Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
OceanƁlųe🫐 avatar
OceanƁlųe🫐
OceanƁlųe🫐 avatar
OceanƁlųe🫐
Reposted from:
𝐀𝖫𝖥𝖨𝖤 avatar
𝐀𝖫𝖥𝖨𝖤
23.04.202505:14
Reposted from:
MᴇɴTᴀʟ avatar
MᴇɴTᴀʟ
-𝖦𝖺𝗆𝖾 𝖮𝖿 𝖫𝗈𝗏𝖾-
Reposted from:
Hell gate avatar
Hell gate
21.04.202513:40
کسی نیست؟:(
20.04.202520:31
هیچ‌کس نمی‌دانست چرا سونگهون هر شب، دقیقاً در یک ساعت مشخص، بالکن کوچک اتاقش را ترک نمی‌کرد.
هیچ‌کس نمی‌دانست چرا تمام پژوهش‌هایش در دانشکده‌ی نجوم، از میان هزاران سیاره و صورت فلکی، همیشه به یک نقطه‌ی خاص ختم می‌شد.
نه دوستانش، نه استادانش، و نه حتی خودش به‌درستی نمی‌دانستند چرا نام آن نقطه، بی‌آنکه در هیچ اطلس آسمانی ثبت شده باشد، در ذهنش "آسسلا" بود.
21.04.202515:14
میتونم کمکت کنم-
21.04.202513:26
اگه کسی هست میتونه بیاد پیوی؟
@holdmyhandnow

راجع به چندتا بیماری روان ازش سوال دارم
20.04.202520:30
الانم دارم توی پلنرم برای فردام برنامه میریزم
Reposted from:
𝐀𝖫𝖥𝖨𝖤 avatar
𝐀𝖫𝖥𝖨𝖤
23.04.202505:14
✉️نامـه‌ جـی به هیـسونگـ

وقتی که برای اولین بار گفتم «فکر کنم دوستت دارم» نگاهم به پنجره بود و صورتت را نمی‌دیدم اما منقبض شدن عضلاتت و شوکه شدنت را می‌‌توانستم حس کنم. انگار وقتی که انتظارش را نداشتی از ارتفاع بلندی به پایین پرتت کرده بودم. بعد از سکوت سنگینی پرسیدی «چی؟» جوری پرسیدی که انگار بیچاره شده‌ایم و کارمان تمام است، شبیه کسی بودی که امیدوار است اشتباه شنیده باشد. تکرار کردم که «فکر کنم دوستت دارم».

از دوست داشتنم می‌ترسیدی، از اینکه واضح و مستقیم می‌گفتم دوستت دارم شدیدا می‌ترسیدی. می‌دیدم که شوک، ساکت و به سیگارت خیره می‌شوی و چیزی نمی‌گویی. فکر می‌کردی نباید می‌گذاشتی کار به اینجا بکشد، فکر می‌کردی مقصری اما نبودی عزیزدلم. خودت را به آن راه می‌زدی. دوست داشتنم را انکار می‌کردی و می‌گفتی که از سرم می‌پرد. می‌گفتی رها می‌شوم. چون خودت تجربه‌های مشابه‌ای داشته‌ای. می‌پرسیدی «تو چرا من رو دوستم داری؟» با خنده می‌گفتم «آدمِ امنم هستی»، می‌خندیدی و باور نمی‌کردی. قیافه‌ات را طور خاصی می‌کردی که یعنی جدی نگیر، فراموشم می‌کنی!عزیزدلم، هیچ‌وقت نتوانستی من را کامل بشناسی. هیچ‌وقت نفهمیدی تا چه حد می‌توانم پایم را از مرز دیوانه بودن فراتر بگذارم. گفتم دوستت دارم و تو بهتر از هرکسی می‌دانستی آخرین‌باری که چنین جمله‌ای را به کسی گفتم، احتمالا در خوابم بوده.

