Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
الف‌نویس__ avatar

الف‌نویس__

چون الف با هر چه پیوندیم تنهاییم ما__

کلمه‌های گاه‌وبی‌گاه من
مشتاق ادبیات و اندیشه
خواندن و نوشتن
دانش‌آموختهٔ فلسفه و الهیات
کتاب‌بازِ دست به‌قلم

@E_Rouhollahi

Рэйтынг TGlist
0
0
ТыпПублічны
Вертыфікацыя
Не вертыфікаваны
Надзейнасць
Не надзейны
Размяшчэнне
МоваІншая
Дата стварэння каналаNov 04, 2023
Дадана ў TGlist
Mar 20, 2025
Прыкрепленая група

Апошнія публікацыі ў групе "الف‌نویس__"



♡︎♫︎

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند؟

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستم‌دیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند...



🕊
۵۵۵

پانصدوپنجاه‌وپنجم_

پرسید سریال پایتخت را دیده‌ام یا نه. اصلاً نمی‌دانستم پخش می‌شود! و حالا چه می‌خواهی بگویی؟
گفت دست به دامان معصوم شده‌اند که اشک بگیرند و باز هم که پول اصلاً مهم نیست و فدای سرمان که اینقدر فلک‌زده‌ایم با این کشور ثروتمند. گفتم خب چرا می‌نشینی و می‌بینی که بعد حرص بخوری؟ خودش هم نمی‌دانست.
خودش نسبت خودش را با خیلی چیزها نمی‌داند. به عدد نفوس خلایق راه هست برای تفریح و سرگرمی و خندیدن؛ راهِ دیگری را باید انتخاب کند یا اگر نشست و دید دلخوش باشد که هنوز ورِ ساده‌دلِ قلبش زنده است و زندگی هنوز آنقدرها هم سخت نشده.
اما نشستن و دیدن و بعد هم فاز غر و نقد برداشتن، راهی است که دیگر الآن و این روزها برای من قابل پذیرش نیست؛ این‌ها را بهش گفتم و خوشحالم که حتی نمی‌دانستم چنین سریالی وجود خارجی هم دارد :)))



بیست‌وهشتِ فروردینِ صفرچهار



دل، در گروِ چند هنر داشتم، این شد...
ای بی سپران! من که سپر داشتم این شد!

رودی که به سَد خورد، زِ اندوه ورم کرد...
یعنی عطشِ سیر و سفر داشتم این شد!

خاکسترِ گردوبُنِ پیری به چناری،
میگفت که بسیار ثمر داشتم این شد!

با خاکِ سیه، جمجمه ی خالیِ جمشید،
فرمود زِ افلاک خبر داشتم این شد!

نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست...
نالید که من بارِ شِکَر داشتم این شد!!*

حسین جنتی
••

*رسم‌الخط شاعر حفظ شده است.



🌙

بیست‌وهفتِ فروردینِ صفرچهار



جیب‌هایم را می‌گردند
سرم را می‌گردند
من اما
تمام سال ۶۷ را
در زانوی چپم پنهان کرده‌ام
و برای همین است که می‌لنگم!


بُرشی از شعر، گروس عبدالملکیان



🌙
۵۵۳

پانصدوپنجاه‌وسوم_

دکتر مردیهای عزیز در پایان کلماتی با عنوان نیمی اصول نیمی ادا گفته است:

البته آنچه‌ گفتم ابداً ناامیدی نیست. در شرایط بسیار بهتری نسبت به سال‌های اخیر قرار داریم. کسانی که عمری نقش ترساندن را بازی می‌کردند الان دارند دیالوگ‌های نقش ترسیده را تند تند و هول‌هولکی از بر می‌کنند. تا حدی که تراژدی را به کمدی بدل کرده‌اند. همین خوب است؛ خوب‌تر هم می‌شود.

