Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
دفترچه‌خاطرات‌سال۱۳۲۰ avatar
دفترچه‌خاطرات‌سال۱۳۲۰
دفترچه‌خاطرات‌سال۱۳۲۰ avatar
دفترچه‌خاطرات‌سال۱۳۲۰
02.05.202515:32
در نهایت اون چیزی که مهمه صداقت و سازگاریه.
«دستت سرد است، دست من چون آتش می‌سوزد. چقدر نابینایی، ناستانکا!»
19.04.202500:50
در آن خانه‌ی فراموش‌شده، جایی میان دیوارهای نم‌زده و رد پای خاکستری گربه‌ای بی‌نام، کتاب آهسته بسته شد؛ نه چون قصه تمام شده بود، بلکه چون روح بالاخره خوابش برد.
Reposted from:
ᴹᵉ avatar
ᴹᵉ
18.04.202523:26
عشق دلیل خوبی برای تحمل بی‌احترامی به خودت نیست...
13.04.202520:35
از زخم‌هایمان نور تراوش می‌کند اما قلب‌هایمان را آفتِ ماتم زده.
10.04.202507:23
گاهی انگار در رویاپردازی زیاده‌روی می‌کنم. شاید نباید برای حقیقی شدنشان تلاش می‌کردم؛ برخی‌شان فقط در حد رویا بودن زیبا بودند.
02.05.202500:16
آنگاه که سال‌ها از پی هم گذشتند و جهان با تمام ناپایداری‌هایش فرو ریخت، تنها او ماند؛
او که چون خاطره‌ای کهنه اما زنده، پشتوانه‌ی شانه‌های فراموش‌کار تو بود،
همچون درختی پیر در میان طوفان،
ساکت، ایستاده، اما همیشه آنجا.
20.04.202508:06
امیدهای واهی رو تبدیل به ناامیدی می‌کنم تا ازشون دل بکنم.
19.04.202500:40
پیرزن، با صدایی که دیگر به گوش خودش هم نمی‌رسید، قصه‌هایی از زمان‌های دور می‌خواند؛ از عشق‌هایی که هرگز آغاز نشدند، از مردانی که به دنبال ماه به دریا زدند و هیچ‌وقت برنگشتند. او با هر کلمه، بندِ دیگری از زنجیرهای پوسیده را دورِ روح‌های سرگردان می‌پیچید، نه برای اسارت، بلکه برای آرامش.
شوق شب، تنها امید باقی‌مانده بود—شوقی که در تاریکی می‌درخشید، مثل فانوسِ شکسته‌ای که هنوز شعله دارد.
17.04.202521:49
در انتظار نور باریکه‌ی نجاتیم و دریغ که از چنین شبی سپیده سر نمی‌زند.
13.04.202520:16
گاهی شکست میخوری چون فقط به دنبال نتیجه ای.
09.04.202503:02
در بسته بود اما قفل نبود!
30.04.202506:49
یه روزی می‌رسه که دیگه قبله‌ی جزئیات — همون خرده‌ریزهای کوچیک و فراموش‌شده‌ی زندگی که حکم نجات دارن — به سمت خودت برمی‌گرده؛ مثل صدای نرم برگ‌ها زیر پاهات، تاب خوردن بی‌دلیل یه پروانه روی لبه‌ی پنجره، یا بوی تلخ قهوه‌ی سردشده‌ای که دیگه برای کسی دم نکردی.
19.04.202523:45
از خداحافظی می‌ترسیدم؛ نه برای رفتن که نفْس آدمیست، برای اون خلا توخالی‌ای که به جبر زمانه آرام آرام پر می‌شود.
19.04.202500:15
بیچارگی مثل عطری مانده در هوا، از سرنوشت کسانی حکایت می‌کرد که روزی خیال کرده بودند می‌شود با نوشتن، از مرگ فرار کرد. اما هیچ‌کس نتوانسته بود صدای سکوتِ آن کتاب را بشکند... جز پیرزنی که هر شب پیش از خواب، برای روح‌ها قصه می‌خواند تا خود، از تنهایی نمُرد.
17.04.202518:20
برق چشمانش خاموش شد،
مثل آخرین ستاره‌ای که در دهان تاریکی فرو می‌ریزد.
و صبح، دیگر هیچ نشانی از زخمِ سرخِ دیشب نبود…
همه‌چیز در برهوتی از آبیِ سرد،
در اندوهی که حتی باد هم از آن عبور نمی‌کرد،
گم شده بود.
13.04.202505:49
کاش گاهی معجزه بشه؛
یکی بیاد، همون وقت که باید،
دستمونو بگیره و بگه "تموم شد، از این‌جا به بعدش خوبه.
انقدر محکم که تموم دروغ‌های دنیا باور پذیر بشن.
06.04.202522:53
همه چیز فراموش میشه جز راهی که برای فراموشی طی کردی.
21.04.202514:32
از چی ترسیدی که حتی ساعتِ کوکی را عقب کشیدی تا مبادا زمان، دلتنگی‌ات را عقب بیندازد؟
19.04.202515:41
بشکن قفس پرنده‌ی بی سفر را
تا بال ها به یاد پرواز بیفتند
تا ساز ها به رقص در آیند به نسیم
بشکن مرز ها که همه وهم و سایه‌اند
18.04.202523:48
در دلِ شبی که شوقش مثل بخارِ شرجی بر دیوارهای کاه‌گلی خانه نشسته بود، کتابی نیمه‌سوخته کنار پنجره افتاده بود. هیچ‌کس نفهمید کی آن را آنجا گذاشت؛ شاید خودِ روحِ پوسیده‌ای بود که سال‌ها پیش در همان اتاق مُرد و هنوز هم در سکوتِ سردِ شب، صفحات کتاب را ورق می‌زد، بی‌آنکه بخواند.
15.04.202520:27
آره هممون بالاخره به خواسته هامون می‌رسیم اما گاهی بهای این رسیدن ها خیلی سنگین تر از بهای خودشه.
13.04.202505:47
شاید رسالت من همین بود؛ ببینم و بفهمم که بیننده‌م.
06.04.202513:20
چی می‌دانم دکتر آدمیزاد هست دیگر گاهی برایش حلاوت‌بخش است اینکه برای لحظه‌ای یکی او را بیاد بیاورد یا مثلا اسمش را هی زیر لب تکرار زمزمه کند
یا با دیدن کوچک‌ترین جزئیات یاد او بی‌افتد بعد مثلا زنگی بزند یا پیامی بفرستد که فلانی جان امروز خیلی یادت کردم، با دیدن فلان چیز اولین نفر تو بیادم آمدی
یا بعد جنگ و دعوای طولانی بازهم انگار نه انگار اتفاقی افتاده سرصحبت باز کند و دلت را شاد
اصلا چه فرقی می‌کند چطوری یا برای چی
اینکه در ذهن یکی با خط زرین و حادثه‌ای قشنگ ثبت شده باشی حلاوت دارد
گمان می‌کنم این بخش آدم‌ها زندگی را 0/3 بُردند
قشنگ هم بُردند

📓گذرگاه_تاریک
Shown 1 - 24 of 59
Log in to unlock more functionality.