به یاد داشتم. روزی را که گفتم! من جسمی خآکستری دارم اِی عَهَد. شبی در بستر بودم و تصمیم بر فروختنش کردم. زیرا هر روز بیرنگ تر میشد، چنین خاکستری..
در مکانی برای فروختن پا نهادم، شخصی که نمیشناختمش گفت: من جسم تورا نمیخرم، روحت را خواستارم. در مقابل حالهای از جنس قدرت به تو میدهَم که جسمت مستدام باقیماند.
از ناآگاهی فروختم، روحمرا!
حس قدرت آن حاله مستم میکرد و دردی نداشتم، از جسمم محافظت میشد، چه بهتر از این؟
زمانی گذر کرد و متوجهشدم. این جسم خاکستری خود را آرام میکرد که حالهِیی آبی از آن محافظت میکرد. حالهای که آشنا تر از آشِنایان بود.
حال چه گمراهت کرده که گمان میکنی آن حاله خاکستری بیش از جسمت شده. گمان میکنی غمی که آوارهِ شهر به شهر شده بود به آن قدرت رسیده و خاکسترش کرده؟
گمان میکنی؛ آن بیمِهری که مُهرهی تمامِ شطرنجها شده بود، آبیات را خاکستری کرده؟
چهبسا باز آن انتظار از سر کرده. که جوانی بیآید و تمامِ خاکسترهارا پس زند و دنیآیِ آبی رنگت را یادآورت کند. چهبسا باز آن انتظارِ بیرحم از سر کرده.. چهبسا.