
بهمن کیارستمی
مطالب پراکنده و بیربط
TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verifiedTrust
Not trustedLocation
LanguageOther
Channel creation dateFeb 15, 2018
Added to TGlist
Mar 22, 2025Subscribers
10 111
24 hours
100.1%Week
800.8%Month
6196.5%
Citation index
0
Mentions0Shares on channels0Mentions on channels0
Average views per post
3 701
12 hours3 4990%24 hours3 7010%48 hours4 2980%
Engagement rate (ER)
2.49%
Reposts92Comments0Reactions0
Engagement rate by reach (ERR)
0%
24 hours0%Week
0.18%Month0%
Average views per ad post
0
1 hour00%1 – 4 hours00%4 - 24 hours00%
Total posts in 24 hours
0
Dynamic
-
Latest posts in group "بهمن کیارستمی"
16.05.202510:08
دیروز با جمعی از یاران موافق رفته بودیم دشت آزو پای دماوند. جهان مست و زمین مست آسمان مست ولی از بدحادثه در تمام طول راهپیمایی نه تنها موبایلم آنتن میداد، که به شبکۀ 4G و VPN هم مزین بود و وکیل و معاملات ملکی و شرخر و صراف یکی پس از دیگری زنگ میزدن و وویس میذاشتن. یاران موافق داشتن از مبارزه و محاربه و گذرنامههای توقیفشده و دوران حبس و جریمۀ تَرک فعل میگفتن و من داشتم معامله جوش میدادم و تخفیف میگرفتم و ارز آب میکردم. طوری که مجبور شدم چندصد متری ازشون فاصله بگیرم تا صدای گوشآزارم رو مخشون نره، گرچه به دشت و تپههای دلگشا که رسیدیم و بساط پیکنیک رو که پهن کردیم متوجه شدم کار از کار گذشته؛ اون گفت «حاجآقا، پروانه خوب حرفی میزدا، آدما هر ده سال یهبار پوست میندازن، تغییر میکنن، اصلا یه آدم دیگه میشن» و اونیکی طوری نگاه میکرد که یعنی اینجا نشین، پاشو برو واسه خودت یه تپۀ دیگه پیدا کن. امروز که به روال هر روز داشتم از خودم میپرسیدم چرا اینطوری شد و این شمایل ناآشنا و غریب خودم رو برانداز میکردم ناگه دچار یک دژاووی معکوس شدم؛ انگار قبلا جایی دیده باشمش. گشتم و در ایمیلهام به تاریخ ۱۵ فروردین ۹۱ پیداش کردم، این رو وقتی نوشته بودم که من هم به گذرنامه نداشتن و یکلا قبا بودن مفتخر بودم و جام هنوز روی همون تپه بود. فکر کنم هدف از بازنشرش عذرخواهی بهخاطر رفتار دیروزم باشه و بگم بابا به خدا من هم از شمام:
دوستی دارم محترم و فرهیخته و البته قدری درویش مسلک. در همۀ این سالها که میشناسمش زندگی سالمی کرده و سرش همیشه به کارش بوده و جاده خاکی نرفته. چند روز قبل که به صرف چلوکباب نوروزی دیدمش و از حال و روزش پرسیدم جوابی شنیدم که برایم شگفت بود؛ گفت دلال شده. گفت چند ماه پیش پولی به دستش رسیده و وقتی میخواسته آن را ببرد بگذارد بانک و اولین حساب سپردهاش را باز کند دوستان خیرخواه توصیه کردهاند که در این شرایط بد اقتصادی و تورم، حساب سپرده چرا؟ پولت را یا دلار کن یا سکه یا فلان اوراق یا فلان سهام... او هم اول با اکراه ارز خریده و بعد سکه فروخته و از آنجا که آدم متمولی هم نیست نگرانی این به قول خودش چندغاز کمکم خواب و خوراکش را گرفته و کار و زندگیاش را تعطیل کرده تا بالاخره شده یک پا دلال. او حالا داشت به من میگفت که وقتی کلماتی مثل تورم و نرخ بهره از توی ستون روزنامهها بیرون میروند و میآیند سراغ روزمرگیات چقدر ترسناکاند و من هم مراقب باشم تا مبادا مسیری را بروم که روزگار پیش پایم میگذارد و پندش را با این بیت کامل کرد: «ما را درون کشید، آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب، وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید.»
