من راه خانهام را گم کردهام ریرا، میان راه فقط صدای تو نشانی ستاره بود که راه را بیدلیل راه جسته بودیم. بیراه و بی شمال، بیراه و بی جنوب، بیراه و بی رویا.
من راه خانهام را گم کردهام، اسامی آسان کسانم را، نامم را، دریا و رنگ روسری تورا؛ ریرا. دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد، حتی همان چند چراغ دور که در خواب مسافران مرده بودند.
من راه خانهام را گم کردهام آقایان، چرا میپرسید از پروانه و خیزران چهخبر؟ چه ربطی میان پروانه و خیزران دیدهاید؟ شما کیستید؟ از کجا آمدهاید؟ کی از راه رسیدهاید؟ چرا بیچراِغ سخن میگویید؟ این همه علامت سوال برای چیست؟ مگر من آشنای شمایم که به آن سوی کوچه دعوتم میکنید؟ منکه کاری نکردهام، فقط از میان تمام نامها نمیدانم از چه؛ ریرا را فراموش نکردهام. آیا قناعت به سهم ستاره از نشانی راه، چیزی از جرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟
من راه خانهام را گم کردهام بانو، شما بانو که آشنای همهی آوازهای روزگار منید؛ آیا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته ندیدید؟ میگویند در کوی شما هرکودکی که درآن دمیده از سنگ ناله و از ستاره هقهق گریه شنیده است.
چه حوصلهای ریرا، بگو رهایم کنند. بگو راه خانهام را به یاد خواهم آورد. میخواهم به جایی دور خیره شوم، میخواهم سیگاری بگیرانم، میخواهم یک لحظه به این لحظه بیاندیشم.
آیا میان آن همه اتفاق، من از سر اتفاق زندهام هنوز؟