

04.05.202507:06
بهمن محصص: «زندگی که قابل لمس شد، زیبایی خلق خواهد شد. الان زیبایی نداریم چون زندگی نمیکنیم.»
از گفتوگوی بهمن محصص با مرتضی ممیز، سیروس طاهباز، احمدرضا احمدی و طاهر نوکنده؛ ۳شهریور ۱۳۷۳.
*متن کامل گفتوگو در این کتاب آمده:
گفتوگو با بهمن محصص، نشر آبان، ۱۴۰۰.
@batarikh
از گفتوگوی بهمن محصص با مرتضی ممیز، سیروس طاهباز، احمدرضا احمدی و طاهر نوکنده؛ ۳شهریور ۱۳۷۳.
*متن کامل گفتوگو در این کتاب آمده:
گفتوگو با بهمن محصص، نشر آبان، ۱۴۰۰.
@batarikh
02.05.202504:24
بر مزار صادق هدایت
نوشته یوسف اسحاقپور
ترجمه باقر پرهام
*انتشارات باغ آینه، تهران، ۱۳۷۳.
@batarikh
نوشته یوسف اسحاقپور
ترجمه باقر پرهام
*انتشارات باغ آینه، تهران، ۱۳۷۳.
@batarikh
24.04.202518:22
من بامدادم
احمد شاملو
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آن که باره برانگیزی
آگاهی
که سایهیِ عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبام با یک حلقه به آوارهگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکام عربیست
نامِ قبیلهاییام ترکی
کُنیتام پارسی.
نامِ قبیلهاییام شرمسارِ تاریخ است
و نام کوچکام را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که توام آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهای دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهیِ آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان
(بدین سبب است شاید
که سایهیِ ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنج سالهگی
هنوز از ضربهیِ ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شقشقهی لوکِ مست و حضورِ ارواحییِ خزندهگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهیِ غبارآلودِ آخرین رشتهیِ نخلها بر حاشیهیِ آخرین خشکرود.
در پنجسالهگی
بادیه بر کف
در ریگزارِ عریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهیِ کهربایییِ مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانام هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادهگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین رقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهیِ فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زارییِ خویش زردرویی نبرد.
بامدادم من
خسته از باخویش جنگیدن
خستهیِ سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهیِ کویر و تازیانه و تحمیل
خستهیِ خجلت ازخودبردنِ هابیل.
دیریست تا دم برنیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادهگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهیِ کمال است و بینقصی
راست درخورِ انسانی که برآناند
تا همچون فتیلهیِ پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضاش بچینند.
در برابرِ صفِ سردم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینییِ حلبی
کنارِ دستهای ریحان و پیازی مشتکوب.
آنک نشمهیِ نایب که پیش میآید عریان
با خالِ پُرکرشمهیِ انگِ وطن بر شرمگاهاش
وینک رُپرُپهیِ طبل:
تشریفات آغاز میشود.
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتام را به نعرهای بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینام
هابیلام من
بر سکویِ تحقیر
شرفِ کیهانام من
تازیانهخوردهیِ خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهام
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
@batarikh
احمد شاملو
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آن که باره برانگیزی
آگاهی
که سایهیِ عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبام با یک حلقه به آوارهگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکام عربیست
نامِ قبیلهاییام ترکی
کُنیتام پارسی.
نامِ قبیلهاییام شرمسارِ تاریخ است
و نام کوچکام را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که توام آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهای دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهیِ آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان
(بدین سبب است شاید
که سایهیِ ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنج سالهگی
هنوز از ضربهیِ ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شقشقهی لوکِ مست و حضورِ ارواحییِ خزندهگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهیِ غبارآلودِ آخرین رشتهیِ نخلها بر حاشیهیِ آخرین خشکرود.
در پنجسالهگی
بادیه بر کف
در ریگزارِ عریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهیِ کهربایییِ مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانام هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادهگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین رقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهیِ فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زارییِ خویش زردرویی نبرد.
