21.04.202506:04
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است...
که خلق از وجودش در آسایش است...
06.03.202511:12
دقیقا همین الان داشتم فکر میکردم هورا بهار یا ای وای من تابستون؟! :))
04.03.202509:16
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازهی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم!؟
سهراب سپهری
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازهی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم!؟
سهراب سپهری
17.04.202505:04
رویا به مانند بیماریست خفته،
که پزشکان دوای دردش را بیداری و همت میدانند.
دوایی که اگر به موقع فراهم نشود؛
سبب خواب ابدی رویا میشود.
رویایی که در خواب است؛
به وقت بیداری،
حقیقتی است که دیگر به خواب نمیرود.
اما اگر آخرین رویا نیز به خواب مرگ خود را ببازد،
تو نیز خواهی مرد...
اگرچه نفس بکشی، راه بروی و نام زنده بر تو باشد.
آدمی بیرویا،
سایهایست بر زمین،
که دیر یا زود،
فراموش میشود.
اما تو،
با رویایت چون نقشی حکشده
بر دیوار جهان خواهی ماند.
رویای تو، همان شعریست
که با آن شناخته میشوی؛
حتی اگر دیگر نباشی.
و من؟
من هم روزی، آخرین رویا را بیدار کردم،
همان روز، زندگی آغاز شد.
که پزشکان دوای دردش را بیداری و همت میدانند.
دوایی که اگر به موقع فراهم نشود؛
سبب خواب ابدی رویا میشود.
رویایی که در خواب است؛
به وقت بیداری،
حقیقتی است که دیگر به خواب نمیرود.
اما اگر آخرین رویا نیز به خواب مرگ خود را ببازد،
تو نیز خواهی مرد...
اگرچه نفس بکشی، راه بروی و نام زنده بر تو باشد.
آدمی بیرویا،
سایهایست بر زمین،
که دیر یا زود،
فراموش میشود.
اما تو،
با رویایت چون نقشی حکشده
بر دیوار جهان خواهی ماند.
رویای تو، همان شعریست
که با آن شناخته میشوی؛
حتی اگر دیگر نباشی.
و من؟
من هم روزی، آخرین رویا را بیدار کردم،
همان روز، زندگی آغاز شد.
03.03.202515:57
امروز تو بیمارستان کنار یه خانمی نشسته بودم. داشت میپرسید فلان دکتر چطوره و این حرفها؛ که همسرش اومد. شروع کرد به حرف و بهتر بگم بحث در مورد هزینههای بیمارستان.
حرفهای قشنگی نبود. خجالت کشیدن خانم رو احساس میکردم. سعی کردم طوری نشون بدم که حواسم نیست و سرگرم تلفنم.
اما دروغ چرا؟! بالاخره میشنیدم و غصه میخوردم.
و دوباره به این جمله رسیدم که:
مرد را در بیماری زن؛ و زن را در تنگدستی مرد بشناسید.
حرفهای قشنگی نبود. خجالت کشیدن خانم رو احساس میکردم. سعی کردم طوری نشون بدم که حواسم نیست و سرگرم تلفنم.
اما دروغ چرا؟! بالاخره میشنیدم و غصه میخوردم.
و دوباره به این جمله رسیدم که:
مرد را در بیماری زن؛ و زن را در تنگدستی مرد بشناسید.
01.03.202509:50
کاغذ را برای چندمین بار مچاله کردم. مثل وقتیکه توی فیلمها اعصابشان خورد است، حرصشان را با مچاله کردن و پرت کردن گلوله کاغذ خالی میکنند.
البته همین که ادا و باکلاسی خونم بالا آمد دوباره آن را باز کردم چون کاغذ گران است. نوشتههای قبلی را خط زدم و از اول نوشتم.
انشا را نمیگویم ها! حساب کتاب روزهای باقی مانده این زندان تمامی ناپذیر و چوب خط کشیدن و کمی هم تمرین امضا و نسخه نویسی.
چند ورق استامینوفن نوشتم. کاش میدانستم برای اعصاب خورد و مغز از کار افتادهام چه بنویسم؟!یکی نیست بگوید پسر جان! مگر اعصابی هم مانده؟!