در نظر خودت یک پیرمرد هفتاد‌ساله بودی و برایم با حوصله و دقیق توضیح می‌دادی که پروندهٔ عشق برای تو بسته شده است. این‌چیزها از تو گذشته، عشق و عاشقی‌هایت را کرده‌ای، شکست‌هایت را خورده‌ای و عشق در نظرت یک مفهوم دور و بی‌‌معنی است. قربان قیافه مبهوت و غمگینت بشوم. با لبخند نگاهت می‌کردم و خوب می‌دانستم که این حرف‌ها و بهانه‌هایت برای این است که من را دوست نداری وگرنه یک روزی دوباره یک‌نفر را در قلبت جا می‌دهی و عشقی که نتوانستی به من بدهی را به او می‌دهی. در آن لحظات اما پیش چشم من بیشتر شبیه پسربچه‌ چهارساله‌ای به‌نظر می‌رسیدی که بدجور از دوست داشتن و دوست داشته شدن ترسیده بود. تنها با لبخند نگاهت می‌کردم چون نمی‌توانستم به یک پسر چهارساله با زبان منطق بفهمانم که من این‌گونه هستم. احتمالا یک‌چیز ارثی است، لابد در خونم است، با عشق از خودم و از زندگی انتقام می‌گیرم، گاهی در یک آدم دیگر غرق می‌شوم و به سختی بیرون می‌آیم، حتی گاهی هیچ‌وقت بیرون نمی‌آیم، مگر جسم بی‌جانم که بعدها روی آب شناور می‌شود. اگر این‌ها را به تو می‌گفتم قطعا با همان لحن بامزه‌ات که برایش می‌میرم می‌گفتی «جونگ‌سونگا تو دیوانه‌ای» و من هم تایید می‌کردم که «بله آقای محترم، دیوانه‌ی شما هستم».

حالا مدت‌هاست که سکوت کرده‌ای و سکوتت یک‌جورهایی کشنده است. انگار که پرت شده‌ام ته چاه و هیچ‌وقت وجود نداشته‌ام. سکوت کرده‌ای و اوایل نمی‌دانستم در سرت چه‌خبر است. نمی‌دانستم به چه چیزی فکر می‌کنی و بدجور دلم می‌خواست می‌توانستم مغزت را بین دست‌هایم بگیرم و خوب نگاهش کنم تا شاید چیزی بفهمم؛ اما دیگر نه! احتیاجی به این‌کارها ندارم. هرچقدر که روزها و شب‌های بیشتری گذشت در ترجمه کردن سکوتت، مهارت پیدا کردم و مدرکم را گرفتم. حالا سکوت کرده‌ای و می‌دانم که خیلی وقت است از من دور و به کس دیگری نزدیک شده‌ای، همان‌چیزی که همیشه انتظارش را داشتم.

سکوت کرده‌ای و دور شده‌ای، کاری که در آن مهارت داری. متاسفم دردونه، گیر آدم بدی افتاده‌ای. دور شده‌ای که فراموشت کنم و آرام بگیرم. می‌خندم، واقعی و طولانی می‌خندم. قربانت بروم که فکر می‌کنی با کمی دور شدن و بی‌توجهی به من، می‌توانی کاری کنی که فراموشت کنم. آنقدر کارهایت بامزه است که حتی نمی‌توانم از دستت عصبانی بشوم، پسر کوچولویی هستی که در مقابل عشق من تنها کاری که می‌تواند بکند محکم به‌هم کوبیدن در اتاق است.


اکتبـر 2006
23.04.202505:14
𝑾𝒐𝒓𝒏 𝑳𝒐𝒕𝒖𝒔 p-1 لــوتـــوس فـرســـوده
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
part 2
#jakehoon
21.04.202520:46
دخترت یکم بی حاله مامان مینویسم....
21.04.202514:13
اکانتم خیلی شلوغ شده و نیاز به پاکسازی داره ، اونر های عزیزی که هونیست فیوتونه و چکش میکنید ، لطف کنید این پیام رو فوروارد کنید تا از چنلتون لف ندم 💋
21.04.202513:21
بچه‌ها کی رشته‌اش روانشناسیه؟
20.04.202520:30
من تازه یه بازه رو تموم کردم
21.04.202522:05
| #Scenario : House of cards
Tap to read ☁️

تئاتر عاشقانه و تراژدیِ دو پسر، در آغوش لمس‌های بی‌پروای هیسونگ و تاریکی شب به پایان می‌رسید.
21.04.202516:03
خستع نباشی عزیزدلم
21.04.202514:07
نمیشه اگه روانشناسی میخونین بیاین لطفا؟:(
کمک نیاز دارم
20.04.202520:31
واقعا روز سختی در پیشه
20.04.202520:30
خوشحالت
Shown 1 - 24 of 511
Log in to unlock more functionality.