دیدم چقدر با این چند خط موافقم و دلخوشیِ این روزهای من است :)))



🕊
۵۵۲

پانصدوپنجاه‌ودوم_

تلگرامم پُر است از خبر درگذشت‏‌ ماریو بارگاس‌ یوسا⁩.
یک کتاب دارد به اسم روزگار سخت که در اولویت‌های سوم و چهارمم بود برای خواندن. وقتی خبر سفر کردنش را می‌خواندم نمی‌دانم چرا ذهنم رفت به کتابش و امتداد یافت به نرسیدنِ به اولویت‌ها و کارهای روی زمین مانده و آرزوهای بر باد رفته... و زمان که ناگهان به‌سر می‌آید و باید از قطار زندگی پیاده شوم.
بد هم نیست البته؛ یک ایستایی و قرار واقعی و ابدی و یک خواب راحت احیاناً :)))

مرگ پایان کبوتر نیست...



🕊



سر صبحی این چند کلمه را می‌ذارم اینجا به یادگار برای سارا و صبای عزیزم و همهٔ دانش‌آموزانِ کوشا و مسئولیت‌پذیر که اگرچه خوب این سیستم و چرخه‌های معیوبش را می‌شناسن و بسیار تحت فشارن، اما برای هدف‌شون می‌جنگن.
به‌عنوان یک مادر متأسفم که باید در چنین فضایی با چنین آدم‌ها و سیاستگذارانی سر کنین عزیزانم.
قوانین هر روزه و هر لحظه و اختلافات حضرات یک طرف، تجارت کنکور و امتحان نهایی یک طرف، از همه بدتر انواع سهمیه‌ها و تقلب‌ها و صندلی‌فروشی‌ها طرف دیگر؛ اصلاً مگر یک نوجوان چقدر توان داره؟ اما شما هنوز ایستادین پای ارزش‌هاتون و هدف‌تون. و این همونقدر که دنیا دنیا برام ارزش داره، غصه‌اش هم منو می‌کشه.
خیلی شرمنده‌ام که کاری از دستم برنیومد، خیلی تلاش کردم، ولی نشد...
اونی که خواب این روزها رو برای ما و شما دیده بود، فکر همه جای ماجرا رو کرده بود... جز پیشرفت علم، و عصری که نقاب گذاشتن و ژست گرفتن دیگه اصلاً کار راحتی نیست. و البته نسل بالندهٔ شما رو تو عمیق‌ترین رویاهای بدمستی‌اش هم نمی‌دید.
شاید تونسته باشن زندگی ما رو، حقوق معنوی و مادی ما رو، عین کیک ببرن و بدن به این و اون که دو روز بیشتر بمونن، اما دیگه دست‌شون رو شده.
ایران هیچ وقت بروبچه‌های فهیم و مسئولیت‌پذیرش رو، بچه‌های خوش‌فکر و خلاقش رو، بچه‌های شجاع و عزیزش رو و این همه رنج رو فراموش نمی‌کنه.

به قول توران میرهادی عزیز:
«غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ»
عزیزانِ جانم!
شما تو همین مسیر هستین... دم‌تون گرم، خیلی خیلی خیلی عزیزین :*)))

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش‌دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقتِ فاتحه صبح یک دعا بکند؟





بیست‌وپنجِ فروردینِ صفرچهار
۵۵۱

پانصدوپنجاه‌ویکم_

محمدرضا شعبانعلی در هایلایت

موضوع مهمی را مطرح کرده و در حدود هشت پیام متنی و صوتی شرح مفیدی ضمیمه کرده است.