نگاهی به کاغذ انداختم. خودمانیم این معلمهای ادبیات هم چه چیزها از آدم میخواهند. انشای خلاقانه درمورد برنامههای اجتماعی. هرچقدر شاعرانه و خلاقانه بنویسی شک ندارم موقع خواندش سر کلاس شبیه مجری اخبار شبکه چهار میشوی.
با استیصال نگاهی به ساعت کردم. چیزی به انتهای شب و آغاز الکلاسیکو نمانده بود. باید خودم را خلاص میکردم. از تنبلی نه از زندگی.
اما با چه شروع کنم؟ سلام کنم؟ به نام خدا بگویم؟ به ناچار شروع به نوشتن کردم. هر کلمهای که از اول دبستان به گوشم خورده بود کنار هم گذاشتم و نوشتم:
راستش را بخواهید شبکههای اجتماعی شباهت خیلی زیادی به خانواده من دارند. مثلا اینستاگرام من را یاد زنعمو مرجان میاندازد. هر موقع زن عمو را میبینم انگار صفحه اکسپلور (فارسیاش را نمیدانم چون هنوز دست فرهنگستان زبان و ادب به آن نرسیده) را باز کردهام. بلانسبتِ بز زنگوله پا هر چه طلا و نقره و آویختنی دارد به خودش میآویزد. هرچه کیف و کفش برند دارد با خودش میآورد. هرچه عکس در گالری دارد نشانمان میدهد. و خلاصه تمام تلاشش را میکند تا هر چه در زندگی دارد به دست بگیرد و تا آرنج در چشم ما فرو کند.
واتسپ هم مثل شوهر عمهام آقا سیروس است. آلو در دهانش خیس نمیخورد اما سعی میکند آدم مرموز و جذابی به نظر بیاید. نسخه آپدیت نشده زن عموست. فخر فروشی میکند اما با چیزهایی که فخر فروختن ندارند. هر از گاهی با چند پیام بهداشتی تغذیهای به بحث تنوع میدهد؛ که اغلب جنبه علمی ندارد و فقط میگوید که گفته باشد.
لینکیدن مثل زندایی ثریاست. هرجا مینشیند رزومه پسرش را مثل سفره پهن میکند. البته کاش رزومه روزبه مثل آدم حسابیهای لینکدین بود.
تلگرام هم خاله مریم است. رازدار، بروز و دوست داشتنی. یک تار موی تلگرام و خاله مریم میارزد به تمام شبکههای اجتماعی و تیر و طایفهمان.
روبیکا نسخه کپی و کم طرفدار تلگرام، یعنی عمه فخریست. باید همه چیز را از فیلتر یا همان عینک ته استکانیاش عبور دهد و زیر نظر بگیرد. از رنگ جواب هایمان گرفته تا شهریه مدرسه من و خواهرم نرگس.
بله هم دایی نوید است. هر که هرچه گفت، دایی بله میگوید. حالا زندایی ثریا باشد یا خاله مریم یا مادربزرگ. کلا خودش را قاطی دعوای خانم ها نمیکند. می گوید:
در هر صورت من که بازندهام بنشینم، نان و ماستم را بخورم.
از بحث دور نشویم، داشتم میگفتم. بابا یوتیوب است. هر سوالی بپرسی جوابش را میداند. اما حیف که گاهی آنقدر سوال میپرسد که با خودم میگویم کاش چیزی نمیپرسیدم. مامان هم پینترست است مثل خودش بیحاشیه. تازه به خانهمان هم رنگ و زندگی میبخشد.
بله دوستان من! دیدید که در دنیای واقعی آدمها با ویژگیهای خاص خودشان زندگی میکنند. در دنیای مجازی هم این ویژگیها در هر شبکه اجتماعی به شکلی متفاوت به نمایش درمیآیند. اما شاید در هر دو دنیا ما هنوز در جستجوی همان آرامشی هستیم که در روزهای سادهتر زندگی داشتیم...
این بود انشای من.
انشا را یواشکی مثل نوزاد تازه به دنیا آمده بین هزار کتاب و برگه کردم تا خدای ناکرده کسی آن را نبیند و نصفه شبی آواره خیابان نشوم. چون اگر کسی از خانواده پدر و یا مادر آن را میخواند حتما از ارث نداشتهمان محروم و از گرمای وجود خانواده -که گاهی از شدت آن کهیر میزدم- بی نصیب میشدم.
