میگن آدمها، رفتهرفته شبیهِ کسی میشن که دوستش دارن؛ حالا چه رفتار چه قیافه. آلن پو رو هم تدریجا همین قاعده بود که محکوم کرد؛ دمدمای آخر شدهبود عینا یکی مثل شخصیتهایی که مینوشت: بیمار، پاتیل، مست، وامونده، حیرون و توهمی؛ همراه با یه ختام دردآور که بهسان بیخانمانها مرد؛ و شایدا همهی رهگذرهایی که میدیدن جنازهش رو و بهسادگی رد میشدن از بغلش، زیر لب زمزمهها میکردن "عجب سرنوشت شوم و ترسناکی!" و چه سرنوشت شوم و ترسناکی همچون غرابی غریب از روزگارانِ متبرکِ گذشته پا به درون وجودش گذاشتهبود.
نه کوچک ترین حرمتی نگه داشتهبود- نه لحظهای درنگ کردهبود و نه فرو ماندهبود.
بلکه با کّر و فّرِ امیری بالای در اتاق سرنوشتش نشستهبود. درست بالای در جا خوش کردهبود و نه چیزی دیگر.
آلن پو که یقینا اینشکلی نبود از اولش. آروم افتاد بهورطهی فنایی که سالیان درازی، برای کسانی مخیل در اعماق ذهنش تحریر کردهبود. مثل کاراکتر داستان گربهی سیاه که یقینا اونشکلی نبود از اولش. مثل کاراکتر داستان قلب رازگو، که یقینا اونشکلی نبود از اولش.