حالا این روزگار، راه که نه کوره راهی پیش پای من هم گذاشته که نمیدانم با آن چه کنم. بیش از یک سال است که گذرنامهام بدون هیچ توضیحی توقیف شده و در طول این مدت پیگیریهایم بیحاصل بوده. تا دیروز که بالاخره وقتی خودم برای پیگیری ماجرا مراجعه کردم توضیحی مختصر به من داده شد و به قول خبررسان اتفاقی که نباید میافتاد بالاخره افتاد و حکم صادر شد. میپرسم کِی؟ میگوید حدود شش ماه قبل دادسرای عمومی انقلاب اسلامی اوین حکمی برایم صادرکرده به فلان شماره و این حکم در فلان تاریخ به تایید معاونت قضایی دادستانی کل کشور هم رسیده. میپرسم کو حکم؟ میگوید برو اوین که حکمت رو بهت ابلاغ کنند. دم در اوین رسید گذرنامهام را نشان سرباز میدهم. اول میگوید با این که نمیتونی بری تو و بعد میپرسد شما پسر آقای کیارستمی هستی؟ میگویم هستم. میگوید بذار ببینم چیکار میتونم برات بکنم و بالاخره کارم را راه می اندازد و مرا میبرد پیش قاضی پرونده. قاضی میگوید اول هفتۀ آینده برگردم. موقع بیرون رفتن سرباز میگوید به بابا سلام برسان.
الغرض: بنده آدم سیاسی نیستم (برای تعریف آدم سیاسی به تعریف احمدرضا احمدی بسنده میکنم که میگوید من که میدونم کارم با چَک دوم تمومه چرا کار سیاسی بکنم؟) تا امروز هم سعی کردهام با مسئلۀ گذرنامهام مثل یک کار اداری معمولی، با پیگیری پیوسته و صبوری و حوصلۀ فراوان برخورد کنم. دوستان سرد و گرم چشیدۀ خیرخواه اما از سر صبح میگویند «دیدی گفتیم اگه سروصدا نکنی اوضاع خرابتر میشه؟» و دستورالعملی را که در طول یک سال گذشته پیش پایم گذاشتهاند یادآوری میکنند که خلاصهاش همان دادار دودور است. دستورالعملی کسلکننده که حتی از ایستادن در صف صرافی هم حوصله سربرتر است. داستان دوستانی هم که در این صفها ایستادهاند انقدر شبیه به هم و تکراری است که برای آدم (برای حذر از سوتفاهم بگویم برای من) نای ایستادن نمیگذارد، حتی اگر عاقبتش نوبل صلح باشد. ما را چه درون کشید؟ تورمی که دوست درویش مسلک را دلال کرد و توهمی که بنده را فعال سیاسی و نامۀ سرگشاده نویس. آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب، وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید.
دوستی دارم محترم و فرهیخته و البته قدری درویش مسلک. در همۀ این سالها که میشناسمش زندگی سالمی کرده و سرش همیشه به کارش بوده و جاده خاکی نرفته. چند روز قبل که به صرف چلوکباب نوروزی دیدمش و از حال و روزش پرسیدم جوابی شنیدم که برایم شگفت بود؛ گفت دلال شده. گفت چند ماه پیش پولی به دستش رسیده و وقتی میخواسته آن را ببرد بگذارد بانک و اولین حساب سپردهاش را باز کند دوستان خیرخواه توصیه کردهاند که در این شرایط بد اقتصادی و تورم، حساب سپرده چرا؟ پولت را یا دلار کن یا سکه یا فلان اوراق یا فلان سهام... او هم اول با اکراه ارز خریده و بعد سکه فروخته و از آنجا که آدم متمولی هم نیست نگرانی این به قول خودش چندغاز کمکم خواب و خوراکش را گرفته و کار و زندگیاش را تعطیل کرده تا بالاخره شده یک پا دلال. او حالا داشت به من میگفت که وقتی کلماتی مثل تورم و نرخ بهره از توی ستون روزنامهها بیرون میروند و میآیند سراغ روزمرگیات چقدر ترسناکاند و من هم مراقب باشم تا مبادا مسیری را بروم که روزگار پیش پایم میگذارد و پندش را با این بیت کامل کرد: «ما را درون کشید، آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب، وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید.»
