22.04.202511:56
🔸از جنس ویترای پنجرهها
لابد در خبرها از مرگ پاپ فرانسیس باخبر شدهاید. مارتین اسکورسیزی در بیانیهای به مرگ پاپ واکنش نشان داده است. چند سال پیش که او دیداری با پاپ داشت متن زیر را، در اینستاگرام، دربارۀ تصویر منتشرشده از آن دیدار نوشتم:
تماشای این عکس از دیدار مارتین اسکورسیزی با پاپ فرانسیس، و دست دادنِ متمایل به تعظیمِ او با پاپ برایم واجد کیفیتی عمیقاً آیرونیک است. و آیرونی را اینجا بیش از هر چیز در معنای سقراطیِ کلمه به کار میبرم که مسامحتاً میتوان به «تجاهلالعارف» برش گرداند. فیلمساز، برّهٔ گمشدهٔ پروردگار، به نایب او بر زمین، به این «جسم لطیف»، به ولی امر امت مسیحی ادای احترام میکند. در پشت سر این دو، بر پنجرهها، نقوش شیشهنگاری مسیحی (ویترا) پیداست، کار دست هنرمندانی که قرون متوالی در خدمت کلیسا مضامین کتاب مقدس را نقش میکردند؛ فیلمسازْ نوآمدهای از سلسهٔ آنهاست؟ به هر روی، این هنرمندان همواره میبایست صلهشان را از جانشین خداوند بر زمین میگرفتند. اما آیرونی اینجاست: در تمامی این قرون، کدامیک نمایندهٔ راستین ملکوت آسمانها بر زمین بودهاند؟ امروز مسیحیت بیشتر در حضور فیلمساز کوتاهقامتِ سالخورده متجلی است، یا در ولی امر مسیحیون عالم، وقتی رمهٔ انسانها زار میگریند تا شبانشان دستی برایشان تکان دهد؟ باری، این شبانِ تازه (که راستی نمیدانیم فعال حقوق بشر است، روشنفکر دینی است، یا چه) رمهاش را به رستگاری میرساند؟ گویا بزرگترین کاری که او برای رستگاری امتش میتواند بکند صدور فتوایی مبنی بر عدم حرمت استفاده از «کاندوم» است، تا امت مسیحی در آفریقا کمتر از ایدز و گرسنگی بمیرند! جز این، برای او چندان نشان دیگری از رستگاری در دنیای امروز پیدا نیست. اما هنرمند سالخوردهٔ ما همچون تمامی اسلاف بزرگش همواره پی این رستگاری میگشته و میگردد، حتی اگر قهرمان یکی از واپسین آثارش (شاتر آیلند) جز با پذیرش دیوانگی رستگار نمیتوانست شد؛ و در دیگر اثر متأخرش (رفتگان)، برای قهرمانی که «وجدان نگونبخت»اش داشت میان خودِ حقیقی و خودِ دیگرش (در مقام یک پلیسِ نفوذی در میان جنایتکاران) از هم میگسیخت، تمام رستگاری به معنای بهرسمیتشناختهشدن هویت حقیقیاش در مقام پلیس بود؛ و این تنها پس از کشتهشدنش ممکن میشد، اما نه بر صلیب! چون این سردستهٔ جنایتکاران بود که با شمایلی صلیبگون در یک بیل مکانیکی کشته میشد و البته در لحظهٔ کشته شدنش فاش میکرد که خود یهودایی دیگر است. از بازی (=آیرونی) روزگار، نقش این هر دو قهرمان را یک بازیگر ایفا میکرد.
باری، در وجود یکسر سفیدپوش پاپ (این «جسم لطیف») گسست و گسیختگی راه نمییابد، این در کالبد کلیسا ــ این «جسم کثیف»، کار دست هنرمندان ــ است که گسیختگی با رستگاری متجلی میشود. هنرمند کوتاهقامت با تجاهلالعارف به پاپ دست میدهد و به او تعظیم میکند، اما عینکی بر چشمان اوست از جنس ویترای پنجرهها.
