Пераслаў з:
صاحبِخانهیغمزده

26.04.202515:40
سوار اسنپ شدم، «گلیخ» پلی شد. راننده پرسید: با موزیک مشکلی ندارین خانم؟ گفتم نه آهنگ مورد علاقمه.
تعجب کرد! گفت واقعا؟!
یه لبخند زدم و زیر لب خوندم…
«تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم»
تعجب کرد! گفت واقعا؟!
یه لبخند زدم و زیر لب خوندم…
«تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم»
Пераслаў з:
مَزیدِ بَر عِلَّت

14.04.202515:56
شیفتهی آدمهایی هستم که میتونم بدون هیچ استرس و فشاری کنارشون سکوت کنم و حرفی نزنم.
10.04.202518:27
میتونم ساعتها بشینم و برای چندسال آینده، چندین شیشه آبغوره بگیرم
Пераслаў з:
مَزیدِ بَر عِلَّت

10.04.202515:08
این بدن به اندازه کافی فرسوده شده، دلم زندگی تو یه بدن جدید رو میخواد.
10.04.202506:45
قلب من اونجاست، تو تنها نیستی…


07.04.202519:57
اون ناکافی بودنه......
21.04.202517:51
از این به بعد، چالشها همینجا برگزار میشه و بعدش اینجا بایگانی میشه🌱
12.04.202520:31
برای زندگی کردن زیادی پیرم.
10.04.202518:04
باگ خوردن زندگیم با باگ خوردن چنل رابطه تنگاتنگی داره
10.04.202514:47
با رفتارمون زخم میزنیم، و امیدواریم با کلماتمون ترمیم کنیم. چه هیولای پارهوقتی هستی انسان...
-حمید سلیمی
-حمید سلیمی
10.04.202506:45
Пераслаў з:
«قلمگاه»

07.04.202518:46
شبت بخیر
شبت بخیر خورشید خانوم، ماه آسمون؛ سرو قشنگ
شب بخیر صنوبر غمگین که منو یادت رفته
شبت بخیر جان جهان
آروم بخواب…🖤
شبت بخیر خورشید خانوم، ماه آسمون؛ سرو قشنگ
شب بخیر صنوبر غمگین که منو یادت رفته
شبت بخیر جان جهان
آروم بخواب…🖤
19.04.202520:41
+یه متن بفرستم برام ادیت میکنی؟
-من همیشه متنام رو میفرستم تو ادیت کنی…
-من همیشه متنام رو میفرستم تو ادیت کنی…
10.04.202520:08
تاریکی به کام🖤
Пераслаў з:
Inspiration

10.04.202517:40
وقتایی که تو فضای مجازی زیاد فعالم دراصل حالم توی دنیای واقعی زیاد خوب نیست.
10.04.202512:31
باید به ما ایرانیا اسکاری چیزی برای زنده موندنمون بدن.
چون دووم آوردن زیر این همه فشار یه پوست کلفت میخواد!
چون دووم آوردن زیر این همه فشار یه پوست کلفت میخواد!
10.04.202501:35
انسانهای عجیبی هستیم، تا زمانیکه طعم از دست دادن را نچشیم؛ از بودنها لذت نمیبریم…
07.04.202518:15
میگفت؛ هیچ اتفاقی، اتفاقی رخ نمیده.
درست میگفت!
حتی پشت بیمنطقترین اتفاقات هم دلیلی وجود داره.
درست میگفت!
حتی پشت بیمنطقترین اتفاقات هم دلیلی وجود داره.
19.04.202519:41
Пераслаў з:
"ܣܩܥܩܢ