حالا این روزگار، راه که نه کوره راهی پیش پای من هم گذاشته که نمیدانم با آن چه کنم. بیش از یک سال است که گذرنامهام بدون هیچ توضیحی توقیف شده و در طول این مدت پیگیریهایم بیحاصل بوده. تا دیروز که بالاخره وقتی خودم برای پیگیری ماجرا مراجعه کردم توضیحی مختصر به من داده شد و به قول خبررسان اتفاقی که نباید میافتاد بالاخره افتاد و حکم صادر شد. میپرسم کِی؟ میگوید حدود شش ماه قبل دادسرای عمومی انقلاب اسلامی اوین حکمی برایم صادرکرده به فلان شماره و این حکم در فلان تاریخ به تایید معاونت قضایی دادستانی کل کشور هم رسیده. میپرسم کو حکم؟ میگوید برو اوین که حکمت رو بهت ابلاغ کنند. دم در اوین رسید گذرنامهام را نشان سرباز میدهم. اول میگوید با این که نمیتونی بری تو و بعد میپرسد شما پسر آقای کیارستمی هستی؟ میگویم هستم. میگوید بذار ببینم چیکار میتونم برات بکنم و بالاخره کارم را راه می اندازد و مرا میبرد پیش قاضی پرونده. قاضی میگوید اول هفتۀ آینده برگردم. موقع بیرون رفتن سرباز میگوید به بابا سلام برسان.
الغرض: بنده آدم سیاسی نیستم (برای تعریف آدم سیاسی به تعریف احمدرضا احمدی بسنده میکنم که میگوید من که میدونم کارم با چَک دوم تمومه چرا کار سیاسی بکنم؟) تا امروز هم سعی کردهام با مسئلۀ گذرنامهام مثل یک کار اداری معمولی، با پیگیری پیوسته و صبوری و حوصلۀ فراوان برخورد کنم. دوستان سرد و گرم چشیدۀ خیرخواه اما از سر صبح میگویند «دیدی گفتیم اگه سروصدا نکنی اوضاع خرابتر میشه؟» و دستورالعملی را که در طول یک سال گذشته پیش پایم گذاشتهاند یادآوری میکنند که خلاصهاش همان دادار دودور است. دستورالعملی کسلکننده که حتی از ایستادن در صف صرافی هم حوصله سربرتر است. داستان دوستانی هم که در این صفها ایستادهاند انقدر شبیه به هم و تکراری است که برای آدم (برای حذر از سوتفاهم بگویم برای من) نای ایستادن نمیگذارد، حتی اگر عاقبتش نوبل صلح باشد. ما را چه درون کشید؟ تورمی که دوست درویش مسلک را دلال کرد و توهمی که بنده را فعال سیاسی و نامۀ سرگشاده نویس. آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب، وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید.
01.05.202504:36


01.05.202504:36
01.05.202504:36
پیش از عید مجموعهداری باهام تماس گرفت تا اصالت امضای عکسی که به دستش رسیده بود و قصد خریدنش رو داشت تایید کنم. توی عکس مردی شبیه ژانکوکتو در جایی شبیه کافه نشسته و داره با ذوق و شوق متنی شبیه یک فیلمنامه رو ورق میزنه. عکس رو قبلا دیده بودم و به مجموعهدار گفتم بله فکر میکنم عکاسش کیارستمی باشه. گفت مطمئنی؟ گفتم والله درباره هیچچی مطمئن نیستم. گفت آخه مگه بابات پرتره هم میگرفته؟ من فقط دار و درخت دیده بودم ازش. گفتم اختیار دارین. گفت حالا چطوری میشه مطمئن شد؟ گفتم باید نگاتیوش رو پیدا کنم. این رو در حالی گفتم که هم خودم میدونستم حال و حوصلۀ گشتن بین هزاران فریم نگاتیو رو ندارم هم مجموعهدار. لذا ماجرا کان لم یکن شد ولی این سوال که «مگه کیارستمی پرتره هم میگرفته» کان لم یکن نشد و بخش عمدهای از رخوت و بیکاری تعطیلات طولانی عید رو خرج سوا کردن و ور رفتن و اسکن کردن پرترههایی کردم که او پیش از ظهور عصر دیجیتال روی نگاتیو گرفته بود؛ یعنی از اوائل دهه پنجاه تا اواسط دهه هشتاد. وقتی اسکن نگاتیوها تمام شد و تعطیلات تمام نشد، رفتم سراغ تبدیل نوارهای VHS که بیشترشون مربوط به دهه هفتادند.