#سینما #مارتین_اسکورسیزی
All that jazz
لابد در خبرها از مرگ پاپ فرانسیس باخبر شدهاید. مارتین اسکورسیزی در بیانیهای به مرگ پاپ واکنش نشان داده است. چند سال پیش که او دیداری با پاپ داشت متن زیر را، در اینستاگرام، دربارۀ تصویر منتشرشده از آن دیدار نوشتم:
تماشای این عکس از دیدار مارتین اسکورسیزی با پاپ فرانسیس، و دست دادنِ متمایل به تعظیمِ او با پاپ برایم واجد کیفیتی عمیقاً آیرونیک است. و آیرونی را اینجا بیش از هر چیز در معنای سقراطیِ کلمه به کار میبرم که مسامحتاً میتوان به «تجاهلالعارف» برش گرداند. فیلمساز، برّهٔ گمشدهٔ پروردگار، به نایب او بر زمین، به این «جسم لطیف»، به ولی امر امت مسیحی ادای احترام میکند. در پشت سر این دو، بر پنجرهها، نقوش شیشهنگاری مسیحی (ویترا) پیداست، کار دست هنرمندانی که قرون متوالی در خدمت کلیسا مضامین کتاب مقدس را نقش میکردند؛ فیلمسازْ نوآمدهای از سلسهٔ آنهاست؟ به هر روی، این هنرمندان همواره میبایست صلهشان را از جانشین خداوند بر زمین میگرفتند. اما آیرونی اینجاست: در تمامی این قرون، کدامیک نمایندهٔ راستین ملکوت آسمانها بر زمین بودهاند؟ امروز مسیحیت بیشتر در حضور فیلمساز کوتاهقامتِ سالخورده متجلی است، یا در ولی امر مسیحیون عالم، وقتی رمهٔ انسانها زار میگریند تا شبانشان دستی برایشان تکان دهد؟ باری، این شبانِ تازه (که راستی نمیدانیم فعال حقوق بشر است، روشنفکر دینی است، یا چه) رمهاش را به رستگاری میرساند؟ گویا بزرگترین کاری که او برای رستگاری امتش میتواند بکند صدور فتوایی مبنی بر عدم حرمت استفاده از «کاندوم» است، تا امت مسیحی در آفریقا کمتر از ایدز و گرسنگی بمیرند! جز این، برای او چندان نشان دیگری از رستگاری در دنیای امروز پیدا نیست. اما هنرمند سالخوردهٔ ما همچون تمامی اسلاف بزرگش همواره پی این رستگاری میگشته و میگردد، حتی اگر قهرمان یکی از واپسین آثارش (شاتر آیلند) جز با پذیرش دیوانگی رستگار نمیتوانست شد؛ و در دیگر اثر متأخرش (رفتگان)، برای قهرمانی که «وجدان نگونبخت»اش داشت میان خودِ حقیقی و خودِ دیگرش (در مقام یک پلیسِ نفوذی در میان جنایتکاران) از هم میگسیخت، تمام رستگاری به معنای بهرسمیتشناختهشدن هویت حقیقیاش در مقام پلیس بود؛ و این تنها پس از کشتهشدنش ممکن میشد، اما نه بر صلیب! چون این سردستهٔ جنایتکاران بود که با شمایلی صلیبگون در یک بیل مکانیکی کشته میشد و البته در لحظهٔ کشته شدنش فاش میکرد که خود یهودایی دیگر است. از بازی (=آیرونی) روزگار، نقش این هر دو قهرمان را یک بازیگر ایفا میکرد.
باری، در وجود یکسر سفیدپوش پاپ (این «جسم لطیف») گسست و گسیختگی راه نمییابد، این در کالبد کلیسا ــ این «جسم کثیف»، کار دست هنرمندان ــ است که گسیختگی با رستگاری متجلی میشود. هنرمند کوتاهقامت با تجاهلالعارف به پاپ دست میدهد و به او تعظیم میکند، اما عینکی بر چشمان اوست از جنس ویترای پنجرهها.
