
شکۅفهے مࢪودا
سطرهاے گمشده
TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verifiedTrust
Not trustedLocation
LanguageOther
Channel creation dateFeb 18, 2025
Added to TGlist
Mar 08, 2025Latest posts in group "شکۅفهے مࢪودا"
14.05.202519:31
همیشه در خیالِ خاموش خویش، آرزو داشتم که بر لطافتِ پوستش، ستارگان را به زمزمه نقاشی کنم؛ با انگشتانی آشنا با انحنای کهکشانها، چنانکه کاتبِ مقدّرات بر لوحی مقدس مینگارد.
میخواستم بر شانههایش نقشهی آسمان را بکشم، بر ساعدش ردِ عبورِ شهابهای آرزومند را بیارایم، و بر انحنای کتفهایش، منزلِ ماه را بنگارم، تا هرگاه تنفس میکند، شب درونش بوزد و آسمان درونش آواز بخواند.
او همان شبِ خاموشی بود که چشمهایم را به یادِ روشنی میانداخت. من، عاشقی بینام و نشانی بودم، که نه قلم داشتم و نه رنگ، اما دلی در دست، سرشار از ستاره، و نفسی از شبآلودهترین غزلها.
و آنگاه که پلکهایش بر هم مینشست، میخواستم جهان را آرام بر تنش بتابانم، تا در رؤیاهایش، آسمان بر پلکهایش بوسه زند.
میخواستم بر شانههایش نقشهی آسمان را بکشم، بر ساعدش ردِ عبورِ شهابهای آرزومند را بیارایم، و بر انحنای کتفهایش، منزلِ ماه را بنگارم، تا هرگاه تنفس میکند، شب درونش بوزد و آسمان درونش آواز بخواند.
او همان شبِ خاموشی بود که چشمهایم را به یادِ روشنی میانداخت. من، عاشقی بینام و نشانی بودم، که نه قلم داشتم و نه رنگ، اما دلی در دست، سرشار از ستاره، و نفسی از شبآلودهترین غزلها.
و آنگاه که پلکهایش بر هم مینشست، میخواستم جهان را آرام بر تنش بتابانم، تا در رؤیاهایش، آسمان بر پلکهایش بوسه زند.
14.05.202519:31
13.05.202520:11
من، بیش از آنکه نوای حضورت را شنیده باشم، صدای فریاد قدمهایت را به یاد دارم؛
آن گامهای سنگین و بیتأمل، که نه از سر شوقِ آمدن، که از طینتِ گریز و بُریدن بر خاکِ دلم کوبیده میشدند.
با هر قدم، چیزی را در من فرو ریختی؛ خندهای که بر گوشهی لبم جا مانده بود، خاطرهای که هنوز در شیارهای حافظهام نفس میکشید، و نگاهی که سالها به انتظار مانده بود.
گامهایت، جانِ دوردستِ من، نه تنها گذرِ جسمیِ تو بودند، که طنینِ شکست عهدهایی بودند که هرگز به زبان نیاوردی،
اما دل، به آنها امید را گره زده بود.
در پایان من ماندم، در پسلرزهی آن صدا، با دلی که هنوز در پژواکِ آن فریاد، میتپد.
آن گامهای سنگین و بیتأمل، که نه از سر شوقِ آمدن، که از طینتِ گریز و بُریدن بر خاکِ دلم کوبیده میشدند.
با هر قدم، چیزی را در من فرو ریختی؛ خندهای که بر گوشهی لبم جا مانده بود، خاطرهای که هنوز در شیارهای حافظهام نفس میکشید، و نگاهی که سالها به انتظار مانده بود.
گامهایت، جانِ دوردستِ من، نه تنها گذرِ جسمیِ تو بودند، که طنینِ شکست عهدهایی بودند که هرگز به زبان نیاوردی،
اما دل، به آنها امید را گره زده بود.
در پایان من ماندم، در پسلرزهی آن صدا، با دلی که هنوز در پژواکِ آن فریاد، میتپد.
13.05.202520:11
12.05.202520:31
ارسال کنید تا از ۱ تا ۱۰ به چنلتون نمرهای بدم و توصیفاتی در وصفش داشته باشم و دلیلم رو برای نمرهای که دادم بیان کنم💞
12.05.202520:31
12.05.202520:12
حرف زدنِ او از احساساتش، دلهرهآور بود؛ گویی واژهها را از گلوی زخمیِ سکوت بیرون میکشید. لبهایش میجنبیدند، اما صدا، آهستهتر از نسیمِ فروردین از حنجرهاش میگریخت. من، با دلی لرزان، آنسو ایستاده بودم؛ انگار گواهیِ گفتوگویی بودم که هرگز نباید رخ میداد.