از نگاتیوها اینطور برمیاد که وقتی جوانتر بوده، تقریبا فقط پرتره میگرفته و نگاتیوهای قدیمی پُرند از فک و فامیل و غریبه و آشنا. از مادرش و مادرم گرفته تا همکارهاش در کانونِ پیش و پس از انقلاب. اما هرچه جلوتر اومدم و بیشتر دیدم، تپهها و کوهها و درختها بیشتر شدند و آدمها کمتر، تا جایی که اگر پرترهای هم از همسفری گرفته انگار میخواسته آخرین فریم حلقۀ نگاتیوش هدر نره تا فردا صبحِ اول وقت فیلم رو بفرسته آتلیۀ آریا برای ظهور و چاپ. خدایَش بیامرزاد، بسیار هم بینظم بود و نگاتیوها رو طوری توی جعبۀ کفش ریخته بود که من جورابهام رو میریزم ته کشوی لباسهام. توضیحات روی پاکتها هم یا اشتباهند یا عباراتی نامفهوم مثل «مناظر بیمنظر» یا «پرسنلی و غیر پرسنلی». روی آخرین پاکتی که رفتم سراغش نوشته بود «شکوفههای جواد». عنوانش به دلِ من که چشمم دنبال پرتره بود چنگی نزده بود و بعید میدونستم که توش رخت و رُخی پیدا کنم، ولی سبیل تابدادۀ ممیز رو که لای شکوفههای جواد دیدم به اندازۀ آن ژان کوکتوی کافهنشین به وجد آمدم.
تنها آدمی که از دهۀ پنجاه تا سال مرگش پرترههای جورواجور ازش پیدا کردم مرتضی ممیز بود. ممیز، بزرگ قبیله و شیر جنگل بود و کسی جرات سرشاخ شدن باهاش نداشت، برای همین برخلاف باقی رفاقتهای پر تبوتاب و فراز و نشیب اون دوره، دوستیشون آهسته ادامه پیدا کرد و پیوسته سراغ هم میرفتند؛ یا به عبارتی ما میرفتیم سراغ او در باغبانکلای کردان. معمولا هم یا یاری در کنار بود، یا بادهای در دست، یا شکوفهای بر درخت یا هرسه و وقتی بادهگساریِ پیش از نهار به چرت بعد از ظهر یا پیادهروی در دشت و دمن ختم میشد یا او با دوربین لایکا و سوالهای بیمزهش مثل «مرتضی، تو موقع خواب سبیلت رو میذاری زیر پتو یا روی پتو» کفر همه رو درمیآورد یا من با هندیکم سونی و صدای دورگۀ تازه بالغم؛ اصلا یادم نیست که چرا در ۱۷ سالگی گیر داده بودم به «برنامه کنترل جمعیت» ولی الان که در ۴۷ سالگی دوباره این فیلمها رو دیدم دلم میخواد اون پروژۀ ناتمام رو ادامه بدم، شاید این چهار پنج دقیقه به درد مقدمهش بخوره و بذارمش قبل از تیتراژ.