البته همین که ادا و باکلاسی خونم بالا آمد دوباره آن را باز کردم چون کاغذ گران است. نوشتههای قبلی را خط زدم و از اول نوشتم.
انشا را نمیگویم ها! حساب کتاب روزهای باقی مانده این زندان تمامی ناپذیر و چوب خط کشیدن و کمی هم تمرین امضا و نسخه نویسی.
چند ورق استامینوفن نوشتم. کاش میدانستم برای اعصاب خورد و مغز از کار افتادهام چه بنویسم؟!یکی نیست بگوید پسر جان! مگر اعصابی هم مانده؟!
نگاهی به کاغذ انداختم. خودمانیم این معلمهای ادبیات هم چه چیزها از آدم میخواهند. انشای خلاقانه درمورد برنامههای اجتماعی. هرچقدر شاعرانه و خلاقانه بنویسی شک ندارم موقع خواندش سر کلاس شبیه مجری اخبار شبکه چهار میشوی.
با استیصال نگاهی به ساعت کردم. چیزی به انتهای شب و آغاز الکلاسیکو نمانده بود. باید خودم را خلاص میکردم. از تنبلی نه از زندگی.
اما با چه شروع کنم؟ سلام کنم؟ به نام خدا بگویم؟ به ناچار شروع به نوشتن کردم. هر کلمهای که از اول دبستان به گوشم خورده بود کنار هم گذاشتم و نوشتم:
راستش را بخواهید شبکههای اجتماعی شباهت خیلی زیادی به خانواده من دارند. مثلا اینستاگرام من را یاد زنعمو مرجان میاندازد. هر موقع زن عمو را میبینم انگار صفحه اکسپلور (فارسیاش را نمیدانم چون هنوز دست فرهنگستان زبان و ادب به آن نرسیده) را باز کردهام. بلانسبتِ بز زنگوله پا هر چه طلا و نقره و آویختنی دارد به خودش میآویزد. هرچه کیف و کفش برند دارد با خودش میآورد. هرچه عکس در گالری دارد نشانمان میدهد. و خلاصه تمام تلاشش را میکند تا هر چه در زندگی دارد به دست بگیرد و تا آرنج در چشم ما فرو کند.
واتسپ هم مثل شوهر عمهام آقا سیروس است. آلو در دهانش خیس نمیخورد اما سعی میکند آدم مرموز و جذابی به نظر بیاید. نسخه آپدیت نشده زن عموست. فخر فروشی میکند اما با چیزهایی که فخر فروختن ندارند. هر از گاهی با چند پیام بهداشتی تغذیهای به بحث تنوع میدهد؛ که اغلب جنبه علمی ندارد و فقط میگوید که گفته باشد.
لینکیدن مثل زندایی ثریاست. هرجا مینشیند رزومه پسرش را مثل سفره پهن میکند. البته کاش رزومه روزبه مثل آدم حسابیهای لینکدین بود.
تلگرام هم خاله مریم است. رازدار، بروز و دوست داشتنی. یک تار موی تلگرام و خاله مریم میارزد به تمام شبکههای اجتماعی و تیر و طایفهمان.
روبیکا نسخه کپی و کم طرفدار تلگرام، یعنی عمه فخریست. باید همه چیز را از فیلتر یا همان عینک ته استکانیاش عبور دهد و زیر نظر بگیرد. از رنگ جواب هایمان گرفته تا شهریه مدرسه من و خواهرم نرگس.
بله هم دایی نوید است. هر که هرچه گفت، دایی بله میگوید. حالا زندایی ثریا باشد یا خاله مریم یا مادربزرگ. کلا خودش را قاطی دعوای خانم ها نمیکند. می گوید:
در هر صورت من که بازندهام بنشینم، نان و ماستم را بخورم.
از بحث دور نشویم، داشتم میگفتم. بابا یوتیوب است. هر سوالی بپرسی جوابش را میداند. اما حیف که گاهی آنقدر سوال میپرسد که با خودم میگویم کاش چیزی نمیپرسیدم. مامان هم پینترست است مثل خودش بیحاشیه. تازه به خانهمان هم رنگ و زندگی میبخشد.