دوست داشتید یک سری بزنید و بخوانید و بشنوید :)))

با احترام
الف‌نویس__



🌱
۵۵۰

پانصدوپنجاهم_

در راه جآن پادکست جمع‌وجوری است که تا الآن شش قسمتش درآمده. برای من که در روز سه‌چهار ساعت مشغول رانندگی و ترافیک هستم، و بیشتر از آن درگیرِ کارخانگی، پادکست‌ها و کتاب‌های صوتی راه‌هایی هستند به رهایی و نجات.
و حالا جآن هم به فهرست بلند پادکست‌هایم اضافه شده. در قسمت سوم و قسمت ششم مهمان حامد کاتوزی هستیم؛ دربارهٔ خودکاوی و تروما. قرار امروزم گوش دادن به قسمت ششم و تروما بود، ولی برای بار سوم برگشتم به قسمت سوم و خودکاوی. حرف‌های مهمی زده حامد کاتوزی. از روایت سوم شخص و موفقیت و روان و تسخیر زندگی و ... . به‌غایت شنیدنی است.
امیدوارم اگر فرصتی فراهم آمد و شنیدید، به اندازهٔ من و بلکه بیشتر بهره ببرید :)))

خودشناسی ابتدا ویران کند
جان رها از دست این و آن کند

این و آن چون باز شد از پای جان
روح آنگه خدمت جانان کند



🕊

ببست‌وچهارِ فروردین صفرچهار



شاه‌نشین چشم من تکیه‌گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی‌تو مباد جای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پُر هوس شود خاک در سرای تو...


••

الملک لله

فی‌الحال، ای الٰهَ لا الٰهَ إلا هو!
اصفهان مُلک توست،
روی دست‌های دعای فرشتگانت نگهش‌دار!

•••

دلم از فکر تو روشن، به تو برمی‌گردم...♡︎




🕊
۵۴۸'

گل‌ها را بابا کاشته، به انضمام شمشاد و درخت مو و چند گونهٔ گیاهی دیگر.
عشاق زیادی از جلوی در خانه‌شان که رد می‌شوند، نگه‌می‌دارند و برای هم گل می‌چینند، یا هر وقت انگورهای مو برسد، انگورها را. تازه ماشین هم زیر سایهٔ درخت‌ها پارک می‌کنند! از شما چه پنهان، لجم درمی‌آمد و هنوز هم درمی‌آید :)))

یک‌بار به بابا گفتم «بهشون چیزی نمی‌گین؟ گُلا حیفن»، گفت:«نه! حیفِ چی؟ بذار کیف کنن». همین را به مامان هم گفتم و او هم چیزی گفت با معنایی در همین محدوده.
راستش کمی شرمنده شدم:
«با این پدر و مادر کریم، کِی اینقدر حسابگر شدی؟ کِی قراره یاد بگیری پس؟»



🕊
🤍
۵۴۹

نشر نوی عزیز♡︎

ترجمهٔ کتاب:

The Square and Tower:
Networks, Hierarchies and the Struggle for Global Power

𝑨𝒍𝒍𝒆𝒏 𝑳𝒂𝒏𝒆, 𝑼𝑲, 2017
.
این کتاب با واکنش‌های مثبت زیادی مواجه شده.
راستش اصلاً اهل تاریخ نیستم به این معنا که سیر خطی وقایع و آدم‌ها رو دنبال کنم، ولی تاریخ تحلیلی اونم با این موضوع و از فرگسن، باید خوندنی و جذاب باشه.
خوندنش احتمالاً چند ماهی زمان ببره، اما امیدوارم جزو نقاط پر رنگ و درخشان چهارصدوچهار باشه :)))



📚
۵۴۸

پانصدوچهل‌وهشتم_

مامان از گل‌های یاس باغچهٔ دم در، شاخه‌ای بنفش و شاخه‌ای سفید چیده بود و گذاشته بود توی شیشهٔ آبی کوچک، پشت پنجرهٔ آشپزخانه.
سحر که رسیدم بعد از گل شب‌بوی راهرو، اولین چیزی که چشمم را نواخت، همین زیبایی سفید و بنفش بود زیر نسیم ملایم و خنک صبحگاهی؛ و آن دخترک شاد و زیباپسندی که در عمق جان مامان به دنیا لبخند می‌زند، دخترکی خندان که روزگار هر چه کرد نتوانست خاموشش کند.
♡︎
♡︎
♡︎

