امروز یه لحظه فقط ایستادم و آسمونو نگاه کردم... نه با هدف خاصی، نه دنبال معنا یا نشونهای، فقط خیره شدم به اون آبیِ آروم، به اون تکهابرهایی که بیصدا از کنار هم رد میشن.
یه حس عجیبی داشت. یه جور حسِ “بودن”... انگار همهچیز ـ تمام فکرای شلوغ، دغدغهها، حرفایی که نزدم، کارایی که نکردم ـ برای چند لحظه ساکت شدن. و من موندم و یه آسمون، که نه قضاوتم میکرد، نه عجله داشت، فقط بود. همین بودنش کافی بود تا یادم بیاد چقدر دلم برای آرامش تنگ شده.
برای اون لحظههایی که بدون اینکه دنبال جواب باشم، فقط توی سکوت نگاه کنم و بفهمم که همهچی در جریانه، حتی اگه نفهمم چرا.
آسمون امروز یه حرفی داشت، یه حرف بیصدا: «همه چیز میگذره، حتی اون چیزایی که فکر میکنی قراره همیشه بمونن...» و راستش... همین یه جمله کافی بود.