بامدادم من
خسته از باخویش جنگیدن
خستهیِ سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهیِ کویر و تازیانه و تحمیل
خستهیِ خجلت ازخودبردنِ هابیل.
دیریست تا دم برنیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادهگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهیِ کمال است و بینقصی
راست درخورِ انسانی که برآناند
تا همچون فتیلهیِ پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضاش بچینند.
در برابرِ صفِ سردم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینییِ حلبی
کنارِ دستهای ریحان و پیازی مشتکوب.
آنک نشمهیِ نایب که پیش میآید عریان
با خالِ پُرکرشمهیِ انگِ وطن بر شرمگاهاش
وینک رُپرُپهیِ طبل:
تشریفات آغاز میشود.
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتام را به نعرهای بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینام
هابیلام من
بر سکویِ تحقیر
شرفِ کیهانام من
تازیانهخوردهیِ خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهام
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
@batarikh
23.04.202508:00
تصنیف «امید عشق» شوشتری
محمدرضا شجریان
به کجاها برد اين اميد ما را
به کجاها برد اين اميد ما را
به کجاها برد مارا
به کجاها برد مارا..
@batarikh
محمدرضا شجریان
به کجاها برد اين اميد ما را
به کجاها برد اين اميد ما را
به کجاها برد مارا
به کجاها برد مارا..
@batarikh


19.04.202520:16
صادق هدایت و محمد مقدم، دهه ۱۳۲۰.
*محمد مقدم (که نام خود را به این شکل مینوشت: مهمد مُغدَم) زبانشناس و استاد زبانهای باستانی ایران در دانشگاه تهران بود.
@batarikh
*محمد مقدم (که نام خود را به این شکل مینوشت: مهمد مُغدَم) زبانشناس و استاد زبانهای باستانی ایران در دانشگاه تهران بود.
@batarikh
13.04.202503:53
صادق چوبک از جوانی بهشدت تحتتاثیر نوشتههای میرزا آقاخان کرمانی و رساله «صد خطابه» او بوده و مشخصاً در داستان «چراغ آخر» برداشتهای خود از این رساله را در قالب یک داستان بازگو میکند.
*«صد خطابه» اثری نیمهکاره شامل چهل و دو خطابه سیاسی به قلم میرزا آقاخان کرمانیست. موضوع کتاب پیرامون اوضاع نابهسامان ایران و ضرورت اصلاح همگانی و نشاندادنِ وضع فلاکتبار ملت ایران است که از زبان شاهزاده کمالالدوله دهلوی به دوستش نواب جلالالدوله، شاهزاده ایران، نگاشته شده. آقاخان کرمانی در این اثر با رویکردی انتقادی به وضعیت اجتماعی و سیاسی ایران در دوران قاجار پرداخته و چرایی واپسگرایی ایران را از منظری تاریخی توضیح میدهد. او با تاکید بر ضرورت انجام اصلاحات و تغییرات اساسی در جامعه، به شرح فساد حکومتی، بیعدالتی، عقبماندگی فرهنگی، و ضرورت آگاهیبخشی به مردم میپردازد. نوشته آقاخان کرمانی از نظر سبک نوشتاری و نحوه بیان، بهنوعی نماد روشنگری و بیداری در دوران خود بود و تأثیر زیادی بر روشنفکران و فعالان اجتماعی و سیاسی گذاشت. تلاش او این بود که مردم را به تفکر و تغییر نگرش برای بیرون آمدن از منجلاب عقبماندگی با یک زبان ساده و قابلفهم دعوت کند. احمد کسروی، صادق هدایت، علی دشتی، صادق چوبک، محمدعلی جمالزاده و.. تحتتاثیر رساله صد خطابه میرزا آقاخان کرمانی قرار گرفته بودند؛ و در ادبیات و داستاننویسی شاید تنها چوبک بود که توانست همچون میرزا آقاخان کرمانی خیلی بیپرده و صریحاللهجه به مسائل حساس جامعه ایران بپردازد، بهویژه در آخرین رمان خود «سنگ صبور».