بیست‌وسهٔ فروردینِ صفرچهار
۵۴۷

پانصد‌وچهل‌وهفتم_


نگاهش را از روی گنبد فیروزه‌ای برداشت و برگرداند طرفم: «بالاخره دل کندی و اومِدی!» گفتم «نباشم هم دلم اینجاست».
«دلی نمونده الهه! ما بی‌وطنیم، اینجاو اونجام نداره».
گفتم «فکر می‌کردم فقط خودم این حسو دارم...».
سکوت کرد...
بغضش را فروخورد: «دیدی کانادا را؟ برا هواپیما چی گفته؟»
هواپیما، هواپیما، هواپیما؛ همه جا با من است، در خواب، در بیداری... اما "چرا اینجا، چرا اینجا..."
ندیده بودم و نمی‌دانستم.
وسط اشک‌هاش سعی کرد بخندد «هنوز اَزِش عبور نکردیم، نه؟ یعنی می‌شه یه روز بیدار شیم بیبینیم هَمِه‌ش خواب بوده الهه؟»
چیزی نگفتم. گذاشتم اشک و آسمانِ تنگ غروب و گنبدها و پرواز پرنده‌ها دستِ دل‌مان را برساند به ضریحِ الله اکبر مؤذن‌زاده؛
به درهای گشودهٔ آسمان؛
به رنگِ خونِ پاشیده در خاکستری افق!

و غرق شدم در تصویر خیال‌انگیز روبه‌رویم...

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است




🕊
❤️‍🩹🤍💚
۵۴۶

پانصدوچهل‌وششم_


آن وقت‌ها تقریباً هیچ دوستی نداشتم. وضع درس و مشقم تعریفی نداشت و سینما تنها پناهگاهم بود. همیشه موقع چرت کوتاه بعد از ناهار پدر و مادرم، سراغ جیبشان می‌رفتم. وقتی توی جیب کت پدرم یا کیف مادرم دنبال پول می‌گشتم، دستم می‌لرزید. انگشتم که سکه‌ها را لمس می‌کرد حواسم بود فقط آن قدری بردارم که برای خرید بلیت لازم داشتم. نه حتی یک سکه بیشتر.
نمی‌دانم آن دله‌دزدی‌ها چه پیامدهایی در زندگی‌ام داشتند. از خودم می‌پرسم یعنی ممکن است بر گرایش ادبیام تأثیر گذاشته باشند. شاید نوشتنم یک جورهایی دنبالهٔ دزدی‌هایم باشد چون همان دله‌دزدی‌ها بودند که علاوه بر حس شرم و پشیمانی، نوعی میل به خودکاوی هم در من به وجود آوردند؛ میلی که باعث شد بعدها یک خروار کتاب بخوانم و خودم هم چند کتاب بنویسم. به خاطر همین از دله‌دزدی‌هایم پشیمان نیستم حتی فکر می‌کنم در کارگاه‌های ادبی باید دله‌دزدی هم یاد بدهند چون شورمندانه نوشتن در واقع یک جور دزدی است؛ کلمه‌هایی را که برای گفتن حرفت لازم داری از جیب زبان می‌دزدی، فقط همان کلمه‌ها را نه حتی یک کلمه بیشتر.
سال‌های زیادی گذشته اما من هنوز هم صبح خیلی زود، وقتی همه خوابند بیدار می‌شوم تا بنویسم. انگار نوشتن کاری نیست که بشود آشکارا و در روشنایی روز انجامش داد. انگار کاری یواشکی است من برای فرار از حس همیشگی خفقان، دنبال سکه‌های مناسب می‌گردم. اما دوستانم فقط
سحرخیزی‌ام را می‌بینند و نظم و انضباطم را تحسین می‌کنند.


