*📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ*
*روز صد و چهل و نهم*
*ستونِ خرما میگرید*
*نخستین روزهای ساخت مسجد پیامبر بود. پیامبر عزیزمانﷺ تا آن روز هنگام ایراد خطبه برای مردم، بر تنهی یک نخل خرما تکیه میزد. اصحاب برای راحتی او فکر کردند و منبری سه پلهای ساختند. به این ترتیب، راحتتر پیامبرمانﷺ را میدیدند و صدایش را میشنیدند. از پیامبرمانﷺ خواستند که از منبر استفاده کند و پیامبرمانﷺ دلشان را نشکست. بالای منبر رفت، و به بیان اوامر و نواهیِ الهی الله متعال پرداخت.*
*همه ساکت بودند و با دقت بیانات پیامبرمانﷺ را میشنیدند. حاضران یکباره صدایی شبیه گریه شنیدند. همه به اطراف نگاه کردند. کسی گریه نمیکرد. سرانجام فهمیدند که صدا از تنهٔ درختی است که تا آن روز پیامبرمانﷺ با تکیه بر آن برای مردم خطبه میخواند.*
*با حیرت به همدیگر نگاه کردند. تنهٔ خشکیدهٔ نخل، جدایی از پیامبرمانﷺ را تاب نیاورده بود و میگریست. حاضران در مسجد با شنیدن آه و نالهٔ سوزناک تنهٔ خرما به گریه افتادند.*
*گريهٔ تنهٔ خرما را پیامبر عزیزمانﷺ هم شنید. از منبر پایین آمد و نزد تنهٔ درخت رفت. با شفقت دستش را روی آن گذاشت. آن را بغل کرد و تسلّی داد. با تسلّیِ پیامبرمانﷺ گريهٔ ستون بند آمد. همهٔ موجودات جهان اعم از جاندار و بیجان او را میشناختند و دوستش داشتند. پیامبر عزیزمانﷺ رو به اصحاب کرد و فرمود:*
*«اگر او را بغل نمیکردم وتسلّی نمیدادم. گريهٔ او تا قیامت ادامه مییافت.»*
ادامه دارد انشاءالله...