میتوانستم حسش کنم، آن اضطراب خاموشی که میان مژههایش جا خوش کرده بود، آن شرمِ نهفته در گوشهی صدایش که چون غباری از سالیان دراز، بر واژهها نشسته بود. انگار هر «دوستت دارم»اش را باید از لابهلای مرزهای مرگ و زندگی عبور میداد. دلش، چون کمانِ ترکخورده، از انداختن تیر واهمه داشت.
و من در آن لحظه، نه او را، که تمام رنجهای جهان را در نگاهش میدیدم.
میتوانستم حسش کنم، آن اضطراب خاموشی که میان مژههایش جا خوش کرده بود، آن شرمِ نهفته در گوشهی صدایش که چون غباری از سالیان دراز، بر واژهها نشسته بود. انگار هر «دوستت دارم»اش را باید از لابهلای مرزهای مرگ و زندگی عبور میداد. دلش، چون کمانِ ترکخورده، از انداختن تیر واهمه داشت.
و من در آن لحظه، نه او را، که تمام رنجهای جهان را در نگاهش میدیدم.
26.03.202521:19
اۅ ترسـۅ بود، دلـش را بـہ کلمـات نسپرد، مبادا ڪـہ رۅز ے در پیچۅخم آنها سـرگردان شۅد ۅ راه بازگشـت را نیابد.
چشمانـش را از نور دزدید، مبادا ڪـہ پرتۅے حقیقت، پرده از رازهای مدفـۅنش بردارد.
ۅ عـشق را، همچون آتـشی سرڪش، از دۅر نظـاره ڪرد، بیآنڪـہ جرأت ڪند، حتـی براے لحظها ے، دستانش را به گرماے بیامـانش بسپارد.
چشمانـش را از نور دزدید، مبادا ڪـہ پرتۅے حقیقت، پرده از رازهای مدفـۅنش بردارد.
ۅ عـشق را، همچون آتـشی سرڪش، از دۅر نظـاره ڪرد، بیآنڪـہ جرأت ڪند، حتـی براے لحظها ے، دستانش را به گرماے بیامـانش بسپارد.
26.03.202521:19
25.03.202500:01
تو مرا به یاد خواهی آورد، در لحن مبهم ترانهای که نیمی از آن را از یاد بردهای، در لمس سایهای که از گوشهی چشمت میگذرد، در انعکاس صدایی که در ازدحام خیابان، لحظهای قلبت را میلرزاند.
25.03.202500:01
خواهۍ دانست که من، ❀
هݛگز، هݛگز از میان نݛفتهام.
هݛگز، هݛگز از میان نݛفتهام.
25.03.202500:01
19.03.202514:53
با او بودن همچو نشستن در آفتاب پاییز است، آنجا که روشنی هنوز بر لب بام زمانه ایستاده، اما سایههای سرد به آهستگی بر سنگفرش دل فرود میآیند. گرمایِ او را لمس میکنم، اما از پس فاصلهای نامرئی، چنان که دستها در تمنای لمسِ او میسوزند و نمیرسند، چنان که نور بر پوست مینشیند، اما لرزشِ مبهمی در جان میریزد.
او در کنارم است، همچو آفتابی که بر برگهای زرد و خسته میتابد، چون روشنیای که در انتهای روز، در نگاه آخرین پرندهی مهاجر جامیماند.
و من، با تمام دلتنگیام، با تمامِ اشتیاقهای بی سرانجام، در میان غروب طلایی، تنها تماشا میکنم که چگونه زیبایی همیشه در آستانهی رفتن است.
او در کنارم است، همچو آفتابی که بر برگهای زرد و خسته میتابد، چون روشنیای که در انتهای روز، در نگاه آخرین پرندهی مهاجر جامیماند.
و من، با تمام دلتنگیام، با تمامِ اشتیاقهای بی سرانجام، در میان غروب طلایی، تنها تماشا میکنم که چگونه زیبایی همیشه در آستانهی رفتن است.
19.03.202514:53
18.03.202518:07
برای یگانه و رایحهیِ کروسانها
یگانه، نانوا و شیرینی پزی در موناکو که با هنرِ دستانش، جادو میکند.
سحرگاهان، پیش از آنکه شهر از خواب برخیزد، دستانش در میان خمیرهای نرم و عطرآگین گم میشود. آتش، رازهای کهن را در تنور زمزمه میکند و نانها، همچون طلوعی گرم از دل خاکستر زاده میشوند. عطر شیر و وانیل در کوچههای باریک میپیچد، رهگذران را به سوی نانوایی کوچکش میکشاند، جایی که نانها نهفقط برای سیر کردن که برای آرامش روح پخته میشوند. دستهایش بوی گندم و دارچین میدهد، و لبخندش، به شیرینی کرهای که بر نان داغ آب میشود.


Records
30.03.202523:59
43Subscribers07.03.202523:59
0Citation index08.02.202520:45
60Average views per post17.05.202514:37
0Average views per ad post24.03.202515:39
20.00%ER01.03.202520:45
193.55%ERRGrowth
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
Log in to unlock more functionality.