از نگاتیوها اینطور برمیاد که وقتی جوانتر بوده، تقریبا فقط پرتره میگرفته و نگاتیوهای قدیمی پُرند از فک و فامیل و غریبه و آشنا. از مادرش و مادرم گرفته تا همکارهاش در کانونِ پیش و پس از انقلاب. اما هرچه جلوتر اومدم و بیشتر دیدم، تپهها و کوهها و درختها بیشتر شدند و آدمها کمتر، تا جایی که اگر پرترهای هم از همسفری گرفته انگار میخواسته آخرین فریم حلقۀ نگاتیوش هدر نره تا فردا صبحِ اول وقت فیلم رو بفرسته آتلیۀ آریا برای ظهور و چاپ. خدایَش بیامرزاد، بسیار هم بینظم بود و نگاتیوها رو طوری توی جعبۀ کفش ریخته بود که من جورابهام رو میریزم ته کشوی لباسهام. توضیحات روی پاکتها هم یا اشتباهند یا عباراتی نامفهوم مثل «مناظر بیمنظر» یا «پرسنلی و غیر پرسنلی». روی آخرین پاکتی که رفتم سراغش نوشته بود «شکوفههای جواد». عنوانش به دلِ من که چشمم دنبال پرتره بود چنگی نزده بود و بعید میدونستم که توش رخت و رُخی پیدا کنم، ولی سبیل تابدادۀ ممیز رو که لای شکوفههای جواد دیدم به اندازۀ آن ژان کوکتوی کافهنشین به وجد آمدم.
تنها آدمی که از دهۀ پنجاه تا سال مرگش پرترههای جورواجور ازش پیدا کردم مرتضی ممیز بود. ممیز، بزرگ قبیله و شیر جنگل بود و کسی جرات سرشاخ شدن باهاش نداشت، برای همین برخلاف باقی رفاقتهای پر تبوتاب و فراز و نشیب اون دوره، دوستیشون آهسته ادامه پیدا کرد و پیوسته سراغ هم میرفتند؛ یا به عبارتی ما میرفتیم سراغ او در باغبانکلای کردان. معمولا هم یا یاری در کنار بود، یا بادهای در دست، یا شکوفهای بر درخت یا هرسه و وقتی بادهگساریِ پیش از نهار به چرت بعد از ظهر یا پیادهروی در دشت و دمن ختم میشد یا او با دوربین لایکا و سوالهای بیمزهش مثل «مرتضی، تو موقع خواب سبیلت رو میذاری زیر پتو یا روی پتو» کفر همه رو درمیآورد یا من با هندیکم سونی و صدای دورگۀ تازه بالغم؛ اصلا یادم نیست که چرا در ۱۷ سالگی گیر داده بودم به «برنامه کنترل جمعیت» ولی الان که در ۴۷ سالگی دوباره این فیلمها رو دیدم دلم میخواد اون پروژۀ ناتمام رو ادامه بدم، شاید این چهار پنج دقیقه به درد مقدمهش بخوره و بذارمش قبل از تیتراژ.
21.03.202515:15
چیزی که کلاژ نباشه وجود نداره، همۀ ذهنیتها کلاژن. اون تختهسنگ اونجا سنگینه صدساله، ببُریمش سبک شه بذاریمش اینجا. چیزها رو جابهجا کن. کار من اونه. خراب کن بساز، خراب کن بساز
پروانه اعتمادی ۱۴۰۴ - ۱۳۲۶
پروانه اعتمادی ۱۴۰۴ - ۱۳۲۶
02.03.202508:43
چه کتاب جالبی
07.12.202406:28
مکالمات واتزاپیم با فریدون آو واقعا بامزهند. گاهی که سرذوقه، یک وویس چند دقیقهای میذاره و آدم از شنیدن صدای سرحال و گزارش دقیق و موبهموی حال و احوالش کیف میکنه، گاهی هم انقدر بیحوصلهست که آدم به خودش میگه این آخرین بار بود که مزاحمش شدم. مکالمۀ دیروز ولی جور دیگهای بود؛ از نمایشگاه یا درواقع نونوایی هومن مرتضوی که برگشتم خونه، دیدم از آقای آو یک میسکال دارم و چون همیشه فقط وویس میذاره حدس زدم دستش خورده، که خورده بود. حالا در آنسو هم او روی واتزاپ میسکال رو دیده بود و به خودش گفته بود این بهمن چی میخواد از جون ما و وویسی نیمه بداخلاق نیمه مهربون گذاشت که آقاجان اگه کار داری پیام بذار، زنگ نزن. اومدم بگم آقا به حضرت عباس عقلم میرسه که پیام بذارم و زنگ نزنم و خودتون زنگ زده بودین و این حرفها، بعدش دیدم چه کاریه... براش نوشتم امروز که توی صف نونوایی هومن وایساده بودم تا نوبتم بشه و جلوم سنگک مقوایی پرت کنه یاد پروژههای بامزۀ گالری ۱۳ خیابان ونک شما افتادم (اینو راست گفتم) و خواستم احوالپرسی کنم. جواب داد (نقل به مضمون) چه خوب که هومن شاکی، هومن شاکی مونده. باستر کیتون خودمون.
