پارت اول #rockstar
سونیک یه راکاستار جوان و معروف بود که تازه ۱۸ سالش شده بود؛ پر از انرژی، خوشحال، سرزنده و همیشه پر سروصدا. از اونایی بود که وقتی روی صحنه میرفت و جمعیت دور و برش پر میشد، تازه جون میگرفت. برای سونیک، موزیک فقط یه چیزی نبود که بخواد احساسات خودش رو توش بگه؛ برای اون، موزیک یه راه بود که با دنیا ارتباط برقرار کنه، دیده بشه و شنیده بشه.
یه روز تصمیم گرفت یه کار جدید بکنه. دلش میخواست یه دوئت بسازه، انرژی خودش رو با کسی که سبک متفاوتی داشت ترکیب کنه و یه کار خاص بسازن. این شد که رفت سراغ شدو، یه خوانندهی متال ۲۴ ساله با صدای عمیق و قدرتمند که همیشه اجراهاش پر از احساسات سنگین بود.
ولی شدو درست نقطهی مقابل سونیک بود. یه آدم درونگرا و گوشهگیر که همیشه دنبال سکوت و تنهایی میگشت. اهل شلوغی و جلب توجه نبود و ترجیح میداد توی فضای خودش بمونه. هیچ علاقهای نداشت که کسی وارد دنیای کاریش بشه، مخصوصاً کسی مثل سونیک که همیشه پر از سروصدا و فعالیت بود.
اولش اصلاً به همکاری با سونیک فکر نمیکرد. ولی کمکم این ایده که شاید بتونه مخاطبهای جدیدی پیدا کنه، باعث شد که نظرش عوض بشه و همکاری رو امتحان کنه.
از همون اول که همدیگه رو دیدن، همه چیز شروع کرد به بهم ریختن.
تقریباً همیشه یه چیزی واسه بحث پیدا میکردن. از انتخاب آهنگها گرفته تا جزئیات کوچک. دعواهاشون طول میکشید و هیچ وقت به نتیجه نمیرسید و نهتنها مشکلی حل نمیشد، بلکه فاصلههاشون بیشتر هم میشد.
این اختلافات کمکم از فضای کاری بیرون میزد و وارد زندگی شخصیشون هم میشد. شدو دیگه از سبک زندگی سونیک خسته شده بود. سونیک همیشه در حال حرف زدن، معاشرت کردن و برنامهریزی کردن بود و این برای شدو که همیشه دنبال سکوت و تنهایی بود، خیلی سخت و اذیتکننده شده بود.
شدو شروع کرد به ایراد گرفتن. نه فقط از کار سونیک، بلکه از رفتار و طرز فکرش هم. به طوری که دیگه به همه چیز گیر میداد. از طرف دیگه، سونیک هم نمیتونست این رو درک کنه؛ چطور ممکنه کسی با این همه استعداد، انقدر سرد و بسته باشه. چطور ممکنه کسی انقدر خودش رو از بقیه جدا نگه داره و هیچ وقت نتونه با دیگران راحت باشه.
اما با همهی این اختلافها، یه چیزی رو نمیشد نادیده گرفت — موزیکهایی که با هم میساختن واقعاً عالی بودن.
هر آهنگشون یه شاهکار میشد؛ یه ترکیب جالب و هیجانانگیز از دو سبک کاملاً متفاوت که یه حس خاص میداد.
و همین باعث میشد نتونن از هم جدا بشن.
با همهی دعواها و اختلافات، نتیجهی کارشون انقدر خوب بود که نمیتونستن از هم جدا بشن. چون میدونستن چیزی که با هم داشتن، خیلی خاص بود. پس به همکاری ادامه دادن.
اما فشار بینشون بیشتر میشد. هر تمرین تبدیل میشد به یه میدان جنگ، هر جلسه ضبط یه امتحان اعصاب بود.
با اینکه هر دو خسته بودن و دیگه طاقت نداشتن، باز هم ادامه دادن؛ دو نفر کاملاً متفاوت که گیر کرده بودن توی یه چرخهی خلاقانه که هم ازش لذت میبردن، هم ازش خسته شده بودن.
کمکم هر کدوم از همدیگه بیشتر خالی میشدن، ولی هر بار که با هم کار میکردن، یه جادو میساختن.
#sonic #shadow #sonadow