از کتاب به زبان مادری گریه می‌کنیم، زندگی میان کلمه‌ها
فابیو مورابیتو
••
و این‌طوری است که من عاشق جُستارها هستم و زندگی میان کلمه‌ها :)))


Рэкорды

12.04.202523:59
43Падпісчыкаў
14.03.202523:59
0Індэкс цытавання
24.02.202507:34
129Ахоп 1 паста
26.03.202519:08
19Ахоп рэкламнага паста
26.03.202519:08
35.71%ER
21.03.202523:59
307.14%ERR

Развіццё

Падпісчыкаў
Індэкс цытавання
Ахоп 1 паста
Ахоп рэкламнага паста
ER
ERR
MAR '25MAR '25MAR '25APR '25APR '25APR '25

Папулярныя публікацыі الف‌نویس__

16.04.202517:09



دل، در گروِ چند هنر داشتم، این شد...
ای بی سپران! من که سپر داشتم این شد!

رودی که به سَد خورد، زِ اندوه ورم کرد...
یعنی عطشِ سیر و سفر داشتم این شد!

خاکسترِ گردوبُنِ پیری به چناری،
میگفت که بسیار ثمر داشتم این شد!

با خاکِ سیه، جمجمه ی خالیِ جمشید،
فرمود زِ افلاک خبر داشتم این شد!

نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست...
نالید که من بارِ شِکَر داشتم این شد!!*

حسین جنتی
••

*رسم‌الخط شاعر حفظ شده است.



🌙

بیست‌وهفتِ فروردینِ صفرچهار
11.04.202503:33
۵۴۶

پانصدوچهل‌وششم_


آن وقت‌ها تقریباً هیچ دوستی نداشتم. وضع درس و مشقم تعریفی نداشت و سینما تنها پناهگاهم بود. همیشه موقع چرت کوتاه بعد از ناهار پدر و مادرم، سراغ جیبشان می‌رفتم. وقتی توی جیب کت پدرم یا کیف مادرم دنبال پول می‌گشتم، دستم می‌لرزید. انگشتم که سکه‌ها را لمس می‌کرد حواسم بود فقط آن قدری بردارم که برای خرید بلیت لازم داشتم. نه حتی یک سکه بیشتر.
نمی‌دانم آن دله‌دزدی‌ها چه پیامدهایی در زندگی‌ام داشتند. از خودم می‌پرسم یعنی ممکن است بر گرایش ادبیام تأثیر گذاشته باشند. شاید نوشتنم یک جورهایی دنبالهٔ دزدی‌هایم باشد چون همان دله‌دزدی‌ها بودند که علاوه بر حس شرم و پشیمانی، نوعی میل به خودکاوی هم در من به وجود آوردند؛ میلی که باعث شد بعدها یک خروار کتاب بخوانم و خودم هم چند کتاب بنویسم. به خاطر همین از دله‌دزدی‌هایم پشیمان نیستم حتی فکر می‌کنم در کارگاه‌های ادبی باید دله‌دزدی هم یاد بدهند چون شورمندانه نوشتن در واقع یک جور دزدی است؛ کلمه‌هایی را که برای گفتن حرفت لازم داری از جیب زبان می‌دزدی، فقط همان کلمه‌ها را نه حتی یک کلمه بیشتر.
سال‌های زیادی گذشته اما من هنوز هم صبح خیلی زود، وقتی همه خوابند بیدار می‌شوم تا بنویسم. انگار نوشتن کاری نیست که بشود آشکارا و در روشنایی روز انجامش داد. انگار کاری یواشکی است من برای فرار از حس همیشگی خفقان، دنبال سکه‌های مناسب می‌گردم. اما دوستانم فقط
سحرخیزی‌ام را می‌بینند و نظم و انضباطم را تحسین می‌کنند.


از کتاب به زبان مادری گریه می‌کنیم، زندگی میان کلمه‌ها
فابیو مورابیتو
••
و این‌طوری است که من عاشق جُستارها هستم و زندگی میان کلمه‌ها :)))


14.04.202512:02
۵۵۳

پانصدوپنجاه‌وسوم_

دکتر مردیهای عزیز در پایان کلماتی با عنوان نیمی اصول نیمی ادا گفته است:

البته آنچه‌ گفتم ابداً ناامیدی نیست. در شرایط بسیار بهتری نسبت به سال‌های اخیر قرار داریم. کسانی که عمری نقش ترساندن را بازی می‌کردند الان دارند دیالوگ‌های نقش ترسیده را تند تند و هول‌هولکی از بر می‌کنند. تا حدی که تراژدی را به کمدی بدل کرده‌اند. همین خوب است؛ خوب‌تر هم می‌شود.