عکس از علی بختیاری
عکس از علی بختیاری
09.10.202417:08
فرشید مثقالی
فردا در حیات نظر
فردا در حیات نظر
26.08.202408:51
همین آقای رمضانی به تازگی کتابی پدید آورده با عنوان هوس قمار آخر، بازخوانی پروندهٔ درمانی عباس کیارستمی. خانم مانوش منوچهری و بنده اینجا نظرمان را دربارهٔ کتاب گفتهایم.
08.08.202403:30
یاغیان خراسان/ گردآوردۀ بهمن کیارستمی/ پژوهش آناهیتا ناهید/ طراحی اشکان فروتن/ نشر نظر/ ۱۴۴ صفحه/ چاپ اول مرداد ۱۴۰۳
این مجموعه مستنداتی از بایگانی ژاندارمری قوچان را در بر دارد و شامل پروندههایی مصور است از سارقان مسلح و یاغیان خراسان بین سالهای ۱۳۳۱ تا ۱۳۳۳ به همراه چند نگاتیو شیشهای. گویا پروندهها نزد ساواک نگهداری میشده و بعد از انقلاب توسط کمیتۀ انقلاب اسلامی ضبط شده. سالها بعد، از تهران به ارومیه منتقل شده و نهایتاً به دست عتیقهفروشی در تبریز رسیده. یکی از پروندهها هم سر از مجموعهای در اصفهان درآورده بود. ما مجموعه را روی سایت دیوار پیدا کردیم و برای بررسی این مدارک، برخی اسامی و گزارشها را با اسناد و روزنامههای آن زمان تطبیق دادیم. این موارد عمدتاً شامل اوراق اداری مبتنی بر روایات و شکایات مربوط به این پروندهها یا موارد مشابه است که در سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران ثبت شده است.
این مجموعه مستنداتی از بایگانی ژاندارمری قوچان را در بر دارد و شامل پروندههایی مصور است از سارقان مسلح و یاغیان خراسان بین سالهای ۱۳۳۱ تا ۱۳۳۳ به همراه چند نگاتیو شیشهای. گویا پروندهها نزد ساواک نگهداری میشده و بعد از انقلاب توسط کمیتۀ انقلاب اسلامی ضبط شده. سالها بعد، از تهران به ارومیه منتقل شده و نهایتاً به دست عتیقهفروشی در تبریز رسیده. یکی از پروندهها هم سر از مجموعهای در اصفهان درآورده بود. ما مجموعه را روی سایت دیوار پیدا کردیم و برای بررسی این مدارک، برخی اسامی و گزارشها را با اسناد و روزنامههای آن زمان تطبیق دادیم. این موارد عمدتاً شامل اوراق اداری مبتنی بر روایات و شکایات مربوط به این پروندهها یا موارد مشابه است که در سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران ثبت شده است.