10.04.202519:40
اینکه هر روز صبح از تختخواب بیرون بیای تا هربار و هربار با همون چیزای همیشگی روبرو بشی، واقعا شجاعت بزرگی میطلبه.
-چارلز بوكوفسکی.
10.04.202515:32
جوهر خودکار، خون منه که این چندسال کردمش تو شیشه.
10.04.202508:54
همیشه پشت سر افرادی که ترکمان کردهاند، بد میگوییم…
شد یکبار برایشان آرزوی موفقیت و شادی کنیم؟
شد یکبار برایشان آرزوی موفقیت و شادی کنیم؟
09.04.202518:01
کاش میشد افکارم را به عمیقترین درهٔ بیخیالی پرت کنم. بیپروا تر از پروازِ پروانه، سبکتر از بالِ پرستو و آرامتر از نبضِ قلبهای شکسته، فرار کنم.
اینجا بهار آمده اما هنوز سرد است؛ شاید بخاطرِ قلبهای یخزدهایست که روزی گرمترین و عمیقترین احساساتشان برای آدمهای اشتباه رفتند.
اینجا آخرین تکهٔ امید، جولان میدهد تا دوباره روشن شود؛ بیچاره نمیداند که صاحبش دیربازیست حتی خودش را هم فراموش کرده.
شاید زندگی همین است... همین لحظاتی که ناگهان از خود بی خود میشوی و سرِ مادری داد میزنی که آخرین امیدش به زندگی هستی.
یا مثلاً همین گریههای پنهانی میانِ کارهای روزمره... کسی چه میداند؟!
ما هزاران بار بینِ اشکهایمان شکافته شدهایم اما هربار، از باریکترین کورسوی امیدی که به قلبمان میتابید، قد کشیدیم و طوری لبخند زدیم که گویی هرگز آرزویِ مرگ نکردهایم.
یکی را میخواهی به آغوش بکشی، نیست.
یکی میخواهد تورا به آغوش بکشد، تو نمیخواهی.
فکرِ گذشته و آدمهای رفته عذابت میدهد، از فکرِ آینده شبها خوابت نمیبرد و اکنون هم بیشازحد خستهای... اتاقت را تاریک نگه میداری و به هیچ نوری اجازهٔ عبور از پردهٔ نازکِ اتاقت را نمیدهی.
ما نسلِ پایانهاییم... پایانِ روزهای قشنگِ ایران. پایانِ آسمانِ آبیِ تهران. پایانِ آدمهایی که برای هم غزل مینویسند. پایانِ تعهد و وفاداری به کسانی که از عمقِ جان دوستمان دارند. پایانِ روزهایی که با امید شروع میشدند. پایانِ دوستیهایی که در پیچوخمِ زندگی گسسته شدند.
عزیزِ من!
اشکهایت را میبینم و میدانم فراموش شدهای..
اینبار هم از این نبرد بیرون میآییم.
اگر هم نشد، لااقل تلاشمان را کردهایم تا قبل از مرگ، حتی لحظهای را زنده باشیم.
و در آخر، خنده همانقدر به لبهایت میآید که اشک به چشمانِ خون دیدهات.
لبخندت ماندگار تو ای دوستداشتنیترینی که هرگز دوستداشته نشد!
«به امیدِ روزی که دوباره بخندیم... اما از تهِ دل»
-مونا نوشت؛
#خودنگار
اینجا بهار آمده اما هنوز سرد است؛ شاید بخاطرِ قلبهای یخزدهایست که روزی گرمترین و عمیقترین احساساتشان برای آدمهای اشتباه رفتند.
اینجا آخرین تکهٔ امید، جولان میدهد تا دوباره روشن شود؛ بیچاره نمیداند که صاحبش دیربازیست حتی خودش را هم فراموش کرده.
شاید زندگی همین است... همین لحظاتی که ناگهان از خود بی خود میشوی و سرِ مادری داد میزنی که آخرین امیدش به زندگی هستی.
یا مثلاً همین گریههای پنهانی میانِ کارهای روزمره... کسی چه میداند؟!
ما هزاران بار بینِ اشکهایمان شکافته شدهایم اما هربار، از باریکترین کورسوی امیدی که به قلبمان میتابید، قد کشیدیم و طوری لبخند زدیم که گویی هرگز آرزویِ مرگ نکردهایم.
یکی را میخواهی به آغوش بکشی، نیست.
یکی میخواهد تورا به آغوش بکشد، تو نمیخواهی.
فکرِ گذشته و آدمهای رفته عذابت میدهد، از فکرِ آینده شبها خوابت نمیبرد و اکنون هم بیشازحد خستهای... اتاقت را تاریک نگه میداری و به هیچ نوری اجازهٔ عبور از پردهٔ نازکِ اتاقت را نمیدهی.
ما نسلِ پایانهاییم... پایانِ روزهای قشنگِ ایران. پایانِ آسمانِ آبیِ تهران. پایانِ آدمهایی که برای هم غزل مینویسند. پایانِ تعهد و وفاداری به کسانی که از عمقِ جان دوستمان دارند. پایانِ روزهایی که با امید شروع میشدند. پایانِ دوستیهایی که در پیچوخمِ زندگی گسسته شدند.
عزیزِ من!
اشکهایت را میبینم و میدانم فراموش شدهای..
اینبار هم از این نبرد بیرون میآییم.
اگر هم نشد، لااقل تلاشمان را کردهایم تا قبل از مرگ، حتی لحظهای را زنده باشیم.
و در آخر، خنده همانقدر به لبهایت میآید که اشک به چشمانِ خون دیدهات.
لبخندت ماندگار تو ای دوستداشتنیترینی که هرگز دوستداشته نشد!
«به امیدِ روزی که دوباره بخندیم... اما از تهِ دل»
-مونا نوشت؛
#خودنگار
07.04.202516:10
از خستگیهایم برایت مینویسم، از خستگیهایی که روزمرگیهایی به نام «مردگی» عامل اصلی آنهاست…
Паказана 1 - 24 з 109
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.