ که چیزی نمیفهمیدم!🙁
محمد: استغفرالله چری بت پرست شُم! آغاجان توضیح بدین که اونجی چی گپه!
_معلوم میشه به اونجی بعضی وقت رفت و آمد هایی داشتین
کاکا: غذا خو بخورین پشت گپ نگردین سرد شد
حرف کاکا جواد سکوتی شد برای همه ما و همه گی در آرامش غذا خوردیم واقعاََ کلپ شبانه بری مه هم نام جدیدی بود خیلی مشتاق شدم تا بفهمم چیرقم جایی بوده اما به هر صورت از طرز حرف زدنینا معلوم میشه جایی خوبی نباشه
بعد از خوردن غذا با دخترا آشپزخانه رفتیم و همونجی مصروف شستن ظرفا شدیم که مادر آشپزخونه آمادن و گفتن پاها مه به درد آماده و خونه بریم هر چی زن کاکا اسرار به موندن کردن نی مه شوق ماندن داشتم و نی هم مادر قبول کردن هر دوی ما خونه رفتیم و بعد از دقایقی خوابیدیم
* * *
ته سرا با مادر قالینچه هوار کردیم و شیشتیم مادر مصروف چای نوشیدن بودن مه هم با شلنگ آب چهار اطرافه آبیاری میکردم همیشه از آبیاری کردن باغچه و زمین لذت میبردم چون وقتی بوی نم و خاک با طبیعت یکی میشد خیلی حسی خوشایندی بری مه دست میداد
@book_study121
Shown 1 - 21 of 21
Log in to unlock more functionality.