دیدم چقدر با این چند خط موافقم و دلخوشیِ این روزهای من است :)))



🕊
15.04.202518:40



جیب‌هایم را می‌گردند
سرم را می‌گردند
من اما
تمام سال ۶۷ را
در زانوی چپم پنهان کرده‌ام
و برای همین است که می‌لنگم!


بُرشی از شعر، گروس عبدالملکیان



🌙
13.04.202505:06
۵۵۰

پانصدوپنجاهم_

در راه جآن پادکست جمع‌وجوری است که تا الآن شش قسمتش درآمده. برای من که در روز سه‌چهار ساعت مشغول رانندگی و ترافیک هستم، و بیشتر از آن درگیرِ کارخانگی، پادکست‌ها و کتاب‌های صوتی راه‌هایی هستند به رهایی و نجات.
و حالا جآن هم به فهرست بلند پادکست‌هایم اضافه شده. در قسمت سوم و قسمت ششم مهمان حامد کاتوزی هستیم؛ دربارهٔ خودکاوی و تروما. قرار امروزم گوش دادن به قسمت ششم و تروما بود، ولی برای بار سوم برگشتم به قسمت سوم و خودکاوی. حرف‌های مهمی زده حامد کاتوزی. از روایت سوم شخص و موفقیت و روان و تسخیر زندگی و ... . به‌غایت شنیدنی است.
امیدوارم اگر فرصتی فراهم آمد و شنیدید، به اندازهٔ من و بلکه بیشتر بهره ببرید :)))

خودشناسی ابتدا ویران کند
جان رها از دست این و آن کند

این و آن چون باز شد از پای جان
روح آنگه خدمت جانان کند



🕊

ببست‌وچهارِ فروردین صفرچهار
11.04.202515:09
۵۴۷

پانصد‌وچهل‌وهفتم_


نگاهش را از روی گنبد فیروزه‌ای برداشت و برگرداند طرفم: «بالاخره دل کندی و اومِدی!» گفتم «نباشم هم دلم اینجاست».
«دلی نمونده الهه! ما بی‌وطنیم، اینجاو اونجام نداره».
گفتم «فکر می‌کردم فقط خودم این حسو دارم...».
سکوت کرد...
بغضش را فروخورد: «دیدی کانادا را؟ برا هواپیما چی گفته؟»
هواپیما، هواپیما، هواپیما؛ همه جا با من است، در خواب، در بیداری... اما "چرا اینجا، چرا اینجا..."
ندیده بودم و نمی‌دانستم.
وسط اشک‌هاش سعی کرد بخندد «هنوز اَزِش عبور نکردیم، نه؟ یعنی می‌شه یه روز بیدار شیم بیبینیم هَمِه‌ش خواب بوده الهه؟»
چیزی نگفتم. گذاشتم اشک و آسمانِ تنگ غروب و گنبدها و پرواز پرنده‌ها دستِ دل‌مان را برساند به ضریحِ الله اکبر مؤذن‌زاده؛
به درهای گشودهٔ آسمان؛
به رنگِ خونِ پاشیده در خاکستری افق!

و غرق شدم در تصویر خیال‌انگیز روبه‌رویم...

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است




🕊
❤️‍🩹🤍💚
13.04.202515:25
۵۵۱

پانصدوپنجاه‌ویکم_

محمدرضا شعبانعلی در هایلایت

موضوع مهمی را مطرح کرده و در حدود هشت پیام متنی و صوتی شرح مفیدی ضمیمه کرده است.

