خونه‌ی غم‌رنگ.
21.04.202516:26
یک اردیبهشت سال چهار.
08.04.202517:26
بابا میگه: "درگیری زندگی هیچ‌وقت تموم نمیشه."
07.04.202519:53
نمیدونم.
و نمیدونم این ندوستن خوبه یا بد.
و نمیدونم این ندوستن خوبه یا بد.
11.04.202506:07
08.04.202516:24
07.04.202516:42
08.04.202520:45
ما نمی‌خوایم بمیریم اتفاقا فقط می‌خوایم واقعا زندگی کنیم.
08.04.202514:28
مستاصل و پر از درد نگاه می‌کرد؛ جلوی حیاط خونه نشسته بود ولی انگار توی یک دنیای دیگه‌ای سر می‌کرد. پشت به پشت سیگار روشن می‌کرد و تا سوختن دستش می‌کشید. غم داشت، سردرگم بود. حتما حس خیلی غریبی داشت که بعد از سال‌ها عاشقی، عشقش رو از دست داده بود، انگار امنیتش رو از دست داده بود. توی نگاهش ترس بود، انگار نمی‌دونست بدون همراهش باید چیکار کنه.
مردد بود، نمی‌دونست می‌خواد این زندگی رو ادامه بده یا نه. رفتم پیشش، بغلش کردم و دست‌هاش رو گرفتم؛ نه اون چیزی گفت و نه من، نگاه‌هامون کافی بود؛ اون غم داشت و من آغوش. با نگاه‌هامون صحبت می‌کردیم که صدای نوه‌ش اومد، از توی ماشین داد میزد بابا بیا بریم بهشت زهرا شلوغ میشه‌ها؛ بهم گفت: دارم میرم پیشش، ممنونم دخترم.
خداحافظی کردم و رفتم خونه، ساعت‌ها خوابیدم؛ این غم برای من هم سنگین بود چه برسه به اون.
مردد بود، نمی‌دونست می‌خواد این زندگی رو ادامه بده یا نه. رفتم پیشش، بغلش کردم و دست‌هاش رو گرفتم؛ نه اون چیزی گفت و نه من، نگاه‌هامون کافی بود؛ اون غم داشت و من آغوش. با نگاه‌هامون صحبت می‌کردیم که صدای نوه‌ش اومد، از توی ماشین داد میزد بابا بیا بریم بهشت زهرا شلوغ میشه‌ها؛ بهم گفت: دارم میرم پیشش، ممنونم دخترم.
خداحافظی کردم و رفتم خونه، ساعت‌ها خوابیدم؛ این غم برای من هم سنگین بود چه برسه به اون.
06.04.202521:27
غم کمرنگ نمیشه، کمرنگ می‌کنه؛ هم خودت رو و هم رنگ‌های زندگیت رو.
08.04.202518:03
08.04.202510:49
ما هیچ‌وقت خود واقعیت رو نمی‌فهمیم.
ما فقط اون چیزی رو می‌فهمیم که ذهنمون از واقعیت می‌سازه.
ما فقط اون چیزی رو می‌فهمیم که ذهنمون از واقعیت می‌سازه.
26.02.202507:55
Паказана 1 - 12 з 12
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.