لادبن عزیزم
گلِ سرخ نزدیک است. پرنده میخواند. من هم تو را میخوانم: وطنم. آشیانِ محبوبم، روشنیِ چشمم، فرشتهای که دوست داشتم پر و بالش را گشود و به آسمان رفت. عشقِ فقرا عاقبت به خیر نیست. دیگر چیزها هم دور شد.
لادبُن، با قوهی شعر و خود را به بیخیالی زدن، بهار را با دلم آشتی میدهم. تلخیهای سالهای گذشته را تلافی میکنم، ولی آیا خوشی و بیقیدی برای شاعر، همیشگی خواهد بود؟ هرگز
از روزِ نخست پردهای میان دلِ شاعر و موجودات حائل شد تا او زندگیاش را به افسوس به سر ببرد و چیزی را که دوست دارد از ورای این پرده ببیند چون که آسمان میخواست چنگش را به دست او بدهد و از میانِ لبهای او بخواند. من به هر چه دل میبندم، ناز میکند، میگریزد. مگر تنهایی و خوبیهای عشق؛ که هر قدر به آنها دل بستهام همیشه با منند.
برای نمونه به پول نزدیک میشوم، پول پَر میزند. طرح میکشم، نقشِ روی آب است. وسیله پیدا میکنم، مثل سایه به دست نمیآید. راه میروم، گویا خواب میبینم. سرانجام تا جایی که خیال، به سختی راهنمایی میکند سفر میکنم، مگر تا داغستان. این هم به ضمیمهی فراقهای دیگر: برادرم یک جا و پدرم یک جا. من از این مکدر میشوم که این دوریها سفر نیست، تفریح نیست، نتیجهی بیچارگی ست. بعدِ یک ماه، دیدار هم وقتی میسر نمیشود، جهتش همان است که من شاعرم. شاعر با عشق، دست از همه جا کوتاه میبیند میخواهد میتواند؛ منتها تواناییاش در عالَمِ خیال است و دلش را تا گول نزند رها نمیکند. تنها یک چیز در محرومیت به من آرامش میدهد که کیسهی خیالم را با فروتنی در برابر ناحق و چاپلوسی نزد مردم و دوستی با پولدارها پُر نمیکنم و برای مشهور شدن نام خود، دلم را خوار نکرده زیر پای هیچکس نمیاندازم.
به داغستان نیامدن چه ارزشی دارد. خودم را به این خوشنود و قانع میکنم که دل ما با هم است. لادبُن، دیگر چیزها هم مانند پولدار شدن، به اندازهای که معیشت به خوبی بگذرد، از بیخیالی و شاعر نبودن است.
بهویژه در این روزگار که عدالت، به غصبِ حقوق، تعبیر میشود.
من گدای عشقم. اینگونه انسانها، گدای همه چیزها هستند مگر یاوهسُرایی و پُرگویی. این است سرنوشتِ کج و معوجِ من.
یک قطره اشک از گوشهی چشم بیشرم آسمان به زمین افتاد، لعنت به آن هنگام، وقتی به او نگاه کردند دیدند به گلِ خندانی تبدیل شده همین که آن را به دلِ خود زدند دانستند پژمرده است. انسانهای خوشحال از او بیزاری کردند ولی بدبختها با او دوست شدند. شاعر، همین قطره اشک است همهاش شادمانی، با وجودِ این، همهاش پژمردگی.
دوست میدارد، دوستش نمیدارند و برعکس.
شاعر، پرندهی وحشیست که گرفتارِ قفس شده. بیهوده بال و پر میزند. بیهوده آوازِ غم را میخواند. او در جوانی، پیر میشود امیدش مانند امیدِ پیرها لرزان است. در پیری، جوان است. عشق و آرزو در دلش بیشرمی خود را به آسانی از دست ندادهاند.
شاعر میترسد. بدون جهت دوست میدارد. بدون امید_ به چه تشبیهاش کنم: وصلهی ناجورِ مردم و خانواده. توفانِ وحشتناک. آتشِ سوزان. موجهای رنگارنگ دریاست. دخترها چهرهی دیوانهنما و چشمهای از فکر، فرو رفتهاش را نمیپسندند. جوانها زلفِ ژولیده ، جامههای ناجور و نامرتب و لااُبالی بودنش را دوست ندارند.
محروم. محروم در زمین. معطل در آسمان. لادبُن، شاعر است که به جای اثاثیهی خانه و بضاعت و آسایش، هر چه دارد تماشا دارد. از دور، آوازهی نامش را حس میکنند. از نزدیک در رفتار شگفتش سرگردان میمانند.
سرانجام موجودی که شناساییش از دیگر همجنسانش دشوارتر است، شاعر است. این است زندگانیِ ناکام و تلخ او به آن بیش از همه دل بسته است. این است سرنوشتِ بدبختی و دیوانگی. چگونه است لادبُن، آیا بهار میشود همچو شخصی را همیشه خوش و بیقید، نگاه بدارد؟
تو میتوانی شناساییات را دربارهی من، تجدید کرده دوباره مرا خوب به یاد بیاوری. به ضمیمه عکسم را هم که نکیتا انداخته است فرستادهام.
۵ فروردین ۱۳۰۴
برادر و دوست تو #نیما_یوشیج
@nima_yoooshij