@batarikh
*«صد خطابه» اثری نیمهکاره شامل چهل و دو خطابه سیاسی به قلم میرزا آقاخان کرمانیست. موضوع کتاب پیرامون اوضاع نابهسامان ایران و ضرورت اصلاح همگانی و نشاندادنِ وضع فلاکتبار ملت ایران است که از زبان شاهزاده کمالالدوله دهلوی به دوستش نواب جلالالدوله، شاهزاده ایران، نگاشته شده. آقاخان کرمانی در این اثر با رویکردی انتقادی به وضعیت اجتماعی و سیاسی ایران در دوران قاجار پرداخته و چرایی واپسگرایی ایران را از منظری تاریخی توضیح میدهد. او با تاکید بر ضرورت انجام اصلاحات و تغییرات اساسی در جامعه، به شرح فساد حکومتی، بیعدالتی، عقبماندگی فرهنگی، و ضرورت آگاهیبخشی به مردم میپردازد. نوشته آقاخان کرمانی از نظر سبک نوشتاری و نحوه بیان، بهنوعی نماد روشنگری و بیداری در دوران خود بود و تأثیر زیادی بر روشنفکران و فعالان اجتماعی و سیاسی گذاشت. تلاش او این بود که مردم را به تفکر و تغییر نگرش برای بیرون آمدن از منجلاب عقبماندگی با یک زبان ساده و قابلفهم دعوت کند. احمد کسروی، صادق هدایت، علی دشتی، صادق چوبک، محمدعلی جمالزاده و.. تحتتاثیر رساله صد خطابه میرزا آقاخان کرمانی قرار گرفته بودند؛ و در ادبیات و داستاننویسی شاید تنها چوبک بود که توانست همچون میرزا آقاخان کرمانی خیلی بیپرده و صریحاللهجه به مسائل حساس جامعه ایران بپردازد، بهویژه در آخرین رمان خود «سنگ صبور».
@batarikh


02.05.202521:38
دیوارهای بلوری، ظرفیتهای غمگینی برای حفظ یادها دارند. دیوارهای بلوری روان. مثل شنها و مثل تنِ این رودخانه که سالهاست چهرههایی را در موجهای کوچکش میشکند.
*از نامه پرویز اسلامپور به یداله رویایی.
** نقاشی از منوچهر یکتایی، بدون عنوان.
@batarikh
*از نامه پرویز اسلامپور به یداله رویایی.
** نقاشی از منوچهر یکتایی، بدون عنوان.
@batarikh
30.04.202505:22
در دفاع از لبخند تو
احمد شاملو
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سؤال و
عسل
و رخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردش آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود
خرخاکیها در جنازهات به سوءظن مینگرند
پیش از آنکه خشم صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گرده گاو توفان کشیده بود.
آزمون ایمانهایِ کهن را
بر قفل معجرهایِ عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرت افتادهترین راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را میشناخت.
جادهها با خاطره قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتاب تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتاب تو میشکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.
دریا به جرعهیی که تو از چاه خوردهأی حسادت میکند.
@batarikh
احمد شاملو
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سؤال و
عسل
و رخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردش آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود
خرخاکیها در جنازهات به سوءظن مینگرند
پیش از آنکه خشم صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گرده گاو توفان کشیده بود.
آزمون ایمانهایِ کهن را
بر قفل معجرهایِ عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرت افتادهترین راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را میشناخت.
جادهها با خاطره قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتاب تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتاب تو میشکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.
دریا به جرعهیی که تو از چاه خوردهأی حسادت میکند.
@batarikh
24.04.202505:00
سایهبین و مینوآگاهی
نوشته: ک. تینا
*انتشارات نوید شیراز، چاپ اول، ۱۳۷۲.
@batarikh
نوشته: ک. تینا
*انتشارات نوید شیراز، چاپ اول، ۱۳۷۲.
@batarikh


22.04.202522:10
اردیبهشت است
قتالترين ماه ِمنظومه شمسی.
- بهرام اردبیلی
- نقاشی از بهمن محصص؛ سقوط ایکاروس.