#سینما #مارتین_اسکورسیزی
All that jazz
16.04.202514:08
🔸گندش بزنند، من نمردهام! یادی از ماریو بارگاس یوسا
همین چند وقت پیش، به مناسبتی، از جستار او، «اسکندرانی» (دربارۀ کنستانتین کاوافی، شاعر یونانی) بهعنوان یکی از بهترین جستارهایی یاد کردم که تابهحال خوندهام؛ جستارهای دیگرش، مثلاً دربارۀ مرگ در ونیز، را هم کنار همینیکی میگذارم (این دو جستار، همراه نوشتههای درخشان دیگری از او، همگی، در کتاب دعوت به تماشای دوزخ در دسترس است)، یا کتاب درخشانش، عیش مدام، دربارۀ فلوبر و مادام بوواری. اما من یوسا را، بیش از همۀ اینها، با سطرهایی از سور بز به خاطر میآورم، رمانی که سالهاست خواندنش را به همه توصیه میکنم. سوءقصدکنندگان به جان ژنرال تروخیو متواریاند، نیروهای امنیتی هم ردشان را زده و در تعقیب آنها هستند. بگذارید از اینجا به بعدش را از روی کتاب، و با ترجمه رشکبرانگیز عبدالله کوثری، بخوانیم:
ازدحام اتوموبیلها زیاد بود. راننده قیقاجزنان از میان یک کامیون و اتوبوسی که مردم دستهدسته از درهاش آویزان بودند گذشت. چند متر مانده به ویترینهای شیشهای بزرگ فروشگاه محکم روی ترمز زد. آنتونیو همین که رولور بهدست از تاکسی بیرون پرید متوجه شد که چراغهای پارک، انگار برای خوشامد گفتن به آنها، روشن می شود. پسربچههای واکسی، فروشندگان دورهگرد، ورقبازها، ولگردها و گداها به دیوارهای پارک تکیه داده بودند. بوی میوه و خوراک سرخکرده میآمد. آنتونیو برگشت تا خوان توماس، که چاق و خسته بود و نمی توانست پا به پای او بدود، بهاش برسد. در همان لحظه از پشت سر صدای شلیک گلوله را شنیدند. دور و بر آنها جیغهایی گوشخراش به هوا رفت، مردم میان ماشینها میدویدند و ماشینها به پیادهرو میرفتند. آنتونیو فریادهایی میشنید: «تسلیم شوید، مادرقحبهها.»، «شما محاصره شدهاید.» وقتی دید خوان توماس خسته و نفسبریده از دویدن وامانده، خودش هم کنار او ایستاد و شروع کرد به تیراندازی. کوروار شلیک میکرد، چون کالیهها پشت ماشینهاشان سنگر گرفته بودند که عرض خیابان را گرفته و راه را بند آورده بودند. دید که خوان توماس به زانو درآمد و تپانچهاش را به دهان برد اما نتوانست شلیک کند چون از ضرب گلولههای پیاپی نقش زمین شد. آنتونیو تا آن وقت چندتا گلوله خورده بود اما نمرده بود. «من نمردهام، گندش بزنند، من نمردهام.» همۀ فشنگهای رولورش را شلیک کرده بود و، همانطور که به زمین میافتاد، تلاش کرد دستش را به جیبش بلغزاند و بستۀ استرکنین را درآورد. اما آن دست لعنتی به فرمانش نبود. لازم نیست، آنتونیو. میتوانست ستارههای درخشان را در شبی که آغاز میشد ببیند، میتوانست چهرۀ خندان تاویتو را ببینید، و احساس کرد دوباره جوان شده است.
ماریو بارگاس یوسا، سور بز، ترجمۀ عبدالله کوثری (تهران: علم، ۱۳۸۱)، صص، ۴۷۹-۴۸۰.
بعد از آن فضاسازیِ فوقالعادۀ تعقیبوگریز و حالوهوای سرشبِ پارک، میرسیم به آنجایی که بهخاطرش این سطرها را همیشه در خاطر دارم، توصیف حال آنتونیوی تیرخوردۀ دم مرگ و آن کِیفِ خلسهگونش. ادبیات بهخاطر این جزئیات ادبیات است، نه بهخاطر حرفهای بزرگ و پیامهای قشنگ و آموزههای متعالی و خزعبلاتی از این دست. یوسا میخوانم بهخاطر سطرهایی چوناین، نه به این خاطر که فلان موضع سیاسی را داشت یا اینکه دشمن استبداد بود و دیگر و دیگر. درواقع، هنر بزرگ یوسا این بود که در اثری مثل سور بز، تأمل در بارۀ قدرت و سیاست و استبداد، اساساً بهمیانجی ساختن این شخصیتهای منحصربهفرد و روابطشان و توصیف احوالشان میسر میشود، نه با حرّافیهای دهنپرکنِ نویسنده یا شخصیتهای اثرش، نه با جملات قصارِ بهیادماندنی مثل «حقیقت را بر سر دار یافتم» و غیره، و البته نه با آن دست چیزهایی که بشود با آنها پستهای کپسولی اینستاگرامی تولید کرد.