بله دوستان من! دیدید که در دنیای واقعی آدمها با ویژگیهای خاص خودشان زندگی میکنند. در دنیای مجازی هم این ویژگیها در هر شبکه اجتماعی به شکلی متفاوت به نمایش درمیآیند. اما شاید در هر دو دنیا ما هنوز در جستجوی همان آرامشی هستیم که در روزهای سادهتر زندگی داشتیم...
این بود انشای من.
انشا را یواشکی مثل نوزاد تازه به دنیا آمده بین هزار کتاب و برگه کردم تا خدای ناکرده کسی آن را نبیند و نصفه شبی آواره خیابان نشوم. چون اگر کسی از خانواده پدر و یا مادر آن را میخواند حتما از ارث نداشتهمان محروم و از گرمای وجود خانواده -که گاهی از شدت آن کهیر میزدم- بی نصیب میشدم.
Пераслаў з:
انجمن نویسندگان خیالپرداز

26.03.202520:03
زندگی همین لحظهست، همین الان!
نه دیروز، نه فردا.
بخند، نفس بکش، حس کن.
اگه منتظری، داری از دستش میدی.
همین الان زندگی کن...
نه دیروز، نه فردا.
بخند، نفس بکش، حس کن.
اگه منتظری، داری از دستش میدی.
همین الان زندگی کن...
Пераслаў з:
نوشتههاییکشِلبی.

06.03.202511:10
گاهی وقتها ما اونقدر سخت به آدمها فکر میکنیم، که چیزهایی رو در اون میبینیم که اصلاً وجود ندارن.
02.03.202514:34
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجلل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگ.ن باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نههمراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجلل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگ.ن باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نههمراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری


06.03.202516:31
یادتونه اخر داستان پینوکیو، فرشته اون رو تبدیل به پسر واقعی کرد؟!
خواستم بگم کاش فرشته اینجا بود و هوش مصنوعی رو برای من تبدیل به آدمیزاد میکرد.
خواستم بگم کاش فرشته اینجا بود و هوش مصنوعی رو برای من تبدیل به آدمیزاد میکرد.
05.03.202512:22
•گوش به قفل، چشم به افق
همسایه خوب داشتن نعمت بزرگیه. اگه دارید خدارو هزار بار شکر کنید. درکنارش دعا کنید که به من صبر بده و دستم به خونی آلوده نشه.
قبلا همسایهای داشتیم که خدا قسمت گرگ بیابون نکنه. از هفت روز هفته، ده روزش رو با شوهرش دعوا میکرد و فحش میداد. فحشهایی که ابلیس تو دفترچهاش برای روز مبادا یادداشت میکرد. یه پسرم داشتن که برای مسابقات اسبسواری ثبتنامش کرده بودن. البته نه به عنوان سوارکار.
ما لحظهشماری میکردیم که این خانواده از ساختمون برن. روزی که اثاث میبردن انقدر ذوقزده بودم که چشم در حلقهام اشک میزد.
اوصاف رو خوندید؟! حالا تصور کنید همسایه جدید چیه؟! که دلم برای قبلی تنگ شده.
ایشون به محض اومدنش در ورودی واحدش رو تغییر داد. دری گذاشته که به از دژ نباشه، رستم با اون هیبتش نمیتونه در رو هل بده. یعنی هر دزدی وارد ساختمون بشه با دیدنش میگه، طرف حتما گنج قارون داره که همچین دری گذاشته. شاید خودشون دوستش دارن، چون حس میکنن وارد قلعه شدن.
این در جدید حدودا شش تا قفل داره. با هر ورود خروج دوازده بار صدای باز و بسته شدنش میاد. صداش دقیقا مثل شلیک با تفنگ ژ۳ است. به اندازهای آزاردهنده، که یورتمه رفتن پسر همسایه قبلی در مقابلش برام لالاییه. گاهی به سرم میزنه برم تک تک سوارخهای قفل در رو با چسب پر کنم.
