
شکۅفهے مࢪودا
سطرهاے گمشده
TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verifiedTrust
Not trustedLocation
LanguageOther
Channel creation dateFeb 18, 2025
Added to TGlist
Mar 08, 2025Latest posts in group "شکۅفهے مࢪودا"
26.03.202521:19
اۅ ترسـۅ بود، دلـش را بـہ کلمـات نسپرد، مبادا ڪـہ رۅز ے در پیچۅخم آنها سـرگردان شۅد ۅ راه بازگشـت را نیابد.
چشمانـش را از نور دزدید، مبادا ڪـہ پرتۅے حقیقت، پرده از رازهای مدفـۅنش بردارد.
ۅ عـشق را، همچون آتـشی سرڪش، از دۅر نظـاره ڪرد، بیآنڪـہ جرأت ڪند، حتـی براے لحظها ے، دستانش را به گرماے بیامـانش بسپارد.
چشمانـش را از نور دزدید، مبادا ڪـہ پرتۅے حقیقت، پرده از رازهای مدفـۅنش بردارد.
ۅ عـشق را، همچون آتـشی سرڪش، از دۅر نظـاره ڪرد، بیآنڪـہ جرأت ڪند، حتـی براے لحظها ے، دستانش را به گرماے بیامـانش بسپارد.
25.03.202500:01
تو مرا به یاد خواهی آورد، در لحن مبهم ترانهای که نیمی از آن را از یاد بردهای، در لمس سایهای که از گوشهی چشمت میگذرد، در انعکاس صدایی که در ازدحام خیابان، لحظهای قلبت را میلرزاند.
25.03.202500:01
خواهۍ دانست که من، ❀
هݛگز، هݛگز از میان نݛفتهام.
هݛگز، هݛگز از میان نݛفتهام.
25.03.202500:01
19.03.202514:53
با او بودن همچو نشستن در آفتاب پاییز است، آنجا که روشنی هنوز بر لب بام زمانه ایستاده، اما سایههای سرد به آهستگی بر سنگفرش دل فرود میآیند. گرمایِ او را لمس میکنم، اما از پس فاصلهای نامرئی، چنان که دستها در تمنای لمسِ او میسوزند و نمیرسند، چنان که نور بر پوست مینشیند، اما لرزشِ مبهمی در جان میریزد.
او در کنارم است، همچو آفتابی که بر برگهای زرد و خسته میتابد، چون روشنیای که در انتهای روز، در نگاه آخرین پرندهی مهاجر جامیماند.
و من، با تمام دلتنگیام، با تمامِ اشتیاقهای بی سرانجام، در میان غروب طلایی، تنها تماشا میکنم که چگونه زیبایی همیشه در آستانهی رفتن است.
او در کنارم است، همچو آفتابی که بر برگهای زرد و خسته میتابد، چون روشنیای که در انتهای روز، در نگاه آخرین پرندهی مهاجر جامیماند.
و من، با تمام دلتنگیام، با تمامِ اشتیاقهای بی سرانجام، در میان غروب طلایی، تنها تماشا میکنم که چگونه زیبایی همیشه در آستانهی رفتن است.
19.03.202514:53
18.03.202518:07
برای یگانه و رایحهیِ کروسانها
یگانه، نانوا و شیرینی پزی در موناکو که با هنرِ دستانش، جادو میکند.
سحرگاهان، پیش از آنکه شهر از خواب برخیزد، دستانش در میان خمیرهای نرم و عطرآگین گم میشود. آتش، رازهای کهن را در تنور زمزمه میکند و نانها، همچون طلوعی گرم از دل خاکستر زاده میشوند. عطر شیر و وانیل در کوچههای باریک میپیچد، رهگذران را به سوی نانوایی کوچکش میکشاند، جایی که نانها نهفقط برای سیر کردن که برای آرامش روح پخته میشوند. دستهایش بوی گندم و دارچین میدهد، و لبخندش، به شیرینی کرهای که بر نان داغ آب میشود.


18.03.202518:07
18.03.202513:56
برایِ آنتونی و فلسفهاش
آنتونی، کسی که عطر کاغذهای کهنه و جوهر خودنویس از لبهی کتش برمیخیزد. در کلاسهای دانشگاهی لندن، با صدایی آرام اما عمیق، شاگردانش را به جهان حیرت و پرسش میبرد. هر غروب در کافهای قدیمی کنار رود تیمز، با فنجانی چای و کتابی گشوده، میان سطرهای ارسطو و نیچه گم میشود. او فلسفه را نه فقط میآموزد، بلکه زندگی میکند؛ در مکثهای طولانی، در نگاههایی که انگار فراتر از اکنون را میبینند، و در شبهایی که اندیشههای بیپایان، خواب را از چشمانش میربایند.


18.03.202513:56
18.03.202513:55
برای شیرین و آواهای پیانو
شیرین، پیانیست پاریس، روحی آمیخته با نغمههای جاودان داشت. در کوچههای تنگ و سنگفرششدهیِ مونمارتر، انگشتانش بر روی کلیدهای پیانو میرقصید و آهنگهایی میساخت که گویی از دل تاریخ و عشق برمیخاست. زندگیاش همچون قطعهای موسیقی، پر از فراز و نشیب بود؛ روزهایی که در نور خورشید غرق میشد و شبهایی که در سکوت ستارگان غوطهور میگشت. او با موسیقی نفس میکشید و با هر نت، داستان عشق و رنج بشری را روایت میکرد. شیرین، نه تنها یک هنرمند، که نگهبان خاطرات و احساساتی بود که در قلب پاریس جاری میشد.


18.03.202513:55
18.03.202513:55
برای ورونیکا و گلهایش
ورونیکا، دختری که دستانش بوی رنگ و گل میدهد. در آتلیهی کوچک و آفتابگیرش در پاریس، بومها را کنار گلدانهای وحشی میچیند و هر صبح، پیش از آنکه اولین نور روز بر سنگفرش خیابانها بلغزد، گلهای تازه میچیند و طرحی نو بر جهان میزند. عصرها، میان عطر اسطوخودوس و رزهای سفید، با انگشتانی که هنوز ردِ رنگ بر آنهاست، فنجان چای را دور لبهایش میچرخاند و در سکوت، شهر را به تماشا مینشیند. او هنرش را با گلها درهم تنیده، گویی که هر تابلو، لحظهای از بهار است که در قاب جاودان شده.


18.03.202513:55
18.03.202513:55
برایِ نادیا و رقص کلماتش
نادیا، نویسندهای که رم را چونان دفترِ کهنهی داستانهایش دوست میدارد. صبحها در کافهای کوچکِ کنار فوارههای باستانی، با فنجانی قهوه و دستهایی جوهری، در جهانِ واژهها غرق میشود. عصرها، در کوچههای سنگفرششده با قدمهایی آرام، قصههای نانوشته را از دیوارهای کهن میگیرد. شبها، کنار پنجرهای رو به کلیسای قدیمی شمعی روشن میکند و واژهها را همچون دعاهایی گمشده، بر کاغذ میریزد؛ شاید کسی روزی، در جایی، آنها را بخواند و بفهمد که نادیا چگونه در میان سطرهایش، زندگی کرده است.


Records
30.03.202523:59
43Subscribers07.03.202523:59
0Citation index08.02.202520:45
60Average views per post17.04.202503:48
0Average views per ad post26.03.202523:59
20.00%ER08.03.202523:59
193.55%ERRGrowth
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
Log in to unlock more functionality.