دوست داشتید یک سری بزنید و بخوانید و بشنوید :)))

با احترام
الف‌نویس__



🌱
17.04.202506:52


♡︎♫︎

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند؟

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستم‌دیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند...



🕊
17.04.202506:34
۵۵۵

پانصدوپنجاه‌وپنجم_

پرسید سریال پایتخت را دیده‌ام یا نه. اصلاً نمی‌دانستم پخش می‌شود! و حالا چه می‌خواهی بگویی؟
گفت دست به دامان معصوم شده‌اند که اشک بگیرند و باز هم که پول اصلاً مهم نیست و فدای سرمان که اینقدر فلک‌زده‌ایم با این کشور ثروتمند. گفتم خب چرا می‌نشینی و می‌بینی که بعد حرص بخوری؟ خودش هم نمی‌دانست.
خودش نسبت خودش را با خیلی چیزها نمی‌داند. به عدد نفوس خلایق راه هست برای تفریح و سرگرمی و خندیدن؛ راهِ دیگری را باید انتخاب کند یا اگر نشست و دید دلخوش باشد که هنوز ورِ ساده‌دلِ قلبش زنده است و زندگی هنوز آنقدرها هم سخت نشده.
اما نشستن و دیدن و بعد هم فاز غر و نقد برداشتن، راهی است که دیگر الآن و این روزها برای من قابل پذیرش نیست؛ این‌ها را بهش گفتم و خوشحالم که حتی نمی‌دانستم چنین سریالی وجود خارجی هم دارد :)))



بیست‌وهشتِ فروردینِ صفرچهار
14.04.202505:39
۵۵۲

پانصدوپنجاه‌ودوم_

تلگرامم پُر است از خبر درگذشت‏‌ ماریو بارگاس‌ یوسا⁩.
یک کتاب دارد به اسم روزگار سخت که در اولویت‌های سوم و چهارمم بود برای خواندن. وقتی خبر سفر کردنش را می‌خواندم نمی‌دانم چرا ذهنم رفت به کتابش و امتداد یافت به نرسیدنِ به اولویت‌ها و کارهای روی زمین مانده و آرزوهای بر باد رفته... و زمان که ناگهان به‌سر می‌آید و باید از قطار زندگی پیاده شوم.
بد هم نیست البته؛ یک ایستایی و قرار واقعی و ابدی و یک خواب راحت احیاناً :)))

مرگ پایان کبوتر نیست...



🕊
14.04.202502:54



سر صبحی این چند کلمه را می‌ذارم اینجا به یادگار برای سارا و صبای عزیزم و همهٔ دانش‌آموزانِ کوشا و مسئولیت‌پذیر که اگرچه خوب این سیستم و چرخه‌های معیوبش را می‌شناسن و بسیار تحت فشارن، اما برای هدف‌شون می‌جنگن.
به‌عنوان یک مادر متأسفم که باید در چنین فضایی با چنین آدم‌ها و سیاستگذارانی سر کنین عزیزانم.
قوانین هر روزه و هر لحظه و اختلافات حضرات یک طرف، تجارت کنکور و امتحان نهایی یک طرف، از همه بدتر انواع سهمیه‌ها و تقلب‌ها و صندلی‌فروشی‌ها طرف دیگر؛ اصلاً مگر یک نوجوان چقدر توان داره؟ اما شما هنوز ایستادین پای ارزش‌هاتون و هدف‌تون. و این همونقدر که دنیا دنیا برام ارزش داره، غصه‌اش هم منو می‌کشه.
خیلی شرمنده‌ام که کاری از دستم برنیومد، خیلی تلاش کردم، ولی نشد...
اونی که خواب این روزها رو برای ما و شما دیده بود، فکر همه جای ماجرا رو کرده بود... جز پیشرفت علم، و عصری که نقاب گذاشتن و ژست گرفتن دیگه اصلاً کار راحتی نیست. و البته نسل بالندهٔ شما رو تو عمیق‌ترین رویاهای بدمستی‌اش هم نمی‌دید.
شاید تونسته باشن زندگی ما رو، حقوق معنوی و مادی ما رو، عین کیک ببرن و بدن به این و اون که دو روز بیشتر بمونن، اما دیگه دست‌شون رو شده.
ایران هیچ وقت بروبچه‌های فهیم و مسئولیت‌پذیرش رو، بچه‌های خوش‌فکر و خلاقش رو، بچه‌های شجاع و عزیزش رو و این همه رنج رو فراموش نمی‌کنه.

