سلام به همه دوستان🌸🌸
یه خاطره یادم اومد از 12سال پیش
پدرم وعمه ام از شهر خودشون اومدن خونه ما وقرار بود برن تهران خونه فامیل
خلاصه قبلش زنگ زدن وگفتن ما ساعت 3 میرسیم خونتون یه عصرونه برامون درست کن که زود راه بیوفتیم
من براشون آماده کردم ورسیدن وسفره پهن کردم، دخترم نشست کنارشون وباهاشو ن میخورد،، اینم بگم ماه رجب یا شعبان بودو من روزه گرفته بودم،، عمه ام چند بار گفت خودتم بیا بشین ومنم به هر بهانه ای میگفتم راحت باشید الان میام مثلا نگفتم روزه ام که معذب نباشن
خلاصه بعد یک ساعتی عمه ام آروم درگوش بابام یه چیزی گفت که بابام با شوهرم تماس گرفت وگفت اگه ناراحت نمیشی خانوم تو دختر تو باخودمون ببریم
هر چی گفتم نمیرم پدرم به اصرار منو باخودش برد
تو مسیر پدرم هی از دخترم میپرسید بابا چیزی نمیخوای برات بگیرم
دخترم هم،، از خدا خواسته هر چی میخواست میگفت،، بالاخره نزدیک اذان شد به پدرم گفتم میشه یه کنارنگه داری
پدرم ماشینو نگه داشت ومن فرشو انداختم وچای وسایل رو گذاشتم وسفره انداختم گفتم یکم بشینیم وبعد بریم
بنده خداها نشستن، تا اذان رو گفتن من یه خرما از تو ظرف برداشتم وصلوات فرستادم گذاشتم دهنم، که پدرم گفت تو روزه بودی،، گفتم آره
که دیدم پدرم وعمم زدن زیر خنده
من با تعجب نگاه کردم، عمه ام گفت خوب اینو زودتر میگفتی
گفتم چرا،، پدرم گفت چون شما خونه سازی دارین،، بعد تو خونتون سر سفره چیزی نخوردی عمت گفت فکر کنم دستشون تنگه فقط اندازه ما غذا دارن که خودش نمیخوره
بعد پیشنهاد داد تورو باخودمون بیاریم یکم بهت برسیم
واینطوری شد که خونه هر فامیلی رفتیم اینو براشون تعریف کردن وخاطره جالبی برای هممون شد
البته پدرم خیلی خیلی مهربون بود وهمه جوره هوای بچه هاشو داشت
افسوس که پنج ساله از بین ما رفته 🍂
#سوتی_های_زنونه
@zaanone
@zaanone