18.04.202501:11
کلماتی در من وجود دارد
که نمیتوانم به زبان بیاورم
شاید روزی آن ها را برایت رقصیدم ..
که نمیتوانم به زبان بیاورم
شاید روزی آن ها را برایت رقصیدم ..
17.04.202511:31
15.04.202514:36
12.04.202523:14
اگر من درد هایم را به زیر خاک دفن کنم،
آنها را کُشته ام یا کاشته ام؟
آنها را کُشته ام یا کاشته ام؟
11.04.202521:45
10.04.202508:23
-وقتی یه روند سخت رو طی کنی،یه روند نرمال که برای بقیه سخته،برای تو راحت تره
و اینجاست که میگن،درد ادمو میبره بالاتر
تنها پوینتش میتونه همین باشه
که توی سیاهی بزارتت..
و 'خاکستری' برات رنگ قشنگی بشه
در صورتی که بقیه خاکستری رو زیادی تیره میبینن!
و اینجاست که میگن،درد ادمو میبره بالاتر
تنها پوینتش میتونه همین باشه
که توی سیاهی بزارتت..
و 'خاکستری' برات رنگ قشنگی بشه
در صورتی که بقیه خاکستری رو زیادی تیره میبینن!
17.04.202520:48
در نقاشی هایم
آنجا که تاریکیست
به دنبال تو میگردم
و آنجا که روشنیست
تو را از دست داده ام.
خاکستری ها را دوست دارم
-خاکستری ها
آنجا که تاریکیست
به دنبال تو میگردم
و آنجا که روشنیست
تو را از دست داده ام.
خاکستری ها را دوست دارم
-خاکستری ها


14.04.202520:54
12.04.202521:06
11.04.202521:40
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_مثل پالت رنگ میمونه...احساسات رنگ سفیدی رو به همراه دارند ..کنار این رنگ هزاران رنگ متفاوتِ دیگه وجود داره که هر لحظه با به هم برخورد کردن..رنگ جدیدی رو نشون میدن ، همشون به نحوهای خاص هستند ، یک ترکیب بندی متفاوت و گاهی عجیب...ولی هیچوقت..غیر واقعی یا دروغین نیستند ، همه اون رنگ ها واقعی و تازهان ، درست مثل احساسات...احساسات با به هم برخورد کردن ، حس جدیدو تازهای رو آشکار میکنند ، با برخورد کردن حس اضطراب و ترس...عصبانیت!! با برخورد حس عصبانیت و دلتنگی حس کلافهگی...با برخورد حس دلتنگی و افسردگی حس ساُدِید...و با برخورد حس دلتنگی و محبت حس عشق...
_مثل پالت رنگ میمونه...احساسات رنگ سفیدی رو به همراه دارند ..کنار این رنگ هزاران رنگ متفاوتِ دیگه وجود داره که هر لحظه با به هم برخورد کردن..رنگ جدیدی رو نشون میدن ، همشون به نحوهای خاص هستند ، یک ترکیب بندی متفاوت و گاهی عجیب...ولی هیچوقت..غیر واقعی یا دروغین نیستند ، همه اون رنگ ها واقعی و تازهان ، درست مثل احساسات...احساسات با به هم برخورد کردن ، حس جدیدو تازهای رو آشکار میکنند ، با برخورد کردن حس اضطراب و ترس...عصبانیت!! با برخورد حس عصبانیت و دلتنگی حس کلافهگی...با برخورد حس دلتنگی و افسردگی حس ساُدِید...و با برخورد حس دلتنگی و محبت حس عشق...


09.04.202518:27


17.04.202511:38
16.04.202509:30
14.04.202520:43
ما در همهچیز آزادیم، جز در احساساتمان.
12.04.202517:42
آره عزیزم
تو گُلبهی میخندی
گاهی هم آبی.
تو گُلبهی میخندی
گاهی هم آبی.
10.04.202522:56
08.04.202511:15
17.04.202511:31
summer memory_
15.04.202522:51
همچون سیگار میان انگشتانت باقی مانده ام
نه دودم می کنی و نه خاموش.
آیا فراموش کرده ای که
در حال ســوختـنـم؟!
نه دودم می کنی و نه خاموش.
آیا فراموش کرده ای که
در حال ســوختـنـم؟!
14.04.202519:53
دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگدکوبش کن، لگدکوبش کن
بگذار ساعتی سربسته بماند
مستت میکند اندوه.
-شمس لنگرودی
خوشه انگور سیاه است
لگدکوبش کن، لگدکوبش کن
بگذار ساعتی سربسته بماند
مستت میکند اندوه.
-شمس لنگرودی


12.04.202517:11
10.04.202522:48
06.04.202520:02
به یاد داشتم. روزی را که گفتم! من جسمی خآکستری دارم اِی عَهَد. شبی در بستر بودم و تصمیم بر فروختنش کردم. زیرا هر روز بیرنگ تر میشد، چنین خاکستری..
در مکانی برای فروختن پا نهادم، شخصی که نمیشناختمش گفت: من جسم تورا نمیخرم، روحت را خواستارم. در مقابل حالهای از جنس قدرت به تو میدهَم که جسمت مستدام باقیماند.
از ناآگاهی فروختم، روحمرا!
حس قدرت آن حاله مستم میکرد و دردی نداشتم، از جسمم محافظت میشد، چه بهتر از این؟
زمانی گذر کرد و متوجهشدم. این جسم خاکستری خود را آرام میکرد که حالهِیی آبی از آن محافظت میکرد. حالهای که آشنا تر از آشِنایان بود.
حال چه گمراهت کرده که گمان میکنی آن حاله خاکستری بیش از جسمت شده. گمان میکنی غمی که آوارهِ شهر به شهر شده بود به آن قدرت رسیده و خاکسترش کرده؟
گمان میکنی؛ آن بیمِهری که مُهرهی تمامِ شطرنجها شده بود، آبیات را خاکستری کرده؟
چهبسا باز آن انتظار از سر کرده. که جوانی بیآید و تمامِ خاکسترهارا پس زند و دنیآیِ آبی رنگت را یادآورت کند. چهبسا باز آن انتظارِ بیرحم از سر کرده.. چهبسا.
در مکانی برای فروختن پا نهادم، شخصی که نمیشناختمش گفت: من جسم تورا نمیخرم، روحت را خواستارم. در مقابل حالهای از جنس قدرت به تو میدهَم که جسمت مستدام باقیماند.
از ناآگاهی فروختم، روحمرا!
حس قدرت آن حاله مستم میکرد و دردی نداشتم، از جسمم محافظت میشد، چه بهتر از این؟
زمانی گذر کرد و متوجهشدم. این جسم خاکستری خود را آرام میکرد که حالهِیی آبی از آن محافظت میکرد. حالهای که آشنا تر از آشِنایان بود.
حال چه گمراهت کرده که گمان میکنی آن حاله خاکستری بیش از جسمت شده. گمان میکنی غمی که آوارهِ شهر به شهر شده بود به آن قدرت رسیده و خاکسترش کرده؟
گمان میکنی؛ آن بیمِهری که مُهرهی تمامِ شطرنجها شده بود، آبیات را خاکستری کرده؟
چهبسا باز آن انتظار از سر کرده. که جوانی بیآید و تمامِ خاکسترهارا پس زند و دنیآیِ آبی رنگت را یادآورت کند. چهبسا باز آن انتظارِ بیرحم از سر کرده.. چهبسا.
Паказана 1 - 24 з 31
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.