به قول توران میرهادی عزیز:
«غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ»
عزیزانِ جانم!
شما تو همین مسیر هستین... دم‌تون گرم، خیلی خیلی خیلی عزیزین :*)))

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش‌دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقتِ فاتحه صبح یک دعا بکند؟





بیست‌وپنجِ فروردینِ صفرچهار



شاه‌نشین چشم من تکیه‌گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی‌تو مباد جای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پُر هوس شود خاک در سرای تو...


••

الملک لله

فی‌الحال، ای الٰهَ لا الٰهَ إلا هو!
اصفهان مُلک توست،
روی دست‌های دعای فرشتگانت نگهش‌دار!

•••

دلم از فکر تو روشن، به تو برمی‌گردم...♡︎




🕊
12.04.202515:21
۵۴۸'

گل‌ها را بابا کاشته، به انضمام شمشاد و درخت مو و چند گونهٔ گیاهی دیگر.
عشاق زیادی از جلوی در خانه‌شان که رد می‌شوند، نگه‌می‌دارند و برای هم گل می‌چینند، یا هر وقت انگورهای مو برسد، انگورها را. تازه ماشین هم زیر سایهٔ درخت‌ها پارک می‌کنند! از شما چه پنهان، لجم درمی‌آمد و هنوز هم درمی‌آید :)))

یک‌بار به بابا گفتم «بهشون چیزی نمی‌گین؟ گُلا حیفن»، گفت:«نه! حیفِ چی؟ بذار کیف کنن». همین را به مامان هم گفتم و او هم چیزی گفت با معنایی در همین محدوده.
راستش کمی شرمنده شدم:
«با این پدر و مادر کریم، کِی اینقدر حسابگر شدی؟ کِی قراره یاد بگیری پس؟»



🕊
🤍
۵۴۹

نشر نوی عزیز♡︎

ترجمهٔ کتاب:

The Square and Tower:
Networks, Hierarchies and the Struggle for Global Power

𝑨𝒍𝒍𝒆𝒏 𝑳𝒂𝒏𝒆, 𝑼𝑲, 2017
.
این کتاب با واکنش‌های مثبت زیادی مواجه شده.
راستش اصلاً اهل تاریخ نیستم به این معنا که سیر خطی وقایع و آدم‌ها رو دنبال کنم، ولی تاریخ تحلیلی اونم با این موضوع و از فرگسن، باید خوندنی و جذاب باشه.
خوندنش احتمالاً چند ماهی زمان ببره، اما امیدوارم جزو نقاط پر رنگ و درخشان چهارصدوچهار باشه :)))



📚
12.04.202506:20
۵۴۸

پانصدوچهل‌وهشتم_

مامان از گل‌های یاس باغچهٔ دم در، شاخه‌ای بنفش و شاخه‌ای سفید چیده بود و گذاشته بود توی شیشهٔ آبی کوچک، پشت پنجرهٔ آشپزخانه.
سحر که رسیدم بعد از گل شب‌بوی راهرو، اولین چیزی که چشمم را نواخت، همین زیبایی سفید و بنفش بود زیر نسیم ملایم و خنک صبحگاهی؛ و آن دخترک شاد و زیباپسندی که در عمق جان مامان به دنیا لبخند می‌زند، دخترکی خندان که روزگار هر چه کرد نتوانست خاموشش کند.
♡︎
♡︎
♡︎

بیست‌وسهٔ فروردینِ صفرچهار
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.