*در طرح محصص خبری از دریا نیست و ایکاروس نه به دریا، که بر روی زمین سقوط میکند و در زمین [خودِ زندگی: تنگی و سردی در فاصله/ دور شدن از خورشید (روشنایی)] غرق میشود.
@batarikh
قتالترين ماه ِمنظومه شمسی.
- بهرام اردبیلی
- نقاشی از بهمن محصص؛ سقوط ایکاروس.
*در طرح محصص خبری از دریا نیست و ایکاروس نه به دریا، که بر روی زمین سقوط میکند و در زمین [خودِ زندگی: تنگی و سردی در فاصله/ دور شدن از خورشید (روشنایی)] غرق میشود.
@batarikh
15.04.202522:24
کرشمه (دستگاه نوا)
حسین علیزاده
@batarikh
حسین علیزاده
@batarikh
13.04.202503:17
میرزا آقاخان کرمانی و صادق چوبک
ایرج پارسینژاد
*مجله ایرانشناسی، شماره ۴۵، بهار ۱۳۷۹.
@batarikh
ایرج پارسینژاد
*مجله ایرانشناسی، شماره ۴۵، بهار ۱۳۷۹.
@batarikh
02.05.202512:38
موسیقی تیتراژ فیلم گاو
آهنگساز: هرمز فرهت
فلوت: عباس خوشدل
سنتور: داریوش مهرجویی
تنبک: حسین مقدم
@batarikh
آهنگساز: هرمز فرهت
فلوت: عباس خوشدل
سنتور: داریوش مهرجویی
تنبک: حسین مقدم
@batarikh
30.04.202505:05
روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتیزاده کرمانی
*صنعتیزاده از اولین رماننویسانِ معاصر ایرانیست. او در کنار رمان تاریخی، خالق داستانهای علمی تخیلی هم است و از مهمترین آثار او میتوان به «رستم در قرن بیستودوم»، «عالم ابدی»، «مجمع دیوانگان»، «فرشته صلح یا فتانه اصفهانی» و.. اشاره کرد. «مجمع دیوانگان» او اولین اثر آرمانشهر ادبیات فارسی به شمار میرود. کتاب «روزگاری که گذشت» اتوبیوگرافی عبدالحسین صنعتیزاده کرمانیست که آن را در سال ۱۳۴۶ منتشر میکند.
@batarikh
عبدالحسین صنعتیزاده کرمانی
*صنعتیزاده از اولین رماننویسانِ معاصر ایرانیست. او در کنار رمان تاریخی، خالق داستانهای علمی تخیلی هم است و از مهمترین آثار او میتوان به «رستم در قرن بیستودوم»، «عالم ابدی»، «مجمع دیوانگان»، «فرشته صلح یا فتانه اصفهانی» و.. اشاره کرد. «مجمع دیوانگان» او اولین اثر آرمانشهر ادبیات فارسی به شمار میرود. کتاب «روزگاری که گذشت» اتوبیوگرافی عبدالحسین صنعتیزاده کرمانیست که آن را در سال ۱۳۴۶ منتشر میکند.
@batarikh
24.04.202505:00
شرف و هبوط و بال
نوشته: ک. تینا
*چاپخانه افست مروی، ۱۳۵۵.
@batarikh
نوشته: ک. تینا
*چاپخانه افست مروی، ۱۳۵۵.
@batarikh
21.04.202523:24
آفتاب بیغروب
کاظم تینا تهرانی (۱۳۳۲).
*سایههای یک بدبختی اولین داستان کتاب بهنظرم بهترین داستان این مجموعه است (بعد هم خودِ داستان آفتاب بیغروب)؛ ترکیبی از واقعیت و رویا با یک پایان تاثیرگذار. تقریباً همه داستانهای کتاب فضایی مالیخولیایی دارند و شخصیتهای داستان در یک ناتوانی پیوسته بهسر میبرند که همه واقعیت است و رهایی در منطق این زندگی هیچ جایی ندارد.
@batarikh
کاظم تینا تهرانی (۱۳۳۲).
