28.03.202519:31
اینها را میبیند؟ سه کاکه روزگار! سهتا رفیق با مرام!
نمیتوانم از مهماننوازیشان در روزهای که مزار بودم، چیزی بگویم. بودن با اینها آنقدر دوستداشتنی بود/است که من همان روزی که دوباره کابل آمدم، حس دلتنگی شدیدی وجودم را گرفت و بدطوری خودم را سرزنش که چرا بیشتر نماندم.
حقیقتش این بود که -آه- در بساط نداشتم؛ یعنی پولم تمام شده بود و ارژنگ هم -که بنده در اتاقش میبود- وضعاش بدتر بود -حتا پیسه سیگارش را هم نداشت!- مطمئنم اگر با همان حال -بیپولی- چند ماه دیگر هم میبودم. اینها کاری میکردند که بنده اصلن تشویشی نداشته باشد و بیغم باشد. ولی نمیتوانستم از طرفی دلتنگ خانه هم شده بودم.
بعد من ارژنگ هم بدخشان رفت و فضای شیرین این سه نفر پر کشید. ما اتاق ارژنگ را خانقا میگفتیم. درش به روی هرکسی باز بود. فارغ از این که طرف کل باشد یا کور. (البته با عذر دخترها)
خانقا، محل تجمع ماها هم بود. چه خاطرات خوشی که از آن داریم. خاطراتی که هرگز تکرار نمیشود. شاید یک روزی ارژنگ دوباره مزار برود و اتاق بگیرد. اما آن خانقای قدیمی برنخواهد گشت!
زمان میگذرد. همهمان به سرعت به پیش روانیم. دیر یا زود پاهایما بند میشود و آنگاه نخواهد شد که بانوی مکرمهمان تنها گذاشته به خانقا برویم. از سوی ارژنگ هم عروسی خواهد کرد. پس خانقایی نمیماند.
باری خیلی چرندیدیم. ولی درک کنید؛ این چرندها حاصل دلتنگی است. دلتنگی که نمیدانم چه زمانی رفع خواهد شد. من دلتنگ ارژنگم، دلتنگ نویدم، دلتنگ شفیعام، من دلتنگ مزارم!
نمیتوانم از مهماننوازیشان در روزهای که مزار بودم، چیزی بگویم. بودن با اینها آنقدر دوستداشتنی بود/است که من همان روزی که دوباره کابل آمدم، حس دلتنگی شدیدی وجودم را گرفت و بدطوری خودم را سرزنش که چرا بیشتر نماندم.
حقیقتش این بود که -آه- در بساط نداشتم؛ یعنی پولم تمام شده بود و ارژنگ هم -که بنده در اتاقش میبود- وضعاش بدتر بود -حتا پیسه سیگارش را هم نداشت!- مطمئنم اگر با همان حال -بیپولی- چند ماه دیگر هم میبودم. اینها کاری میکردند که بنده اصلن تشویشی نداشته باشد و بیغم باشد. ولی نمیتوانستم از طرفی دلتنگ خانه هم شده بودم.
بعد من ارژنگ هم بدخشان رفت و فضای شیرین این سه نفر پر کشید. ما اتاق ارژنگ را خانقا میگفتیم. درش به روی هرکسی باز بود. فارغ از این که طرف کل باشد یا کور. (البته با عذر دخترها)
خانقا، محل تجمع ماها هم بود. چه خاطرات خوشی که از آن داریم. خاطراتی که هرگز تکرار نمیشود. شاید یک روزی ارژنگ دوباره مزار برود و اتاق بگیرد. اما آن خانقای قدیمی برنخواهد گشت!
زمان میگذرد. همهمان به سرعت به پیش روانیم. دیر یا زود پاهایما بند میشود و آنگاه نخواهد شد که بانوی مکرمهمان تنها گذاشته به خانقا برویم. از سوی ارژنگ هم عروسی خواهد کرد. پس خانقایی نمیماند.
باری خیلی چرندیدیم. ولی درک کنید؛ این چرندها حاصل دلتنگی است. دلتنگی که نمیدانم چه زمانی رفع خواهد شد. من دلتنگ ارژنگم، دلتنگ نویدم، دلتنگ شفیعام، من دلتنگ مزارم!
28.03.202508:51
همه چیز مسخره است. زندگی از دید من یک ساختمان کلنگی است که به هر جاش نگاه کنی چیزی در حال فرو ریختن است. میدانی ماریا، من یکبار برای خرج بیمارستان دخترم که سینهپهلو کرده بود از برادرم هزار و دویست تومان قرض گرفتم. یکی دو ماه گذشت اما وضعم طوری نبود که بتوانم پولش را بدهم. با این حقوق معلمی... ناراحت بودم. بهش گفتم میخواهی هزار و دویست تومان کتاب بهت بدم؟ گفت باشد. همان روز عصر آمد خانه. جلو زنم... میدانی... هیچ چیز اینقدر مرا نشکسته بود. کتابهایی که دانه دانه جمع کرده بودم، با هر کدامش خاطرهای... آمد سوا کرد، یک سری کتاب خوب سوا کرد و برد. آنوقت، بیحساب شدیم
#همان
27.03.202518:34
تو نوحِ منی
و آغوش تو کشتی من.
28.03.202508:51
اسفاری فکر میکرد اگر با خودش شانس آورده بود، حالا زجر نمیکشید. حس میکرد اشتباه کرده در این کشور حرف پدرش را گوش نداده است. میبایست به جای این همه تحصیل، در بازار باربری میکرد، حب مسلما حالا یک حجره در بازار داشت و دلش به حال زن و بچهاش نمیسوخت.