12.05.202408:02
هفتۀ پیش اولین نمایش بینالمللی فیلم آمپاس در جشنوارۀ هاتداکز بود و بخت بلند رحمانه که از وقتی میشناسمش در آستانۀ مهاجرت است او را در زمان برگزاری جشنواره به سرزمین موعود رسانده بود. رحمانه یا رحی خودمان هم تصمیم گرفت با حجاب در گفتگوی بعد از نمایش فیلم شرکت کند و دربارۀ مستندش حرف بزند که به قول فرنگیها میشود به آن گفت کاری کانترو-ورشال. موضوع خود فیلم بحثهای رحی با خانوادهاش در هفتههای اول جنبش زن-زندگی-آزادیست و او که در فیلم، خیابانهای تهران را بیحجاب درمینوردد حالا در شهر تورنتو روسری سر کرده. آیا این یک امر خصوصی و نامربوط به حضار است یا همین شکل و شمایل او را میتوان در امتداد موضوع فیلم انگاشت و دربارهاش از او پرسید؟ حضار پرسیدهاند و او جواب مختصر و دوپهلویی داده. من هم که پرسیدم با لحن کمی لاتی و طلبکار معمولش همان را گفت: «اَوَلندش به خودم مربوطه، دُوُمَندش هم نمیخوام اکبر (پدرش) یه موقع تصویر بیحجاب من رو جایی ببینه.» این جواب نه همۀ حضار در جلسۀ پرسش و پاسخ را قانع کرد و نه من را، پس دست از سرش برنداشتم و بحث، چند شبانهروز بیوقفه ادامه پیدا کرد تا سرانجام حرفی از زیر زبانش کشیدم که ممکن بود به کار فرونشاندن شعلههای سوزان اطراف و مطالبهگری آشنایان دور و نزدیک بیاید. رحی سرانجام چیزی گفت شبیه این که او پیوسته تغییر میکند، نه بر اساس حال زمانه، که بر اساس احوال خودش و شاید روزی که به تهران برمیگردد اصلا بخواهد باز محجبه باشد. پس انتخاب فردی، انتخاب فردیست و مکان و زمان نمیشناسد و حتی پایبندی به آنچه دو سال پیش فکر میکرده و به خانوادهاش گفته نوعی از محافظهکاریست و هیچکس در هیچجا حق تعیین تکلیف برایش ندارد.
نمیدانم از بحث خسته بودم یا واقعا قانع شده بودم ولی به هر حال جوابش را به دیگرانِ خشمگین حواله نمودم تا عکسالعملها را بشنوم و شرایط جوی را بسنجم؛ اما تقریبا هیچکس قانع نشد و شعلههای خشم فروکش نکرد. چرا؟ چون رحی بدون آن که خودش بداند نمایندۀ مطالبهای عمومی فرض شده بود و از او انتظار میرفت که در میانۀ جنبش، چنین کند و چنان نکند، اینطوری باشد و آنطوری نباشد، این را بگوید و آن را نگوید. بحث تا آنجا رسید که کسی گفت اصلا در میانۀ این کارزار چرا باید روایت یک بازنده را شنید و من در حالی که با خودم فکر میکردم روایت برندهها و پیروزی ارادهها چقدر لوس و کسلکننده است و همیشه دلم خواسته داستان مغلوبین را بگویم یا بشنوم، نه شرح فتوحات فاتحین را، یاد سپانلو افتادم که میگفت وقتی بیانیۀ کانون نویسندگان را پیش گلستان برده تا امضایش را بگیرد، او گفته این حرفها در سنوسال تو نشانۀ صداقت است و در سن من نشانۀ حماقت. در آن سوی میدان هم رحی که دوست دارد بیشتر جملههایش را با «صادقانهش اینه که» شروع کند، اصلا زیر میز زده بود و میگفت این فیلم دربارۀ جنبش مهسا نیست، حجاب فقط یک بهانه است برای پرداختن به جریانهای پنهان خانوادگی و اگر موضوع دیگری مثل حرکات ناموزون هنگام نوشیدن مسکرات یا حرکات موزون هنگام شنیدن موسیقی هم میان بود فرق چندانی نمیکرد، هیچ وظیفه و مسئولیتی بر گردنش نیست و جواب ابلهان خاموشیست و سرانجام، این بحث پر زد و خورد و طولانی، به همان «به خودم مربوطه» رسید و گفتگو جایی میان زمین و هوا و تهران و تورنتو تمام شد.