*سایههای یک بدبختی اولین داستان کتاب بهنظرم بهترین داستان این مجموعه است (بعد هم خودِ داستان آفتاب بیغروب)؛ ترکیبی از واقعیت و رویا با یک پایان تاثیرگذار. تقریباً همه داستانهای کتاب فضایی مالیخولیایی دارند و شخصیتهای داستان در یک ناتوانی پیوسته بهسر میبرند که همه واقعیت است و رهایی در منطق این زندگی هیچ جایی ندارد.
@batarikh
14.04.202503:59
ماریو بارگاس یوسا، نویسنده برجسته اهل پرو، یکشنبه ۱۳ آوریل در سن ۸۹ سالگی درگذشت. یوسا آخرین نویسنده باقیمانده از جنبش ادبی آمریکا لاتین بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ بود. پرداختن به رنج، تبعیض، بیعدالتی و نابرابری که بر مردم آمریکای لاتین گذشت، مهمترین وجه مفهومی نوشتههای یوسا است. در واقع نوشتههای او نقش مهمی در برانگیختنِ توجه جهانیان به ادبیات و مسائل اجتماعی و سیاسی این قاره داشت. یوسا چندین کار مهم دارد که تقریباً تمام آنها به فارسی ترجمه شدهاند از جمله «سور بز»، «جنگ آخرالزمان»، «مرگ در آند» و «گفتوگو در کاتدرال» که به نظر من بهترین کار یوسا و یک شاهکار ادبی به معنای واقعیست. رمان داستان سالهای دیکتاتوری ژنرال اودریا در دهههای ۴۰ و ۵۰ میلادی در پرو است؛ سالهایی که قدرت دیکتاتوری در تمامی مویرگهای جامعه نفوذ پیدا کرده و نفسِ آن را بند آورده و یوسا با دقت تمام روابط میان آدمها و جزئیات آن سالها را در روایتهای تو در تو بازگو میکند. با اینکه «گفتوگو در کاتدرال» شاید سختترین نوشته یوسا باشد، اما خواندنِ هر صفحه این رمان، آدم را شگفتزده میکند که چهطور یوسا توانسته این رمان را در سن ۳۳سالگی بنویسد؟ خودِ یوسا درباره این کتاب میگوید: «اگر مجبور شوم روزی از میان آتش یکی از کتابهایم را نجات دهم، آن کتاب گفتوگو در کاتدرال است.»
@batarikh
@batarikh
12.04.202519:09
خاطرهها و تحلیلها:
از کشف حجاب تا انقلاب اسلامی
گفتوگوی نگین نبوی با احمد اشرف
*ایران نامگ، شماره ۴، زمستان ۱۳۹۹.
@batarikh
از کشف حجاب تا انقلاب اسلامی
گفتوگوی نگین نبوی با احمد اشرف
*ایران نامگ، شماره ۴، زمستان ۱۳۹۹.
@batarikh
02.05.202506:13
تصنیف بیات اصفهان «بت چین» در جشن هنر شیراز ۱۳۵۴
محمدرضا شجریان
محمدرضا لطفی
ناصر فرهنگفر
*امروز ۱۲ اردیبهشت، سالروزِ درگذشت محمدرضا لطفی است.
@batarikh
محمدرضا شجریان
محمدرضا لطفی
ناصر فرهنگفر
*امروز ۱۲ اردیبهشت، سالروزِ درگذشت محمدرضا لطفی است.
@batarikh
25.04.202509:15
آرایشگاه آفتاب
به کارگردانی ناصر تقوایی
محصولِ سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران (۱۳۴۶).
@batarikh
به کارگردانی ناصر تقوایی
محصولِ سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران (۱۳۴۶).