#همان


27.03.202508:08
از دور دست سدای انفجار میآید. زلزله میشود، رعد و برق میزند، باران میبارد، طوفان میآید، زنان مویه میکنند. شب میشود و باز روز سرمیرسد. زمین را برف میگیرد، درختها شگوفه میدهند، گندمزار میپزد، سبزهها خشک میشوند. زمین و زمان به هم میپیچد. اما در اینجا، این آدمهای خوابیده، مثل اینکه هیچاتفاقی نیافتاده باشد. بیخیال دراز کشیده اند. این همه بیانگیزه و تنبلی را جای دیگر دیدهای؟
- آره گورستانهای بسیاری دیدهام!
- آره گورستانهای بسیاری دیدهام!
28.03.202518:05
خدايه ګله خفه شوی خو به نه يې؟
دا څوومه شپه ده زړۀ مې داسې تنګ دی
تۀ خو وينې پۀ يوه نه قراريږي
لۀ تمامې ښارئيې مې کرکه کيږي
ژاړم چيغې وهم هرې خوا ته ځمه
خو ډک زړۀ هغسې ډک دی نه تشيږي!
خدايه ګله خفه شوی خو به نه يې؟
هره خلاصه لار زما پر مخ تړلې
چې هر غم دی زما خواته وهي منډې
هر سړی وهي پۀ ما باندې ملنډې
نه پوهېږم چې قسمت دغسې وکړل
که بدبختې پيداشوې زموږ ټنډې!
خدايه ګله خفه شوی خو به نه يې؟
مُسلسل رانه سکون تښتي پۀ بله
ژوند ته نه رسم اَجل ته نه رسېږم
د يوۀ انسان ګوګل ته نه رسېږم
يو اوڅار يم هره خوا وهمه منډې
مزل کړمه خو منزل ته نه رسېږم!
دا څوومه شپه ده زړۀ مې داسې تنګ دی
تۀ خو وينې پۀ يوه نه قراريږي
لۀ تمامې ښارئيې مې کرکه کيږي
ژاړم چيغې وهم هرې خوا ته ځمه
خو ډک زړۀ هغسې ډک دی نه تشيږي!
خدايه ګله خفه شوی خو به نه يې؟
هره خلاصه لار زما پر مخ تړلې
چې هر غم دی زما خواته وهي منډې
هر سړی وهي پۀ ما باندې ملنډې
نه پوهېږم چې قسمت دغسې وکړل
که بدبختې پيداشوې زموږ ټنډې!
خدايه ګله خفه شوی خو به نه يې؟
مُسلسل رانه سکون تښتي پۀ بله
ژوند ته نه رسم اَجل ته نه رسېږم
د يوۀ انسان ګوګل ته نه رسېږم
يو اوڅار يم هره خوا وهمه منډې
مزل کړمه خو منزل ته نه رسېږم!
28.03.202508:51
هرکس به دنیا میآید سرنوشتش را با خودش میآورد. بعضیها بچه نجارند، اما آهنگر میشوند.
#همان
25.03.202521:56
نوشته بالا بررسی کوتاهی از داستان (وه لاله را قسم دادم) نوشته ایشر داس است. اگر مایل بودید خوانده، بنده را متوجه کمبودیهایش بسازید
برای خواندن داستان اسمش را در گوگل جستوجو کنید.
ممنون.
برای خواندن داستان اسمش را در گوگل جستوجو کنید.
ممنون.


28.03.202512:12
حالا که بافت خورده بههم سرنوشتِ ما
تو جوی فاضلابی و من کرمکِ حقیر...
عفیف
وقتی یک اتفاق خوب میافتد و همه هیجانی میشوند. مرا عذاب شدیدی برمیدارد. دلم میخواهد هیجانم را نشان بدهم و با همه خوشحالی کنم. ولی آن عذاب امان نمیدهد، از درون مرا میخورد. اما چرا؟
نمیدانم. من هیچگاه نفهمیدم. ولی یکبخش بزرگی از وجودم است که اصلن با آدم بودن کنار نمیآید و آرزو میکند که حیوانی میبود... یک باز در آسمان بیکران، یک ماهی در اقیانوسهای پهناور، یک سنجاب در بین درختان جنگل یا هم کرمکِ حقیر در لایههای زیرین خاک.
کاش آدم نمیبودم!
تو جوی فاضلابی و من کرمکِ حقیر...
عفیف
وقتی یک اتفاق خوب میافتد و همه هیجانی میشوند. مرا عذاب شدیدی برمیدارد. دلم میخواهد هیجانم را نشان بدهم و با همه خوشحالی کنم. ولی آن عذاب امان نمیدهد، از درون مرا میخورد. اما چرا؟
نمیدانم. من هیچگاه نفهمیدم. ولی یکبخش بزرگی از وجودم است که اصلن با آدم بودن کنار نمیآید و آرزو میکند که حیوانی میبود... یک باز در آسمان بیکران، یک ماهی در اقیانوسهای پهناور، یک سنجاب در بین درختان جنگل یا هم کرمکِ حقیر در لایههای زیرین خاک.
کاش آدم نمیبودم!
28.03.202508:51
... حالا دیگر آنقدر خسته بود که به پدرش حق میداد: "این هم شد کار؟! بعد از این همه سال تحصیل خودت را بیچاره کردهای شدهای معلم؟! اقلا دزدی هم بکن که با دخل و خرجت بخواند، پدر"
#ذوبشده
#عباسمعروفی
Shown 1 - 11 of 11
Log in to unlock more functionality.