قبلا اشاره کرده بودم که با صندلی هاشون خط ترمز میندازن. اما بزارید از هنر آشپزیشون بگم.
واقعا برام سواله چه سبزی رو با چه روغنی سرخ میکنن که انقدر بوش برام غریبه و سردرد آوره؟! به این فکر میکنم که اگر یه روزی مجبور بشم بوی غذاشون رو تحمل کنم، میتونم بهش عادت کنم یا نه.
حتی همین الان خانوم همسایه دوباره نشسته پشت تیربار و داره دوازده تیر به سمت اعصاب من نشونه میگیره.
شاید روزی بیاد که به این همه صدا و بوی عجیب عادت کنم. شاید اینم از همون آزمونهای الهی باشه یا شاید هم فقط بهانهای که داستانهای رنگارنگتری برای تعریف کردن پیدا کنم.
همسایه خوب داشتن نعمت بزرگیه. اگه دارید خدارو هزار بار شکر کنید. درکنارش دعا کنید که به من صبر بده و دستم به خونی آلوده نشه.
قبلا همسایهای داشتیم که خدا قسمت گرگ بیابون نکنه. از هفت روز هفته، ده روزش رو با شوهرش دعوا میکرد و فحش میداد. فحشهایی که ابلیس تو دفترچهاش برای روز مبادا یادداشت میکرد. یه پسرم داشتن که برای مسابقات اسبسواری ثبتنامش کرده بودن. البته نه به عنوان سوارکار.
ما لحظهشماری میکردیم که این خانواده از ساختمون برن. روزی که اثاث میبردن انقدر ذوقزده بودم که چشم در حلقهام اشک میزد.
اوصاف رو خوندید؟! حالا تصور کنید همسایه جدید چیه؟! که دلم برای قبلی تنگ شده.
ایشون به محض اومدنش در ورودی واحدش رو تغییر داد. دری گذاشته که به از دژ نباشه، رستم با اون هیبتش نمیتونه در رو هل بده. یعنی هر دزدی وارد ساختمون بشه با دیدنش میگه، طرف حتما گنج قارون داره که همچین دری گذاشته. شاید خودشون دوستش دارن، چون حس میکنن وارد قلعه شدن.
این در جدید حدودا شش تا قفل داره. با هر ورود خروج دوازده بار صدای باز و بسته شدنش میاد. صداش دقیقا مثل شلیک با تفنگ ژ۳ است. به اندازهای آزاردهنده، که یورتمه رفتن پسر همسایه قبلی در مقابلش برام لالاییه. گاهی به سرم میزنه برم تک تک سوارخهای قفل در رو با چسب پر کنم.
قبلا اشاره کرده بودم که با صندلی هاشون خط ترمز میندازن. اما بزارید از هنر آشپزیشون بگم.
واقعا برام سواله چه سبزی رو با چه روغنی سرخ میکنن که انقدر بوش برام غریبه و سردرد آوره؟! به این فکر میکنم که اگر یه روزی مجبور بشم بوی غذاشون رو تحمل کنم، میتونم بهش عادت کنم یا نه.
حتی همین الان خانوم همسایه دوباره نشسته پشت تیربار و داره دوازده تیر به سمت اعصاب من نشونه میگیره.
شاید روزی بیاد که به این همه صدا و بوی عجیب عادت کنم. شاید اینم از همون آزمونهای الهی باشه یا شاید هم فقط بهانهای که داستانهای رنگارنگتری برای تعریف کردن پیدا کنم.
02.03.202508:13
لیلی تولدت مبارک🩷 امیدوارم سالیان سال با عشق و شادی زندگی کنی. دلت همیشه جوون و شاد، دختر سرزنده🫂
لیلی از چنل نویسای محبوبمه، انقدر دوستش دارم که قلم از نوشتن و زبان از بیانش قاصر است:)
علاقه زیاد من به زبان روسی جایی شروع شد که با چنل لیلی آشنا شدم.🫠
لیلی از چنل نویسای محبوبمه، انقدر دوستش دارم که قلم از نوشتن و زبان از بیانش قاصر است:)
علاقه زیاد من به زبان روسی جایی شروع شد که با چنل لیلی آشنا شدم.🫠
Паказана 1 - 14 з 14
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.