این چند خط را هم که دیروز نوشتم آخر و عاقبتی نداشت و نمیدانستم چطور جمع و جورش کنم تا این که امروز دیدم دوستی درست هم سنوسال این منِ حالا و آن گلستانِ امضا نکردۀ آنوقت چندخطی از خاطرات نبوی را استوری کرده: «تو چه بخواهی چه نخواهی یک قهرمان هستی. تو نباید وارد بازی میشدی، اما حالا که وارد بازی شدی باید تا آخر آن بروی. یک بازی که در آن مجبور به مبارزهای. تو حق نداری ناامید شوی و جا بزنی. مردم همهشان تو را قبول دارند. تو قهرمان هستی. تو حتی اگر بریدی و جا زدی هم حق نداری این را بگویی و در مورد آن توضیح بدهی. کسی نباید بفهمد تو ناامید شدهای. کسی نباید فکر کند تو زیر حرفت زدهای. در سالن همه به من میگویند نبوی جا زده، بریده، من به دروغ میگویم نه نبوی دارد بازی میکند، او جا نزده.»*
* سالن ۶ یادداشتهای روزانه زندان - سید ابراهیم نبوی - نشر نی - ۱۳۸۱
نمیدانم از بحث خسته بودم یا واقعا قانع شده بودم ولی به هر حال جوابش را به دیگرانِ خشمگین حواله نمودم تا عکسالعملها را بشنوم و شرایط جوی را بسنجم؛ اما تقریبا هیچکس قانع نشد و شعلههای خشم فروکش نکرد. چرا؟ چون رحی بدون آن که خودش بداند نمایندۀ مطالبهای عمومی فرض شده بود و از او انتظار میرفت که در میانۀ جنبش، چنین کند و چنان نکند، اینطوری باشد و آنطوری نباشد، این را بگوید و آن را نگوید. بحث تا آنجا رسید که کسی گفت اصلا در میانۀ این کارزار چرا باید روایت یک بازنده را شنید و من در حالی که با خودم فکر میکردم روایت برندهها و پیروزی ارادهها چقدر لوس و کسلکننده است و همیشه دلم خواسته داستان مغلوبین را بگویم یا بشنوم، نه شرح فتوحات فاتحین را، یاد سپانلو افتادم که میگفت وقتی بیانیۀ کانون نویسندگان را پیش گلستان برده تا امضایش را بگیرد، او گفته این حرفها در سنوسال تو نشانۀ صداقت است و در سن من نشانۀ حماقت. در آن سوی میدان هم رحی که دوست دارد بیشتر جملههایش را با «صادقانهش اینه که» شروع کند، اصلا زیر میز زده بود و میگفت این فیلم دربارۀ جنبش مهسا نیست، حجاب فقط یک بهانه است برای پرداختن به جریانهای پنهان خانوادگی و اگر موضوع دیگری مثل حرکات ناموزون هنگام نوشیدن مسکرات یا حرکات موزون هنگام شنیدن موسیقی هم میان بود فرق چندانی نمیکرد، هیچ وظیفه و مسئولیتی بر گردنش نیست و جواب ابلهان خاموشیست و سرانجام، این بحث پر زد و خورد و طولانی، به همان «به خودم مربوطه» رسید و گفتگو جایی میان زمین و هوا و تهران و تورنتو تمام شد.
این چند خط را هم که دیروز نوشتم آخر و عاقبتی نداشت و نمیدانستم چطور جمع و جورش کنم تا این که امروز دیدم دوستی درست هم سنوسال این منِ حالا و آن گلستانِ امضا نکردۀ آنوقت چندخطی از خاطرات نبوی را استوری کرده: «تو چه بخواهی چه نخواهی یک قهرمان هستی. تو نباید وارد بازی میشدی، اما حالا که وارد بازی شدی باید تا آخر آن بروی. یک بازی که در آن مجبور به مبارزهای. تو حق نداری ناامید شوی و جا بزنی. مردم همهشان تو را قبول دارند. تو قهرمان هستی. تو حتی اگر بریدی و جا زدی هم حق نداری این را بگویی و در مورد آن توضیح بدهی. کسی نباید بفهمد تو ناامید شدهای. کسی نباید فکر کند تو زیر حرفت زدهای. در سالن همه به من میگویند نبوی جا زده، بریده، من به دروغ میگویم نه نبوی دارد بازی میکند، او جا نزده.»*
* سالن ۶ یادداشتهای روزانه زندان - سید ابراهیم نبوی - نشر نی - ۱۳۸۱
Records
21.05.202523:59
10.1KSubscribers28.03.202521:12
100Citation index09.04.202521:31
11KAverage views per post22.05.202503:16
0Average views per ad post15.03.202516:54
4.86%ER07.03.202514:42
125.24%ERRGrowth
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
Log in to unlock more functionality.