#ادبیات #رمان #ماریو_بارگاس_یوسا
All that jazz
همین چند وقت پیش، به مناسبتی، از جستار او، «اسکندرانی» (دربارۀ کنستانتین کاوافی، شاعر یونانی) بهعنوان یکی از بهترین جستارهایی یاد کردم که تابهحال خوندهام؛ جستارهای دیگرش، مثلاً دربارۀ مرگ در ونیز، را هم کنار همینیکی میگذارم (این دو جستار، همراه نوشتههای درخشان دیگری از او، همگی، در کتاب دعوت به تماشای دوزخ در دسترس است)، یا کتاب درخشانش، عیش مدام، دربارۀ فلوبر و مادام بوواری. اما من یوسا را، بیش از همۀ اینها، با سطرهایی از سور بز به خاطر میآورم، رمانی که سالهاست خواندنش را به همه توصیه میکنم. سوءقصدکنندگان به جان ژنرال تروخیو متواریاند، نیروهای امنیتی هم ردشان را زده و در تعقیب آنها هستند. بگذارید از اینجا به بعدش را از روی کتاب، و با ترجمه رشکبرانگیز عبدالله کوثری، بخوانیم:
ازدحام اتوموبیلها زیاد بود. راننده قیقاجزنان از میان یک کامیون و اتوبوسی که مردم دستهدسته از درهاش آویزان بودند گذشت. چند متر مانده به ویترینهای شیشهای بزرگ فروشگاه محکم روی ترمز زد. آنتونیو همین که رولور بهدست از تاکسی بیرون پرید متوجه شد که چراغهای پارک، انگار برای خوشامد گفتن به آنها، روشن می شود. پسربچههای واکسی، فروشندگان دورهگرد، ورقبازها، ولگردها و گداها به دیوارهای پارک تکیه داده بودند. بوی میوه و خوراک سرخکرده میآمد. آنتونیو برگشت تا خوان توماس، که چاق و خسته بود و نمی توانست پا به پای او بدود، بهاش برسد. در همان لحظه از پشت سر صدای شلیک گلوله را شنیدند. دور و بر آنها جیغهایی گوشخراش به هوا رفت، مردم میان ماشینها میدویدند و ماشینها به پیادهرو میرفتند. آنتونیو فریادهایی میشنید: «تسلیم شوید، مادرقحبهها.»، «شما محاصره شدهاید.» وقتی دید خوان توماس خسته و نفسبریده از دویدن وامانده، خودش هم کنار او ایستاد و شروع کرد به تیراندازی. کوروار شلیک میکرد، چون کالیهها پشت ماشینهاشان سنگر گرفته بودند که عرض خیابان را گرفته و راه را بند آورده بودند. دید که خوان توماس به زانو درآمد و تپانچهاش را به دهان برد اما نتوانست شلیک کند چون از ضرب گلولههای پیاپی نقش زمین شد. آنتونیو تا آن وقت چندتا گلوله خورده بود اما نمرده بود. «من نمردهام، گندش بزنند، من نمردهام.» همۀ فشنگهای رولورش را شلیک کرده بود و، همانطور که به زمین میافتاد، تلاش کرد دستش را به جیبش بلغزاند و بستۀ استرکنین را درآورد. اما آن دست لعنتی به فرمانش نبود. لازم نیست، آنتونیو. میتوانست ستارههای درخشان را در شبی که آغاز میشد ببیند، میتوانست چهرۀ خندان تاویتو را ببینید، و احساس کرد دوباره جوان شده است.
ماریو بارگاس یوسا، سور بز، ترجمۀ عبدالله کوثری (تهران: علم، ۱۳۸۱)، صص، ۴۷۹-۴۸۰.
بعد از آن فضاسازیِ فوقالعادۀ تعقیبوگریز و حالوهوای سرشبِ پارک، میرسیم به آنجایی که بهخاطرش این سطرها را همیشه در خاطر دارم، توصیف حال آنتونیوی تیرخوردۀ دم مرگ و آن کِیفِ خلسهگونش. ادبیات بهخاطر این جزئیات ادبیات است، نه بهخاطر حرفهای بزرگ و پیامهای قشنگ و آموزههای متعالی و خزعبلاتی از این دست. یوسا میخوانم بهخاطر سطرهایی چوناین، نه به این خاطر که فلان موضع سیاسی را داشت یا اینکه دشمن استبداد بود و دیگر و دیگر. درواقع، هنر بزرگ یوسا این بود که در اثری مثل سور بز، تأمل در بارۀ قدرت و سیاست و استبداد، اساساً بهمیانجی ساختن این شخصیتهای منحصربهفرد و روابطشان و توصیف احوالشان میسر میشود، نه با حرّافیهای دهنپرکنِ نویسنده یا شخصیتهای اثرش، نه با جملات قصارِ بهیادماندنی مثل «حقیقت را بر سر دار یافتم» و غیره، و البته نه با آن دست چیزهایی که بشود با آنها پستهای کپسولی اینستاگرامی تولید کرد.
#ادبیات #رمان #ماریو_بارگاس_یوسا
All that jazz
Shown 1 - 2 of 2
Log in to unlock more functionality.