@batarikh


24.04.202504:59
کاظم تینا تهرانی (با امضای ک. تینا) نویسنده معاصر ایرانی در سال ۱۳۰۸ متولد شد و در تیر ۱۳۶۹ در تهران درگذشت. تینا تهرانی چهار کتاب با نامهای آفتاب بیغروب (۱۳۳۲)، گذرگاه بیپایانی (۱۳۴۰)، شرف و هبوط و وبال (۱۳۵۵) و سایهبین و مینوآگاهی (۱۳۷۲) دارد که اثر آخر بعد از مرگ او توسط بیژن جلالی منتشر شد. هر چهار کتاب تینا تهرانی در چند سال اخیر توسط نشر آوانوشت منتشر شدهاند. اولین نوشتههای او در اواخر دهه ۱۳۲۰ در مجله انجمن هنری «خروس جنگی» منتشر شد. بسیاری از منتقدان ادبی او را اولین نویسنده پستمدرن ادبیات ایران میدانند، شاید همین ویژگی موجب شد تا نوشتههای او بههنگام انتشار در فضای فرهنگی و ادبی آن روز ایران مورد توجه قرار نگیرند و ناشناخته باقی بمانند. پرداختن به جنبههای وجودی انسان و پیچیدگیهای آن، ناکامی و مرگاندیشی مهمترین مشخصههای داستانهای تینا تهرانی هستند. حسن میرعابدینی در کتاب صد سال داستاننویسی ایران، او را «چهره فراموش شده ادبیات معاصر» معرفی میکند.
@batarikh
@batarikh
21.04.202508:42
امروز ۱ اردیبهشت؛ سالروزِ تولد محمد مختاری است.
@batarikh
@batarikh
13.04.202508:12
آواز دیلمان
بنان
از ساختههای ابوالحسن صبا
شعر از سعدی
اجرای خصوصی، از آرشیو گن ایچی تسوکه.
@batarikh
بنان
از ساختههای ابوالحسن صبا
شعر از سعدی
اجرای خصوصی، از آرشیو گن ایچی تسوکه.
@batarikh


11.04.202520:17
از هوش می...
رضا براهنی
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی
که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند
یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَردم
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
هنگامۀ منی
من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم
من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانۀ پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد
میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
باران که میوزد سوی چشمانم باران که میوزد باران که میوزد، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم، نمیبیننمَم
معشوق جان به بهار آغشتۀ منی اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
آهو که عور روی سینه من میافتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را میافشاند بر ریش من و عور روی سینۀ من او او میافتد
و شیر میخورد میگوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و میافتد
افتادنی که مرا میافتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا میافتد
آغشتۀ منی معشوق جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم
میخوانم میخوانم میخوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم میخوانم
خونم را بلند میکنم به گلوگاهم میخوانم خونم را مثل آوازی میخوانم
نحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمیبینمم من هم نمیخوابانمم
زانو بزن بر سینهام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینهام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنههایت را چون میوه دوقلو میبوسم میبوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه میخوابانم بیدار میشوی میخوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
با وسعت نگاه بر گشتۀ به دورن، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم نمیبینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمیخوابم از هوش میروم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش میروم
افتادنی که مرا میافتد هنگامۀ منی که میافتد معشوق جان به بهار آغشتۀ منی، منی، منی که مرا میافتد
و میروم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…
@batarikh
رضا براهنی
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی
که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند
یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَردم
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
هنگامۀ منی
من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم
من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانۀ پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد
میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
باران که میوزد سوی چشمانم باران که میوزد باران که میوزد، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم، نمیبیننمَم
معشوق جان به بهار آغشتۀ منی اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
آهو که عور روی سینه من میافتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را میافشاند بر ریش من و عور روی سینۀ من او او میافتد
و شیر میخورد میگوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و میافتد
افتادنی که مرا میافتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا میافتد
آغشتۀ منی معشوق جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم
میخوانم میخوانم میخوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم میخوانم
خونم را بلند میکنم به گلوگاهم میخوانم خونم را مثل آوازی میخوانم
نحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمیبینمم من هم نمیخوابانمم
زانو بزن بر سینهام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینهام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنههایت را چون میوه دوقلو میبوسم میبوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه میخوابانم بیدار میشوی میخوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
با وسعت نگاه بر گشتۀ به دورن، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم نمیبینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمیخوابم از هوش میروم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش میروم
افتادنی که مرا میافتد هنگامۀ منی که میافتد معشوق جان به بهار آغشتۀ منی، منی، منی که مرا میافتد
و میروم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…
@batarikh
Shown 1 - 24 of 47
Log in to unlock more functionality.